°° @avinist 🌟🌙
"ينضج الأنسان،
في الوقت الذي
يحترق فيه قلبه"
انسان در حالیکه
قلبش میسوزد؛
بالغ میشود...
#عــــکـــس_نـــوشـــتــه ✨
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست (مریم) (این قسمت را چند دور بخوانید!) -ولی به
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_ویک
(مصطفی)
هنوز بعد آخرین تمرین نفس تازه نکردهاند که بالای سرشان میروم:
- بچهها کیا هنوز پروندهشون ناقصه؟
کسی جواب نمیدهد. میگویم:
-هرکی مدارکش رو کامل نیاورده تا هفته دیگه بیاره، میخوام اسم رد کنم برای دوره مقدماتی یک.
به محض شنیدن این جمله،
همهمه میشود. آنها که دوره را رفتهاند برای بقیه قیافه میگیرند و از دلاوریهایشان میگویند.
عباس با بچهها خداحافظی میکند و به سمتم میآید:
-چطوری سید؟
-پیرمون کردن با این پروندههاشون. مهدی میگفت خیلی از عکسا فتوکپیه، حوزه قبول نمیکنه.
-بنده خدا مهدی، کار نیرو انسانی به قول تو پیر میکنه آدم رو.
-دوره مقدماتی یک توی مسجد ماست، قرار شده شما بشی مسئول آموزش اسلحه و حفاظت.
در دفتر را باز میکنم ،
و تعارف میزنم که برود تو؛ اما میگوید من سمت راست ایستادهام و اول مرا میفرستد. همزمان میگوید:
-مطمئنی اینجا به صلاح هست آموزش داده بشه؟
وقتی عباس این حرف را بزند یعنی باید مسئله را فوق جدی گرفت:
-چطور؟
-با این جوی که هست و هیئت محسن شهید و این بهاییا خیلی علیهمون گارد گرفتن، شاید بهتر باشه حداقل آموزش سلاح رو بذاریم جای دیگه.
اخمهایم درهم میرود:
-عباس اتفاقی افتاده؟ خبری شده که من نمیدونم؟ آخه چرا باید خطرناک باشه؟
عباس برای گفتن چیزی دل دل میکند و آخر هم منصرف میشود:
-بی خیال داداش. همینجوری نگران شدم.
-نه خوب اگه چیزی هست منم باید بدونم!
بچههای شورا در میزنند ،
و یکی یکی میآیند داخل؛ طوری که عباس بتواند از جواب دادن طفره برود. جلسه امروز هم مثل همیشه با صوت قرآن علی شروع میشود و باز هم محور حرفهایمان هیئت محسن شهید است.
میپرسم:
-تونستید بفهمید با فرقه شیرازیها ارتباط دارن یا نه؟
عباس سر به زیر میاندازد و حسن جواب میدهد:
-آره. فهمیدیم یه فیلمبردار دارن که مستقیم فیلم عزاداریا و سخنرانیاشون رو میفرسته برای یکی از شبکههای شیعه لندنی. شبکه (...) .
مثل برق گرفتهها نگاهش میکنم:
- مطمئنی؟
با تاسف سر تکان میدهد. معترضانه رو به عباس میکنم:
-اگه نیروی انتظامی نمیخواد اینا رو جمع کنه، بذار با بچههای حوزه خودمون میریم جمعشون میکنیم.
عباس که تا الان سرش پایین بود، ناگاه سر بلند میکند:
-نه سید! الان وقتش نیست.
-چی چی و وقتش نیست؟ پس کی وقتشه؟لابد وقتی توی هفته وحدت، اومدن مراسم برائت از اهل سنت راه انداختن، اون موقع وقتشه که حسابی باهاش سر و صدا کنن، آره؟
عباس سعی دارد آرام و عادی باشد، برعکس من که برافروختهام.
-سیدجان مطمئن باش نیروی انتظامی و سپاه و صدتا نهاد دیگه الان در جریان کارای اینا هستن، ولی حتما دلیل داره که اقدام نمیکنن. بهتره ما هم صبر کنیم و کارمون رو ادامه بدیم. مطمئن باش اثر روشنگری خیلی بیشتر از این اقدامای یهوییه، اگه نبود انقدر عصبانیشون نمیکرد.
علی هم کلافه شده:
-عباس شما چیزی میدونی که ما نمیدونیم؟
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_ودو
(مصطفی)
عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گرفته و سعی دارد رفع تهمت کند میگوید:
- آخه چرا باید اینطور باشه؟ منم مثل شما. فقط میخوام بگم الان احتمالا منتظر یه اقدام چکشی از طرف ما هستن تا توی رسانههاشون حرفی برای زدن داشته باشن.
حسن با حالتی نگران میگوید:
-حالا این هیچی، بهاییا رو چکار کنیم؟ دارن میان در خونهها کتاب ضاله رایگان میدن!
داغ دلم تازه میشود:
-آره، باید یه فکری هم برای اونا بکنیم.
حاج کاظم میگوید:
-دیدین که، ماهم که رفتیم بسته فرهنگی دادیم پاره پوره کردن انداختن در مسجد.
علی متفکرانه به زمین خیره است:
- نمیدونم چجوری، اما باید با یه راهی این کتابا از خونههای مردم جمع شه. چون بالاخره همه مردم این منطقه هم که مسجدی و بسیجی نیستن، نمیتونیم همه تبلیغمون رو بذاریم توی مسجد.
-ولی الان اولویت اینه که نذاریم مردم مذهبی و مسجدی جذب اون طرف بشن. حالا جذب غیر مسجدیها پیشکش.
این را حسن میگوید.
مهدی که مشغول نوشتن صورت جلسه است میگوید:
- بخاطر کلاسای کانون، تونستیم از قشر خاکستری هم جذب داشته باشیم.من میگم باید بازم کتاب پخش کنیم بین مردم.
حاج کاظم کمی دلخور میشود:
- آخه با کدوم پول عزیز من؟ والا من دیگه روم نمیشه به خیِّرا رو بزنم. پولی که مردم میدن برای مخارج مسجد هم روز به روز داره کمتر میشه. همون آب باریکه رو هم هیئت امنا یک چهارمش رو به بسیج میده. اشتباه میگم آقاسید؟
حرفش را با سر تایید میکنم:
-منم با کتاب موافقم ولی پولش رو نداریم. اگه یه فکری به حال پول بکنید. مثلا الان خانمای مسجد دارن کیف میدوزن، وسایل تزیینی میسازن، ترشی و مربا درست میکنن میارن به عنوان محصول اقتصاد مقاومتی میفروشن. ما هم خوبه توی همین نمایشگاه اقتصاد مقاومتی یه چیزی عرضه کنیم که پولش خرج کتاب بشه.
علی چشمک میزند:
-دستتون درد نکنه آقاسید! میگی از فردا بشینیم دور هم غیبت کنیم و سبزی پاک کنیم؟
حسن بی توجه به حرف علی رو به من میکند:
-خب الانم از بعضی خواهرا که میدونیم نیاز مالی به پولش ندارن بخوایم یه بخشی از درآمد رو بذاریم برای کارای فرهنگی؟
آنی میفهمم منظورش کیست. مریم و الهام را میگوید. سر تکان میدهم:
-آره ایده خوبیه، پیگیریش میکنم ان شالله.
عباس که پیداست تا حالا در فکر بوده، شروع میکند:
_چیزای مهمترم هست، بچهها!
نگاهها به طرفش برمیگردد. عباس ادامه میدهد:
_نمیدونم این چندوقته کانالای #ضدانقلاب رو رصد کردید یا نه؟ اما اینطور که از پیاماشون برداشت میشه، اینه که دارن آروم آروم از حالت یه اپوزسیون ساده خارج میشن و در کنار غر زدن به وضعیت مملکت و فسادهای مسئولان و زیر سوال بردن دین و روحانیت، دارن مردم رو برای شورش تحریک میکنن. سم پراکنیهای اینا همیشه بوده، اما اخیرا دارن اینطور القا میکنن که نظام درحال براندازیه و کارش تمومه و مردم دارن قیام میکنن! اینا دارن از الگوی انقلاب خودمون برامون استفاده میکنن، همه احزاب هم به میدون اومدن؛ از منافقین بگیر تا ری استارتیها و سلطنت طلبها و فرقه شیرازی و حتی ته موندههای جنبش سبز و ملی مذهبیها... حالا شاید ظاهرا با هم اختلاف نظر داشته باشن و این رو فریاد بزنن ولی در اصل یه جبهه هستن. بهاییها هم این وسط دارن عشق و حالشون رو میکنن. حالا توی این شرایط، بهتره ما انرژیمون رو بذاریم روی شبهات فضای مجازی؛ مثلا این که دائم میگن چرا حضرت آقا کاری نمیکنن، یا شایعات و تهمتهایی که مطرح میشه درباره سپاه و بقیه نهادها و شخصیتای انقلابی.
علی به صورت عباس دقیق میشود:
-یعنی میگی بهاییا و شیرازیا رو ول کنیم؟
عباس لبخند میزند:
-نه بر عکس! از باید بریم سراغ ریشه. یه سری شبهاته که همیشه از طرف همه مطرحه. باید اونا جواب داده بشه.
-غیر از اون اگه شورشی هم باشه، اینا هم پیاده نظامشن. اگه ما اصل رو هدف بگیریم اینا هم شاملش میشن.
عباس این حرفم را تایید میکند. علی که هنوز به نقطهای خیره شده، گویا با خودش حرف میزند:
-انگار این فتنه همون فتنه اکبره که میگن...
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
﷽
وَأَدخِلنَا فِي رَحمَتِكَ
وَأَنتَ أَرحَمُ الرَّاحِمِينَ...
ما را در [پناه] رحمت خود درآور،
و تو مهربانترين مهربانانى....
-اعراف۱٥١-
#خداجانم❤️
السلامعلیڪیابقیةاللھفےارضھ..🌱
#رزق_معنوے
صبر یعنی در سختیها مقاومت کنی
و سختترین قسمت آن این است
که بدیهای دیگران را تحمل کنی.
علامت وجود صبر این است که
در متن سختیها فعال باشی
و وظایف روزمرۀ خود را با نشاط انجام دهی.
(استادپناهیان)
گلبانو😍😌مثل همیشه مهربون وصبور باش
سلااااام کدبانوهای نورارنی 🌞🌞وپرانرژی🤩🤩
خداقوت💪💪برای همتون از خدا میخوام👇❤️🤲
خدایا به ما مهربانی بده
دلی ساده و آسمانی بده
دلی صاف و بیکینه مانند آب
دلی روشن و گرم چون آفتاب
@avinist
👈دنی بلوم فوتبالیست آلمانی و #تازهمسلمان
🍃اسلام به من امید و قدرتی فوق العاده داده....
@avinist °°
#تلنــگر 💭🧠👀
✨امروز ۲۱ آبان ماه سالروز شهادت:
🌷شهید مدافع حرم احمد اعطایی
🌷شهید مدافع حرم مسعود عسگری
🌷شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان امیری
🌷شهید مدافع حرم سید مصطفی موسوی
به مناسبت هفتمین سالگرد شهادت شهدای اربعه ۱۴ صلوات
و ۳ بار سوره توحید
هدیه کنیم به ارواح پاک شهدا❤
آوینیسم🌱
https://harfeto.timefriend.net/16566709248008 سلام سلامممم به روی ماهتون😁 ظهر گرم تابستونیتون به خ
دوستان گل سلام
ممنون میشم نظرتونو درباره کانال بگید🤗
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #بیست_ودو (مصطفی) عباس مانند کسی که مورد اتهام قرار گر
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وسه
(مصطفی)
محکم به دیوار کوبیده میشوم ،
و سرم گیج میرود. مهلت نمیدهند سر پا شوم.
یک لحظه از ذهنم میگذرد ،
کمربند مشکی تکواندو دقیقا به چه درد میخورد؟! آن هم وقتی سه نفر قلچماق از سریش بازیهایت خستهاند و معلوم نیست چقدر گرفتهاند که خلاصت کنند و تازه به احتمال نود و نه درصد چاقو و قمه هم دارند و قرار هست طوری بمیری که مایه عبرت همگان شوی!
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه!
