👤 حجت الاسلام حاج علی اکبری : امروز که جامعه ما به این ویروس منحوس دچار شده است، ما نباید خدای متعال را فراموش کنیم، لازم است در تمام زندگی به خصوص در این گرفتاری دست نیاز به سمت پروردگار دراز کنیم.
🌺پویش روز چهارم الحمدالله ۲۰۳ دور تسبیح قرائت شد.
☘روز پنجم 👈پویش #دعای_توسل به نیت رفع بلای کرونا. لطفا در صورت حضور اعلام نمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#دفع_بلا_بحق_پنج_تن_آل_عبا
#لطفا_نشر_دهید
🦋 ۱۵ روز تا عرفه 🦋
🌼امروز به نیت
❣شهید مهدی یاغی❣
قرائت
☘ سوره واقعه ☘
✨ان شاءالله عمل گفته شده را انجام دهیم تا شفاعت شهید شامل حالمان شود✨
#الهی_عاقبتمون_ختم_به_شهادت
22.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حیاورزی را جدی بگیریم
#حیا
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
سه دقیقه در قیامت 29.mp3
36.7M
#شرح_کتاب_سه_دقیقه_در_قیامت
قسمت 9⃣2⃣
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
* ماجرای گرفتن ثواب حسینیه وقفی به دلیل تهمت زدن
* ماجرای شنیدنی میرزای شیرازی و امینالتجار
* تقوا با تاریخ انقضا
* آزار رساندن مجاهدان راه خدا
* سفارشهایی از آیتالله حقشناس
* آزار دادن شوهر و همسر
* آزار رساندن به مسلمان
#استاد_امینی_خواه
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🔸️دیشها، ریشهی فرهنگ را میزنند تا ریش و قیچیِ سبک زندگی ما را به دست بگیرند. ماهواره را رایگان به ما میدهند تا آسوده شویم و جانی نکنیم و دارو را تحریم میکنند تا از جان کندنمان خیالشان آسوده شود. روسری را سرچوب میکنند تا اسب چوبین را به قلعهی عفاف وارد کنند.
#حجاب
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این کلیپ را مشاهده کنید و برای مرحوم هاشمی رفسنجانی طلب مغفرت کنید!!
❗️مراقب باشید من و شما هم در این فاجعه سهیم نباشیم!
#بحران_جمعیت
#نفوذی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت شصت و ششم
با بهت و حیرت به آنها خیره شده بودم. نه راننده می خواست فرمان ماشین را ول کند و پیاده شود، و نه سرنشین جلو و نه ما که عقب نشسته بودیم.
نمیتوانستیم هیچ حرفی بزنیم. فقط دوروبرمان را نگاه می کردیم.
چقدر تانک! چقدر خودرو نظامی!
خوب که دقت کردم آرم سپاه پاسداران را روی لباس شان دیدم اما انگار یادشان رفته بود که کلاه قرمز نیروهای بعثی را از سرشان بردارند. از راننده پرسیدم: چی شد؟
گفت: اسیر شدیم.
-اسیر کی؟
- اسیر عراقی ها.
- اینجا مگه آبادان نیست؟ تو ما را دادی دست عراقی ها؟
- الله اکبر،خواهر! همه مون اسیر شدیم.
سربازهای عراقی سریع خودشان را به ماشین ما رساندند. من که کنار پنجره بیحرکت نشسته بودم، شیشه ماشین را بالا کشیده، سریع قفل در ماشین را زدم اما آنها شیشه ی ماشین را با قنداق تفنگ شکستند. از ترس خودم را روی خواهر بهرامی انداختم.
تعدادی از سربازهای عراقی شیشه پنجره سمت خواهر بهرامی را هم شکستند. راننده فرمان ماشین را رها کرد و پیاده شد. سرنشین هم نفر بعدی بود که پیاده شد. اما من و خواهر بهرامی مقاومت میکردیم و نمیخواستیم پیاده شویم.
رادیوی کوچکی که در دستم بود، از دستم پرتاب شد. هنوز نمی دانستم چه اتفاقی افتاده، با ضربه ی تفنگ سرباز عراقی که در ماشین را باز کرد، به خود آمدم که می گفت: گومی، گومی یالا بسرعه (بلند شو، زود باش بلند شو)
وقتی پیاده شدیم مثل مورو ملخ از کمینگاه های خود در آمدند و دور ماشین جمع شدند و آن راننده و سرنشین را مثل کیسه ی شن به پایین جاده پرتاب کردند.
دو دختر هفده و بیست و یک ساله یکی خواهر بهرامی با روپوش سرمه ای و مقنعه طوسی روشن و کفش های سفید پرستاری و من با روپوشی خاکی رنگ و مقنعه ای قهوهای و پوتین کی کرز در مقابلشان ایستاده بودیم و آنها دور ما حلقه زده بودند.
یک نفر لباس شخصی که از عربهای خوزستان بود و زبان فارسی می دانست به نام جواد به عنوان مترجم، آنها را همراهی می کرد. یکی از آنها که لباس پلنگی تکاورها را پوشیده بود جلو آمد که ما را تفتیش بدنی کند. خودم را به شدت عقب کشیدم و فریاد زدم: به من دست نزنید، خودم جیب هایم را خالی می کنم.
بعثی ها که از عکس العمل ناگهانی من جا خورده بودند، چند متر عقب پریدند و در حالی که لوله تفنگ هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند جواد را صدا زدند و خواستند ترجمه کند:
اش ما عدچ اسلحه سلمی ها (هر اسلحه ای که داری تحویل بده)
- اسلحه ندارم
- سلموا کل ما عدکم. سلموا قنابلکم الیدویه (هرچه دارید بدهید. نارنجک هایتان را تحویل بدهید)
- نارنجک ندارم.
دستهایم را روی لباسهایم کشیدم. مقنعه ام را تکان دادم. به جیب هایم اشاره کردند. آستر جیب هایم را بیرون کشیدم. وقتی دست هایم را از جیبم در آوردم، در حالی که حکم مأموریت فرمانداری را در یک مشتم و یادداشت "من زندهام" را در مشت دیگرم پنهان کرده بودم، شروع به تکان دادن جیبم کردم.
افسر عراقی متوجه کاغذها شد و اشاره کرد "مشتت را باز کن". با خنده ای زیرکانه انگار که به کشف بزرگی رسیده است هر دو کاغذ را از من گرفت. مترجم راصدا کرد. جواد خواند: من زندهام.
با نگاهی مشکوک به من گفت: هذی شفره (این یک رمز است)
جواد نگاهی به من انداخت و سپس به برگه ی دوم چشم دوخت .میل نداشت بخواند یک نگاه به من می کرد و یک نگاه به برگه اما چاره ای نداشت. سرانجام خواند:
معصومه آباد؛ نماینده ی فرماندار آبادان. مأموریت انتقال بچه های پرورشگاه به شیراز ...
پایان قسمت شصت و ششم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
امیرالمومنین علی علیهالسلام میفرمایند:
کسی که دینش را از قرآن و سنت پیامبرش صلی الله علیه و آله و سلم بگیرد، کوهها از جای خود دور میشوند قبل از اینکه چنین کسی از جای خود دور شود!!
(یعنی در دینش از کوه پابرجاتر و ثابتتر میشود) و کسی که دینش را از دهان رجال (مردم) بگیرد ، همان رجال او را باز میگردانند و مرتد میکنند ...
الکافی ، جلد۱ ، صفحه ۶
#سلام_امام_مهربانم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB