May 11
پرفروشترین کتابهای دنیا:
#معرفیکتاب
1- دن کیشوت اثر میگل سروانتس
2- ارباب حلقهها و هابیت اثر جی آر آر تالکین
3- و سپس هیچکس نبود اثر آگاتا کریستی
4- شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری
5- راز داوینچی اثر دن براون
6- بیندیشید و ثروتمند شوید! اثر ناپلئون هیل
7- ناطور دشت اثر جی. دی. سلینجر
8- هری پاتر و جام آتش اثر جی. کی. رولینگ
9- کیمیاگر اثر پائولو کوئیلو
10- هايدی اثر یوهانا اشپیری
11- آنی شرلی اثر ال. ام. مونتگمری
12- آنک نام گل اثر اومبرتو اکو
13- گتسبی بزرگ اثر اف. اسکات فیتزجرالد
14- ربکا اثر دافنه
📚📖
روز ۲۵ چله (۱۹بهمن)🌱
۱۰۰ صلوات
همراه با یک زیارت عاشورا (اگر وقت کردید،بخونید)
هدیه به #شهیدرسولخلیلی 🕊
📌فردا یادتون نره این نماز رو بخونید
✨نماز چهارشنبه ها
هدیه به روح امام جواد(ع):
بعد از نماز " عصر " دو رکعت نماز
هدیه به روح امام جواد بخونید مثل نماز صبح
بعد از نماز ۱۴۶ مرتبه میگید:
ماشاءالله لا حول و لا قوه إلا باللہ
۱۴۶ مین مرتبه که ذکر رو گفتید
امام جواد رو واسطه قرار میدید
و حاجت تون رو به خدا میگید
ان شاءالله حاجت روا بشید❤
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وسوم
رگبار گلولههای داعش را
به وضوح میشنیدیم. دیگر حیدر هم ڪمتر تماس میگرفت ڪه درگیر آموزشھای نظامی برای مبارزه بود و من تنھا با رؤیای شڪستن محاصره و دیدار دوبارهاش دلخوش بودم.
تا اولین افطار ماه رمضان
چند دقیقه بیشتر نمانده بود و وقتی خواستم چای دم ڪنم دیدم دیگر آب زیادی در دبه ڪنار آشپزخانه نماندهاست.
تأسیسات آب آمرلی در سلیمانبیڪ بود
و از روزی ڪه داعش این منطقه را اشغال ڪرد، درلولهها نفت و روغن ریخت تا آب را به روی مردم آمرلی ببندد. در این چند روز همه ذخیره آب خانه همین چند دبه بود و حالا به اندازه یڪ لیوان آب باقی مانده بود ڪه دلم نیامد برای چای استفاده ڪنم.
شرایط سخت محاصره
و جیرهبندی آب و غذا، شیر حلیه را ڪم ڪرده و برای سیر ڪردن یوسف مجبور بود شیرخشڪ درست ڪند. باید برای افطار به نان و شیره توت #قناعت میڪردیم و #آب را برای طفل شیرخواره خانه نگه میداشتم ڪه ڪتری را سر جایش گذاشتم و ساڪت از آشپزخانه بیرون آمدم. اما با این آب هم نهایتاً میتوانستیم امشب گریههای یوسف را ساڪت ڪنیم و از فردا ڪه دیگر شیر حلیه خشڪ میشد، باید چه میڪردیم؟
زن عمو هم از ذخیره آب خانه
خبر داشت و از نگاه غمگینم حرف دلم را خواند ڪه ساڪت سر به زیر انداخت. عمو قرآن میخواند
و زیرچشمی حواسش به ما بود ڪه امشب برای چیدن سفره افطار معطل ماندهایم و دیدم اشڪ از چشمانش روی صفحه قرآن چڪید.
در گرمای۴۰ درجه تابستان،
زینب از ضعف روزهداری و تشنگی دراز ڪشیده بود و زهرا با سینی بادش میزد ڪه چند روزی میشد با انفجار دڪلھای
برق، از ڪولر و پنڪه هم خبری نبود. شارژ موبایلم هم رو به اتمام بود
و اگر خاموش میشد دیگر از حال حیدرم هم بیخبر میماندم.
یوسف از شدت گرما بیتاب شده
و حلیه نمیتوانست آرامَش ڪند ڪه خودش هم به گریه افتاد.خوب میفهمیدم گریه حلیه فقط از بیقراری یوسف نیست؛ چهار روز بود عباس به خانه نیامده و در سنگرهای شمالی شهر در برابر داعشیها
میجنگید و احتمالا دلشوره عباس طاقتش را تمام ڪرده بود.