بالاتنهام را بالا میکشم تا بلند شوم ،
اما قبل از اینکه بنشینم، کفش سنگین اسپرت یکیشان در پهلویم فرو میرود. درد نفسم را میبرد طوری که نتوانم ناله کنم. در خودم جمع میشوم و صدایشان را میشنوم که:
-فرماندهشونه؟
-نه من شنیدم فرماندشون فعلا نیست. این جانشینشه؛ خودم دیدمش. اسمش مصطفیست...
وقتی دستان یکیشان گریبانم را میگیرد، تازه میفهمم کف دستش دو برابر صورت من است!
مثل پر کاهی بلندم میکند ،
و دوباره میکوبدم به دیوار. کلا مفاهیمی مانند ابتکار عمل، توسل و دفاع را فراموش کردهام.
با خشم به چشمانم زل میزند:
-تو مصطفیی؟
حتی صبر نمیکند جواب بدهم.
نفسی برای حرف زدن ندارم. ضرب زانویش در شکمم باعث میشود خم شوم. انقدر سخت نفس میکشم که حتی نمیتوانم ناله کنم یا کمک بخواهم.
رهایم میکند و ناسزا میگوید.
با برخورد زانوانم با زمین، سرم هم تیر میکشد. گوشهایم را تیزتر میکنم بلکه چیز به درد بخوری از حرفهایشان دربیاید.چشمانم را مجبور میکنم خوب ببینند و چهره راننده موتور و قد و هیکل دو مرد نقاب پوش را خوب به خاطر بسپارند.
صدایی کلفتتر از آن دوتای قبلی میپرسد:
-چکارش کنم؟ خلاصش کنم یا ناقص؟
-نه! کثیف کاری موقوف! فقط درحدی که حساب کار دستش بیاد.
-آخه...
-بذار اونم به وقتش!
کمی سرم را بلند میکنم،
درد در سر و گردنم شدت میگیرد. تازه متوجه خون روی پیشانیم میشوم. دوباره برای بلند شدن تلاش میکنم که لگد دیگری به سینهام میخورد و به زمینم میزند.
همراه سرفه، از دهانم خون میریزد.
یک لحظه با خودم میگویم اگر اینجا بمیرم، شهید حساب میشوم یا نه؟ زندگیام از پیش چشمم میگذرد و به این نتیجه میرسم که اصلا لایق نیستم و در نتیجه زنده میمانم!
وقتی چند دقیقه دیگر هم با لگد مورد عنایت قرارم میدهند، میفهمم کار از توسل و نجات گذشته و بهتر است اشهد بخوانم.
با چشمانی که درست نمیبینند،
تمام کوچه را طی میکنم؛ به امید دیدن کسی که هنگام مرگ به ملاقات شیعیانش میآید.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی،
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای فریادی که برایم آشناست، گوشهایم را جان میدهد.
-بچهها اونور... اونجان...
صدای مضطرب ضارب آهنگ فرار دارد:
-بریم... بریم بسشه... الان میریزن سرمون!
از دلم میگذرد که نباید در بروند،
وگرنه مردنم هم فایده ندارد. نمیدانم چطور اما باید نگهشان دارم؛ حتی اگر با چماقی که زیر پیراهنش پنهان کرده یا چاقویی که احتمالا در جیبش هست به جانم بیفتند.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وچهار
(مصطفی)
خانمها را با هم راهی خانه میکنیم ،
و خودمان میمانیم برای جمع و جور کردن مسجد. الهام شاید کمی دلخور باشد که دیرتر میرویم؛ اما ساکت است.
چشمم که به چشمان سرخش میافتد،
دلشوره میگیرم؛ نمیدانم چرا؟ چیز عجیبی نیست که بعد از دعای کمیل چشمانش سرخ باشد. خودم هم چشمانم سرخ است شاید. چشمها رازدار خوبی نیستند. هرچقدرهم که اشکهایت را پاک کنی، سرخی و ورم چشمانت همه چیز را لو میدهند.
الهام تمام دلخوری و شاید نگرانیاش را در یک جمله خلاصه میکند:
-زود بیاید خونه... نمیخواد خیلی بمونید.
