آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #پنج به روایت حسن دلم خوش است که جلسات پرسش و پاسخ به
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #شش
به روایت حسن
همه تعجب میکنند. حاج آقا با حوصله و بدون خستگی جواب میدهد:
-آسیب زدن به بدن طبق فقه شیعه و سنی حرامه، امام حسینم راضی نیست به این کار. بعد هم، شما برین توی گوگل کلمه مسلمان شیعه رو به انگلیسی سرچ کنید، ببینید چه صحنههای دردناکی میاد از قمه زنی و عزاداری خار و غیره. مردم دنیا میبینن شیعهها اینطورن، اونوقت اگه تو مثلا یه اروپایی علاقمند به اسلام بودی و اینا رو میدیدی، چه حسی پیدا میکردی؟ با خودت نمیگفتی اینا عقل ندارن، وحشیاند؟ تو حاضر بودی شیعه بشی و این کارا رو بکنی؟ قمه زنی باعث میشه شیعه چهره احمق و خشن پیدا کنه. این تهمته به اهل بیت و قرآنی که آسیب زدن به نفس رو حرام کردن.
صدای علی میآید که میگوید:
-بچهها برای امشب کافیه، داره دیر میشه! حاج آقا فرار نمیکنن که! بقیش باشه برای بعد.
بچهها با کمی اعتراض تسلیم علی میشوند.
حاج آقا برای حرف آخرش میگوید:
-بچهها به عنوان شیعه واقعی، باید دشمنان الان اهل بیت رو بشناسیم و باهاشون دشمنی کنیم و دوستان رو هم بشناسیم و باهاشون دوستی کنیم. الان ادامه دهنده راه اهل بیت ولی فقیهه، حضرت آقا میفرمایند ما تشیعی که مرکز تبلیغاتش لندن باشه رو نمیخوایم. باید حواسمون باشه کیا حرف تفرقه و قمه زنی میزنن...
مصطفی دستانش را میشوید
و بین بچهها میرود؛ من هم پشت سرش. دعای کمیل میخوانند و زیارت عاشورا.
مصطفی بین زیارت آرام میگوید:
-ببین، لعن قبل سلامه! انگار تا از دشمن فاصله نگیری نمیای توی دامن دوست!
راست میگوید. یک لحظه جرقهای در ذهنم میخورد:
-توی قرآن هم خدا اول فرموده: «اشداء علی الکفار، بعد رحماء بینهم.»
دیگر حرفی نمیزنیم.
شب جمعه است و ویران ویرانیم. علی قشنگ میخواند؛ طوری میخواند که انگار دقیقا در بین الحرمین ایستاده.
مصطفی همراهش دم میگیرد:
-شبهای جمعه میگیرم هواتو/
اشک غریبی میریزم براتو...
بیچاره اون که حرم رو ندیده/
بیچارهتر اون که دید کربلاتو...
بیچاره ما که از او جا ماندهایم!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هفت
به روایت مریم
-پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آروم بچه هیئتیهامون رو جذب میکنن!
به الهام چشم غره میروم که بگوید. الهام اخم میکند
یعنی: «هنوز وقتش نیست.»
حاج آقا دستی به تسبیح عقیق میکشد. دانههای تسبیح بهم میخورند و سکوت چند ثانیهای جلسه را بهم میزنند. نفس عمیقی میکشد و میگوید:
-فعلا نمیخواد تند برخورد کنید. فقط باید جذب مسجد رو بیشتر کنیم و روشنگری اینجا انجام بشه. مردم خودشون میفهمن، به شرطی که ما هم حقیقت رو بگیم.
مصطفی آرام ندارد. حالت نشستنش را تغییر میدهد و میگوید:
-حاجی اینا خیلی مشکوکن! خیلی بی مهابا دارن سم پراکنی میکنن! انگار پشتشون گرمه!
حسن که تا الان با انگشتانش ور میرفت، میگوید:
-شایدم تازه کارن و داغن و نمیدونن چه خبره و نباید انقدر تند برن!
مصطفی کمی به جلو خم میشود:
-مگه اینجا بسیج نداره؟ خب شورای بسیج کارش همینه دیگه! یه گزارش رد میکنیم؛ اگه توجه نکردن خودمون میریم با ضابـ...
حاج آقا دستش را به نشانه ایست جلو نگه میدارد:
-وایسا آقاسید! میدونم نگرانی، ولی نمیشه که چکشی، یهو بری همه رو بریزی توی گونی! بذار اول مردم رو روشن کنیم که اگه کاری کردیم، مردم توجیه شده باشن!
