eitaa logo
دفتر نظارت
954 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
12.7هزار ویدیو
29 فایل
سیاسی اقتصادی فرهنگی اجتماعی طنز خبری پزشکی (دیده بان بیدار) ارتباط با مدیر @Daftar_awnezarat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 🔹در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و باسنش (لگنش) از جایش درمی‌رود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد، دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند, هر چه به دختر میگویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که میکنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند. به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوان‌تر میشود. تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش میکند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم… پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول میکند و به طبیب یا همان حکیم میگوید شرط شما چیست؟ حکیم میگوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم, شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود؟ پدر دختر با جان و دل قبول میکند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد, حکیم به پدر دختر میگوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید. پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری میکند… از آنطرف حکیم به شاگردانش دستور میدهد که تا دوروز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند. شاگردان همه تعجب میکنند و میگویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد. حکیم تاکید میکند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود. دو روز میگذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف میشود.. خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد, حکیم به پدر دختر دستور میدهد دخترش را بر روی گاو سوار کند. همه متعجب میشوند، چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند.. بنابراین دختر را بر روی گاو سوار میکنند. حکیم سپس دستور میدهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند. همه دستورات مو به مو اجرا میشود، حال حکیم به شاگردانش دستور میدهد برای گاو کاه و علف بیاورند.. گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر میشود، حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند.. شاگردان برای گاو آب میریزند، گاو هر لحظه متورم و متورم میشود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر میشود, دختر از درد جیغ میکشد.. حکیم کمی نمک به آب اضاف میکند, گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد, حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده میشود.. جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند, دختر از درد غش میکند و بیهوش میشود. حکیم دستور میدهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند. یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری میشود و گاو بزرگ متعلق به حکیم میشود. 🍃✨🇮🇷🍃✨🇮🇷🍃✨🇮🇷 این، افسانه یا داستان نیست, http://eitaa.com/awnezarat 👈 آن حکیم، ابوعلی سینا بوده است. 🌹🇮🇷🌹
🔸 🔹”کامیونی بزرگ که قصد عبور از یک پل زیر گذر خط راه آهن را داشت، بین سطح جاده و تیرهای سقف زیرگذر گیر کرد. تلاش کارشناسان مربوط برای آزاد کردن آن بی‌نتیجه ماند و در نتیجه تا کیلومترها ترافیک سنگینی در هر دو سمت جاده ایجاد شد. پسرکی سعی می‌کرد تا توجه سردسته‌ی کارشناسان را به خود جلب کند. اما مرتب با فشار دستان او به عقب رانده می‌شد عاقبت کارشناس که از دست سماجت‌های پسرک عصبانی شده بود گفت: نکند تو می‌خواهی به من یاد بدهی که چکار باید بکنم؟ http://eitaa.com/awnezarat پسر جواب داد: شما کافی است مقداری از باد لاستیک‌ها را خارج کنید.“ نتیجه: سادگی نگاه کودکانه به امور و اتفاقات زندگی، همیشه نتایج موثرتری دارد تا راه‌حل‌های پیچیده و مبهم که در بسیاری از موارد شرایط را سخت‌تر می‌کند. 🌹🇮🇷🌹
🔸 🍃✨🌸🍃✨🌸 🔹 می گویند تیمور لنگ مادر زادی لنگ بود و یک پایش کوتاه تر از دیگری بود. یک روز همۀ سرداران لشکرش را گرد تپۀ پوشیده از برف که بر فراز تپه، یک درخت بلوط وجود داشت، جهت مشخص نمودن جانشینش جمع کرد. سردارانش گرد تپه حلقه زده بودند. تیمور گفت: همه تک تک به سمت درخت حرکت کنند و هرکس رد پایش یک خط راست باشه، جانشین من میشه. همه این کارو کردند و به درخت رسیدند، اما وقتی به رد پای بجا مانده روی برف پشت سرشون نگاه می کردند، همه دیدند درسته که به درخت رسیدند ولی همه زیگزاگی و کج و معوج. 🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹 تا اینکه آخرین نفر خود تیمور لنگ به سمت درخت راه افتاد و در کمال تعجب با اینکه لنگ بود در یک خط راست به درخت رسید. به نظر شما چرا تیمور نتونست جانشین خود را در اون روز برفی انتخاب کند؟ ایراد سردارانش چه بود که نتونستند مثل تیمور در یک خط راست حرکت کنند و جانشینش شوند؟ http://eitaa.com/awnezarat در قصۀ تیمور لنگ وقتی راوی علت را از خود تیمور جویا می شود، تیمور در پاسخ میگوید: هدف رسیدن به درخت بود، من هدف را نگاه می کردم و قدم برمیداشتم اما سپاهیانم پاهایشان را نگاه می کردند نه هدف را. تمرکز داشتن و هدف داشتن لازمه موفقیت است. 🌹🇮🇷🌹
قصه هایی از 🍃✨❤️🍃✨❤️ 🔹داستان تاجر و جن در زمان‌های بسیار دور، تاجری بود که در سرزمین‌های دوردست سفر می‌کرد. روزی که از یک سفر طولانی بازمی‌گشت، تصمیم گرفت در کنار یک نخلستان استراحت کند. از اسبش پیاده شد، به کنار یک چشمه رفت و برای رفع خستگی نان و خرما از توشه‌اش درآورد و مشغول خوردن شد. همین که هسته خرما را به کنار انداخت، ناگهان زمین به لرزه درآمد و غباری غلیظ در هوا پیچید. تاجر با ترس و شگفتی به اطراف نگاه کرد و ناگهان دید موجودی عظیم‌الجثه و وحشتناک از دل غبار بیرون آمد. این موجود، یک جن بود که از شدت خشم چشمانش آتشین می‌درخشید. جن به سمت تاجر آمد و با صدای بلند فریاد زد: «چرا به من آسیب زدی؟! به خاطر کاری که با من کردی، حالا باید بمیری!» تاجر با وحشت و تعجب گفت: «اما من هیچ کاری نکرده‌ام! حتی نمی‌دانم تو کی هستی!» جن با خشم ادامه داد: «تو هسته خرما را به سوی من پرت کردی و مرا کشتی، حالا باید جانت را بگیریم تا انتقام بگیرم!» تاجر که مرگ را نزدیک می‌دید، به سرعت به فکر افتاد. او به جن گفت: «خواهش می‌کنم، به من کمی فرصت بده تا وصیت‌نامه‌ام را بنویسم و بدهی‌هایم را بپردازم. بعد از آن، خودم به اینجا بازمی‌گردم و تو می‌توانی جانم را بگیری.» جن با لحنی سنگین و مشکوک گفت: «چطور می‌توانم به تو اعتماد کنم؟ اگر برنگردی چه؟» اما تاجر با اصرار و خواهش‌های بسیار، توانست رضایت جن را جلب کند. او قسم خورد که بعد از یک سال برگردد. جن، به ناچار پذیرفت و به او اجازه داد تا برود. تاجر به خانه برگشت و یک سال را با نگرانی و اندوه سپری کرد http://eitaa.com/awnezarat وقتی زمان مقرر رسید، با وجود ترس و وحشت فراوان، دوباره به همان نخلستان برگشت. جن با دیدن او شگفت‌زده شد و گفت: «تو برگشتی! اکثر انسان‌ها از عهد خود سر باز می‌زنند، اما تو بازگشتی.» تاجر گفت: «من به قولم پایبندم. حالا که آمده‌ام، آماده‌ام تا به سزای کارم برسم.» جن که از صداقت و شجاعت تاجر متعجب شده بود، لبخندی زد و گفت: «به خاطر پایبندی تو به قول و شرافتت، تو را می‌بخشم. برو و زندگیت را ادامه بده!» تاجر با چشمانی اشکبار و قلبی سبک، از جن تشکر کرد و به خانه‌اش بازگشت. این تجربه به او درس‌های بزرگی در مورد صداقت، وفاداری و شرافت آموخت. 🌹🇮🇷🌹
