eitaa logo
آوای ققنوس
8.3هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
577 ویدیو
31 فایل
دوستای عزیزم، اینجا کنار هم هستیم تا هم‌از ادبیات لذت ببریم هم حال دلمون خوب بشه.😍 ♦️کپی پست ها بعنوان تولید محتوا برای کانال های دیگر ممنوع بوده و رضایت ندارم♦️ تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/1281950438C0351ad088a
مشاهده در ایتا
دانلود
. 📜 چه باران ببارد، چه نبارد ما بدبختیم!! مردی دو دختر داشت؛ یکی را به یک کشاورز و دیگری را به یک کوزه گر شوهر داد. چندی بعد همسرش به او گفت : ای مرد سری به دخترانت بزن و احوال آنها را جویا بشو. مرد نیز اول به خانه کشاوز رفت و جویای احوال شد. دخترک گفت که زمین را شخم زده و بذر پاشیده‌ایم. اگر باران ببارد خیلی خوبست اما اگر نبارد بدبختیم! مرد به خانه کوزه گر رفت. دخترک گفت کوزها را ساخته‌ایم و در آفتاب چیده ایم اگر باران ببارد بدبختیم و اگر نبارد خوبست! مرد به خانه خود برگشت. همسرش از اوضاع پرسید مرد گفت: چه باران بیاید وچه باران نیاید ما بدبختیم!! @avayeqoqnus
. 📕 انتقاد یا اصلاح؟ فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را از او آموخت. استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم. شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند. غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد. استاد به او گفت: آیا می توانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟ شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد و متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که:"اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید." غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده باقی مانده است. استاد به شاگرد گفت: "همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه. " @avayeqoqnus
📗 دهقان خیالباف !! روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت:« این گونی خیار را می‌برم و با پولی که بابت آن می‌گیرم، یک مرغ می‌خرم. مرغ تخم می‌گذارد، روی آن‌ها می‌نشیند و یک مشت جوجه در می‌آید، به جوجه‌ها غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم و یک گوسفند می‌خرم. گوسفند را می‌پرورم تا بزرگ شود، او را با یک گوسفند جفت می‌کنم، او تعدادی بره می‌زاید و من آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که از فروش آن‌ها می‌گیرم، یک مادیان می‌خرم، او کُرّه هایی می‌زاید، کُره‌ها را غذا می‌دهم تا بزرگ شوند، بعد آن‌ها را می‌فروشم. با پولی که بابت آن‌ها می‌گیرم، یک خانه با یک باغ می‌خرم. در باغ خیار می‌کارم و نمی‌گذارم احدی آن‌ها را بدزدد. همیشه از آن‌جا نگهبانی می کنم. یک نگهبان قوی اجیر می‌کنم، و هر از گاهی از باغ بیرون می‌آیم و داد می‌زنم: « آهای تو، مواظب باش». دهقان چنان در خیالات خودش غرق شده بود که پاک فراموش کرد در باغ دیگری است و با بالاترین صدا فریاد می‌زد! نگهبان صدایش را شنید و دوان‌دوان بیرون آمد، دهقان را گرفت و کتک مفصلی به او زد!! 🔻 نوشته لئو تولستوی @avayeqoqnus
. 📕 توی یک جمع بی‌حوصله نشسته بودم؛ طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم. همین که توی دلم خواندم سه عمودی یکی گفت بلند بگو گفتم یک کلمه سه حرفیه ازهمه چیز برتر است حاجی گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم حاجی پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: حاجی اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه دیدم همه ساکت شدند مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر". سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار دیگری خندید و گفت: وام یکی از آن وسط بلندگفت: وقت یکی گفت: آدم خنده تلخی کردم و گفتم: نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی‌آید !!! باید جدول کامل زندگیشان را داشته باشی. بدون آن همه چیز بی‌معناست!!! هرکس جدول زندگی خود را دارد. هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم. شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف ناشنوا بگوید: صدا نابینا بگوید: نور و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: " خدا " @avayeqoqnus
آوای ققنوس
📗 داستان کوتاه پرستار نویسنده: آنتوان چخوف همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی‌‌‌‌اِونا» پرستار بچه‌‌‌
📗 داستان کوتاه پرستار در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید. «یولیا واسیلی‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.   _ امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام.   _ خیلی خوب شما، شاید … _ از چهل و یك بیست و هفتا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند. چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !   _ من فقط مقدار كمی گرفتم.   در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد:  من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم … نه بیشتر. _ دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا … یكی و یكی.   یازده روبل به او دادم. با انگشتان لرزان آن‌را گرفت و توی جیبش ریخت.   به آهستگی گفت: متشكرم. جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق. پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟   _ به خاطر پول. _ یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی که می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكرم؟   _ در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.   _ آنها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف! حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.   ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان درنیامد؟ ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟  لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.  به خاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.  برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس گفت: متشكرم.   پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود. نوشته: آنتوان چخوف @avayeqoqnus
. 📕 تیر خلاص شیطان 🏹 فردی کیسه‌ای طلا در باغ خود دفن کرده بود و بعد از مدتی یادش رفت کجا دفنش کرده. پس نزد مرد فهیم و فقیهی رفت. مرد فقیه گفت: نیمه‌شب برخیز و تا صبح نماز بخوان. اما باید مواظب باشی که لحظه‌ای ذهنت نزد گمشده‌ات نرود و نیت عبادت تو مادی نشود. مرد نیمه‌شب به نماز ایستاد و نزدیک صبح یادش افتاد کیسه را کجای باغ دفن کرده است. سریع نماز خود را به‌ هم زد و بیل را برداشت و به سمت باغ روانه شد. محل را کند و کیسه‌ها را در آغوش کشید. صبح شادمان نزد مرد فقیه آمد و بابت راهنمایی‌اش تشکر کرد. مرد فقیه گفت: می‌دانی چه کسی محل سکه ها را به تو نشان داد؟ مرد گفت: نه. فقیه گفت: کار شیطان بود که دماغش را بر سینه‌ات کشید و یادت افتاد! مرد تعجب کرد و گفت: به خدا که من برای شیطان نماز نمی‌خواندم. مرد فقیه گفت: می‌دانم، خالص برای خدا بود. شیطان دید اگر چنین پیش بروی و لذت عبادت و راز و نیاز و سجده شبانه را بچشی، دیگر او را رها می‌کنی. نزدیک صبح بود، ملائک می‌خواستند لذت عبادت شبانه را به کام تو بچشانند که شیطان محل طلاها را یاد تو انداخت تا محروم شوی. اگر یک شب این لذت را درک می‌کردی، برای همیشه سراغ عبادت نیمه‌شب می‌رفتی. شیطان یادت انداخت تا نمازت را قطع کنی. چنانچه وقتی قطع کردی و رفتی طلاها را پیدا کردی، دیگر نمازت را نخواندی و خوابیدی. و اینجا بود که شیطان تیر خلاص خود را به سمت تو رها کرد... @avayeqoqnus
. 📗 مهمانی به نام خدا پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت: خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟ خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند. چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست. نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت. نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد. شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید. پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت: خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟ خدا جواب داد: بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه بار در را به رویم بستی! @avayeqoqnus