-از اینا بعید نیست، به یه جاهایی وصل باشنا...
-اون دیگه وظیفه بسیج نیست. کار نیروی انتظامی و سپاهه که ته و توی ماجرا رو دربیاره.
علی آقا که تا الان داشت صورت جلسه مینوشت، سر بلند میکند:
-پس تکلیف این هیئت محسن شهید معلوم شد.
حسن رو به مصطفی میکند:
- قرار شد چه کنیم پس؟
مصطفی شمرده میگوید:
-روشنگری میکنیم و گزارش میدیم که مواظبشون باشن.
نفسش را با صدای بلندی بیرون میدهد و رو به ما میکند:
-خانما، شما حواستون به جلسات زنونه باشه، ببینید اگه جلسه زنونه این مدلی هست، حتما گزارش بدید.
الهام آب گلویش را فرو میدهد و میگوید:
- اتفاقا یه مسئله مهمه که میخوایم بگیم.
مصطفی پیداست که پاهایش خواب رفته. چهارزانو مینشیند و میگوید:
- بفرمایین.
الهام نگاهی به فاطمه میکند و از او کمک میخواهد. فاطمه با ابرو اشاره میکند که خودت بگو.
الهام شروع میکند:
-راستش چندروز پیش، فاطمه خانم از طرف یه دوستاشون دعوت میشن به یه مجلس روضه زنونه. گویا بخاطر نذر یه مادر شهید، این مجلس هر هفته روزای صبح جمعه دایره؛ اما فاطمه خانم چیزایی دیدن که قابل تامله.
الهام از این راه ادامه حرف را به فاطمه پاس میدهد. فاطمه صدایی صاف میکند و میگوید:
- درسته. توی نگاه اول یه جلسه روضه زنونه بود، اما رفتار عجیبی داشتن. مثلا به جز قهوه و شیرینی چیزی ندادن و گفتن هزینه صبحانه رو بین فقرا تقسیم میکنن. یا به جای مداحی، چندتا دختر اومدن فلوت زدن و یه خانم یه شعر غمگین خوند و غم نوازی کردن. حالا اینا مهم نیست، اصل مطلب، صحبتای خانمیه که توی مراسم بود. اگه بخوام خلاصه بگم، یکی خیلی تاکید میکرد روی برابری زن و مرد، یکی هم معتقد بود نوجوونها باید آزاد باشند تا خودشون دین و راه زندگیشون رو انتخاب کنن! یعنی یه جورایی میخواست بگه ملاک حقانیت دین، تشخیص خود فرده و مثلا من اگه فکر کنم مسیحیت درسته، پس درسته! و یه جورایی میگفت ایمان آدم به دینش ربطی نداره و همه ادیان میتونن حق باشن، چون اصل ایمان، محبته!
مصطفی طوری اخم کرده که انگار میخواهد خودکار در دستش را با چشمانش ببلعد!
میگویم:
- البته اینایی که فاطمه خانم گفتن، برداشتی بود که ما از حرفای اون خانم داشتیم.
مصطفی زیر لب میپرسد:
-کجا بود این روضه؟
-توی همین محدوده بود، شاید یه چهارراه بالاتر.
حسن دستی بین موهایش میکشد:
-از زمین و زمون میباره!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
#آسدمرتضیآوینی:
زمان بر امتحان من و تو ميگردد
تا ببينند كه چون صدای «هل من ناصر»
امام عشق برخيزد چه میكنيم...
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #هفت به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آرو
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #هشت
به روایت مصطفی
نمیدانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچههای بسیج دارند خودشان را میکشند که اقدامی بکنیم برای این فرقهها. تازه معلوم نیست، این روضهای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟
گرچه آن طور که خانمها میگویند،
عقایدش به بهاییها میخورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت میشود.
این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار میکنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند!
راستش خسته شدهام از دست روی دست گذاشتن. میدانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمیشود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژیمان را بگذاریم روی روشنگری. به بچههای فرهنگی گفتهام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد.
تقهای به در میخورد.
نگاهی به کاغذهای روبهرویم میاندازم. بیشتر ایدههای بچهها مثل هماند. من هم نمیتوانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد.
اجازه ورود میدهم.
الهام که در را باز میکند و مبهوت به من خیره میشود. تازه میفهمم کجا نشستهام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشستهام.
الهام خندهاش میگیرد:
-مصطفی این چه وضعیه؟
خستگی از تنم میرود و میخندم:
-داشتم مدارک و پروندههای بچهها رو مرتب میکردم...
الهام خنده کنان میگوید:
- باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها!
-مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه.
الهام چادرش را دور کمر میپیچد و روبهرویم مینشیند:
- کمکی از دست من برمیاد؟
-من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد!
-پس برمیاد
پوشهای را که دستم است، کنار میگذارم و میگویم:
-برای این روضه زنونه فکری کردین؟
-فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهاییام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید.
-نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟
لبهایش را روی هم فشار میدهد و دست میزند زیر چانهاش:
-چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمیدونم!
-اسم شهیدشون چیه؟
-نمیدونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور میگفتن. یعنی میگی؟
حس میکنم کامم تلخ میشود. به سختی میگویم:
-آره.
غبار نگرانی لبخندش را محو میکند. برای اینکه آرامتر شود، میگویم:
- شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن.
گلهمندانه میگوید:
-مشکل اینه که جذبمون از جوونترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن.
-خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره.
همانطور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پروندهها، میگوید:
-اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #نه
(مصطفی)
قلبم از ضربان میایستد.
ناخودآگاه چشمانم میجوشد، اما نمیگذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده میشود:
-راست میگی؟ پیاده؟
چشمان او هم میدرخشد؛ اما او هم نمیبارد:
-آره... راست میگم... پیاده...
پیاده را که میگوید،
یک خط نازک روی صورتش کشیده میشود. از چشمش تا پایین. حس میکنم قلبم دارد میسوزد. به زمین خیره میشوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمیآورم؛ خودش میفهمد:
- آره میدونم، الان نمیـ...
جملهاش تمام نشده، باران میگیرد.
حتما قلب او هم میسوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه میشود؟
الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشکهایش را سر به راه کند، اما نتوانست.
من هم قبول ندارم که مرد گریه نمیکند.
مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد، بی قلب هم مرد نیست. برای اثبات مردانگیام هم که شده، مثل بچهها میزنم زیر گریه.
هردو، مثل بچهها شدهایم.
مثل بچههایی که زمین خوردهاند و بابا میخواهند که بلندشان کنند. مثل بچههایی که کتک خوردهاند، بابا میخواهیم!
حسن و مریم هم دلشان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، اینجا صدای هل من ناصر را بهتر میشنویم.
خودمان با خنده و اشک پدر و مادرها را بدرقه میکنیم و اشک پشت سرشان میریزیم. نگاهمان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شدهایم که دلمان زودتر از آنها به کربلا میرسد.
پدر و مادر که میروند،
حس میکنم تمام روح و تنم درد میکند.
الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه دادهاند؛ مثل دختربچهها.
حسن هم سرش پایین است و بغضش را میخورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم میکشم و به حسن میگویم:
-تو هم روحت درد میکنه؟
حسن هم بچه میشود.
خودش را در آغوشم میاندازد و مثل بچهها میشکند. دلمان بابا میخواهد.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #ده
(مصطفی)
ذولجناحم را میبرم داخل حیاط مسجد و روی جک میزنم. هنوز قفل نزدهام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث میشود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا میآید.
سراسیمه به کوچه میروم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خونآلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی میزنم توی سرم و خودم را میرسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را میمالد. نمیدانم باید چکار کنم.
حاج آقا که درد و خندهاش باهم درآمیخته میگوید:
- زد و رفت پدر صلواتی!
-چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس...
-چرا انقدر شلوغش میکنی؟ در حد یه زمین خوردن بود!
حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا میدهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک میکند، میگوید:
-یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت!
رو به حاج کاظم میکنم:
- پلاکش رو کسی برنداشت؟
حاج کاظم کمی فکر میکند و میگوید:
-نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، لامروت!
-نشنیدین چی گفت؟
حاج آقا جواب میدهد:
-چرا... بعدا بیا به خودت بگم.
علی و حسن که تازه رسیدهاند،
نفس نفس زنان جمعیت را میشکافند و از اوضاع میپرسند. به علی میگویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن میسپارم مردم را متفرق کند.
حاج آقا همانطور که دستش را از درد گرفته، میگوید:
-نماز جماعت تعطیل نشه ها، آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشون رو بخونن...
نگاهی به حاج کاظم میکنم:
- من که میخوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتون رو می بوسه!
حاج کاظم چارهای جز پذیرش ندارد.
آمبولانس میرسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش میگذاریم. خودم مینشینم کنار حاج آقا و علی و حسن میروند دنبال کارهای کلانتری.
میپرسم:
-چی گفت حاج آقا؟
-منم دقیق نشنیدم؛ ولی انگار گفت تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا...
باورم نمیشود.
یعنی آنقدر حواس جمعند و...توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عدهای از حرفهای اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که...
فکر کردهاند خانهی خاله است که بیایند و بزنند و دربروند. نشانشان میدهم، اینجا بسیج دارد!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
شهید مهدی زین الدین:
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…✨
آوینیسم🌱
شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می ک
با خواندن زیارت شهدا شهدا را یاد کنیم✨
زیارتنامه شهدا❤️:
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ
الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیعَبدِ اللهِ
بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم
وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم
وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا
فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #ده (مصطفی) ذولجناحم را میبرم داخل حیاط مسجد و روی جک
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #یازده
(مصطفی)
نیروی انتظامی میگوید فعلا نمیتواند اقدام جدی کند قرارشده ما نگران نباشیم و همانطور که پیش رفتهایم رصدشان کنیم و به سپاه گزارش دهیم.
مثل اینکه واقعا کاری از دستم برنمیآید. حداقل تا زمانی که سیدحسین برسد.برای نماز مغرب به مسجد میرسیم. اینطور که معلوم است، باید یکی دو روز حاج کاظم نماز را بخواند.
هنوز پایم به حیاط نرسیده که صدای همهمه چندتا از بچهها یادم میاندازد که ذوالجناح را قفل نزده بودم. میروم به جایی که بچهها ایستادهاند.
متین مرا که میبیند با چهرهای نگران به سمتم میآید:
-آقا سید، فکر کنم موتور شما رو زدن!
قدم تند میکنم و به متین میگویم:
-یعنی چی که موتور من رو زدن؟
-نمیدونم... عصر یکی دونفر با ماسک اومدن با چماق افتادن به جونش؛ ولی خیلی خسارت نزدن چون ما زود رسیدیم.
به ذوالجناح که روی زمین واژگون شده، میرسم. یکی از آینههایش شکسته و بعضی قسمتهایش کمی تو رفته؛ رنگهایش هم کمی ریخته.
کامران میگوید:
-وقتی ما رسیدیم در رفتن. یکیشون میخواست با اسپری، یه چیزی رو زمین بنویسه ولی نتونست، امونش ندادیم.
نگاه را از ذوالجناح میگیرم و به متین میگویم:
- نرفتین دنبالشون؟
به جای متین، جوانی غریبه همسن خودم پاسخ میدهد:
- چرا من سعی کردم برم؛ ولی گمشون کردم.
جمله حسن در ذهنم چرخ می خورد که:
-از زمین و زمان برایمان میبارد!
مگر چقدر غفلت کردهایم که آنقدر جسور شدهاند؟ آنقدر ذهنم درگیر است که فراموش میکنم بپرسم جوان تازه وارد کیست. با همان صدای گرفته به بچهها میگویم:
-برید نماز دیر میشه الان...
حتما انقدر بهم ریخته و درب و داغون هستم که سریع حرفم را گوش کنند و بروند.
اما خودم هنوز نشستهام.
نمیدانم چکار کنم و چه موضعی بگیرم مقابل اینهمه گستاخی؟صدایی مهربان از بالای سرم میگوید:
- نمیخوای بریم نماز اخوی؟ غصه نخور درستش میکنیم...
سرم را که بلند میکنم،
همان جوان تازه وارد را میبینم که با لبخندی شیرین، دست به طرفم دراز کرده. در آن شرایط و فشار روحی، لبخند برایم بهترین مرهم است. نمیدانم چرا چهرهاش مرا یاد سیدحسین میاندازد و مهرش به دلم مینشیند. انقدر که برای چندلحظه مشکلات از یادم میرود و بلند میشوم که به نماز برسم.
بعد از نماز، دستم را میفشارد و لبخند میزند:
- آقا سیدمصطفی که میگن شمایید؟
من هم به زور میخندم:
-بله...
دستم را محکمتر میفشارد:
-عباسم... دوست سیدحسین آقا... قرار شده بود بیام به عنوان مربی سرود درخدمت باشم.
تازه یادم میافتد تا سیزدهم آبان یکی دو روز بیشتر نمانده و هیچ کاری نکردهایم. میدانم برای آماده کردن سرود دیر است. عباس هم این را از نگاهم میفهمد:
-حالا روز دانش آموز نشد، برای پنجم آذر یه چیزی آماده میکنیم... کلا خوبه مسجد یه گروه سرود داشته باشه... کار دیگه ای هم اگه از دستم براومد درخدمتم.
هنوز حرفهایش کامل در ذهنم تحلیل نشده که حسن مثل اجل معلق میرسد:
-به! عباس آقا... چه عجب ما شما رو دیدیم بعد عمری!
تازه دوزاریام میافتد که عباس از دوستان قدیمی سیدحسین بوده. اما چرا من تا الان ندیده بودمش؟
از حسن که میپرسم،
میگوید او هم تا دیشب که سیدحسین زنگ زده بوده، اسم عباس را نمیدانسته و فقط چندبار او را با سیدحسین دیده بوده. همان اول هم مهر عباس به دلم نشست. الان هم که سیدحسین معرفیاش کرده، بیشتر دوستش دارم. چشمانش همیشه میخندند.
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #یازده (مصطفی) نیروی انتظامی میگوید فعلا نمیتواند اق
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #دوازده
(مریم)
قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم،
چادرم را برمیدارم. زیر چادر، تیپ قرمز و مشکی زدهام.
دهان الهام باز میماند:
-خاک برسرم مریم این چه ریختیه؟
درحالی که شالم را باز میکنم و موهایم را بیرون میریزم، میگویم:
-نه پس، با قیافه بسیجیا برم ادای دختر ژیگولارو دربیارم؟
دو طرف شال را این طرف و آن طرف شانهام میاندازم. انقدر عقب است که گوشوارهام پیدا میشود. وقتی در را باز میکنند که داخل بیایند، سوز سرما به گردنم میخورد و بدنم مورمور میشود. جداً سردشان نمیشود که در این سرما شالشان را عقب میبرند؟
الهام از قیافهام، خندهاش میگیرد:
-وای مریم! تو اگه آب بود شناگر ماهری بودی! چقدرم بهت میاد! تصور کن مسئول فرهنگی بسیج خواهران با این تیپ!
به جای این که بخندم، نگران میشوم:
-میگم یه وقت یکی از خانومای بسیج نیاد، من رو با این وضع ببینه؟
-نترس بابا با این آرایشی که تو کردی منم نمیشناسمت! جاییام که نشستیم خیلی دید نداره!
مسنترها گاهی با تاسف و کمی عصبانیت نگاهم میکنند و جوانترها با حسرت و تعجب. تا به حال این نگاه را تجربه نکرده بودم. با این قیافه معذبم.
به خودم نهیب میزنم که:
- خب جلوی نامحرم که نیست... بعدم باید یکم نقش بازی کنی...
دلم برای چادرم تنگ میشود. طاقت نمیاورم و به الهام میگویم:
-چادر رو بده بندازم روی سرم همینجوری...
سخنرانشان خانم حسینی (دقت کنید: حسینی!) خودش هم یک ته آرایش ملایم دارد و تمام مدت سخنرانی، چشمش به من است. الهام هم طبق نقشه قبلی، هربار درست زمانی که خانم حسینی نگاهم میکند، نگاهی از سر انزجار و تنفر به من میاندازد و غر میزند! حواسش هست که تندتند یادداشت بردارد. من هم باید ادای مریدان شیفته را دربیاورم و محو سخنان گهربار خانم حسینی بشوم، مثلا!
سخنرانی که تمام میشود،
مثلا به مداحی اهمیت نمیدهم و میروم خدمت خانم حسینی. با دیدن من لبخندی مادرانه میزند؛ طوری که تشویق شوم جلوتر بروم.
با عشوه میگویم:
-ببخشید... میشه من با شما خصوصی صحبت کنم؟
نمیدانم در من چه دیده و چطور نقش بازی کردهام که با آغوش باز میپذیرد و مرا میبرد به یکی از اتاقهای خانه. طوری محبت میکند که نزدیک است جذبش شوم!
هم بیان خوبی دارد و هم اخلاقی جذاب. معلوم نیست کجا آموزش دیده اینطور آدمها را جذب کند؟
با همان حالت شیفتگی میگویم:
-چرا انقدر به ظاهر من گیر میدن؟ چرا دائم فکرای نامربوط میکنن درباره من؟ مگه اسلام فقط به ظاهره؟ مگه اونایی که خیلی ادعای مسلمونیشون میشه آدمای خوبیاند؟ من دلم نمیخواد ظاهرم مثل مسلمونا باشه که شبیه اختلاسگرا و داعشیا بشم... اصلا اگه اسلام اینه که اینا میگن، من نمیخوام! کافر باشم بهتره!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #دوازده (مریم) قبل از اینکه به چشم کسی بیاییم، چادرم
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #سیزده
(مریم)
دستم را میگیرد و میفشارد؛ انگار که بخواهد ابراز همدردی کند:
- میدونم چی میگی عزیزم؛ اما این دلیل نمیشه تو کلا کافر باشی و قید خدا رو بزنی! ببین... آدما نیاز دارن به اینکه یه حقیقت ماورایی رو بپرستن. برای همینم بت میساختن، چون نمیتونستن بی خدا باشن. همین الانم، خیلی از کسایی که بی خدا و کافرن کارشون به خودکشی میکشه. اصلا بدون ایمان که زندگی نمیشه کرد! آدم پژمرده میشه!
-من خدا رو دوست دارم؛ ولی نمیخوام مثل مسلمونا باشم؛ مثل این خشکه مقدسا!
لبخندش بوی پیروزی میدهد:
- خب چه اشکال داره؟ مهم قلب توئه! ایمان توی قلبه! ایمانم یعنی محبت! یعنی عشق! ایمان جز این نیست! بعدهم، کی گفته دین فقط اسلامه؟ اینهمه دین هستن که همشون بشر رو میبرن به سمت خدا. مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه! دین فقط یه جاده ست! همه ادیانم میرسن به خدا. تو به عنوان یه جوون، حق داری خودت ببینی دوست داری از کدوم یکی از جادهها به خدا برسی! فکر نکن چون پدر و مادرت مسلمونن توهم باید مثلشون باشی! همه بدبختیا و جنگا توی دنیا الان سر اینه که هرکسی میگه دین من بهتره؛ درحالی که آدما صرف نظر از مذهبشون، با معیار انسانیت سنجیده میشن!
(این عقاید انحرافی استخراج شده از رصد کانال های معانداسلام است و پلورالیسم دینی نام دارد. تمام شبهات مطرح شده، دارای پاسخ های علمی و منطقی ست.)
چقدر خوب بلد است بحث را ببرد به سمتی که میخواهد. ادای آدمهای تازه آگاه شده را درمیآورم:
-خب الان پیشنهاد خود شما چیه؟
انگار برای زدن حرفی دل دل میکند.
گویا دارم به هدفم نزدیک میشوم. سراپا گوش و چشم میشوم چون باید دقیقا تمام حالات و رفتارها و حتی لحن صدایش را به خاطر بسپارم.
میگوید:
-ببین... دینی رو انتخاب کن که بیشتر به قلبت اهمیت بده نه ظاهرت... دینی که بناش به صلح باشه و به آزادی تو به عنوان یه خانم احترام بذاره؛ متوجهی که؟ نباید بین زن و مرد الکی دیوار و حصار کشید؛ این تعصبا معنی نمیده. سعی هم بکن دینت با سیاست مخلوط نشه، سیاست بی پدر و مادره. دینی که دائم تو رو بندازه توی وادی سیاست دین نیست! از همه مهمتر اینه که دینت به روز باشه و جدید. ببین قوانین اخلاقیش چیه، اگه دیدی اصالت رو به اخلاق میده خوبه. در کل، ببین قلبت چی میگه...
باید وادارش کنم واضحتر حرف بزند:
-من خیلی نمیدونم تحقیقم رو از کجا شروع کنم. میشه شما یه راهنمایی بکنید؟
میتوانم حس پیروزی را در چشمانش ببینم. حتما الان به خیال اینکه توانسته مغزم را شستوشو دهد، در دلش قند آب میشود:
- اگه بازم میای جلسه اینجا، برات چندتا کتاب بیارم که بخونی... چندتا سایت و وبلاگم هست، اونام منابع خوبیاند...
آدرس سایتها و وبلاگها را میگیرم و قرار میگذارم برای هفته بعد بیشتر باهم صحبت کنیم.
وقتی از اتاق بیرون میآییم،
مراسم تمام شده و اکثرا درحال رفتناند. خانم حسینی هم کمی دیرش شده و خوشبختانه میرود.
الهام علامت میدهد که چه خبر؟
پلک برهم میگذارم که یعنی:
«الان میام میگم.»
میرسم بالای سرش. تند میپرسد:
-چی شد؟
-وایسا اول سر و ریختم رو درست کنم...
با دستمال مرطوب میافتم به جان صورتم. داشتم خفه میشدم! اینها چیست میمالند به صورتشان؟
آرایشها که پاک میشود،
صورتم نفس میکشد و تازه خودم را میشناسم. شالم را درست میبندم و ساقهایم را دست میکنم. از دستشویی بیرون میآیم و الهام همانطور که چادرم را میدهد بپوشم، میپرسد:
-بگو چی شد دیگه...
به علامت تاسف سری تکان میدهم:
-خیلی عقایدش به بهاییها میخورد. انگار میخواست غیر مستقیم هلم بده به سمت بهاییت؛ ولی هنوز کامل بهم اعتماد نداره! آدرس چندتا سایت رو داده. بریم ببینیم چیه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #سیزده (مریم) دستم را میگیرد و میفشارد؛ انگار که بخو
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #چهارده
(الهام)
از این ده تا سایت و وبلاگ،
هشت تایشان فیلتراند و آن دوتای دیگر هم بعید نیست همین روزها فیلتر شوند. محتوایشان بیشتر حول محور سکولاریسم (دین جدای سیاست) میچرخد، اما برعکس تصورمان حرفی از پلورالیسم نمیزنند.
هر کدام هم درباره یک دیناند.
دوتا درباره #مسیحیت، یکی درباره #یهود، دوتا درباره #زردشت، یک وبلاگ هم درباره #اسلام است.
البته عقاید یکی از اساتید سکولار درباره اسلام که الان خارج از کشور زندگی میکند!
این استاد محترم،
طبق یک پژوهش(رنجبران، داود/ جنگ نرم/ 1388/ انتشارات ساحل اندیشه تهران/ صفحه 55)، در دوره اول اصلاحات با مطرح کردن 59شبهه، نفر اول شبهه افکنی را به خود اختصاص داده و در دوره دوم با چهل و دو شبهه، رتبه دوم را کسب کرده!
از چهار سایت دیگر،
سه تا درباره عرفانهای شرقی و بودا و هندوئیسم است و فقط یک سایت درباره بهاییت است. این یعنی میخواهد اینطور جلوه دهد که ما مختاریم هر دینی که بخواهیم را انتخاب کنیم.
از تحلیل حرفهایش در کنار آموزههای بهاییت، به این نتیجه میرسیم که هدف اصلیاش هم #بهاییت بوده.
مریم خودش را روی پشتی صندلی رها میکند و با چهرهای درهم کشیده، میگوید:
- الهام، میگم این داره لودری میره جلو گند میزنه به عقاید مردم! چه کنیم؟
خودم هم آشوب شدهام؛ اما سعی دارم خود و مریم را دلداری دهم:
-نه، بالاخره مردم عقل دارن. میفهمن حرفاش فقط ظاهر قشنگ داره.
همانطور که به زمین خیره شده، میگوید:
-آخه تو که نمیدونی... این یه روانشناس بالفطرهست. خوب بلده چطور مغز آدما رو بشوره! جوونا راحت جذب اخلاقش میشن. دیگه نمیتونن فکر کنن یه درصد ممکنه حرف اشتباه بزنه!
فکری در ذهنم جرقه میزند:
-مریم، کتاب بدیم... بریم در خونهها، توی مسجد... کتاب بدیم... مسابقه کتابخوانیام میذاریم... خوبه؟
مریم ناامیدانه نگاهم میکند:
- با کدوم پول؟
-دوتا خیّر پیدا میکنیم از مردمم پول جمع میشه. خودمونم میذاریم رو هم، بالاخره جور میشه...
-چه کتابی تو فکرته؟
-سایه شوم... خوبه؟
لبهایش را برهم میفشارد:
-خوبه!
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹
🌟قسمت #پانزده
(مصطفی)
بعد مدتها دوباره به سالن رزمی میروم. خیلی وقت بود، کارهای بسیج نگذاشته بود بیایم خدمت علی و دار و دستهاش.
علی در واقع شاگرد سیدحسین است ،
و حالا که سید نیست، او کلاسهای رزمی را میچرخاند. در گروه فرهنگی هنری هم حرفهایی برای گفتن دارد. دستپخت سیدحسین است دیگر!
مرا که میبیند، کمی سر و وضعش را مرتب میکند و جلو میآید:
-به! سلام آقاسید! چه عجب از اینورا...
بندهای کمربند مشکیاش را میگیرم و میکشم طوری که فشارش را حس کند:
-تو کی مشکی گرفتی بچه؟ آخرین بار یادمه زرد بودی!
علی لبخندی از سر خویشتنداری میزند:
- احترام پیشکسوتان واجبه!
لباس تکواندو را از داخل ساکم بیرون میکشم. خیلی وقت است سراغش نرفته بودم. یا جای خطهای تا رویش مانده یا چروک شده. مهم نیست، میپوشمش.
با بقیه بچهها شروع میکنیم به گرم کردن. تازه میفهمم این مدت چقدر بدنم خشک شده بوده!
علی که کنار من نرمش میکند، آرام میگوید:
-چی شده آقاسید هوس ورزش رزمی کردن؟
درحالی که درد حاصل از کشش پاهایم را تحمل میکنم جواب میدهم:
- حالم خوش نیست، میخوام تخلیه شم! بهتره بیخیال مبارزه بشی اخوی!
علی «آهان» آرامی میگوید و به بچهها تشر میزند که درست نرمش کنند. نه به این فروتنیاش و نه به آن داد زدنهایش سر بچهها!
انقدر به کیسه بوکس و میتهای بیچاره ضربه میزنم که خیس عرق شوم. صدای کیاپ کشیدنم بین صدای بچهها گم شده، اما خودم صدای خودم را میشنوم. انگار خود یاسر الحبیب یا شیرازی جلویم ایستاده باشد!
مریم راست میگوید،
باید کتاب پخش کنیم بین بچهها. باید به واحد فرهنگی هم بگویم سیر نمایشگاهی بگذارد. مهدی هم باید برنامههای کانال را ببرد به سمت مباحث اعتقادی.
حاج آقا هم که کارش را خوب بلد است.جلسات را میبریم به سمت پرسش و پاسخ.
ورزش کمک میکند مغزم بهتر کار کند.
وقتی علی صدایم میزند که سرد کنیم، به خودم میآیم. تازه درد پاهایم را حس میکنم. نمیدانم بخاطر شدت ضربات است یا دوریام از ورزش؟
با حوله عرقم را خشک میکنم که عباس میرسد. بچههایی که برای تمرین سرود اسم نوشتهاند قرار است تست بدهند.
بچهها دورش را میگیرند.
باید تست گرفتن تا قبل از نماز مغرب تمام شود.
مینشینم گوشهای از شبستان؛
نشستن که نه، رها میشوم. مشغول تماشای عباس و بچههایم .
که علی با یک لیوان شربت آبلیمو میرسد:
-پاهات درد میکنه سید؟
سر تکان میدهم.
با دلسوزی میگوید:
-خب چرا همه کارا رو خودت میکنی؟ انقدر حرص نخور سید! یه ذره م به زندگیت برس! صفر تموم شه ما شیرینی عروسی میخوایما!
تازه یادم میافتد چیزی به اربعین نمانده. خدا خودش بخیر کند.
میپرسد:
- میگم سید... یه بچهها چندروز پیش ازم پرسید چرا انقدر اسلام حرف از جهاد میزنه، ولی توی بقیه ادیان اینطور نیست؟
یک جرعه از شربت مینوشم. دلم شربت انبه میخواهد. نگاهی به علی میکنم:
-خب تو چی بهش جواب دادی؟
🇮🇷ادامه دارد...
✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#نقاب_ابلیس ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
خطبه عقد توسط مقام معظم رهبری !
شاید شیرینترین و جالبترین قسمت این مراسم این بود که خطبه عقد این شهید والامقام به صورت تلفنی توسط رهبر معظم انقلاب خوانده شده است.
همسر شهید در روایت آن لحظات میگوید: نوید سر سفره عقد، قرآن را که دستش گرفت، نیت کرد و قرآن را باز کرد تا هر صفحهای که آمد باهم بخوانیم؛ آیه اول صفحه را که دید، لبخند زد و با آرامش نگاهم کرد، چشمانش از شوق برق میزد، آیه 23 سوره احزاب دلش را آرام کرده بود.
«مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا»: «برخی از آن مؤمنان، بزرگ مردانی هستند که به عهد و پیمانی که با خدا بستند کاملا وفا کردند، پس برخی پیمان خویش گزاردند (و بر آن عهد ایستادگی کردند تا به راه خدا شهید شدند مانند عبیده و حمزه و جعفر) و برخی به انتظار (فیض شهادت) مقاومت کرده و هیچ عهد خود را تغییر ندادند.»
💫شهید نوید صفری💫
@avinist