🔅 خاطرات مقدس | اینجا به من احتیاجه
✍🏻 میآمد میگفت «آب نداریم. مهمات نداریم. بچهها پوتین و لباس ندارن. این طوری من چهجوری بگم بجنگن؟»
حتی گاهی میدیدم یک گوشهای نشسته و بیصدا گریه میکند. دلنازک بود و این کارِ فرماندهی پاک فرسودهاش میکرد. همیشه نگران بچهها بود.
صداش زدم. گفتم «عزیز! عراق میخواد پاتکِ طولانیای کنه. شاید دو سه ماه طول بکشه. شما یه سر برو مرخصی. برو به خونواده سر بزن. حالا بچهها اینجا هستن و تا شما برگردی هم اوضاع به همین منواله که الآن هست.»
نگاهم کرد. به خلاف همیشه اصلاً گرفته نبود. خندید و گفت «بعله. پسر بزرگم تصادف کرده، عمرشو داده به شما. خدا رحمتش کنه. خدا خودش داد و خودش گرفت. حالا با این مقدمهچینیها میخواید منو بفرستید تشییع جنازهاش؟ آنجا هستن که این کار را بکنن. اینجا به من احتیاجه. نمیرم.»
دلم آرام گرفت و نفس راحتی کشیدم.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | والله صدر الاسلام
✍🏻 به در و دیوارِ سنگر و سر و لباس ما نگاه میکرد و حرص میخورد. آبمیوه هم تعارفش کردیم نخورد. میگفت «جواب نمیدهم. من سرتیپم. یک نفر بیارید همردهی من باشه، با من صحبت کنه.»
مترجم کسانی را که بودند، معرفی کرد؛ یکی دو تا فرمانده لشکر و قائممقام سپاه و آدمهایی از این دست.
سرتیپ بهتزده نگاه میکرد. بعد بلند شد و گفت «والله صدر الاسلام.»
سه بار گفت. بعد هم گفت نقشهی منطقه را بیاورند.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | توکل به خدا
✍🏻 پرسید «چیه؟ ناراحتی.»
گفتم «نمیبینی؟ باید راه بیفتیم. طرف هم که انگار از غیب خبردار شده. درست رو معبرو میزنه.»
گفت «توکل به خدا.»
بعد نشست کنار ستون و شروع کرد اذان گفتن و گریه کردن. همهی ستون ـ یکییکی ـ گریه افتادند. تا اذان تمام شود تیربار هم خاموش شد. راه افتادیم. یکی بیکار بود. شمرده بود؛ میگفت «۱۵۶ تا منور زدند». هیچ تلفات ندادیم.
پای خاکریز دوباره آمد پیشم. داشتیم حرف میزدیم. دیدیم دو تا عراقی توی سنگر دارند میجنبند. نارنجنک را کشید و دوید طرفِشان. چنان داد زد الله اکبر، که عراقیها از سنگر دویدند بیرون. حالا مانده بود با نارنجک توی دستش و سنگرِ خالی. خندهاش گرفته بود. نارنجک را پرت کرد توی یک حفرهی خالی و دراز کشید.
ترکید؟ نترکید؟ یادم نیست.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سقّا
✍🏻 گفتم «نه علی جان. تو سقای مایی. حتماً میبریمت.»
گفت «دو ساله که همینو میگی. سقا. اما شب عملیات یادت میآد که پسر بزرگ خونوادهم و از این حرفها. من دیگه گول نمیخورم که. دو ساله همهی جون کندنای تدارکاتو گردن گرفتهام که امشب دیگه جا نمونم. این دفعه اگه جا بمونم خدمتم تمومه، دو سال شده دیگه...» همین جور یک ریز میگفت. گفتم «نه! میآی امشب.»
خواست سوار شود. گفتم «با این کفشها؟ اینا که به درد شب عملیات نمیخورن.» دویو توی تدارکات. یک جفت کفش برداشت و پرت کرد توی ماشین و آمد بالا. «بهانهی دیگه نداری؟»
توی خط هم قرار بود یک قسمت از شب را بخوابیم، بعد با ماشین جلو برویم. نشست پای ماشین و چشم از ماشین بر نداشت.
تا ظهر سقا بود. آب میرساند. یک ساعت از ظهر رفته زدندش. دستش در جا قطع شد.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
☑️ @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سکوت و رجز
✍🏻 دانشجو بود. منشی گروهان بود. کمحرف بود؛ اصلاً حرف نمیزد. دو سال دست کوملهها اسیر بود. دو سال هم بیشتر. به هیچکس نگفته بود. از دو ساعت قبل اذان صبح غیبش میزد، تا سه ربع بعد از اذان. لبخند که میزد ته دلم یک جوری میشد.
رسیدیم به تنگه. شروع کرد فریاد زدن. هی با خود میگفتم «اینه که داره داد میکشه؟ باورم نمیشد؛ معمولش این بود که صداش شنیده نمیشد.
رجز میخواند؛ تهییج میکرد. میگفت «این تنگه تنگهی اُحُدِ ماست.» صدایی بود.
تا توی این تنگه بودیم، موقع تیراندازی رجز هم میخواند. تک تیرانداز بود. بلند میشد، میزد، حینِ زدن رجزش را هم میخواند، بعد مینشست.
بار آخری تا بلند شد زدندش. بیصدا به پشت افتاد. کار در جا تمام شده بود؛ خیلی قشنگ؛ بیسروصدا، بیمشکل.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | یا حسین، یا زهرا
✍🏻 رسیدم بالای سرش. سینهاش پُر از ترکش بود. گفتم «هستی؟» گفت «هستم. تو خودتی؟»
گفتم «آره!»
پرسید «تو چی شدی؟»
گفتم «منم یه چیزایی گیرم اومده. راه نمیتونم برم.»
گفت «یادته میخوندی سینه میزدیم؟»
روی یک چاله افتاده بود. توی چاله پر از خونِ لخته شده بود. دستش را میزد زیر خونها و میآورد بالا. میگفت «اینا خونِ منه.»
می گفت «یا حسین، یا زهرا.» به جای سینه زدن دست توی خون میزد. احوال عجیبی بود.
البته زیاد نکشید؛ شاید نیم ساعت، سه ربع؛ یا کمتر؛ یا بیشتر.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | چیزی نشده که
✍🏻 شنیده بودم که حاج حسین تا خودش شناسایی نکند اجازهی عملیات نمیدهد. میگفتیم «فرمانده لشکر میره شناسایی. معلومه یعنی چی دیگه. میره از دور یه نگاهی میکنه بر میگرده.»
اما از دور نگاه نکرد. توی ریزِ شناسایی مثل یک نیروی ساده کار کرد. در عین حال از کل منطقه هم اطلاع داشت و از باقی نیروهای شناسایی هم اطلاعاتی را که لازم داشت گرفت، بعد اجازهی عملیات داد. شب عملیات هم راه افتاد. با ما آمد. گفت میآید بدرقه. تا محلّ عملیات مرحله به مرحله آمد. یکی دو کیلومتریِ محلّ درگیری که رسیدیم، دیگر هر لحظه منتظر بودیم برگردد. آتش هم شروع شد و برنگشت. زیر آتش تا دویست سیصد متری نیروهای عراقی آمد، بعد گفت «بچهها به خدا سپردمتون.»
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | شال و کلاهِ سبز و شمشیر
✍🏻 در را باز کرد و آمد توی جلسه، همان وسط ایستاد و رو به من گفت «حوالت با مادرم زهرا.»
گفتم چی شده سیدجان؟»
انگارنشنیده باشد، باز حرف خودش را گفت.
حالا یک عده دور تا دور نشستهاند، من آن بالا، او هم با شال و کلاه سبزش و شمشیرش ـ که پرِ شالش بود ـ وسط ایستاده، بغض کرده، میلرزد. گفتم «بیا بشینیم، ببینیم قضیه چیه.»
دستم را دراز کردم سمتش. آمد و سرش را گذاشت روز زانوم و بغضش ترکید. شاید یک ربع اشک ریخت. بعد که گریهاش آرامتر شد گفت «چهارماهه اومدهام اینجا. دارم با کمپرسی خاک میبرم، جون میکنم، به این امید که شب عملیات ـ امشب ـ نوبت این میشه...» شمشیرش را درآورد.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | لبخندِ آخر
✍🏻 تا به حال لبخندی دیدهای که هیچوقت فراموشت نشود؟ چهل سالم است. اگر چهارصد سالَم هم بشود بعید میدانم از یادم برود.
دکتر گفت «سریع بپر. حالش وخیمه. اگه زود به بیمارستان نرسه، کارش تمومه.» رفتم استارت کنم برای پریدن. آوردند و گذاشتندش توی هلیکوپتر. یک نفر هم همراهش بود. دکتر اشاره کرد که «بیا. نمیخواد بری. فایده نداره.»
آمدم بالای سرش. هفده هجده ساله بود. رفیقش توی گوشش حرف میزد. خیلی بیحالتر از آن بود که جواب بدهد. رنگش پریده بود. فقط لبخند میزد. خیلی لبخندِ خلاص شدهای بود. با آن همه درد. چشم که روی هم گذاشت هنوز میخندید.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | سلام منو به امام برسونین
✍🏻 «سی متر فاصله. سلام منو به امام برسونین. بگین این بابا به حرف شما رفت جبهه، تا آخرش هم وایساد، کم هم نیاورد. بگید ازشون توقع دارم شفاعت منو بکنن. بیست متر فاصله. دیگه تقریباً کسی نمونده. الآن میگم چیکار کنین. گرای منو که دارین، بذارین آماج. ده، دوازده متر. یالّا بزنین. شما نزنین هم این جلوییه میزنه، یا پشت سریش. چه فرق میکنه؟ رسیدن. لابد توقع دارن پاشم خوشآمد بگم بهشون ...»
فریاد گنگی که از دور میآمد و میگفت «همین گرا را بزن ...» یک دقیقهای بود قطع شده بود. فقط صدای عراقی میآمد که معلوم نبود چی میخواهد بگوید به ما. توپچی گرا را بست من هم بیسیمها را قطع کردم.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny
🔅 خاطرات مقدس | درست همان پانزده نفر
✍🏻 گفت «حاجی بیخیال شو. بذار اگه لازم شد عمل کنیم.چه کار داری شما؟ اگر هم لازم نشد که نشد دیگه.»
اصرار، اصرار، بالأخره تسلیم شد. «دیشب بچّههای ما لیست گرفتند. توی گروهان ما پونزده نفر حاضرن توی میدون مین یا روی سیم خاردار بخوابن تا بقیه رد شن. اگه لازم شه میخوابن.»
شمردم. پانزده تا بود؛ درست همان پانزده نفر.
#خاطرات
#حضرت_امام
#دفاع_مقدس
#کتاب_روزگاران
🇮🇷 @Sh_Aviny