امام محمد غزالی روزی در مجلس وعظ گفت: ای مسلمانان، هرچه من در چهل سال از سر این منبر شما را میگویم، فردوسی در دو بیت گفته است، اگر بر آن عمل کنید رستگار خواهید شد:
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدنِ دادگر پیشه کن
به نیکی گرای و میازار کس
ره رستگاری همین است و بس
《نقل از مرزباننامه》
#حکایت
#مرزبان_نامه
@avayeqoqnus
📚 عاقبت دوستی با مار
در زمان های قدیم کشاورزی بود که از دورنگیهای اطرافیانش به ستوه آمده و ناراحت بود، به همین دلیل تصمیم گرفته بود با یک مار که در زمینش لانه داشت دوستی کند.
او میگفت: "مطمئنم که مار دورنگی ندارد و اگر روزی از او بپرسم که تو چه هستی، با قاطعیت خواهد گفت، مار!"
با همین تفکر، با مار دوست و همنشین شد. هر روز که برای سرکشی زمینش می رفت، به مار هم سر میزد و برایش غذا می برد و مار هم با گستاخی فراوان، جلوی او چنبره میزد و از غذاهایی که کشاورز به او میداد، تناول میکرد.
این جریان ماهها ادامه یافت تا زمستان از راه رسید. یک روز برزگر مار را دید که به حالت نزار، از فرط سرمای هوا بر هم پیچیده و ضعیف و سست و بیحال روی زمین افتاده است.
کشاورز به خاطر سابقۀ آشنایی و دوستیای که با مار داشت، دلش به حال او سوخت، او را برداشت، در توبرهای گذاشت و توبره را جلوی دهان الاغش آویزان کرد تا با بازدم الاغ، بدن مار گرم شود و حالش بهتر گردد.
سپس الاغش را به درختی بست و برای جمعکردن چوب، اندکی از آنجا دور شد.
مار که با گرمای نفس الاغ گرم شده و حالش جا آمده بود، به نفس پلید و شرّ خود بازگشت و لب و دهان الاغ را نیش زد، طوری که الاغ بیچاره بعد از چند دقیقه جان داد.
سپس از توبره خارج شد و به سوراخ خود خزید.
کشاورز وقتی با پشتهای از هیزم بازگشت، با حیرت به جسد الاغ بیچاره چشم دوخت و این سخن از پدرش به یادش آمد که:
"هر کسی با بدها آشنایی کند، اگر هم خود در نهایت خوبی باشد، باز بدی نصیب وی خواهد شد، چرا که هر نفس پلیدی تا بدی و شرارت نکند، از دنیا نخواهد رفت، هرچند که به وی خوبیها کرده باشند."
به قول سنایی غزنوی:
من ندیدم سلامتی از خَـسان
گر تو دیدی، سلام من برسان.
♦️ برگرفته از حکایت های مرزبان نامه
#حکایت
#مرزبان_نامه
☘🌸☘
https://eitaa.com/joinchat/429850951C6e9ed1d2be
.
📕 دوستان ناخالص
دهقان ثروتمندی بود که زمین و باغ فراوان داشت و همیشه در نگهداشتن مال و محافظت از آن پسرش را نصیحت کرده، او را به کسب دانش تشویق کرده و از دوستان بد برحذر می داشت.
پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. در این زمان دوستان پسر چند برابر شدند.
مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: "پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان."
پسر گفت: "نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند."
مادر گفت: "بهتر است آنها را امتحان کنی."
فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: "به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد."
دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: "بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد."
دیگری گفت: "این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد."
آن یکی گفت: "اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد."
پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند.
مادر گفت: "همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تو را دل خوش کند."
پسر نپذیرفت. مدتی بعد مادرش درگذشت و او هم تمام دارایی خود را از دست داد.
روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد.
دوستانش خندیدند، یکی گفت: "عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد؟"
پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت.
دوستان ناخالص در وقت گشایش هستند و در وقت تنگی، به یکباره غیب می شوند.
همانند قوطی نوشابه ای که تا پر باشد، همه آن را دو دستی نگه می دارند و وقتی خالی شد، آن را به گوشه ای پرتاب می کنند.
🔸 برگرفته از کتاب "مرزبان نامه"
#حکایت
#مرزبان_نامه
☀️ @avayeqoqnus ☀️
.
📕 دوستان ناخالص
دهقان ثروتمندی بود که زمین و باغ فراوان داشت و همیشه در نگهداشتن مال و محافظت از آن پسرش را نصیحت کرده، او را به کسب دانش تشویق کرده و از دوستان بد برحذر می داشت.
پدر درگذشت و همه ثروت او به دست پسر افتاد. در این زمان دوستان پسر چند برابر شدند.
مادر پسر که زن دانا و فهمیده ای بود، به او گفت: "پسرم ارث و پند پدر را نگاه دار و دوستان را بدون این که بیازمایی خالص ندان."
پسر گفت: "نه، اینها دوست واقعی هستند و حتی حاضرند جانشان را فدای من کنند."
مادر گفت: "بهتر است آنها را امتحان کنی."
فردای آن روز، پسر نزد دوستانش رفت و گفت: "به تازگی موشی در خانه ما پیدا شده که دیشب حتی گوشت کوب ما را خورد."
دوستانش به هم نگاه کردند. یکی از آنها گفت: "بله، درست است. اتفاقا همین بلا سر ما هم آمد .موشی گوشت کوب ما را برداشت و به سوراخش برد."
دیگری گفت: "این که چیزی نیست ما موشی داریم که یک روز نصف وسایلمان را به خانه اش برد."
آن یکی گفت: "اگر بشنوید موش ما چه کرده ، شاخ در می آورید . موش ما گوش کوب و وسایل خانه و حتی آشپزخانه را هم به لانه اش برد."
پسر دهقان با خوشحالی نزد مادر رفت و ماجرا را تعریف کرد و از دوستان لایقش گفت که دروغ به آن بزرگی را پذیرفته بودند.
مادر گفت: "همین نشان می دهد که دوستان خوبی نداری، چون دوست خوب آن است که به تو راست بگوید نه آن که تو را دل خوش کند."
پسر نپذیرفت. مدتی بعد مادرش درگذشت و او هم تمام دارایی خود را از دست داد.
روزی در جمع دوستان نشسته بود، آهی کشید و گفت: دیشب فقط یک نان توی سفره داشتم که آن را هم موش خورد.
دوستانش خندیدند، یکی گفت: "عجب حرفی می زنی؟ مگر موش می تواند یک نان کامل را بخورد؟"
پسر دهقان با دلی شکسته به خانه بازگشت.
دوستان ناخالص در وقت گشایش هستند و در وقت تنگی، به یکباره غیب می شوند.
همانند قوطی نوشابه ای که تا پر باشد، همه آن را دو دستی نگه می دارند و وقتی خالی شد، آن را به گوشه ای پرتاب می کنند.
🔸 برگرفته از کتاب "مرزبان نامه"
#حکایت
#مرزبان_نامه
✨ @avayeqoqnus ✨