زن عمو اشاره ڪرد
یوسف را به او بدهد تا آرمَش ڪند و هنوز حلیه از جا بلنده نشده، خانه طوری لرزید ڪه حلیه سر جایش ڪوبیده شد. زن عمو نیمخیز شد
و زهرا تا پشت پنجره دوید ڪه فریاد عمو میخڪوبش ڪرد :
_نرو پشت پنجره! دارن با خمپاره میزنن!
ڪلام عمو تمام نشده،
مثل اینکه آسمان به زمین ڪوبیده شده باشد، همه جا سیاه شد و شیشههای در و پنجره در هم شڪست.
من همانجا در پاشنه در آشپزخانه زمین خوردم و عمو به سمت دخترها دوید ڪه خردههایشیشه روی سر و صورتشان پاشیده بود.
زن عمو سر جایش خشڪش زده بود
و حلیه را دیدم ڪه روی یوسف خیمه زده تا آسیبی نبیند.
زینب و زهرا از ترس
به فرش چسبیده و عمو هر چه میڪرد نمیتوانست از پنجره دورشان ڪند.
حلیه از ترس میلرزید،
یوسف یڪ نفس جیغ میڪشید و تا خواستم به ڪمڪشان بروم....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وچهارم
و تا خواستم به ڪمڪشان بروم
غرش انفجاربعدی، پرده گوشم را پاره ڪرد. خمپاره سوم درست در حیاط فرود آمد و از پنجرههای بدون شیشه، طوفانی از خاک خانه را پُر ڪرد.
در تاریڪی لحظات نزدیڪ اذان مغرب، چشمانم جز خاڪ و خاڪستر چیزی نمیدید وتنها گریههای وحشتزده یوسف را میشنیدم.
هر دو دستم را کف زمین عصا ڪردم
و به سختی از جا بلند شدم، به چشمانم دست میڪشیدم اما حتی با نشستن گرد و خاڪ در تاریڪی اتاقی ڪه چراغی روشن نبود، چیزی نمیدیدم ڪه نجوای
نگران عمو را شنیدم :
_حالتون خوبه؟
به گمانم چشمان او هم
چیزی نمیدید و با دلواپسی دنبال ما میگشت. روی ڪابینت دست کشیدم تا
گوشی را پیدا ڪردم و همین ڪه نور انداختم، دیدم زینب و زهرا همانجا پای
پنجره در آغوش هم پنهان شده و هنوز از ترس میلرزند.
پیش از آنکه نور را سمت زن عمو بگیرم، با لحنی لرزان زمزمه ڪرد :
_من خوبم، ببین حلیه چطوره!
ضجههای یوسف
و سڪوت محض حلیه در این تاریڪی همه را جان به لب ڪرده بود؛ میترسیدم امانت عباس از دستمان رفته باشد که
حتی جرأت نمیڪردم نور را سمتش بگیرم.
عمو پشت سر هم صدایش میڪرد
و من در شعاع نور دنبالش میگشتم ڪه خمپاره بعدی در کوچه منفجر شد. وحشت بیخبری از حال حلیه با این انفجار، در و دیوار دلم رادر هم ڪوبید و شیشه جیغم در گلو شڪست.
در فضای تاریڪ و خاڪی اتاق و با نور اندڪ موبایل، بلاخره حلیه را دیدم ڪه با صورت روی زمین افتاده و یوسف زیر بدنش مانده بود.
دیگر گریههای یوسف هم
بیرمق شده وبه نظرم نفسش بند آمده بود ڪه موبایل از دستم افتاد و وحشتزده به سمتشان دویدم.
زن عمو توان نداشت از جا بلند شود و چهار دست و پا به سمت حلیه میرفت. من زودتر رسیدم و همین ڪه سر و شانه حلیه را از زمین بلند ڪردم زن عمو یوسف را از زیر بدنش بیرون ڪشید. چشمان حلیه بسته و نفسهای یوسف به شماره افتاده بود و من نمیدانستم چه ڪنم.
زن عمو میان گریه حضرت زهرا﴿س﴾ را صدا میزد و با بیقراری یوسف را تڪان
میداد تا بلاخره نفسش برگشت، اما حلیه همچنان بیهوش بود ڪه نفس من برنمیگشت.
زهرا نور گوشی را
رو به حلیه نگه داشته بود و زینب میترسید جلو بیاید. با هر دو دست شانههای حلیه را گرفته بودم و با گریه
التماسش میڪردم تا چشمانش را باز ڪند.
صدای عمو میلرزید و با همان لحن لرزانش به من دلداری میداد :
_نترس! یه مشت آب بزن به صورتش
به حال میاد.