لبخندی میزنم محض دلجویی:
-باشه چشم.
خداحافظی مادر انقدر طول میکشد ،
که کوچه خلوت شود. تقریبا فقط ماییم. به دلم بد میافتد که خوب نیست تنها راهیشان کنم؛ اما نظرم عوض میشود. بچه که نیستند.
دوباره به الهام سفارش میکنم:
- سوار که شدین در رو قفل کنین... کسی هم سوار نکنین توی راه...
بی حوصله کلید را میگیرد:
-چشم! تمام تدابیر امنیتی لحاظ میشه.
ساعت یازده و نیم است که راهی میشوند. تازه وارد مسجد شدهام که صدای جیغ و شکستن شیشه درجا میخکوبم میکند. غیر از صدای جیغ، صدای فریاد مردها هم میآید.
دیگر حال خود را نمیفهمم،
دیوانه وار میدوم به سمت در مسجد. حسن همراهم میدود و پشت سرمان بچههای مسجد. چشمانم خوب نمیبیند. نمیدانم الهام است یا مریم که روی زمین افتاده.
چادر سر یکیشان نیست.
چند مرد از دور ماشین پراکنده میشوند. حسن سریعتر از من میرسد بالای سرشان. مادر تکیه داده به ماشین و دستانش را گرفته جلوی صورتش. مریم پریشان دنبال چادرش میگردد و الهام هنوز هم روی زمین افتاده.
خرده شیشههای پنجره ماشین،
دستش را زخم کرده. خط سرخ و باریکی از زیر روسری مریم کشیده شده تا گونهاش. فریاد یا حسین و یا زهرا گوشم را پرکرده.
با فریاد از مادر میپرسم:
-چی شد؟ کی این کار رو کرد؟
مادر لرزان به سمتی اشاره میکند. صدای فریادی میشنوم:
- بدویید دنبالشون. اونوری رفتن... همون کاپشن طوسیه.
حتی به اندازه سوار موتور شدن هم صبر نمیکنم. مثل دیوانهها میدوم به سمتی که مادر اشاره کرد. هنوز دقیقا نمیدانم چه اتفاقی افتاده و اصلا باید دنبال چه کسانی بگردم. فریاد در ذهنم تکرار میشود:
- کاپشن طوسی... موتور...
درحالی که میدوم، صحنه در ذهنم تکرار میشود:
-شال گردنهای پیچیده دور صورت، طوسی، مشکی، چهارشانه و بلند، دوتا موتور سیکلت هرکدام با دو سرنشین... چماق... مریم... الهام... تندتر میدوم.
چشمانم کوچهها را در جستجوی نشانهها میکاوم. هیچ برنامهای برای بعدش ندارم. فقط میدانم باید پیداشان کنم.
صدای موتور سیکلت سرعتم را کم میکند. میایستم و گوش میدهم. نمیدانم در کدام کوچهام. کسی در پیچ کوچه ایستاده با موتور روشن. حتما در تاریک روشن کوچه مرا ندیده چون اصلا حواسش به من نیست. مرد دیگری با قد بلند و کاپشن طوسی و صورت پوشیده، ترکش میپرد و راننده موتور گاز میدهد.
از پشت سرشان صدای فریاد میآید.
خودش است! میدوم دنبالشان. حالا که میدانم بچهها دنبالشان هستند، بیشتر جان میگیرم. تمام توان را در پاهایم جمع میکنم و میدوم. همراه پیچیدنشان میپیچم. انگار آنها هم سعی دارند مرا از سرشان باز کنند. صدای بچهها را دیگر نمیشنوم.
پهلوهایم درد میکند، اما حالا میدانم باید یک جوری زمینگیر شوند. به پاها و ریههایم التماس میکنم بیشتر دوام بیاورند تا تندتر بدوم. میپیچند داخل یک بن بست. انقدر تاریک است که انگار چراغ شهرداری هم اینجا نیست. میرسم بهشان و با تمام توان لگدی به موتورشان میزنم؛ طوری که تعادلشان بهم بخورد و زمین بیفتند. چرخهای موتور همچنان میچرخند.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه!
حالا صاحب کاپشن طوسی روی زمین افتاده. برنامهای ندارم جز اینکه نگهشان دارم تا بچهها برسند. نمیدانم چگونه؛ دعا دعا میکنم همین زمین خوردن زمینگیرشان کرده باشد.
هنوز نفسم بالا نیامده و دقیقا نمیدانم چه کنم دستی از پشت سر گردنم را میگیرد و قبل از هر حرکتی، پرتم میکند طرف دیوار.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
❗️⛔️❗️⛔️❗️⛔️
شش راه آسان برای بدست آوردن ثواب بعد از مرگ:
۱- به شخصی یک قرآن هدیه کن؛ هرگاه تلاوت کرد ثوابش به تو میرسد.
۲- به یک شفاخانه یک ویلچر هدیه کن. هر مریضی استفاده کرد، ثوابش به تو میرسد.
۳- در تعمیر مسجد شرکت کن.
۴- در جای پرازدحام، آب سردکن بگذار. هرکس آب بنوشد، ثوابش به تو میرسد.
۵- یک درخت یا نهال بکار؛
هر انسان یا حیوان استفاده کند، ثوابش به تو میرسد.
۶- از همه آسان تر، این مطلب را به اشتراک بگذار، هرکس عمل کرد، ثوابش به تو میرسد.
@avinist
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وپنج
(مصطفی)
سه ترک پشت موتور میپرند.
خیالشان راحت است که جان ندارم بروم سراغشان؛ کور خواندهاند. با هر نفس، درد در قفسه سینهام میپیچد. تمام تنم درد میکند. خون صورتم را گرفته.
دستی به دیوار میگیرم تا روی پایم بایستم. درد شدت میگیرد، اما الان وقت نشستن نیست.
مادر و پدر، درس، مسجد، الهام، زندگی، سیدحسین، مریم و مرتضی، کار، هیئت، بسیج، عروسی...!
ته مانده رمقم را میریزم در پاهایم و قبل از اینکه راه بیفتند، با تمام نیرو به موتور ضربه میزنم.
صدای فریاد یا علی(ع) در حنجره و گوشم میپیچد.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
صدای بچهها نزدیکتر میشود.
صدای عباس است. این بار نمیتوانم موتور را واژگون کنم. دست میاندازم به کاپشن و شال گردن نفر سومی که ترک موتور نشسته. با تمام نیرویم میکشمش به سمت خودم.
دوباره فریاد یا علی...!
واژگون میشود و روی زمین میخورد؛
اما عباس و بچهها انقدر نزدیکند که دوستانش منتظرش نمیشوند. بدجور زمین خورده اما انقدر گیج نیست که برایم چاقو نکشد. من هم دست انداختهام و قلچماق ترینشان را زمین زدهام!
-بچهها سید! برین کمکش... یا زهرا!
قبل از اینکه چاقویش شکمم را بدرد دستش را میگیرم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه...!
انقدر میپیچانم که از درد، چاقو را رها کند. با دست دیگرم چاقو را به سمتی پرت میکنم.
علی میرسد بالای سرم:
- یا زهرا! سید چی شدی؟ بچهها بیاین کمک!
فریاد میکشم:
-بگیرینشون... دوتاشون در رفتن... بگیرینشون.
چندنفر جلوتر میدوند ،
دنبال آن دونفر و من سرجایم رها میشوم. صدای آژیر میآید. لختههای خون همراه سرفه از دهانم بیرون میریزد.
علی صدایم میزند، نفس ندارم که جواب بدهم خوبم.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
مادر، الهام، مریم، خون و خرد شیشه.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وشش
(حسن)
-هنوز معلوم نشده هدفشون چی بوده و چرا این کار رو کردن؟
پدر مریم میپرسد.
از صدای گرفتهاش پیداست این دو سه روز چقدر خودخوری کرده.
مرتضی سینی چای را از آشپزخانه میگیرد و جلویمان میگذارد. او هم عصبانی است؛ حق هم دارد.
شتاب زده میگوید:
-لابد کار همون هیئت محسن شهیده! یا کار اون بهاییا! شک نکنین!
عباس لبخند ریزی میزند؛ شاید به خامی مرتضی.
پدر دوباره میپرسد:
- شما که این مدت پیگیر بودید، بگید اینا کی بودن؟
عباس نفسی تازه میکند:
-مطمئن باشید از اون هیئت نبودن؛ اونا آنقدر احمق نیستن که اینجوری خودشون رو خراب کنن. من از روند تحقیقات نیروی انتظامی خبر ندارم.
پدر دلش نمیآید بیشتر از این عباس را اذیت کند. عباس نجیبانه میپرسد:
-مصطفی حالش خوبه؟ میشه ببینمش؟
-توی اتاقشه... بعیده خواب باشه. بفرمایید...
مرتضی راهنمای عباس میشود و من هم پشت سرشان راه میافتم. عباس یا الله گویان وارد اتاق میشود. مصطفی خوابیده روی تخت و کتابی دستش گرفته؛ اما به محض دیدن ما لبخند میزند و نیم خیز میشود:
-سلام.
صورتش از درد جمع میشود و عباس اجازه نمیدهد بلند شود. با دیدن عباس، گل از گل مصطفی میشکفد. عباس مینشیند و احوال پرسی میکند؛
مرتضی میرود که پذیرایی کند.
اولین سوال مصطفی، همان است که پدرش پرسید. اما جواب عباس فرق میکند. صدایش را کمی پایین میآورد:
-اینطور که اون پسره، همون که با کمک تو گرفتنش، اعتراف کرده، اینا نه بهایین، نه فرقه شیرازی! اینا ری استارتیاند.
انگار که برقم گرفته باشد:
- اینا یهو از کجا اومدن؟
مصطفی اما چندان شوکه نشده:
-احتمال میدادم؛ این شینگیلیسیا خر که نیستن اینجوری ضایع بازی دربیارن!
دستم را به پیشانی میگیرم:
-همونا کم بودن که اینام بریزن سرمون!
-حالا معلوم نشده هدفشون چی بوده؟
عباس آرامتر میگوید:
- میدونی که چقدر این روزا دارن برای حزب اللهیها خط و نشون میکشن. اینام فکر کردن خبریه، یهو زده به سرشون اومدن سراغ شما. ولی معلومه خیلی بچهتر از اونن که بفهمن جلوی اونهمه آدم، این اداها خریت محضه! اینا فقط عضله داشتن، نه مغز!
مصطفی با نگرانی میگوید:
-مطمئنی دیگه خطری نیست؟ اینا یهو نزنه به سرشون برن بقیه بچهها رو هم منهدم کنن؟!
عباس آرام است:
-نه انشالله. پلیس دنبالشونه.
-نمیدونی قرار شده با این هیئته چکار کنن؟
-نمیشه بریزن بگیرنشون. تحت نظرن؛ به موقعش عمل میکنن. بهاییهام دارن رصد میشن.
مصطفی چشمکی میزند:
- اینا رو از کجا میدونی؟ به اون بالاها وصلیا!
عباس سر به زیر میخندد:
-نه اینا رو از افسر آگاهی شنیدم. شمام برید پیشش همینا رو میگه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #بیست_وهفت
(حسن)
صورتش آفتاب سوخته شده و چشمانش گود رفته؛ طوری که وقتی دیدیمش سخت شناختیم. اما وقتی گرم سلام کرد، احوالمان را پرسید، دست داد و حرف زد فهمیدیم همان سیدحسین است.
مصطفی خیلی وقت نیست سرپا شده؛
سیدحسین که نمیدانست ماجرا را، محکم در آغوشش گرفت. مصطفی هم فقط لب گزید و خندید، به روی خودش نیاورد.
با تمام شدن کار حکومت داعش،
کار سیدحسین هم تمام شده و برگشته؛ سربلند و پیروز. حسادت که نه، اما به حالش غبطه میخورم که شد وسیله تحقق وعده الهی:
«فإنَّ حزب الله هم الغالبون...»
داعشی که چندین سال تمام دنیا را در رعب و وحشت انداخت و سوریه و عراق را به ویرانی کشید،
داعشی که با داعیه اسلام و حمایت کفر به میدان آمد،
داعشی که موی دماغ اربابان غربیاش شده، با دستان سیدحسین و دوستانش جمع شد. دست آنها که نبود؛
دست خدا بود که در آستین آمد.
زینب کوچک سیدحسین روی پای پدر نشسته و چشم از او برنمیدارد. سیدحسین از خاطراتش میگوید و زینب گاه دست به صورت پدر میکشد و گاه سرش را به شانۀ پدر تکیه میدهد و چشم برهم میگذارد. انگار بخواهد تمام نبودن کنار سیدحسین را در همین چندساعت جبران کند.
خوش به حالش که دوباره این فرصت نصیبش شد و مثل بقیه بچههای شهدای مدافع حرم و... بماند!
همسر سیدحسین به مریم گفته بود سیدتمام مدت که سید از خستگی خواب (بخوانید بیهوش!) بوده، این بچه بالای سرش نشسته بود و پدرش را نگاه میکرد. شب هم کنار سیدحسین خوابیده!
هیچکس تا خودش تجربه نکند،
نمیفهمد در قلب زینب کوچولوی سه ساله چه میگذرد! بی آن که بخواهم، خاطره تعزیه شام غریبان جلوی چشمم میآید.
چشمان درشت و مشکی زینب آرام بسته میشود و مادرش او را به اتاق میبرد.
مصطفی لبخند تلخی برلب دارد ،
و این چندماه نبود سیدحسین را تعریف میکند.
از هیئت محسن شهید تا خانم حسینی و نمایش بامزه الهام و مریم و تصادف حاج آقا و ذوالجناح خودش و حمله ری استارتیها؛
اما حرفی درباره خودش نمیزند.
گاهی صدایش را بغض میگیرد
و گاهی صورتش را اخم.
سید فقط صبورانه گوش میدهد.
واکنشش گاه تلخندی است و گاه اخم. با این وجود، نگاه سیدحسین هنوز مهربان است.انقدر مهربان مصطفی را نگاه میکند که یک لحظه از دلم میگذرد شاید مصطفی را از من بیشتر دوست دارد!
متوجه مریم میشوم که چشم از گلهای فرش برنمیدارد و پیداست که اینجا نیست. آرام با آرنج به بازویش میزنم:
- کجایی مریم؟
آرام زمزمه میکند:
- هیچ جا...
سرش را بالا میآورد و مستقیم نگاهم میکند:
-هرجا بریم با هم میریم!
نگاه شاد مریم مدتی است کمی غمگین و پریشان شده ولی سعی دارد پنهانش کند. میشود به راحتی فهمید نگران من و مصطفی و بقیه بچههاست.
مصطفی با آب و تاپ زمین خوردن حاج آقا از موتور را تعریف میکند.
سیدحسین با نگرانی کمی جابهجا میشود:
-حال حاج آقا چطوره؟
بعد نگاهی به من میاندازد:
-نگفته بودی؟!
مستأصل نگاهش میکنم که یعنی:
«خب چی میگفتم تو اونور دنیا بودی نگران میشدی...»
لبخندی میزند، خوب بلد است از چشمانت بفهمد در دلت چه میگذرد. دوباره از مصطفی میپرسد:
-حالا همه حالشون خوبه؟
مصطفی که گویا با آمدن سیدحسین جان گرفته جواب میدهد:
-بله همه خوبن، ملالی نبود جز دوری شما که اونم الحمدالله حاصل شد.
سیدحسین هنوز ماجرای مصطفی را نمیداند. ناخودآگاه از دهانم میپرد که:
- مصطفی هم یکی دو روزه مرخص شده خداروشکر...
مصطفی چشم غره میرود و سیدحسین اخم میکند:
-بیمارستان؟
مصطفی سعی دارد از جواب دادن طفره برود:
- نه چیزی نبود.
و از شانس خوبش فاطمه خانم سینی چای نبات را میان جمع میگذارد. مصطفی با خوشحالی از اینکه از دست سیدحسین دررفته یک استکان برای خودش برمیدارد و به بقیه تعارف میزند. سیدحسین اما تیزتر از آن است که مصطفی حریفش شود:
-خب آقاسید بگو ببینم بیمارستان قضیهش چیه؟
مصطفی دوباره به من چشم غره میرود و بی اختیار میخندم.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی