eitaa logo
آوینیسم🌱
8.8هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
155 فایل
≼ آسد‌مرتضی‌آوینی: قدس جلوه‌ی برکت خدا و پله‌ی نخستین معراج انسان است راه قدس از کربلاست که می‌گذرد...🇵🇸 ≽ راه ارتباطی: @seyyedhj @fajr04🧕 لینک ناشناس https://daigo.ir/secret/65946312 کپی مطالب آزاد🌱 اگه یه صلوات برای فرج هم فرستادی دمت گرم:)
مشاهده در ایتا
دانلود
: زمان بر امتحان من و تو ميگردد تا ببينند كه چون صدای «هل من ناصر» امام عشق برخيزد چه می‌كنيم...
هدایت شده از آوینیسم🌱
💚🌱 ۵صلوات هدیه به صاحب الزمان(عج)بفرستید تا انشاءالله پارت های بعدی رو بزارم 😍
آوینیسم🌱
👹رمان اعتقادی و امنیتی #نقاب_ابلیس👹 🌟قسمت #هفت به روایت مریم -پس شمام متوجهش شدید؟ دارن آروم آرو
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت به روایت مصطفی نمی‌دانم، شاید هم من توهم توطئه داشته باشم و الکی نگرانم؛ اما فقط که من نیستم! همه بچه‌های بسیج دارند خودشان را می‌کشند که اقدامی بکنیم برای این فرقه‌ها. تازه معلوم نیست، این روضه‌ای که همسر سیدحسین رفته، حرف حسابش چیست؟ گرچه آن طور که خانم‌ها می‌گویند، عقایدش به بهایی‌ها می‌خورد. اگر بهایی باشند خیلی کارمان سخت می‌شود. این چندروز جملۀ «کاش سیدحسین بود» را مثل ذکر تکرار می‌کنم. اصلا مگر او فرمانده بسیج اینجا نیست؟ خودش باید بیاید کارها را جمع کند! راستش خسته شده‌ام از دست روی دست گذاشتن. می‌دانم نباید شتاب زده عمل کنیم، اما نمی‌شود عمل نکنیم! فعلا قرار شده انرژی‌مان را بگذاریم روی روشنگری. به بچه‌های فرهنگی گفته‌ام پوسترهایی در این موضوع طراحی کنند. باید جذب را بالا ببریم که دامنه تاثیرمان بیشتر باشد. تقه‌ای به در می‌خورد. نگاهی به کاغذهای روبه‌رویم می‌اندازم. بیشتر ایده‌های بچه‌ها مثل هم‌اند. من هم نمی‌توانم تنها انتخاب کنم، باید بگذارم برای بعد. اجازه ورود می‌دهم. الهام که در را باز می‌کند و مبهوت به من خیره می‌شود. تازه می‌فهمم کجا نشسته‌ام. چهارزانو بین انبوه کاغذ و پوشه نشسته‌ام. الهام خنده‌اش می‌گیرد: -مصطفی این چه وضعیه؟ خستگی از تنم می‌رود و می‌خندم: -داشتم مدارک و پرونده‌های بچه‌ها رو مرتب می‌کردم... الهام خنده کنان می‌گوید: - باشه بابا، فهمیدیم مسئولیت پذیرید آقای جانشین فرمانده. ولی این کارا وظیفه نیرو انسانیه ها! -مهدی بیچاره این چندروز خیلی زحمت کشید، مادرش حالش خوب نبود، گفتم بره خونه. الهام چادرش را دور کمر می‌پیچد و روبه‌رویم می‌نشیند: - کمکی از دست من برمیاد؟ -من که از خدامه کمک از دست شما بربیاد! -پس برمیاد پوشه‌ای را که دستم است، کنار می‌گذارم و می‌گویم: -برای این روضه زنونه فکری کردین؟ -فاطمه خانم اذیت میشه هر هفته بره. قرار شد من یا مریم بریم هرهفته، ببینیم چی میگه. کسی که نمیاد تابلو دستش بگیره بگه من بهایی‌ام، من آتئیستم، من فلانم... سخت میشه فهمید. -نه، منظورم اینه که به نظرت با سم پراکنیاش چه کار باید کرد؟ لب‌هایش را روی هم فشار می‌دهد و دست می‌زند زیر چانه‌اش: -چون بانی مراسم یه مادر شهیده، مردم خیلی بهش اعتماد دارن. حالا یا مادر شهیده عامده، یا جاهل. این رو نمی‌دونم! -اسم شهیدشون چیه؟ -نمی‌دونم... نه من، نه فاطمه خانم، اسم و عکسی ازش ندیدیم... مردم اینطور می‌گفتن. یعنی میگی؟ حس می‌کنم کامم تلخ می‌شود. به سختی می‌گویم: -آره. غبار نگرانی لبخندش را محو می‌کند. برای اینکه آرام‌تر شود، می‌گویم: - شما فقط شبهاتش رو بشناسید، توی جلسات خودمون جوابش رو بدید یا بگید حاج آقا جواب بده. اینطوری مردمی که این شبهات رو نشنیدن هم واکسینه میشن. گله‌مندانه می‌گوید: -مشکل اینه که جذبمون از جوون‌ترها پایینه. اکثرا خانمای بزرگن. -خب خانمایی که سنشون بالاتره، مادر هستن و خیلی تاثیرگذارن. برای همین اینم دست کم نگیر. بعد هم بگو هرکسی از جوونا و نوجوونا که بتونه دونفر رو جذب کنه، جایزه داره. همان‌طور که نگاهش به زمین است و مشغول جمع کردن پرونده‌ها، می‌گوید: -اومده بودم بگم پدرت گفتن جور شده خونوادگی بریم کربلا. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) قلبم از ضربان می‌ایستد. ناخودآگاه چشمانم می‌جوشد، اما نمی‌گذارم ببارند. صدایم از پشت بغض نفس گیرم به سختی شنیده می‌شود: -راست میگی؟ پیاده؟ چشمان او هم می‌درخشد؛ اما او هم نمی‌بارد: -آره... راست میگم... پیاده... پیاده را که می‌گوید، یک خط نازک روی صورتش کشیده می‌شود. از چشمش تا پایین. حس می‌کنم قلبم دارد می‌سوزد. به زمین خیره می‌شوم و یک کلمه از آن همه حرف را به زبان نمی‌آورم؛ خودش می‌فهمد: - آره می‌دونم، الان نمیـ... جمله‌اش تمام نشده، باران می‌گیرد. حتما قلب او هم می‌سوزد. هیچ حرفی لازم نیست برای فهمیدن اینکه اگر ما برویم، سنگر خالی چه می‌شود؟ الهام خیلی تلاش کرد جلوی من خودش را نگه دارد و اشک‌هایش را سر به راه کند، اما نتوانست. من هم قبول ندارم که مرد گریه نمی‌کند. مرد اگر گریه نکند، قلب ندارد. مرد، بی قلب هم مرد نیست. برای اثبات مردانگی‌ام هم که شده، مثل بچه‌ها می‌زنم زیر گریه. هردو، مثل بچه‌ها شده‌ایم. مثل بچه‌هایی که زمین خورده‌اند و بابا می‌خواهند که بلندشان کنند. مثل بچه‌هایی که کتک خورده‌اند، بابا میخواهیم! حسن و مریم هم دل‌شان نیامد این وضع را رها کنند. اگر قرار به یاری اباعبدالله باشد، این‌جا صدای هل من ناصر را بهتر می‌شنویم. خودمان با خنده و اشک پدر و مادرها را بدرقه می‌کنیم و اشک پشت سرشان می‌ریزیم. نگاه‌مان پر از التماس دعاست؛ آنقدر هوایی شده‌ایم که دل‌مان زودتر از آن‌ها به کربلا می‌رسد. پدر و مادر که می‌روند، حس می‌کنم تمام روح و تنم درد می‌کند. الهام و مریم با صورت خیس به دیوار تکیه داده‌اند؛ مثل دختربچه‌ها. حسن هم سرش پایین است و بغضش را می‌خورد. فکر کنم حسن معتقد است مرد نباید گریه کند. دستی به صورتم می‌کشم و به حسن می‌گویم: -تو هم روحت درد می‌کنه؟ حسن هم بچه می‌شود. خودش را در آغوشم می‌اندازد و مثل بچه‌ها می‌شکند. دل‌مان بابا می‌خواهد. 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
دو پارت دیگه هم انشاءالله شب🌱
رمان رو برای دوستانتون هم بفرستید😍
مرسی انرژی 🤩
ی پارت سوپرایززززز🤩
👹رمان اعتقادی و امنیتی 👹 🌟قسمت (مصطفی) ذولجناحم را می‌برم داخل حیاط مسجد و روی جک می‌زنم. هنوز قفل نزده‌ام که صدایی شبیه صدای تصادف، باعث می‌شود سرم را بلند کنم. از داخل کوچه سر و صدا می‌آید. سراسیمه به کوچه می‌روم. هنوز ازدحام طوری نیست که نبینم حاج آقا محمدی، خون‌آلود روی زمین افتاده. با دیدن این صحنه دو دستی می‌زنم توی سرم و خودم را می‌رسانم به حاج آقا که الان نشسته است و دست و پایش را می‌مالد. نمی‌دانم باید چکار کنم. حاج آقا که درد و خنده‌اش باهم درآمیخته می‌گوید: - زد و رفت پدر صلواتی! -چی شد حاج آقا؟ کی زد؟ الان خوبین؟ وایسین... تکون نخورین تا زنگ بزنم اورژانس... -چرا انقدر شلوغش می‌کنی؟ در حد یه زمین خوردن بود! حاج کاظم (خادم مسجد) درحالی که لیوان آب را دست حاج آقا می‌دهد و با دستمالی خون روی صورتش را پاک می‌کند، می‌گوید: -یه موتوری دوترک بود... اومد زد، یه چیزی گفت و رفت! رو به حاج کاظم می‌کنم: - پلاکش رو کسی برنداشت؟ حاج کاظم کمی فکر می‌کند و می‌گوید: -نه! آخه پلاک رو با یه چیزی پوشونده بود، لامروت! -نشنیدین چی گفت؟ حاج آقا جواب می‌دهد: -چرا... بعدا بیا به خودت بگم. علی و حسن که تازه رسیده‌اند، نفس نفس زنان جمعیت را می‌شکافند و از اوضاع می‌پرسند. به علی می‌گویم به اورژانس زنگ بزند و به حسن می‌سپارم مردم را متفرق کند. حاج آقا همان‌طور که دستش را از درد گرفته، می‌گوید: -نماز جماعت تعطیل نشه ها، آقاسید! خودت یا حاج کاظم وایسین جلو، مردم نمازشون رو بخونن... نگاهی به حاج کاظم می‌کنم: - من که می‌خوام با حاج آقا برم بیمارستان... دست خودتون رو می بوسه! حاج کاظم چاره‌ای جز پذیرش ندارد. آمبولانس می‌رسد و حاج آقا را به زور و اصرار من داخلش می‌گذاریم. خودم می‌نشینم کنار حاج آقا و علی و حسن می‌روند دنبال کارهای کلانتری. می‌پرسم: -چی گفت حاج آقا؟ -منم دقیق نشنیدم؛ ولی انگار گفت تو طرفدار دشمن اهل بیتی و با مرجعیت در نیفت و اینا... باورم نمی‌شود. یعنی آنقدر حواس جمعند و...توضیح دیگری لازم نیست تا بفهمم کار کیست. معلوم است عده‌ای از حرف‌های اخیر حاج آقا درباره شیعه انگلیسی دردشان آمده که... فکر کرده‌اند خانه‌ی خاله است که بیایند و بزنند و دربروند. نشانشان می‌دهم، اینجا بسیج دارد! 🇮🇷ادامه دارد... ✍️نویسنده خانم فاطمه شکیبا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ، تحلیلی موشکافانه در رابطه با فرقه های ضاله به ویژه تشیع انگلیسی
هدایت شده از آوینیسم🌱
امام صادق (ع): هرکس سوره جمعه را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان ما بین دوجمعه خواهد بود. ✨ (بحارالانوار ج86 ص362)
شهید مهدی زین الدین: هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کنید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند…✨