داماد خانواده آرتین سرایداران:
آرتین بهم گفته: داداش، من هروقت شیطونی میکردم، مامان بهم میگفته که میدونم شیطون گولت زده، من بخشیدمت.
اون آقاییم که دست منو تیر زده و شلیک کرده به مامان و....
میدونم که شیطون گولش زده.
من بخشیدمش... 🥺💔
(چقد تو مظلومی پسر😔)
لعنة الله علی القوم الظالمین
#برای_آرتین
#شاهچراغ
@avinist
صبح پنجشنبه یه جنب و جوش زیبایی تو کربلا هست
همه حرم رو آماده میکنن
میگن صاحب این خونه مهمون داره
میگن مهمونش کیه؟
میگن امشب مادرش میاد کربلا..
بی بی که میاد از اول شب هی با مشت میزنه تو سینش میگه
ولدی قتلوک و ما عرفوک...💔
|•°بسم الله الرحمن الرحیم|•°
•|إِنَّ رَبّي لَسَميعُ الدُّعا...|•
^^ نظري كن به دلم حال دلم خوب شود.....^^
#خدا_جانم♥️
#حالِ_خوب
مِثل خرمالوهای رسیده حیاطِ مادربزرگ
مِثل عطرِ دارچینِ چایهای عصرانه
مِثل بارانِ پاییز
مِثل عود
مِثل انارِ دانهدانه با گلپر
مِثل موسیقی خشخشِ برگها
مِثل نوشتنِ آخرین خطِ مشقهای دوران کودکی
مِثل عید
مِثل آب بازی
چیزهای خوب، ساده اند
و تنها شنیدنِ اِسمشان کافیست تا خوب شود حالِ دلت...!
#حرفڪاربردۍ
حالِ خوبت را بہ هیچڪس ڪَره نزن !
یاد بڪَیر بدونِ نیاز بہ دیڪَران ؛
شاد باشی ،
بخندے ،
و امیدوار باشی ...
تـو باید خودت ؛
دلیلِ اتفاقاتِ خوبِ زندڪَی ات باشی !
سلاااام✋😍حال دلتون خوب❤️
حال زندگیتون خوب
حال عشق ومعنویت توزندگیتون خوب به برکت دعای رسول مهربانیها❤️🤲
『اَللَّهُمَّامْلاَءْقَلْبـےحُبّاًلَڪ ..💜'!
خداياقلبمراازمحبتخودتپُرکن
اللهم_ارزقنا_شهادت_فی_سبیلک
فدایی_ولایت
@avinist
💚🌱
۵صلوات هدیه به صاحب الزمان(عج)بفرستید تا انشاءالله پارت های بعدی رو بزارم 😍
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #پنج به روایت حسن دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #شش
به روایت حسن
همه تعجب میکنند. حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب میدهد:
-آسیب زدن به بدن طبق فقه شیعه و سنی حرامه، امام حسینم راضی نیست به این کار. بعد هم، شما برین توی گوگل کلمه مسلمان شیعه رو به انگلیسی سرچ کنید، ببینید چه صحنههای دردناکی میاد از قمه زنی و عزاداری خار و غیره. مردم دنیا میبینن شیعهها اینطورن، اونوقت اگه تو مثلا یه اروپایی علاقمند به اسلام بودی و اینا رو میدیدی، چه حسی پیدا میکردی؟ با خودت نمیگفتی اینا عقل ندارن، وحشیاند؟ تو حاضر بودی شیعه بشی و این کارا رو بکنی؟ قمه زنی باعث میشه شیعه چهره احمق و خشن پیدا کنه. این تهمته به اهل بیت و قرآنی که آسیب زدن به نفس رو حرام کردن.
صدای علی میآید که میگوید:
-بچهها برای امشب کافیه، داره دیر میشه! حاج آقا فرار نمیکنن که! بقیش باشه برای بعد.
بچهها با کمی اعتراض تسلیم علی میشوند.
حاج آقا برای حرف آخرش میگوید:
-بچهها به عنوان شیعه واقعی، باید دشمنان الان اهل بیت رو بشناسیم و باهاشون دشمنی کنیم و دوستان رو هم بشناسیم و باهاشون دوستی کنیم. الان ادامه دهنده راه اهل بیت ولی فقیهه، حضرت آقا میفرمایند ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن باشه رو نمیخوایم. باید حواسمون باشه کیا حرف تفرقه و قمه زنی میزنن...