ولی آبی در خانه نبود
ڪه همین حرف عمو روضه شد و ناله زن عمو را به "یاحسین" بلند ڪرد. در میان سرسام مسلسلها و طوفان توپخانهای ڪه بیامان شهر را میڪوبید، آوای اذان مغرب در آسمان پیچید
و اولین روزهمان را
با #خاک و #خمپاره افطار ڪردیم. نمیدانم چقدر طول ڪشید و ما چقدر بال بال زدیم تا بلاخره حلیه به حال آمد
و پیش از هر حرفی....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
🔹چرا نماز صبح میخوانیم؟
صبح، آغازِ فعالیت شیطان است. هر که در آن ساعت نماز بگذارد و خود را در معرض نسیمِ الهی قرار دهد، از شَّر شیطان در امان میماند.
🔹چرا نماز ظهر میخوانیم؟
ظهر، همه عالم تسبیح خدا میگویند، زشت است که اُمتِ من تسبیح خدا نگوید.
و نیز ظهر، وقت به جهنم رفتن جهنمیان است! لذا هر که در این ساعت مشغولِ عبادت شود، از جهنم بیمه میشود.
🔹چرا نماز عصر میخوانیم؟
عصر، زمانِ خطای آدم و حواست و ما ملزم شدیم در این ساعت نماز بخوانیم و بگوییم ما تابع دستور خداییم.
🔹چرا نماز مغرب میخوانیم؟
مغرب، لحظه پذیرفته شدنِ توبه حضرت آدم است و ما همه به شکرانه آن نماز میخوانیم.
🔹چرا نماز عشا میخوانیم؟
خداوند متعال نماز عشا را برای روشنایی و راحتیِ قبر اُمتم قرار داد.
▪️عللالشرایعشیخ.صدوق
▪️علتِنمازهایروزانهازرسولخدا(ص)
روزه میگیری اما غیبت میکنی؟
وضو میگیری اما اِسراف میکنی؟
نماز میخونی اما با برادرت قطع رابطه میکنی؟
بر پیامبر و آلِ او صلوات میفرستی اما بدخُلقی میکنی؟
دست نگهدار،
ثوابهایت را در کیسهی سوراخ نریز!
✍🏻آیتاللهمجتهدیتهرانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیبت کردم ولی نمیتونم برم حلالیت بگیرم.. چطوری جبران کنم؟😢
روز ۲۶ چله (۲۰بهمن)🌱
۱۰۰ صلوات
همراه با یک زیارت عاشورا (اگر وقت کردید،بخونید)
هدیه به #شهیدمهدیزینالدین 🕊
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وپنجم
پیش از هر حرفی
سراغ یوسف را گرفت. هنوز نفسش به درستی بالا نیامده، دلش بیتاب طفلش بود و همین ڪه یوسف را در آغوش ڪشید، دیدم از گوشه چشمانش باران میبارد و زیر لب به فدای یوسف میرود. عمو همه را گوشه آشپزخانه جمع ڪرد تا از شیشه و پنجره و موج انفجار دور باشیم،
اما آتشبازی تازه شروع شده بود
ڪه رگبار گلوله هم به صدای خمپارهها اضافه شد و تنمان را بیشتر میلرزاند.
در این دو هفته محاصره،
هر از گاهی صدای انفجاری را میشنیدیم، اما امشب قیامت شده بود ڪه بیوقفه تمام شهر را میڪوبیدند.
بعد از یک روز روزهداری
آنهم با سحری مختصری ڪه حلیه خورده بود، شیرش خشڪ شده و با همان اندڪ آبی ڪه مانده بود برای
یوسف شیرخشک درست ڪردم.
همین امروز زن عمو با آخرین ذخیرههای آرد، نان پخته و افطار و سحریمان نان و شیره توت بود ڪه عمو مدام با یک لقمه نان بازی میڪرد تا سهم ما دخترها بیشتر شود.
زن عمو هم ناخوشی ناشی از وحشت را بهانه ڪرد تا چیزی نخورَد و سهم نانش را برای حلیه گذاشت.
اما گلوی من پیش عباس بود
ڪه نمیدانستم آبی برای افطار دارد یا امشب هم با لب خشڪ سپری میڪند. اصالا با این باران آتشی ڪه از سمت داعشیها بر سر شهر میپاشید، در خاڪریزها چه خبر بود و میترسیدم امشب با خون گلویش روزه را افطار ڪند!
از شارژ موبایلم
چیزی نمانده و به خدا التماس میڪردم تا خاموش نشده حیدر تماس بگیرد تا
اینهمه وحشت را با عشقم قسمت ڪنم و قسمت نبود ڪه پس از چند لحظه گوشی خاموش شد.