. داشتم برگه‌های دانشجوهامو تصحیح میکردم که یکی از برگه‌های خالی توجه‌مو به خودش جلب کرد. به هیچ کدام از سوال‌ها جواب نداده بود، فقط زیر سوال آخر نوشته بود: نه بابام مریض بوده نه مامانم، همه سالمن خداروشکر... تصادف نکردم، خواب نموندم، اتفاق بدی هم نیفتاده... فقط دیشب تولد عشقم بود...گفتم سنگ تمام بذارم براش برا همین بعدازظهر یه دورهمی گرفتیم با بچه‌ها...بزن و برقص...شام هم بردمش نایب و یه کباب و جوجه ترکیبی زدیم...بعد بهم گفت بریم دربند...پوست دستمون از سرما ترک برداشت ولی می‌ارزید...مخصوصا باقالی و لبوی داغ چرخی‌های سر میدون... بعدش بهونه کرد بریم امامزاده صالح دعا کنیم تا به هم برسیم...دیگه تا بردمش خونه و خودم برگشتم این سر تهران ساعت یک شب شده بود... راست و حسینی حالش رو نداشتم درس بخونم...یعنی لای جزوه رو هم باز کردم ها...اما همش یاد قیافش می‌افتادم وقتی لبو رو مالیده بود به پک و پوزش...خنده‌ام می‌گرفت و حواسم پرت میشد...یهویی هم خوابم برد، بی‌هوش شدم انگار... حالا نمره هم ندادی نده، فدای سرت...یه ترم دیگه هم آوارت میشم نهایتش...فقط خواستم بدونی بی‌اهمیتی و این چیزا نبوده، یه وقت ناراحت نشی! چند سال بعد تو یه دانشگاه دیگه از پشت زد رو شونه‌ام و گفت: اون بیستی که دادی خیلی چسبید...گفتم: اگه لای برگت یه تیکه لبو میپیچیدی بهت صد میدادم بچه...خندید و دست انداخت دور گردنم... گفت: بچه‌مون هفت ماهشه استاد باورت میشه؟ عکسش رو از روی صفحه گوشیش نشونم داد، خندیدم... گفت این موهات رو کی سفید کردی اینجوری نبودی که... نشستم روی نیمکت فلزی و سرد حیاط... نشست کنارم... دلم میخواست برایش بگویم که یک شب هم تولد عشق من بود...که خودش نبود... دورهمی نبود... نایب نبود... امامزاده صالح نبود... فقط سرد بود... 🕊 😔 ✍ مرتضی برزگر @avayeqoqnus
📘 روزی کشاورزی متوجه شد ساعت طلای ميراث خانوادگی اش را در انبار علوفه گم کرده بعد از آنکه در ميان علوفه بسيار جستجو کرد و آن را نيافت از گروهی کودک که بيرون انبار مشغول بازی بودند کمک خواست و وعده داد هرکس آنرا پيدا کند جايزه ميگيرد. به محض اينکه اسم جايزه برده شد کودکان به درون انبار هجوم بردند و تمام کپه های علوفه را گشتند اما باز هم ساعت پيدا نشد. همينکه کودکان نااميد از انبار خارج شدند پسرکی نزد کشاورز آمد و از او خواست فرصتی ديگر به او بدهد. کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود انديشيد:چرا که نه؟ کودک مصممی به نظر ميرسد، پس کودک به تنهايی درون انبار رفت و پس از مدتی به همراه ساعت از انبار خارج شد. کشاورز شادمان و متحير از او پرسيد چگونه موفق شدی درحالی که بقيه کودکان نتوانستند؟ کودک پاسخ داد: من کار زيادی نکردم، روی زمين نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تيک تاک ساعت را شنيدم و در همان جهت حرکت کردم و آنرا يافتم... ذهن وقتی در آرامش است، بهتر از ذهن پرمشغله، کار ميکند. هر روز اجازه دهيد ذهن شما اندکی آرامش يابد تا ببينيد چطور بايد زندگی خود را آنگونه که می خواهيد سروسامان دهيد. ✨@avayeqoqnus
. 📗 آدم‌هایی از جنس بلور 🔻 خاطره ای زیبا از زندگی شخصی دکتر الهی قمشه ای هفت یا هشت‌ساله بودم، به سفارش مادرم برای خرید میوه و سبزی به مغازه محل رفتم. اون موقع مثل حالا نبود که بچه رو تا دانشگاه هم همراهی کنن! پنج تومن پول داخل یه زنبیل پلاستیکی قرمزرنگ که تقریباً هم‌قد خودم بود با یه تکه کاغذ از لیست سفارش. میوه و سبزی رو خریدم. کل مبلغ شد 35 زار. دور از چشم مادرم مابقی پول رو دادم یه کیک 5زاری و یه نوشابه زرد کانادا از بقالی جنب میوه‌فروشی خریدم و روبه‌روی میوه‌فروشی روی جدول نشستم و جای شما خالی نوش جان کردم. خونه که برگشتم مادر گفت: مابقی پول رو چه‌کار کردی؟ راستش ترسیدم بگم چه‌کار کردم. گفتم: بقیه پولی نبود. مادر چیزی نگفت و زیرلب غرولندی کرد. منم متوجه اعتراض او نشدم. داشتم از کاری که کرده بودم و کسی متوجه نشده بود احساس غرور می‌کردم اما اضطراب نهفته‌ای آزارم می‌‌داد. پس‌فردا به اتفاق مادر به سبزی‌فروشی رفتم. اضطرابم بیشتر شده بود. یهو مادر پرسید: آقای صبوری میوه و سبزی گران شده؟ گفت: نه همشیره. مادر گفت: پس چرا بقیه پول رو به بچه پس ندادی؟ آقای صبوری که ظاهراً فیلم خوردن کیک و نوشابه توسط من جلوی چشمش مرور می‌شد با لبخندی زیبا رو به من کرد و گفت: آبجی فراموش کردم ولی چشم طلبتون باشه. دنیا رو سرم چرخ می‌خورد. اگه حاجی لب باز می‌کرد و واقعیت رو می‌گفت، به‌خاطر دو گناه مجازات می‌شدم؛ یکی دروغ به مادرم، یکی هم تهمت به حاج‌آقا صبوری! مادر بیرون مغازه رفت. اما من داخل بودم. حاجی رو به من کرد و گفت: این دفعه مهمان من! ولی نمی‌دونم اگه تکرار بشه کسی مهمونت می‌کنه یا نه؟! به‌خدا هنوزم بعد از 44 سال لبخندش و پندش یادم هست! بارها با خودم می‌گم این آدما کجان و چرا نیستن؟ چرا تعدادشون کم شده؟ آدم‌هایی از جنس بلور که نه تحصیلات عالیه امروزی داشتن و نه ادعای خواندن كتاب‌های روان‌شناسی و نه مال زیادی داشتن که ببخشند؛ ولی تهمت رو به جان خریدن تا دلی پریشون نشه و آبرویی نریزه. @avayeqoqnus✨ ‌‌‌‌
📗 دعای محبت شوهر! روزی زنی به دیدار شیخی رفت و به او گفت: دعایی بنویس که همسرم مرا دوست داشته باشد، پولش هر چه باشد می دهم! شیخ گفت: من دعا نویس نیستم! زن اصرار کرد! شیخ که از اصرار زن به ستوه آمده بود گفت: من در صورتی می‌توانم دعایی که می‌خواهی را بنویسم که چند مو از یال شیری برای من بیاوری! زن رفت، مدت‌ها گذشت تا این که بعد از چند ماه، آن زن دوباره به نزد شیخ بازگشت و با خوشحالی گفت: موهایی که برای دعا نوشتن نیاز داشتی را آوردم! الوعده وفا، این موها را بگیر و دعایی که خواستم را بنویس! شیخ با تعجب پرسید، اینها را از کجا آورده‌ای؟! زن گفت: در نزدیکی ما جنگلی است، به آنجا رفتم، از مردم سراغ شیر را گرفتم و بالاخره او را پیدا کردم! هر روز مقداری آشغال گوشت با خود می‌بردم و آنرا آنجا پرتاب کرده و فرار می‌کردم! تا این که کم کم شیر با من انس گرفت، روزی که توانستم یال او را نوازش کنم، دسته ای از آن‌ها را چیدم و برای شما آوردم! شیخ که با تعجب به حکایت آن زن گوش می داد، ناگهان با عصبانیت فریاد زد: خاااااانم آن چیزی که با صبر و حوصله و محبت رامش کردی یک حیوان درنده است! همسر شما انسان است، عقل و شعور دارد خب به او هم محبت کنی جذب تو می شود! دعای محبت شوهرت دست خودت است، من چه دعایی می توانم برای تو بنویسم؟! @avayeqoqnus
📘 پادشاهی در بستر بیماری افتاد. پزشک حاذقی بر بالین وی حاضر کردند. پزشک گفت: باید کل خون پسر جوانی را در بدن تو تزریق کنند تا ضعف و کسالتت برطرف گردد. شاه از قاضی شهر فتوای مرگ جوانی را برای زنده ماندن گرفت. پدر و مادری را نشانش دادند که از فقر در حال مرگ بودند. پولی دادند و پسر جوان آنها را خریدند. پسر جوان را نزد پادشاه خواباندند تا خون او را در پادشاه تزریق کنند. جوان دستی بر آسمان برد و زیرلب دعایی کرد و اشکش سرازیر شد. شاه را لرزه بر جان افتاد و پرسید چه دعایی کردی که اشکت آمد؟ جوان گفت: در این لحظات آخر عمرم گفتم: خدایا، والدینم به پول شاه نیاز دارند و به مرگ من رضایت دادند. و قاضی شهر به مقام شاه نیاز دارد که با فتوای مرگ من به آن می‌رسد. با مرگ من، پزشک به شهرت نیاز دارد که شاه را نجات می‌دهد و به آن می‌رسد. و شاه با خون من به زندگی نیاز دارد که کشتن من برایش نوشین شده است. گفتم: خدایا می‌بینی، تمام خلایقت برای نیازشان مرا می‌کشند تا با مرگ من به چیزی در این دنیای پست برسند. ای خالق من، تنها تو هستی که مرا برای نیاز خودت نیافریدی و از وجود بنده‌ات بی‌نیازی، تنها تو هستی که من هیچ سود و زیانی به تو اگر بخواهم هم، نمی‌توانم برسانم. ای بی‌نیاز، تو را به حق بی‌نیازی‌ات قسم می‌دهم که مرا بر خودم ببخشی و از چنگ این بندگان نیازمندت رهایم کنی. شاه چون دعای جوان را شنید زار زار گریست و گفت: برخیز و برو. من مردن را بر این گونه زنده ماندن ترجیح می‌دهم. شاه با چشمانی اشک‌آلود سمت جوان آمده و گفت: دل پاکی داری دعا کن خدای بی‌نیاز مرا هم شفا داده و از خلایقش بی‌نیازم کند. جوان دعا کرد و مدتی بعد شاه شفای کامل یافت. @avayeqoqnus