مصطفی دستانش را میشوید
و بین بچهها میرود؛ من هم پشت سرش. دعای کمیل میخوانند و زیارت عاشورا.
مصطفی بین زیارت آرام میگوید:
-ببین، لعن قبل سلامه! انگار تا از دشمن فاصله نگیری نمیای توی دامن دوست!
راست میگوید. یک لحظه جرقهای در ذهنم میخورد:
-توی قرآن هم خدا اول فرموده: «اشداء علی الکفار، بعد رحماء بینهم.»
دیگر حرفی نمیزنیم.
شب جمعه است و ویران ویرانیم. علی قشنگ میخواند؛ طوری میخواند که انگار دقیقا در بین الحرمین ایستاده.
مصطفی همراهش دم میگیرد:
-شبهای جمعه میگیرم هواتو/
اشک غریبی میریزم براتو...
بیچاره اون که حرم رو ندیده/
بیچارهتر اون که دید کربلاتو...
بیچاره ما که از او جا ماندهایم!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هفت
به روایت مریم
-پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتیهامون رو جذب میکنن!
به الهام چشم غره میروم که بگوید. الهام اخم میکند
یعنی: «هنوز وقتش نیست.»
حاج آقا دستی به تسبیح عقیق میکشد. دانههای تسبیح بهم میخورند و سکوت چند ثانیهای جلسه را بهم میزنند. نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-فعلا نمیخواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون میفهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم.
مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر میدهد و میگوید:
-حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی میکنن! انگار پشتشون گرمه!
حسن که تا الان با انگشتانش ور میرفت، میگوید:
-شایدم تازه کارن و داغن و نمیدونن چه خبره و نباید انقدر تند برن!
مصطفی کمی به جلو خم میشود:
-مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون میریم با ضابـ...
حاج آقا دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد:
-وایسا آقاسید! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن!
-از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا...
-اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.
علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه مینوشت، سر بلند میکند:
-پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد.
حسن رو به مصطفی میکند:
- قرار شد چه کنیم پس؟
مصطفی شمرده میگوید:
-روشنگری میکنیم و گزارش میدیم که مواظبشون باشن.
نفسش را با صدای بلندی بیرون میدهد و رو به ما میکند:
-خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید.
الهام آب گلویش را فرو میدهد و میگوید:
- اتفاقا یه مسئله مهمه که میخوایم بگیم.
مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو مینشیند و میگوید:
- بفرمایین.
الهام نگاهی به فاطمه میکند و از او کمک میخواهد. فاطمه با ابرو اشاره میکند که خودت بگو.
الهام شروع میکند:
-راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت میشن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله.
الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس میدهد. فاطمه صدایی صاف میکند و میگوید:
- درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم میکنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید میکرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوونها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی میخواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی میگفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان میتونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته!
مصطفی طوری اخم کرده که انگار میخواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد!
میگویم:
- البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم.
مصطفی زیر لب میپرسد:
-کجا بود این روضه؟
-توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر.
حسن دستی بین موهایش میکشد:
-از زمین و زمون میباره!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
#آسدمرتضیآوینی:
زمان بر امتحان من و تو ميگردد
تا ببينند كه چون صدای «هل من ناصر»
امام عشق برخيزد چه میكنيم...
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #هفت به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آرو
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هشت
به روایت مصطفی
نمیدانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچههای بسیج دارند خودشان را میکشند که اقدامی بکنیم برای این فرقهها. تازه معلوم نیست، این روضهای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟
گرچه آن طور که خانمها میگویند،
عقایدش به بهاییها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود.
این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!
راستش خسته شدهام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمیشود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچههای فرهنگی گفتهام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.
تقهای به در میخورد.
نگاهی به کاغذهای روبهرویم میاندازم. بیشتر ایدههای بچهها مثل هماند. من هم نمیتوانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد.
اجازه ورود میدهم.
الهام که در را باز میکند و مبهوت به من خیره میشود. تازه میفهمم کجا نشستهام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشستهام.
الهام خندهاش میگیرد:
-مصطفی این چه وضعیه؟
خستگی از تنم میرود و میخندم:
-داشتم مدارک و پروندههای بچهها رو مرتب میکردم...
الهام خنده کنان میگوید:
- باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها!
-مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه.
الهام چادرش را دور کمر میپیچد و روبهرویم مینشیند:
- کمکی از دست من برمیاد؟
-من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد!