آخرین گوشی خانه،
گوشی من بود ڪه این چند روز در مصرف باتری قناعت ڪرده بودم بلڪه فرصت همصحبتیام با حیدر بیشتر شود ڪه آن هم تمام شد و خانه در تاریڪی محض فرو رفت.
حالا دیگر نه از عباس خبری داشتیم و نه از حیدر ڪه ما زنها هر یڪ گوشهای ڪِز ڪرده و بیصدا گریه میڪردیم.
در تاریڪی خانهای ڪه از خاڪ پر شده بود، تعداد راڪتھا و خمپارههایی ڪه شهر را میلرزاند از دستمان رفته و نمیدانستیم انفجار بعدی در ڪوچه است یا روی سر ما!
عمو با صدای بلند سورههای ڪوتاه قرآن را میخواند، زن عمو با هر انفجار صاحب الزمان﴿عج﴾ را صدا میزد و به جای نغمه مناجات سحر، با همین موج انفجار و ڪوالڪ گلوله، نیت روزه ماه مبارڪ رمضان ڪردیم.
آفتاب ڪه بالا آمد
تازه دیدیم خانه و حیاط زیر و رو شده است؛ پردههای زیبای خانه پاره شده و همه فرش از خردههای شیشه پوشیده شده بود. چند شاخه از درختان توت شڪسته، کف حیاط از تڪههای آجر و شیشه و شاخه پُر شده و همچنان ستونهای دود از شهر بالا میرفت. تا ظهر هر لحظه هوا گرمتر میشد و تنور جنگ داغتر و ما نه وسیلهای برای خنڪ ڪردن داشتیم و نه پناهی از حملات داعش.
آتش داعشیها طوری روی شهر بود
ڪه حلیه از دیدار عباس ناامید شد و من از وصال حیدر! میدانستم سدمدافعان شڪسته و داعش به شهر هجوم آورده است، اما نمیدانستم.....
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
آوینیسم🌱
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قسم
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #بیست_وششم
اما نمیدانستم داغ شھادت عباس
و ندیدن حیدر سختتر است یا مصیبت اسارت! ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر ڪارمان از ترس گذشته بود ڪه از وحشت اسارت به دست داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما غیرت عمو
اجازه تسلیم شدن نمیداد ڪه به سمت ڪمددیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی ڪه به گلویش مانده بود، صدایمان ڪرد :
_بیاید برید تو ڪمد!
چهارچوب فلزی پنجرههای خانه
مدام از موج انفجار میلرزید و ما مسیر
آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در ڪمد پنهان شدیم. آخرین نفر
زن عمو داخل ڪمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :
_اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!
اما من میدانستم این ڪمد
آخرین سنگر عمو برای پنھان ڪردن ما دخترها از چشم داعش است ڪه نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشھای قلب عاشقش را در قفسه سینهام احساس ڪردم. من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شھر را اشغال ڪرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
عمو همانجا مقابل در ڪمد نشست
و دیدم چوب بلندی را ڪنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما دفاع ڪند.
دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد ڪه دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه ڪرد :
_بیاید دعای توسل بخونیم!
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، ڪلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از اهل بیت﴿؏﴾تمنا میڪردیم به فریادمان برسند ڪه احساس کردم همه خانه میلرزد.
صدای وحشتناڪی در آسمان پیچید
و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس ڪرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده ڪه عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت. حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میڪرد
ڪه عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :
_جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میڪنن!
داعش ڪه هواپیما نداشت
و نمیدانستیم چه ڪسی به ڪمڪ مردم در محاصره آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ساعت بساط آتشبازی
داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود ڪه نفس ما بالا آمد و از ڪمد
بیرون آمدیم.
تحمل اینھمه ترس و وحشت،
جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میڪرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند ڪه دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد. با ناامیدی به موبایلم نگاه ڪردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم.
حلیه هم مثل من نگران عباس بود
ڪه یوسف را تڪان میداد و مظلومانه گریه میڪرد و خدا به اشک عاشقانه او رحم ڪرد ڪه عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛
حلیه حیرتزده نگاهش میڪرد و من با زبان روزه جام شادی را سر ڪشیدم ڪه جان گرفتم و از جا پریدم. ما مثل پروانه دور عباس میچرخیدیم ڪه از معرڪه آتش و خون، خسته و خاڪی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید...
ادامه دارد....
💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
☘ #کپی_باذکرنام_نویسنده
May 11