🍃✨🌹 🔹 یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک صد دلاری را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالا رفت. 🍃✨🌹🍃✨🌹 سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت. 🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹 این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. http://eitaa.com/awnezarat و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم. 🌹🇮🇷🌹
🔸 🍃✨❤️ 🔹 در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست، چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد. یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هر بار که مرد مسیر خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طور کامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواند نصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است.کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند :«از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای، فقط نصف تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای». 🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 مرد خندید و گفت:«وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن».موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده، سمت خودش، گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.مرد گفت: «می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟» http://eitaa.com/awnezarat نکته مدیریتی : مدیر خوب آن مدیری نیست که با بهترین امکانات نتایج قابل قبولی کسب کند، مدیر موفق آن است که از هر عضو مجموعه بهترین استفاده را ببرد. 🌹🇮🇷🌹
🔸 🍃✨❤️ 🔹 مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و گفت: ” یک فنجان قهوه برای من بیاورید.” 🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 صدایی از آن طرف پاسخ داد: ” شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی ؟” http://eitaa.com/awnezarat کارمند تازه وارد گفت: ” نه ” صدای آن طرف گفت: “من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت : و تو میدانی با کی حرف میزنی بیچاره مدیر اجرایی گفت : نه کارمند تازه وارد گفت : «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت!😂😂😂🤣😁😂😂😂 🌹🇮🇷🌹
🔸 🍃✨😂 🔹مرد آرایشگر همزمان که پیش بند مشتری اش را می بست پرسید :”چه مدلی بزنم؟” و پسر جوان گفت :” دومادی! ” .. آرایشگر هم خوشحال از اینکه یک مشتری نون و آب دار پستش خورده چند ساعت با وسواس تمام مشغول به کارش شد..اگر کارش خوب بود علاوه بر دستمزد انعام خوبی هم میتوانست بگیرد. 🍃✨😂🍃✨😂 آرایشگر : ” بفرما شادوماد .. راضی هستی؟ 🍃✨😂🍃✨😂🍃✨😂 جوان با نوعی حسرت و دلخوری نگاهی به آینه انداخت و گفت : ” خوبه .. دستت درد نکنه .. ولی.. ” http://eitaa.com/awnezarat آه بلندی کشید و گفت : ” حالا همشو از ته بزن .. فردا اعزام می شم .. فقط خواستم ببینم از سربازی که برگشتم و دوماد شدم چه شکلی می شم! ” 🌹🇮🇷🌹
🔸 🍃✨❤️ 🔹«آورده اند روزی حاکم شهر بغداد از بهلول پرسید: آیا دوست داری که همیشه سلامت و تن درست باشی؟ بهلول گفت : http://eitaa.com/awnezarat خیر زیرا اگر همیشه در آسایش به سر برم، آرزو و خواهش های نفسانی در من قوت می گیرد و در نتیجه، از یاد خدا غافل می مانم. خیر من در این است که در همین حال باشم و از پروردگار می خواهم تا گناهانم را بیامرزد و لطف و مرحتمش را از من دریغ نکند و آنچه را به آن سزاوارم به من عطا کند.» 🌹🇮🇷🌹
🔸 🔹سارا، دخترک ۸ ساله، یک روز به طور اتفاقی شنید که پدر و مادرش درباره وضعیت وخیم برادر کوچکش صحبت می‌کردند. او فهمید که برادرش به شدت بیمار است و خانواده پول کافی برای مداوای او ندارند. پدر که به تازگی شغل خود را از دست داده بود، آهسته به مادر گفت: “فقط یک معجزه می‌تونه پسرمون رو نجات بده.” این جمله در ذهن سارا طنین‌انداز شد. او با قلبی پر از نگرانی به اتاق خوابش رفت و قلک کوچک خود را از زیر تخت بیرون کشید. قلک را شکست و تمام سکه‌ها را روی تخت ریخت و شروع به شمردن آنها کرد. تنها ۵ دلار داشت. بدون لحظه‌ای تردید، از در عقبی خانه خارج شد و به سمت داروخانه محل رفت. وقتی به داروخانه رسید، پشت پیشخوان ایستاد و منتظر ماند تا داروساز به او توجه کند. اما داروساز مشغول‌تر از آن بود که دختری کوچک را ببیند. سارا با اضطراب پاهایش را به هم می‌زد و سرفه می‌کرد تا توجه او را جلب کند. بالاخره، خسته از انتظار، سکه‌هایش را محکم روی پیشخوان ریخت. داروساز متعجب به سمت او برگشت و گفت: “چه می‌خواهی، دختر کوچولو؟” سارا با صدای لرزان پاسخ داد: “برادرم خیلی مریضه و من می‌خوام یک معجزه بخرم.” داروساز با حیرت گفت: “ببخشید، چی گفتی؟” سارا توضیح داد: “پدرم میگه فقط یک معجزه می‌تونه برادرم رو نجات بده. منم می‌خوام اون رو بخرم. قیمت معجزه چقدره؟” داروساز با نرمی گفت: “دختر جون، ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.” چشمان سارا پر از اشک شد و با صدایی پر از ناامیدی گفت: “خواهش می‌کنم! برادرم خیلی مریضه و بابام پول نداره. این تمام پولیه که دارم. من باید از جایی معجزه بخرم.” در همین لحظه، مردی که در گوشه‌ای ایستاده بود، به سمت سارا آمد و با مهربانی پرسید: “چقدر پول داری، دختر کوچولو؟” سارا با دستان لرزان پول‌هایش را نشان داد. مرد با لبخندی گفت: “اوه، چه جالب. فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشه.” http://eitaa.com/awnezarat مرد دست سارا را گرفت و گفت: “بیا، من می‌خوام برادرت و پدر و مادرت رو ببینم. فکر کنم معجزه برادرت پیش منه.” آن مرد، دکتر آرمسترانگ، جراح معروف مغز و اعصاب بود. روز بعد، او با موفقیت عمل جراحی بر روی مغز برادر سارا انجام داد و جان او را نجات داد. بعد از جراحی، پدر سارا به نزد دکتر رفت و با تشکر گفت: “این یک معجزه واقعی بود. چطور می‌تونیم هزینه این عمل رو بپردازیم؟” http://eitaa.com/awnezarat دکتر لبخندی زد و پاسخ داد: “فقط ۵ دلار.” 🌹🇮🇷🌹
آواز دُهل شنیدن از دور خوش است http://eitaa.com/awnezarat در زمان‌های دور، جوانی به نام هرکول، پهلوان یونان، زندگی می‌کرد. او، مانند بسیاری از ما، دل در گرو عدالت داشت و به مبارزه با ناملایمات می‌پرداخت. هرچند جوان و پرقدرت بود، اما از درون احساس نارضایتی می‌کرد. وقتی به دوستانش نگاه می‌کرد که بیشتر وقتشان را به خوش‌گذرانی و آسایش می‌گذراندند، خود را مجبور می‌دید که از صبح تا شب کار کند تا به خانواده‌اش کمک کند. او همیشه در این فکر بود که چرا زندگی برای او سخت‌تر به نظر می‌رسد. 🍃✨🌷🍃✨🌷🍃✨🌷 روزی ناپدری‌اش از او خواست به شهر مجاور برود و خمیرمایه بخرد. هرکول برای انجام این کار راه افتاد. این اولین باری بود که آن جاده را می‌پیمود و وقتی به سر دو راهی رسید، نمی‌دانست کدام مسیر را باید انتخاب کند. 🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨🌺 یکی از جاده‌ها، سمت راست، ناهموار و سنگلاخ بود؛ اما در دوردست، رشته‌کوه‌های آبی‌رنگی دیده می‌شدند. جاده سمت چپ اما هموار و عریض بود، رودخانه‌ای با آب زلال در کنارش جریان داشت و درختانی پر از میوه دور آن را گرفته بودند. پرندگان آواز می‌خواندند و مناظر دل‌پذیری داشت. اما مه غلیظی افق آن جاده را پوشانده بود و هرکول نمی‌توانست ببیند که به کجا منتهی می‌شود. 🍃✨🌼🍃✨🌼🍃✨🌼 در این لحظه، دو زن از هر دو جاده به سوی او آمدند. زن اول که از جاده سرسبز می‌آمد، زودتر به هرکول رسید. او زیبایی خیره‌کننده‌ای داشت و با آوای دلنشین به هرکول گفت: «سلام، جوان نیرومند و نیک رفتار! به دنبال من بیا تا تو را به جاهایی زیبا ببرم. جایی که دیگر نیاز نیست بدنت را خسته کنی و روح خود را آزار دهی. در اینجا شادی و لذت بی‌پایان منتظر توست و هیچ چیز کم نخواهی داشت. بیا تا زندگی‌ات را به رویایی بی‌پایان تبدیل کنم.» http://eitaa.com/awnezarat در همین حال، زن دوم که از جاده ناهموار آمده بود، گفت: «من به تو هیچ وعده‌ای نمی‌دهم. در راه من، تنها چیزی که به آن می‌رسی، نتیجه قدرت و اراده خودت خواهد بود. جاده من ناهموار و خطرناک است؛ گاهی باید از بلندی‌های پرشیب بالا بروی و گاهی به دره‌های تاریک و عمیق فرو روی. شاید تنهایی و وحشت به سراغت بیاید، اما اگر به تلاش ادامه دهی، به قله‌های نیلگون فتح و پیروزی می‌رسی. این راه، راه سختی است، اما پاداشش به ارزش آن می‌ارزد.» 🍃✨🌹🍃✨🌹🍃✨🌹 هرکول پرسید: «اسمت چیست؟» زن گفت: «بعضی‌ها مرا تلاش می‌نامند، اما من خود را شناخت می‌خوانم، زیرا این نام را بیشتر می‌پسندم.» 🍃✨🌸🍃✨🌸🍃✨🌸 هرکول از زن اول پرسید: «و تو چه نام داری؟» زن با لبخندی مرموز پاسخ داد: «مرا لذت می‌نامند، اما دوست دارم که مرا بخت بنامی.» 🍃✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ هرکول لحظه‌ای به فکر فرو رفت. او نمی‌توانست ببیند که جاده سبز به کجا ختم می‌شود، اما می‌دانست که شناخت، قله‌های پیروزی را به او نشان داده بود. او تصمیم گرفت به جای انتخاب آسانی و خوش‌گذرانی، راه سخت اما ارزشمند شناخت را برگزیند. دست شناخت را گرفت و قدم در جاده‌ای گذاشت که به سرنوشتش منتهی می‌شد. http://eitaa.com/awnezarat این داستان به ما یادآوری می‌کند که در تصمیم‌گیری‌هایمان نباید شتاب‌زده عمل کنیم. همیشه باید جوانب آشکار و پنهان هر موضوع را بررسی کنیم و قبل از هر اقدامی، همه احتمالات را در نظر بگیریم. ظاهر امر ممکن است فریبنده باشد، اما تنها با جستجوی عمیق و تلاش پیوسته است که می‌توانیم به هدف‌های بلند و ارزشمند دست یابیم. 🌹🇮🇷🌹
🔸 بد مکن و بد میندیش 🔹یک شب، هارون خلیفه عباسی خوابی دید که او را نگران کرد. صبح که از خواب بیدار شد، فوراً دستور داد بهترین تعبیرگویان خواب را احضار کنند تا خواب او را تعبیر کنند. وقتی دو نفر از بهترین تعبیر کنندگان خواب حاضر شدند، هارون خواب خود را شرح داد: «در خواب دیدم که دندان‌هایم یکی‌یکی از دهانم بیرون افتادند و هیچ دندانی در دهانم نماند. بسیار نگرانم، تعبیر این خواب چیست؟» خواب‌گذار اول، پس از شنیدن خواب، گفت: «ای خلیفه، متاسفانه خواب خوبی نیست. تعبیر آن این است که همه خویشان و نزدیکان شما پیش از شما از دنیا خواهند رفت.» با شنیدن این تعبیر، هارون خشمگین شد و دستور داد که خواب‌گذار اول را صد ضربه شلاق بزنند و او را از قصر بیرون کنند. سپس تعبیرگوی دوم را فراخواند و همان خواب را برای او شرح داد. تعبیرگوی دوم با لبخندی پاسخ داد: «ای خلیفه، این خواب بسیار نیکوست! تعبیر آن این است که زندگی شما از همه خویشان و نزدیکانتان طولانی‌تر خواهد بود و عمر شما از همه بیشتر خواهد بود.» هارون با شنیدن این تعبیر، بسیار خوشحال شد و دستور داد که صد سکه طلا به عنوان پاداش به او بدهند. در این لحظه، وزیر که در کنار هارون ایستاده بود، با تعجب پرسید: «ای خلیفه، هر دو تعبیر یک معنی داشتند؛ چرا یکی را مجازات کردید و به دیگری پاداش دادید؟» هارون لبخندی زد و گفت: «این دو تعبیر یک مفهوم داشتند، اما نحوه بیانشان متفاوت بود. اولی سخن را با بدبینی و منفی‌نگری بیان کرد، در حالی که دومی مثبت و دل‌نشین صحبت کرد. سال‌ها پیش نیز، دو مرد خردمند را در آزمون عقل سنجیدم. یکی به من گفت: “بد میندیش و بد مکن.” و دیگری گفت: “نیک بیندیش و نیک رفتار باش.” من سخن دوم را خردمندانه‌تر دیدم و او را دو برابر پاداش دادم. همین‌گونه است که بیان مثبت و امیدوارانه، همواره بر منفی‌نگری برتری دارد.» http://eitaa.com/awnezarat باید بیاموزیم که همواره به جای تمرکز بر جنبه‌های منفی، بر نقاط قوت و جنبه‌های مثبت تمرکز کنیم و با مثبت‌نگری، راه‌حل‌های بهتر و موثرتری برای مشکلات پیدا کنیم. 🌹🇮🇷🌹