eitaa logo
آوای معرفت
366 دنبال‌کننده
961 عکس
724 ویدیو
251 فایل
مباحثی معرفتی درباره خودشناسی و خودسازی، زمینه ساز تحقق بندگی برای فرج و ظهور و قیامت شخصی و ورود به بهشت لقای الهی ارتباط با ادمین @Elahi_alafv
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ یک انقلابی دو آتیشه! 🔻 ...حالا من یک «انقلابی دوآتیشه» بودم و بدون ترس از احدی، بی‌محابا [علیه رژیم] حرف می‌زدم... با تعدادی از جوان‌های کرمان بر دیوارها شعارنویسی می‌کردیم... عمده‌ی شعارها مرگ بر شاه و درود بر خمینی بود. 🔸 اواخر سال ۵۶ بود. مدت‌ها امتحان برای گواهی‌نامه رانندگی می‌دادم. قبول شده‌بودم. به مرکز راهنمایی و رانندگی برای گرفتن گواهی‌نامه خود مراجعه کردم. افسری بود به نام آذری‌نسب. گفت: «بیا تو، اتفاقاً گواهی‌نامه‌ات رو خمینی امضا کرده؛ آماده‌است تحویل بگیری.» من از طعنه او خیلی متوجه چیزی نشدم. مرا به داخل اتاقی هدایت کردند. دو نفر درجه‌دار دیگر هم وارد شدند... هیچ راه گریزی نبود. آن‌ها با سیلی و لگد و ناسزای غیرقابل بیان می‌گفتند: «تو شب‌ها می‌روی دیوارنویسی می‌کنی؟!» آن‌قدر مرا زدند که بی‌حال روی زمین افتادم. از بینی و صورتم خون جاری بود. یکی از آن‌ها با پوتین روی شکمم ایستاد و آن‌چنان ضربه‌ای به شکمم زد که احساس کردم همه احشای درونم نابود شد. به‌رغم ورزشکار بودن و تمرینات سختی که می‌کردم، توانم تمام شد و بیهوش شدم ... سه روز از شدت درد تکان نمی‌توانستم بخورم؛ اما انرژی جدیدی در خود احساس می‌کردم. ترس از کتک خوردن و شکنجه فروریخته بود. فکر کردم هر چه باید بشود، شد! ...با هر ضربه و لگدی کلمه «خمینی» در عمق وجود من حک شده‌بود. 📚 | زندگینامه‌ی خودنوشت سردار شهید حاج 📖 صص ۶۴ تا ۶۷ ✅ @avaymarefat
خاطره زیبا از دانش آموز شهید محمدمهدی صادقی: محمدمهدی صادقی 16 سال و نیم داشت و کلاس سوم دبیرستان مکتب المهدی بود که در مرحله دوم عملیات کربلای 5 شلمچه در لشکر41 ثارالله کرمان به فرماندهی حاج به شهادت رسید. خاطره 1: سال اول راهنمایی بود.مادربزرگ مهدی برای تهیه نان به نانوایی رفته بود. کرمانی‌ها به مادربزرگ مادری می‌گویند ننه جان. وقتی مادربزرگش به خانه برمی گردد مهدی به او می‌گوید: ننه جان شما نون بی‌نوبت گرفتی؟ مادربزرگ می‌گوید: من گفتم پسرم‌ می‌خواد بره مدرسه و من عجله دارم، برای همین زودتر به من نون دادند. مهدی هم می‌گوید: من این نون رو نمی‌خوام، مال خودتون. من نمی‌دونم که حق چه کسی رو گرفتی و آوردی. بدین ترتیب او آن روز را بدون خوردن صبحانه، به مدرسه می‌رود. خاطره 2: دوستان مهدی تعریف می‌کردند: در عملیات کربلای یک مهران، مهدی مرتب آیه «وجعلنا...» از سوره یس می‌خواند و به خاطر همان «وجعلنا»ها علیرغم اینکه دشمن همه اطراف ما را بمباران کرد؛ اما آنجا که ما بودیم هیچ بمبی اصابت نکرد. خاطره3: سر پل دژ را با کلی شهید و مجروح به زحمت گرفته بودیم و حالا حتی مهماتی برای حفظش هم نداشتیم.می‌خواستم سرم را روی زانو بگذارم که متوجه شدم گروهانی از عراقی ها آمدند.محمدمهدی و سه چهار نفر از رفقا به جان عراقی‌‌ها افتادند و حسابی آنها را تارومار کردند.صبح روز بعد در جریان غافلگیری دیشب که گروهان عراقی را به رگبار بست، وقتی به مهدی گفتم نترسیدی که من هم بین عراقی‌ها باشم گفت: با وجودی‌که حدس می‌زدم شاید تو هم اون سمت باشی، باز شلیک کردم؛ چون تکلیف من توی اون لحظه، بود . @avaymarefat