•♡•
#دلنوشته
رَهْبَر ❤️
'نشوے ٺنها،☝🏻
مَنْ ✋🏻 یارِ| #ٺو |مے گردم،
و َز جُرگه ے عُشّاقٺ👥,
سردارِ ° ٺو °مے گردم ؛
[ #پدرِ "انقِلابے 🍃🕶
@chadoriya |•🌊
تکبر ریشه ریزش است.
خودت را ببینی و معلوماتت را ،خودت را ببینی و عبادتترا، خودت را ببینی و توانمندیهایت را ...
مقابل امامت هم خواهی ایستاد.
خدا را که همه چیز ببینی، خودت میشوی محور.
از کنار محور عالم هستی که خدا قرار داده کنار نمیکشی.
نمی ایستی مقابل او، مقابل امام...
مثل سلمان باش. پا جا پای امام بگذار
همۀ خودت را فدای امام کن... رشد میکنی!
📚 #پدر• نرجس شکوریان فرد
°• @avinist •°
مسلمانی یک جاده نیست که بیفتی در آن وبروی.
مسلمانی یک حیثیت است یک راه و روش است. یک جهان است. آدابش را اگر رعایت کنی، قدمت پر برکت میشود. کلامت هدایت میشود. لبخندت انرژی زا،نگاهت، صدقه دادنت، خوابیدنت، نشستنت... همه هادی دیگران میشود آبرو بخر برای دین ،خدا نه آبرو ببر با عملکرد بد!
📚 #پدر• نرجس شکوریان فرد
°• @avinist •°
هر روز هم که علی (ع) را میدید باز دلتنگش
میشد. محمدِ مصطفی (ص) را میگویم.
حالا سه روز بود که علی (ع) را فرستاده بود
برای جنگ، و خبری از او نداشت. فرمود:
- هرکس از علی برایم خبری بیاورد،
یک حاجتش را برآورده میکنم.
سلمان برگ برنده داشت. خبر سلامتی را
خدمت رسول خدا (ص) داد حالا نوبتش
بود که درخواستش را بگوید.
سلمان زیرک بود رفت سراغ خود علی(ع)
و پرسید از پیامبر چه بخواهم؟
نزد پیامبر (ص) که برگشت درخواستش
این بود - سرّ و راز شب معراج را برایم بگویید.
پیامبر، سلمان را راهی قبرستان یهودیها کرد
تا ذکری را که یادش داده بود، بگوید و مردهای
زنده شود. قبرستان ساکت و مرموز بود سلمان
ذکر را گفت. قبری باز شد و مردی بیرون آمد.
سلمان مرد را نگاه میکرد. میدانست که مرد
خودش میداند باید چه بگوید. مرد ناراحت نبود.
آرام بود گفت: - من در خانواده ای یهودی به دنیا
آمدم. یهودی بودم و با همین دین هم مُردم.
اما الآن در برزخ از آتش در امانم.
سلمان شگفت زده پرسید - چرا؟ مرد گفت:
- من علی را دوست داشتم دوست داشتم
صورتش را نگاه کنم. کار هر روزم این بود
که بایستم کنار کوچه، در مسیر رفت و آمد علی.
در همان چند لحظه رد شدنش ببینمش..
📚 #پدر• نرجس شکوریان فرد
°• @avinist •°