📜 #داستان
🌾 دو برادر به نامهای اسماعیل و ابراهیم
بودند که در روستایی روی تپهای که از
پدرشان به ارث رسیده بود کار میکردند.
🌾 هر کدام از این دو برادر در یک طرف تپه
گندم دیم میکاشتند.
🌾 اسماعیل همیشه زمینش باران کافی
داشت و محصول خوبی برداشت میکرد؛
ولی گندمهای ابراهیم قبل از پر شدن خوشهها از تشنگی میسوختند و یا دچار آفت شده و خوراک دام میشدند و یا خوشههای خالی داشتند.
🌾 ابراهیم گفت: بیا زمین هایمان را عوض کنیم، زمین تو مرغوب است.
اسماعیل موافقت کرد، ولی محصولش فرقی نکرد.
🌾 زمان گندم پاشی زمین در آذرماه، ابراهیم کنار اسماعیل بود و دید که اسماعیل کار خاصی نمیکند و همان کاری را میکند که او انجام میدهد و همان بذری را میپاشد که او میپاشد.
🌾 در راز این کار حیرت زده مانده بود تا اینکه اسماعیل به او گفت: من زمانی که گندم بر زمین میریزم در این فصل سرما، پرندگان گرسنه که چیزی نیست بخورند را هم در دلم نیت میکنم و گندم بر زمین میریزم که از این گندمها بخورند ولی تو دعا میکنی پرنده ای از آن نخورد تا محصولت زیادتر شود!
🌾 دوم این که تو آرزو میکنی محصول من کمتر از محصول تو شود در حالی که من آرزو دارم محصول تو از من بیشتر شود.
🌾 پس بدان انسان ها نان و میوه دل خود را میخورند. نه فقط نان بازو و قدرت فکرشان را.
🌾 برو قلب و نیت خود را درست کن و یقین بدان در این حالت، همه هستی و جهان دست به دست هم خواهند داد تا امورات و کارهای تو را درست کنند.
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📚 ندیمه زیرکی که از مرگ گریخت
پادشاهی در قصر خود سگی تربیت شده ای برای ازبین بردن مخالفان در قفس داشت که بسیار خشن بود.
اگر کسی با اوامر شاه مخالفت می کرد یا آن ها را درست انجام نمی داد ماموران آن شخص را جلو سگ می انداختند و سگ وی را دریک چشم برهم زدن پاره پاره می کرد.
یکی از ندیمان شاه که خیلی زیرک بود با خود فکر کرد که اگر روزی شاه بر او خشمگین شد و او را جلو سگ انداخت چه کند؟
این وحشت سراپای وجودش را فراگرفته بود که به این فکر افتاد که سگ را دست آموز کند.
لذا هر روز گوسفندی می کشت و گوشت آنرا با دست خود به سگ می داد این کار را آنقدر تکرار کرد که اگر یکروز غیبت می کرد، روز بعد سگ به شدت دم تکان می داد و منتظر نوازش او می شد.
روزی شاه بر آن مرد خشمگین شد و دستور داد که او را در قفس جلو سگ بیاندازند.
ماموران از دستور شاه تبعیت کردند ولی سگ که او می شناخت دور او حلقه زد و سر روی دست او گذاشته و به خواب رفت.
یک شبانه روز گذشت و ماموران آمدند تا لاشه های مرد را از قفس بیرون ببرند که با دیدن این صحنه متعجب شده و نزد شاه رفتند.
ماموران به شاه گفتند: این مرد آدمی نه، بلکه فرشته است. او در دهن سگ نشسته و دندان سگ به مهر بسته!
شاه به شتاب آمد تا صحنه را ببیند و بعد به عذر و زاری پرداخت و گفت تو چه کردی که سگ ترا پاره پاره نکرد؟
مرد گفت: ده سال نوکری تو را کردم این شد عاقبتم...!
فقط چند بار خدمت این سگ را کردم مرا ندرید ...!
به قول نظامی گنجوی:
سگ، صلح کند به استخوانی
ناکس، نکند وفا به جانی
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📚 هدیه کریسمس عجیب
چند روز به کریسمس مانده بود که به یک مغازه رفتم تا برای نوهی کوچکم عروسک بخرم.
همان جا بود که پسرکی را دیدم که یک عروسک را بغل کرده بود و به خانمی که همراهش بود میگفت: «عمه جان...»
اما زن با بی حوصلگی جواب داد: «جیمی، من که گفتم پولمان نمی رسد!»
زن این را گفت و سپس به قسمت دیگر فروشگاه رفت.
به آرامی از پسرک پرسیدم: «عروسک را برای کی می خواهی بخری؟»
با بغض گفت: «برای خواهرم، ولی
می خوام بدم به مادرم تا او این کادو را برای خواهرم ببرد».
پرسیدم: «مگر خواهرت کجاست؟»
پسرک جواب داد : «خواهرم رفته پیش خدا، پدرم میگه مامان هم قراره بزودی بره پیش خدا.» 🥺
پسر ادامه داد: «من به پدرم گفتم که از مامان بخواهد که تا برگشتنم از فروشگاه منتظر بماند».
بعد خودش را به من نشان داد و گفت: «این عکسم را هم به مامان می دهم تا آنجا فراموشم نکند، من مامان را خیلی دوست دارم ولی پدرم می گوید که خواهرم آنجا تنهاست و غصه می خورد.»
پسر سرش را پایین انداخت و دوباره موهای عروسک را نوازش کرد.
طوری که پسر متوجه نشود، دست به جیبم بردم و یک مشت اسکناس بیرون آوردم.
از او پرسیدم: «می خواهی یک بار دیگر پولهایت را بشماریم، شاید کافی باشد!»
او با بی میلی پول هایش را به من داد و گفت: «فکر نمی کنم، چند بار عمه آنها را شمرد ولی هنوز خیلی کم است.»
من شروع به شمردن پول هایش کردم. بعد به او گفتم: «این پول ها که خیلی زیاد است، حتما می توانی عروسک را بخری!»
پسر با شادی گفت: «آه خدایا متشکرم که دعای مرا شنیدی!»
بعد رو به من کرد و گفت: «من دلم
می خواهد که برای مادرم هم یک گل رز سفید بخرم، چون مامان گل رز خیلی دوست دارد، آیا با این پول که خدا برایم فرستاده می توانم گل هم بخرم؟»
اشک از چشمانم سرازیر شد، بدون اینکه به او نگاه کنم، گفتم:«بله عزیزم، می توانی هر چقدر که دوست داری برای مادرت گل بخری.»
چند دقیقه بعد عمه اش بر گشت و من زود از پسر دور شدم و در شلوغی جمعیت خودم را پنهان کردم.
فکر آن پسر حتی یک لحظه هم از ذهنم دور نمی شد؛ ناگهان یاد خبری افتادم که هفته ی پیش در روزنامه خوانده بودم: «کامیونی با یک مادر و دختر تصادف کرد. دختر در جا کشته شده و حال مادر او هم بسیار وخیم است».
فردای آن روز به بیمارستان رفتم تا خبری به دست آورم.
پرستارِ بخش خبر ناگواری به من داد: «زن جوان دیشب از دنیا رفت».
اصلا نمی دانستم آیا این حادثه به آن پسر مربوط می شود یا نه، حس عجیبی داشتم. بی هیچ دلیلی به کلیسا رفتم.
در مجلس ترحیم کلیسا، تابوتی گذاشته بودند که رویش یک عروسک، یک شاخه گل رز سفید و یک عکس بود. 🥀🕊
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📚#داستان
هر کس او را می دید ناخود آگاه سرش را
پایین می انداخت.
عده ای هم از کنارش عبور می کردند،
بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند.
گوشه ای نشسته بود با صورت آفتاب
سوخته، دست های کار کرده و نگاهی
مهربان غرق در کار خود؛ انگار بین او و
دور و برش حفاظی نامرئی کشیده بودند.
این نگاه های آزار دهنده، سر و صدای
خیابان و آفتاب تند مرداد ماه هیچ کدام
در فضای شاد اطرافش نفوذ نمی کرد.
به او که رسیدم، بی اختیار سرم را پایین
انداختم، زیاد کهنه نبودند اما لایه
ضخیمی از گرد و غبار رویشان جا خوش
کرده بود.
با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان
کشیده شود تمیز و براق می شوند.
سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود،
چشمان پیرمرد هم برق می زد...
#داستان_کوتاه
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 داستانی از اراده فوق العاده یک خانم ۸۷ ساله!
در اولين جلسه، استاد ما خودش را معرفی کرد و از ما خواست كسی را بيابيم كه تا به حال با او آشنا نشدهايم.
برای نگاه كردن به اطراف بلند شدم و ايستادم؛ در آن هنگام دستی به آرامی شانه ام را لمس نمود، برگشتم و خانم مسن كوچك اندامی را ديدم كه با خوشرويی و لبخند به من نگاه می كرد.
او گفت: «سلام عزيزم، اسم من رز است، ۸۷ سال دارم. میتوانم تو را در آغوش بگيرم؟»
پاسخ دادم: «البته كه می توانيد»، و او مرا در آغوش خود فشرد.
پرسيدم: «چطور شما در این سن به دانشگاه آمده ايد؟»
به شوخی پاسخ داد: «من اينجا هستم تا يك شوهر پولدار پيدا كنم، ازدواج كنم و بچه بياورم، سپس بازنشسته شده و مسافرت کنم».
پرسيدم: «نه، جدی میپرسم.»
كنجكاو بودم كه بفهمم چه انگيزهای باعث شده او اين چالش را انتخاب کند.
گفت: «همیشه رويای داشتن تحصيلات دانشگاهی را داشتم و حالا یک دانشجو هستم».
پس از كلاس به اتفاق تا ساختمان اتحاديه دانشجويی قدم زديم و يك كافه گلاسه با هم خورديم.
ما اتفاقی با هم دوست شده بوديم.
به مدت سه ماه، هر روز با هم از كلاس بیرون میآمديم.
او در طول يك سال در دانشکده مشهور شد و هر جا كه میرفت راحت دوست پيدا میكرد.
در پايان آن ترم ما از رز دعوت كرديم تا در ميهمانی ما سخنرانی کند.
من هرگز سخنان او را فراموش نخواهم كرد.
وقتی او را معرفی كردند، در حالی كه داشت خود را برای سخنرانی آماده میكرد، به سوی جايگاه رفت و تعدادی از برگههایش روی زمين افتادند.
او آزرده و كمی دست پاچه به سوی ميكروفون برگشته و به سادگی گفت: «عذر میخواهم، من بسيار وحشت زده شده ام بنابراين سخنرانی خود را ايراد نخواهم كرد، اما به من اجازه دهيد كه تنها چيزی كه میدانم را به شما بگويم».
او گلويش را صاف کرده و شروع به صحبت كرد: «ما بازی را متوقف نمیكنيم چون كه پير شدهايم، ما پير میشويم زیرا كه از بازی دست میكشيم...
تنها يك راه برای جوان ماندن، شاد بودن و دست يابی به موفقيت وجود دارد، ما بايد بخنديم و از هر روزمان رضايت داشته باشيم.
ما عادت كردهايم كه رويايی داشته باشيم، وقتی روياهايمان را از دست میدهيم، میميريم.
انسانهای زيادی در اطرافمان پرسه میزنند كه مرده اند و حتی خود نمیدانند.
تفاوت زیادی بين پير شدن و رشد نكردن وجود دارد، اگر من كه هشتاد و هفت ساله هستم برای مدت يك سال در تخت خواب و بدون هيچ كار ثمر بخشی بمانم، هشتاد و هشت ساله خواهم شد، هر كسی میتواند پير شود، این نياز به هيچ استعداد خدادادی يا توانايی ندارد،
ولی رشد كردن هميشه با يافتن فرصت ها برای تغيير همراه است.
متأسف نباشيد، يك فرد سالخورده معمولاً برای كارهايی كه انجام داده تأسف نمیخورد، بلکه برای كارهايی كه انجام نداده است متاسف میشود».
در انتهای سال، رز دانشگاهی را كه سال ها قبل آغاز كرده بود، به اتمام رساند.
يك هفته پس از فارغ التحصيلی، او در آرامش کامل در خواب فوت كرد.
بيش از دو هزار دانشجو در مراسم خاكسپاری او شركت كردند، به احترام خانم فوق العادهای كه با عمل خود برای ديگران یک الگو و سرمشق شد که:
هیچ وقت برای عملی کردن رویاهایمان دیر نیست. 💪🌸
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📗 چقدر به خدا ایمان داریم؟
کوهنوردی میخواست به قلهی بلندی صعود کند.
پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد.
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند؛ حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند.
کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، درحالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد.
داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگینِ سکوت که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد: از من چه میخواهی؟
- نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام.
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد.
پاره شدن طناب یعنی سقوط حتمی
از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمیتوانم.
خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بوده
و تنها نیم متر با زمین فاصله داشته . . .
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📗#داستان_کوتاه
مرد جوانی پدر پیری داشت که بیمار شد. او پدرش را که بیماریش شدت گرفته بود در گوشهای از جاده رها کرد و از آن جا دور شد.
پیرمرد ساعتها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفسهای آخرش را میکشید.
رهگذران از ترس مُسری بودن بیماری پیرمرد و برای فرار از دردسر، بی اعتنا به نالههای او، راه خود را میگرفتند و از کنار او عبور میکردند.
عارفی از آنجا عبور میکرد. به محض دیدن پیرمرد او را به دوش گرفت تا ببرد و درمانش کند.
رهگذری به طعنه به عارف گفت: "این پیرمرد فقیر است و بیمار؛ مرگش نیز نزدیک است، نه از او سودی به تو میرسد و نه کمک تو تغییری در اوضاع این پیرمرد به وجود میآورد.
پسرش هم او را در این جا به حال خود رها کرده و رفته است. تو برای چه به او کمک میکنی؟"
عارف گفت: "من به او کمک نمیکنم، بلکه به خودم کمک میکنم؛
اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم، چگونه رو به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم؛ من به خودم کمک میکنم." 👏🌸
#داستان
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📕 شکارچی ناشی
روزی مردی شکارچی از جنگل رد می شد،
شیر درنده ای را دید که برای شغالی خط و
نشان می کشد.
شغال به لانه اش رفت ولی شیر همچنان
به نعره هایش ادامه داده و شغال را به
مبارزه دعوت میکرد.
شکارچی مشغول تماشای آنان بود که
کلاغی از او پرسید: "چه چیز باعث تعجب
تو شده است؟"
شکارچی گفت: "به خط و نشانهای شیر
فکر می کنم، شغال هم بی توجه به
لانه اش رفته بیرون نمی آید!"
کلاغ گفت : "شکارچی نادان آنها تو را
سرگرم کرده اند تا روباه بتواند غذای تو را
بخورد!"
مرد برگشت و دید روباه غذایش را خورده!
از کلاغ پرسید: "روباه غذایم را خورد اما
چه چیزی نصیب شیر و شغال می شود؟"
کلاغ چنین توضیح داد : "روباه گرسنه و
ضعیف بود توان حمله نداشت ، غذایت را
خورد و قوت گرفت، شیر هم بدنش
خسته و کوفته بود خودش را گرم کرد تا
برای حمله آماده باشد و شغال هم خسته
بود رفت خانه تا نیرویی تازه کند تا وقتی
نزدیک تر رفتی هرسه به تو حمله کنند و
تو را بخورند!"
شکارچی پرسید: "از اطلاعاتی که به من
دادی چه چیزی عاید تو می شود؟"
کلاغ گفت: "آنها کیسه زر تو را به من
وعده داده بودند تا تو را سرگرم کنم!"
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨ @avayeqoqnus ✨
.
مردی چهار پسر داشت. آنها را به ترتیب به سراغ درخت گلابی ای فرستاد که در فاصله ای دور از خانه شان روییده بود.
پسر اول در زمستان، دومی در بهار، سومی در تابستان و پسر چهارم در پاییز به کنار درخت رفتند.
سپس پدر همه را فراخواند و از آنها خواست که بر اساس آنچه دیده بودند درخت را توصیف کنند.
پسر اول گفت: درخت زشتی بود، خمیده و درهم پیچیده.
پسر دوم گفت: نه... درختی پوشیده از جوانه بود و پر از امید شکفتن.
پسر سوم گفت: نه... درختی بود سرشار از شکوفههای زیبا و عطرآگین و باشکوهترین صحنه ای بود که تا به امروز دیدهام.
پسر چهارم گفت: نه... درخت بالغی بود پربار و پر از میوه، پر از زندگی و زایش!
مرد لبخندی زد و گفت: همه شما درست گفتید، اما هر یک از شما فقط یک فصل از زندگی درخت را دیده اید!
شما نمی توانید درباره یک درخت یا یک انسان بر اساس یک فصل قضاوت کنید. همه حاصلِ مجموعِ فصلها هستند و لذا لذت، شوق و عشقی که از زندگیشان برمی آید فقط در انتها نمایان می شود. وقتی همه فصل ها آمده و رفته باشند!
اگر در زمستان تسلیم شوید، امید شکوفایی بهار، زیبایی تابستان و باروری پاییز را از کف دادهاید!
مبادا بگذارید درد و رنج یک فصل، زیبایی و شادی تمام فصل های دیگر را نابود کند!
زندگی را فقط با فصل های دشوارش نبینید؛ در راه های سخت پایداری کنید. لحظههای بهتر بالاخره از راه می رسند.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
.
📗 پیرمرد محتضر و سرباز مهربان
پرستار بیمارستان، مردی با یونیفرم ارتشی و با ظاهری خسته و مضطرب را بالای سر بیماری آورد و به پیرمردی که روی تخت دراز کشیده بود گفت: «آقا پسر شما اینجاست.»
پرستار مجبور شد چند بار حرفش را تکرار کند تا بیمار چشمانش را باز کند.
پیرمرد به سختی چشمانش را باز کرد و در حالیکه بخاطر حمله قلبی درد می کشید، جوان یونیفرم پوشی که کنار چادر اکسیژن ایستاده بود را دید و دستش را بسوی او دراز کرد.
سرباز دست زمخت او را که در اثر سکته لمس شده بود در دست گرفت و گرمی محبت را در آن حس کرد.
پرستار یک صندلی برای جوانِ سرباز آورد و او توانست کنار تخت بنشیند.
تمام طول شب، آن سرباز کنار تخت نشسته بود و در حالیکه نور ملایمی به آنها می تابید، دست پیرمرد را گرفته بود و جملاتی از عشق و استقامت برایش می گفت.
پس از مدتی پرستار به او پیشنهاد کرد که کمی استراحت کند ولی او نپذیرفت.
آن سرباز هیچ توجهی به رفت و آمد پرستار، صداهای شبانه بیمارستان، آه و ناله بیماران دیگر و صدای مخزن اکسیژن رسانی نداشت و در تمام مدت با آرامش صحبت می کرد و پیرمرد در حال مرگ بدون آنکه چیزی بگوید تنها دست پسرش را در تمام طول شب محکم گرفته بود.
در آخر، پیرمرد مرد و سرباز دست بیجان او را رها کرد و رفت تا به پرستار بگوید.
منتظر ماند تا او کارهایش را انجام دهد. وقتی پرستار آمد و دید پیرمرد مرده، شروع به تسلیت گفتن کرد، ولی سرباز حرف او را قطع کرد و پرسید:«این مرد که بود؟!»
پرستار با حیرت جواب داد:«پدرتون!»
سرباز گفت:«نه او پدر من نیست، من تا بحال او را ندیده بودم!!»
پرستار گفت:«پس چرا وقتی من شما را پیش او بردم چیزی نگفتید؟»
سرباز گفت:«میدانم اشتباه شده بود ولی آن مرد به پسرش نیاز داشت و پسرش اینجا نبود و وقتی دیدم او آنقدر مریض است که نمی تواند تشخیص دهد من پسرش نیستم و چقدر به وجود من نیاز دارد تصمیم گرفتم بمانم. 🕊🌸
در هر صورت من امشب آمده بودم اینجا تا آقای ویلیام گری را پیدا کنم. پسر ایشان امروز در جنگ کشته شده و من مامور شدم تا این خبر را به ایشان بدهم. راستی اسم این پیرمرد چه بود؟»
پرستار در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:«آقای ویلیام گری…»
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📜 عاقبت بز حسود
روزی روزگاری یک الاغ و یک بز در انبار
یک کشاورز زندگی می کردند. بز خیلی
حسود بود.
بز یک روز با خودش گفت:
احتمالا کشاورز و خانواده اش، الاغ را
بیشتر از من دوست دارند، چرا که بهتر از
من به او غذا می دهند.
تازه، الاغ همیشه به بیرون می رود و …
او برای اینکه جایگاه الاغ را تضعیف کند
به فکر حیله ای افتاد.
لذا رو کرد به الاغ و گفت:
خیلی برایت متاسفم. دلم برایت میسوزد.
الاغ متحیر شد. می دانست که بز خیلی از او خوشش نمی آید، اما حالا چرا دلش برای او سوخته بود؟!
به همین خاطر از بز پرسید:
چرا دلت برای من می سوزد؟
بز گفت:
چگونه غمگین نباشم برادر، تو سنگین
ترین کارها را انجام میدهی، تو را
به سنگ آسیاب میبندند، صبح تا غروب
با بار بر پشت، این سو و آن سو
می روی و …
تو هم حق داری آرامش داشته باشی؛
مثل من گوشهای بنشینی و فقط مشغول
علف خوردن و جست و خیز باشی.
سعی کن خودت را هر چه زودتر از این
وضعیت خلاص کنی.
الاغ کمی فکر کرد، بعد با خود گفت
که عجب! بز راست می گوید.
لذا الاغ رو به بز کرد و پرسید: به نظر تو
چه کار کنم؟
بز گفت:
فردا از کنار یکی از چالههایی که رد میشوی، خودت را به داخل گودال بینداز
و وانمود کن که پایت شکسته است.
احتمال می دهم که کشاورز بعد از این
اتفاق بگوید که چقدر من از این الاغ کار
کشیدم! لذا خیلی خسته شده است.
بهتر است به او استراحتی بدهم.
حتی ممکن است الاغ دیگری بخرد و کارهای تو بعد از آن خیلی کمتر شود.
الاغ آنچه که از دهان بز شنیده بود را
پسندید و باور کرد.
یک روز صبح در حالی که باری را حمل
میکرد، پای خود را به عمد در یکی از
چاله های جاده، انداخت.
این کار باعث شد تا پای الاغ بشکند و
همه جایش کبود شود.
کشاورز با دیدن وضعیت الاغ بسیار
ناراحت شد و بلافاصله دامپزشکی را برای
درمان او آورد.
کشاورز به دامپزشک گفت که تمام
زندگیاش با الاغ میچرخد و بدون الاغ
اوضاعش بهم میریزد.
از طرفی پولی هم ندارد که الاغی جدید
بخرد. دامپزشک الاغ را معاینه کرد و
گفت:
الاغ بیچاره چنان افتاده که با دارو درمان
نمی شود. با این حال اگر آنچه را که به
شما میگویم انجام دهید، الاغ شما بهتر
میشود.
کشاورز از دامپزشک پرسید:
بگو برای شفای الاغ چه کار کنم.
الاغ دست و پای من شده و بدون او
نمی توانم کارم را تمام کنم.
دامپزشک گفت:
باید جگر بزی پیدا کنی تا الاغت شفا پیدا
کند. جگر بز را بجوشانی و آب آن را به الاغ
بنوشانی. خیلی زود خوب خواهد شد.
به این ترتیب کشاورز بز خود را در انبار
سلاخی کرد تا الاغ خود را شفا دهد.
همیشه گفته اند که بار کج هیچ گاه به
مقصد نمیرسد!
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨
📗 مدارا با پدر پیر👌
مردی نزد عالمی از پدرش شکایت کرد. گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد، پیر شده است و از من میخواهد یک روز در مزرعه گندم بکارم...
روز دیگر میگوید پنبه بکار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته کرده است… بگو چه کنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم!
عالم پرسید: آیا فرزند کوچکی در خانه داری؟
مرد گفت: بله.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب کند آیا او را میزنی؟
مرد گفت: نه، چون این اقتضای سن اوست.
عالم گفت: آیا او را نصیحت میکنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و…
گفت: میدانی چرا با فرزندت چنین برخورد میکنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران کودکی را طی کردهای و میدانی کودکی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نکردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یک پیر را بفهمی!!
در پیری انسان زود رنج میشود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میکند و…
پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست.
#داستان
#داستان_کوتاه
#داستان_آموزنده
✨@avayeqoqnus✨