-پس برمیاد
پوشهای را که دستم است، کنار میگذارم و میگویم:
-برای این روضه زنونه فکری کردین؟
-فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهاییام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید.
-نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟
لبهایش را روی هم فشار میدهد و دست میزند زیر چانهاش:
-چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمیدونم!
-اسم شهیدشون چیه؟
-نمیدونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور میگفتن. یعنی میگی؟
حس میکنم کامم تلخ میشود. به سختی میگویم:
-آره.
غبار نگرانی لبخندش را محو میکند. برای اینکه آرامتر شود، میگویم:
- شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن.
گلهمندانه میگوید:
-مشکل اینه که جذبمون از جوونترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن.
-خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره.
همانطور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پروندهها، میگوید:
-اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #نه
(مصطفی)
قلبم از ضربان میایستد.
ناخودآگاه چشمانم میجوشد، اما نمیگذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود:
-راست میگی؟ پیاده؟
چشمان او هم میدرخشد؛ اما او هم نمیبارد:
-آره... راست میگم... پیاده...
پیاده را که میگوید،
یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد میسوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیآورم؛ خودش میفهمد:
- آره میدونم، الان نمیـ...
جملهاش تمام نشده، باران میگیرد.
حتما قلب او هم میسوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟
الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشکهایش را سر به راه کند، اما نتوانست.
من هم قبول ندارم که مرد گریه نمیکند.
مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد، بی قلب هم مرد نیست. برای اثبات مردانگیام هم که شده، مثل بچهها میزنم زیر گریه.
هردو، مثل بچهها شدهایم.
مثل بچههایی که زمین خوردهاند و بابا میخواهند که بلندشان کنند. مثل بچههایی که کتک خوردهاند، بابا میخواهیم!
حسن و مریم هم دلشان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، اینجا صدای هل من ناصر را بهتر میشنویم.
خودمان با خنده و اشک پدر و مادرها را بدرقه میکنیم و اشک پشت سرشان میریزیم. نگاهمان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شدهایم که دلمان زودتر از آنها به کربلا میرسد.
پدر و مادر که میروند،
حس میکنم تمام روح و تنم درد میکند.
الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه دادهاند؛ مثل دختربچهها.
حسن هم سرش پایین است و بغضش را میخورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم میکشم و به حسن میگویم:
-تو هم روحت درد میکنه؟
حسن هم بچه میشود.
خودش را در آغوشم میاندازد و مثل بچهها میشکند. دلمان بابا میخواهد.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #ده
(مصطفی)
ذولجناحم را میبرم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزدهام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث میشود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا میآید.
سراسیمه به کوچه میروم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خونآلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را میمالد. نمیدانم باید چکار کنم.
حاج آقا که درد و خندهاش باهم درآمیخته میگوید:
- زد و رفت پدر صلواتی!
-چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...
-چرا انقدر شلوغش میکنی؟ در حد یه زمین خوردن بود!
حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند، میگوید:
-یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!
رو به حاج کاظم میکنم:
- پلاکش رو کسی برنداشت؟
حاج کاظم کمی فکر میکند و میگوید:
-نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، لامروت!
-نشنیدین چی گفت؟
حاج آقا جواب میدهد:
-چرا... بعدا بیا به خودت بگم.
علی و حسن که تازه رسیدهاند،
نفس نفس زنان جمعیت را میشکافند و از اوضاع میپرسند. به علی میگویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن میسپارم مردم را متفرق کند.
حاج آقا همانطور که دستش را از درد گرفته، میگوید:
-نماز جماعت تعطیل نشه ها، آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشون رو بخونن...
نگاهی به حاج کاظم میکنم:
- من که میخوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتون رو می بوسه!
حاج کاظم چارهای جز پذیرش ندارد.
آمبولانس میرسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش میگذاریم. خودم مینشینم کنار حاج آقا و علی و حسن میروند دنبال کارهای کلانتری.
میپرسم:
-چی گفت حاج آقا؟
-منم دقیق نشنیدم؛ ولی انگار گفت تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا...
باورم نمیشود.
یعنی آنقدر حواس جمعند و...توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عدهای از حرفهای اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که...
فکر کردهاند خانهی خاله است که بیایند و بزنند و دربروند. نشانشان میدهم، اینجا بسیج دارد!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…✨
آوینیسم🌱
شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می ک
با خواندن زیارت شهدا شهدا را یاد کنیم✨
زیارتنامه شهدا❤️:
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ
الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم