بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و چهارم
دکتر چهار تا قرص لوموتیل به دستم داد و به سرباز گفت: اخذوها.(بریدش)
وقتی به سلول برگشتم خواهرها خیلی نگران شده بودند. بلافاصله فاطمه پرسید: حالت خوبه؟ درمانگاه بیرون از اینجا بود؟ با ماشین بردنت؟
گفتم: نه پشت همین سیاهچاله ها یک عمارت آینه کاری درست کردهاند که هیچ شباهتی به درمانگاه ندارد و برای بازجویی از مریض و مجروحین آنجا نشسته بودند.
این امامزاده شفا که نمی دهد کور هم می کند.
اسم داروها را در همان مدت کوتاهی که در مرکز امداد جبهه (مدرسه کودکان استثنایی) با خانم عباسی کار می کردم، یاد گرفته بودم اما باز هم از فاطمه پرسیدم: این قرص ریز ها همان لوموتیل است؟ نفری یکی از اینها را بخوریم.
گفت: اینها که آبنبات نیست تقسیمش می کنی، تمام آب بدنت رفته، باید هر چهارتا را با هم بخوری.
بدون آب چهار تا قرص را خوردم. خواهرها به هر شکل بود تا صبح مرا تحمل کردند و من با همان شرایط نماز خواندم.
روشنی صبح در در این سیاهچال ها پیدا نبود اما گذر زمان نشان از سپیدی صبح داشت.
دو نگهبان در را باز کردند و گفتند: گومن اطلعن برا (بلند شید بیایید بیرون)
چشمهایم را آماده بستن کرده بودم اما این بار ما را بدون عینک از سلول بیرون بردند. نسیم صبحگاهی صورتم را نوازش می داد. بادهای پاییزی چند درخت نخلی را که در مسیر ما بودند تکاند و چند خرمای خشک (دیری) را بر زمین انداخت.
به آن خرمای خشک لبخندی زدم. خرما تنها عنصر آشنای آن حیات بیگانه بود که نتوانستم بی تفاوت از کنارش عبور کنم. بی اعتنا به لوله تفنگی که به کمرم کوبیده میشد خم شدم و یک چنگ خرما از روی زمین برداشتم. همزمان با خم شدن من یکی از سربازهای بعثی گفت: امشن ذبی هم (راه بیفت، بندازشون)
اعتنا نکردم شمردم؛ در چنگ من به اندازه ی شش تا خرما بود. به هر کدام از بچه ها یکی دادم و دو تا را هم به دو سرباز عراقی دادم که با اسلحه ما را بدرقه می کردند.
حلیمه می گفت: هیچ وقت مزهی خرما را اینقدر خوب احساس نکرده بودم. این خردانه های خرما تا بیست و چهار ساعت مرا نگه داشت.
برای اینکه دوباره چیزی را از زمین بر نداریم عینک های امنیتی را آوردند و روی چشممان گذاشتند. تمام مسیر هر چهار نفر مان دست های یکدیگر را گرفته بودیم و تلو تلو خوران می رفتیم. البته با هر مانعی به زمین می خوردیم.
سوار ماشین آمبولانس تویوتای نویی شدیم که هنوز روکشهای صندلی آن را جدا نکرده بودند. عراق با همه تجهیزات رزمی و بهداری کامل و مجهز پا به جنگ گذاشته بود.
برخلاف مسیر تنومه به بصره، کسی پشت ننشست. راننده و یک سرنشین جلو نشستند. بصره مانند آبادان شهر مرزی بود. گاهی عینک امنیتی را بالا و پایین می کردیم تا چیزی ببینیم. هیچ خبری از سر و صدای توپ و خمپاره و بمباران هواپیماها نبود. مردم در شرایط عادی زندگی میکردند. حتی بچه های مدرسه با کیف و کتاب و روپوش مرتب در مسیر مدرسه بودند. نبض زندگی مردم عادی می زد. هیچ نگاهی مضطرب و هیچ چهرهای پریشان نبود. هیچ خانه ای بر سر اهل و عیال صاحب خانه آوار نشده بود. خانهها سنگر بندی نشده بود...
پایان قسمت نود و چهارم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زنده ام
قسمت نود و پنجم
خدایا آبادان کجا? بصره کجا? خرمشهر کجا? بصره کجا? بعثی ها با مردم می جنگیدند و ایران با ارتش بعث و سربازان نظامی. اسیران ما سربازان و نظامیان عراقی و اسیران آنها مردم غیرنظامی و ساکنین شهرها و مسافران جادههای شهرها بودند.
با چهار لوموتیلی که بالا انداخته بودم دل پیچه ام آرام گرفته بود. اما مثل اینکه این بار نوبت مریم بود. اوضاعش سخت به هم ریخته شده بود و از درد مثل مار زخمی به خودش می پیچید. راننده و سرنشین جلو، از همان ابتدای حرکت، نوار یک خواننده عرب را روی ضبط ماشین گذاشتند و پیچ صدا را تا آخر بالا بردند، سر و کولشان را با آهنگ آنچنان پیچ و تاب می دادند که انگار در کنسرت زنده ی یک خواننده مشهور نشستهاند.
عینک ها را یک گوشه انداخته بودیم و هر چه به شیشه می کوبیدیم فایده ای نداشت. باز صد رحمت به هنرپیشه ی تبلیغ خمیر دندان کلگیت.
مریم مرتب زردآب بالا می آورد. نگاههای معصومانه اش بی رمق شده بود. بالاخره در بین راه توقف کردند.
درمانگاه شلوغی بود. همه ی مراجعین و کارکنان برای تماشا از درمانگاه بیرون آمده بودند. نمیدانم ما را به چه عنوانی معرفی کرده بودند. بعضی از آنها با غیظ و غضب و بعضی دیگر شاد و سرمست به مام خیره شده بودند. هر کس به درجه ی سرمستی اش مشتی، لگدی، سنگی به سمت ما پرتاب می کرد. آنها هم با ناسزا و دشنام و رفتارهای ناپسند ما را بدرقه کردند.
اما در میان این جمعیت آدمهای محزون و متعجب هم بودند. نمی دانم آیا اسیر گرفتن چهار دختر، تا این حد میتوانست افتخارآفرین باشد؟ این حجاب بیشتر از آنکه برایشان معنی دینی داشته باشد معنی سیاسی و استراتژیک داشت.
فاطمه گفت: می خوای دکترتو را هم ببینه؟
گفتم: نه، من همون چهار تا لوموتیل دلم آروم کرده. حوصله ی سوال و جواب ندارم.
فاطمه و مریم پیش دکتر رفتند. فاطمه که برگشت گفت: دکتر بیشتر از آنکه از وضعیت بیمار بپرسد مشتاق اخبار جنگ است. مدام می پرسید چرا شما را گرفته اند؟ کجا گرفته اند؟ کی گرفته اند؟ از اوضاع ایران می پرسید.
بعد هم بدون اینکه از وضعیت مریم بپرسد به او سرم وصل کرد.
یک ساعت در آن درمانگاه منتظر بودیم. دکتر هر چند دقیقه یک بار سوال جدیدی برایش مطرح میشد و دوباره فاطمه را سوال پیچ می کرد. هنوز همه بیرون بودند و با همان فضا حتی که از ما استقبال کرده بودند بدرقه شدیم...
پایان قسمت نود و پنجم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و ششم
احلیمه ز برخورد مردم خیلی متاثر و مغموم شد و گریه کرد گفت: به چه گناهی با ما اینگونه رفتار میکنند؟ بیحرمتی به این اندازه؟ مگر ما دوتا کشور مسلمان نیستیم؟ مگر ما خواهر دینی آنها نیستیم؟
فاطمه گفت: یادتون نره اینجا سرزمین کوفه و کربلاست. همان جایی که اهل بیت امام حسین علیه السلام را به اسیری در شهر چرخاندند و به آنها بی حرمتی کردند. اگر به ما محبت می کردند باید تعجب می کردیم.
هنوز یک ساعتی از آنجا دور نشده بودیم که کنار یک قهوهخانه سرراهی توقف کردند. ما با قیافههای خسته و ژولیده و مریض هرچه اصرار کردیم که میل به هیچ غذایی نداریم و داخل ماشین میمانیم قبول نکردند و گفتند: لازم اتگعدن علی الطاوله حتی لو ما اتریدن لا تاکلن شی. (باید بیاید سر میز بنشینید حتی اگر نخواهید چیزی بخورید)
چند میز مستطیل شکل شش نفره در آن قهوه خانه فرسوده و کثیف چیده شده بود. ما چهار نفر در یک ضلع میز بغل هم و آن دو نفر در دو ضلع دیگر میز نشستند. چهار پرس غذا شبیه به کباب بره روی میز گذاشتند. آن دو با ولع دهن باز میکردند و نمیدانم این لقمه ها را درسته به کجا می فرستادند. گاهی استخوانی را گاز میزدند و نیمه دیگر را تعارف می کردند. شبیه گل گرگ های آدمخوار بودند. بی اراده توجهم به آنها جلب شده بود. راستش ترسیده بودم.
فاطمه که متوجه نگاه وحشت زده و خیره ی من شد، گفت:بی خیالشون شو.
گفتم: میترسم پرس بعدی شان ما باشیم، یا ما را به عنوان دسر بخورند.
بعد از اینکه با فشار آب لقمههای در راه مانده را به شکمبه های چرمی فرستادند، دست ها را به پشت سبیل های خیس خود مالیدند و گفتند:
یالا روحن، اسرحن( یالا برید، عجله کنید)
نمی دانستم چند ساعت دیگر در راه هستیم. هیچ کس و هیچ چیز برایم آشنا نبود. انگار گم شده بودم. دیدن هیچ صحنه و منظرهای مرا از حس گمشدگی بیرون نمیآورد.
تا قبل از اینکه به قهوهخانه برسیم اگر میدیدند عینک لعنتی را از چشممان برداشتیم چشم پوشی می کردند اما یک ساعت که از قهوه خانه دور شدیم خیلی بد اخلاق و خشمگین شدند. سربازی که کنار راننده نشسته بود دائماً فریاد می کشید: لیش نزعتن النظارات، لیش اتباوعن برا، لیش تتحرکن راسچن، لیش تحچن؟ (چرا عینکتان را در آوردید؟ چرا به بیرون نگاه میکنید؟ چرا سرتان تکان میخورد؟ چرا حرف می زنید؟ چرا به یکدیگر نگاه میکنید؟)
ماشین آژیر کشان با سرعت بالا حرکت می کرد. از آنجا به بعد کوچکترین حرکت ما را زیر نظر داشتند و دائماً عربده می کشیدند و تهدید میکردند. مانده بودم این غذایی که خوردند کباب بره بود یا کباب سگ که اینطور وحشی شان کرده بود...
پایان قسمت نود و ششم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و هشتم
و بعد از آن صدای چرخش کلید ها و قفل های در جادویی شنیده شد.
فکر کردم قرار است کسی به صندوقچه وارد شود ولی نه!
سربازی از پشت دریچه گفت: حجاب، نزعن کل الملابس و البنطلوعات (روسری لباس ها و شلوار همه را درآورید)
ما را که بی حرکتی دید خانمی با لباس نظامی وارد شد.
بدون اینکه آب دهانش را روی ما بریزد گفت: وحده و وحده ( یکی یکی)
باید یه گوشه می ایستادیم تا او یکی یکی ما را تفتیش کند. هر تکه لباسی را که بازرسی می کرد می گفت: الگطعه التالیه. (تکه بعدیی)
فاطمه یک گیره ی سر سیاه رنگی داشت که میخواست نگهش دارد و دست و پا شکسته باهاش بحث می کرد که آن گیره و کش سرش را به او پس بدهد اما او به شدت دست فاطمه را پس زد.
پیش خودم فکر کردم اگر متوجه سنجاق شلوارم شود و آن را از من بگیرد با این شلوار چگونه راه بروم؟
سنجاق را از شلوارم کندم و یواشکی آن را به مریم که قبل از من تفتیش شده بود، دادم.
من آخرین نفر بودم. با وجود این همه دقت و وسواس تفکیک کننده فقط توانستم سنجاق شلوارم را نجات دهم و به زیرکی خودم احسنت گفتم.
او رفت و ما ماندیم و صندوقچه ی سحرآمیزی که صاحب ما شده بود. روی دیوار های سرد و سنگی آن خطوطی نقش بسته بود که یادگار ساکنان قبلی صندوقچه بود. چقدر خوب بود که حلیمه بهتر از ما عربی میدانست.
از او پرسیدم: حلیمه چی نوشته؟
گفت: اسم و تاریخ و محل شهادت ساکنان قبلی این دخمه هاست.
دوباره پرسیدم: یعنی ساکنان قبلی این صندوقچه را کشته اند؟
او توضیح داد که نام دختری به نام بنت الهدی هم در یکی از سنگ ها حک شده که در فلان خیابان در فلان تاریخ اعدام می شود. چه صندوقچه راز آلودی!
ما خط به خط این نوشته ها را می خواندیم و رمزگشایی میکردیم و خود را در صفحه اعدام می دیدیم.
دوباره صدای چرخش کلید در قفل آهنی و فریادهای خشمگین و جملههایی مبهم و گنگ از سمتی ناپیدا تا ته گوشم پیچید.
چهار پتو به داخل انداختند. فاطمه گفت: این پتو یعنی اینکه می توانید بنشینید.
- نه، یعنی اینکه اینجا ماندنی هستیم.
- نه، فقط برای امشب است چون فردا سیام مهر و پایان جنگ است.
- ما ماندنی نیستیم... پایان قسمت نود و هشتم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و هشتم
از لابلای چند نرده ی آهنی که در دیوار مقابل فرو رفته بود، شعاع هایی از نور خورشید خود را به سختی به داخل صندوقچه می سراندند. این رشته های نازک نور برایمان حکم ساعت را داشتند.
هر چهار پتو را روی هم انداختیم و به نماز ایستاده ایم. خواهرها نماز کامل خواندند اما من که قصد ده روزه نکرده بودم، نمازم را شکسته خواندم.
هر چند دقیقه یکبار دریچه باز میشد و یک نفر میآمد و میگفت: اربعه بنات الخمینی
و دریچه در نهایت عصبانیت بسته میشد.
اما این بار به جای دریچه در باز شد. نگهبان پرسید:
چم نفر، شنو اسمچن؟ (چند نفرید و اسمتان چیست؟)
از روی ورقه ای که در دستش بود خواند و گفت: فاطمه ابراهیم؟ حلیم محمد، مریم طالب، معصومه طالب؟
اسم پدرم (طالب) را که شنیدم قوت گرفتم. از آن به بعد مرا معصومه طالب صدا میزدند. نام پدرم پسوند نامم شد و این یعنی اینکه پدرم همیشه با من خواهد بود.
کسی که تکیهگاه و نقطه قوت زندگیام بود، کسی که در خیال من به جنگ دیو و جادو می رفت، کسی که میتوانست از آب تندوی کودکی بپرد، کسی که میتوانست مسئله های سخت زندگی و خانواده را حل کند، کسی که در نبودش، عکس قاب گرفته اش به میهمانخانه مان جذبه و به برادرانم اقتدار میداد. از آن به بعد اسمش همراه من بود.
شب دو کاسه ی سبز پلاستیکی و چهار لیوان قرمز پلاستیکی را به دست مان دادند. در کاسه ها مقداری آب رب گوجه ریخته بودند. چهار تا نان ساندویچی هم به ما دادند لای آنها هر نوع آشغال و زباله ای را میتوانستی پیدا کنی.
تقریباً یک هفته از آمدنم به عراق می گذشت اما هنوز به غذا میل نداشتم. مریم هم که تازه از مسمومیت خلاص شده بود وضعی مسلمان داشت. تقریباً هر سه تایی آب به آب شده بودیم.
هر بار که صدای باز شدن در را میشنیدیم کفش هایمان را می پوشیدیم و سرپا می ایستادیم. این بار که در باز شد دو سه ساعت از رفتن آن رگههای نور گذشته و شب شده بود.
نگهبان بعثی وارد صندوقچه شد و گفت: معصومه طالب.
عینک کوری را به دستم داد و گفت: کظی (بگیر)
بدون هیچ گونه مقاومتی عینک را گرفتم و بر چشم زدم. چه راحت پذیرفته بودم که باید از دیدن محروم شوم...
پایان قسمت نود و هشتم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و هشتم
اگرچه عینک زده بودم اما سرم را به عقب می کشیدم یا چانه ام را به سینه می چسباندم تا بتوانم مسیری را که در آن هستم ببینم اما بعد از ضربه ای که به سرم کوبیده شد، دیگر سرم را نچرخاندم.
.
سرباز بعثی گوشه ی مقنعه ام را می کشید تا سرعتم را بیشتر کنم. از فریادش فهمیدم که باید تندتر بروم. قدم هایم که تند شد .. آخ
یکباره زمین زیر پایم خالی شد و از وحشت یک سقوط بی انتها با تمام وجود جیغ کشیدم و هوا را چنگ زدم.
افتادنم باعث شده بود عینک کوری ام کمی جابجا شود. پاهای گنده ای را دیدم که در کفش هایی به اندازه ی یک پا رو بر تن و بدنم میکوبید. سریع بلند شدم. متوجه شدم از چند پله سقوط کرده انم. دوباره عینک را روی صورتم کشید و بقیه راه را ادامه دادم.
از صدای پا کوبیدن و سلام نظامی سرباز متوجه شدم که به مقصد رسیدهام. متوقف شدم و روی صندلی چرخداری نشستم. فکر کردم شاید باید آماده ی گرفتن عکس امنیتی باشم اما صندلی با سرعت بسیار زیاد به چرخش در آمد و به زمین افتادم.
نمی خواستم تحقیر شده در گوشه ای افتاده باشم. بلند شدم و ایستادم. عینک را از چشمانم برداشتند. در اتاقی بزرگ و مجلل و پرنور سه نفر پشت میز در مقابل من نشسته و دو سرباز هم مقابل در ورودی ایستاده بودند.
تلویزیون در حال تماشای نمایش تصاویری از صدام بود. تصویری که دهها بار از تلویزیون بصره در آبادان دیده بودم؛ صدام طناب یک قبضه توپ را میکشید و شلیک توپ، فرمان شروع حمله ی هوایی، زمینی و دریایی، همزمان با استقرار دوازده لشکر زرهی مکانیزه و گارد ریاست جمهوری به بیش از هزار کیلومتر از مرز مشترک با ایران صادر میشد.
صدام در مجلس عراق حاضر شده و صریحاً اعلام کرده بود قرارداد ششم مارس ۱۹۷۵ الجزیره از طرف ما ملغی است و با نفی منافع ایران در مشهد مجامع بین المللی تاکید کرد که عراق برای ایران در اروندرود حقی قائل نیست.
یکی از آنها پرسید:
معصومه طالب؟
بله
شنو شغلچ؟(شغلت چیه؟)
محصلم
عربستانی؟
حالا دیگر فهمیده بودم منظورش از یعنی اهل خوزستان هستی؟
سلام را به معنی مثبت تکان دادم.
انت جنرال؟ (تو ژنرالی؟)
سرم را تکان دادم که نیستم اما برای توضیح بیشتر گفتم:
انا ما اعرف عربی (من عربی بلد نیستم)
فارسی حرف بزن، من ایرانی هستم.
تعجب کردم! فارسی را بدون لهجه ی کردی یا عربی حرف می زد.
چطور ژنرال شدی؟
من ژنرال نیستم و هفده سال دارم. ژنرال شدن نیاز به دوره ها و زمان طولانی دارد. گفت:
نه، برای ژنرال خمینی شدن فقط انقلابی بودن کافیه.
نماینده ی فرماندار هم که هستی؟ یک دانشآموز با فرمانداری چه کار داره؟
متوجه شدم پروندهای که مقابل است مربوط به من است. از این رو تکه کاغذ چه پرونده قطوری ساخته بودند!
اسم دبیرستان چیه؟
دبیرستان مصدق
راهنمایی، دبستان؟
شهرزاد، مهستی
چند تا خواهر و برادرید؟
من و مریم با سه برادر
چند ساله هستند؟
دوازده، ده، هشت سال
اسمشان چیه؟
مصطفی، مرتضی، مجتبی
شغل پدرت چیه؟
سلسله وار دروغ می بافتم. یادم آمد توی تنومه که اینها دنبال حرس خمینی ( باسدار) بودند، اغلب بچه ها می گفتند کناس هستند. خیلی ها اصلا نمی دانستند کناس یعنی چه اما وقتی میگفتند کناس هستند آنها را به هر حال خودشان رها می کردند.
همه همین کلمه را به کار می بردند.
گفتم کناس...
پایان قسمت نود و هشتم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و نهم
افسر بعثی گفت: لیش کل الایرانیین فراشیین؟(چرا همه ایرانی ها جاروکش هستند؟)
مترجم ایرانی گفت: همه ایرانیها جاروکش نیستند، انقلاب خمینی انقلاب جاروکش ها بود.
مادرم می گفت: دروغ، دروغ میاره. یکی که گفتی ده تای دیگه پشتش می آید. او حتی دروغ مصلحت آمیز هم یادمان نداده بود. با هر دروغ تعداد ضربان قلبم تغییر می کرد. سرعت جریان خونی را که به صورتم هجوم می آورد، احساس می کردم. می خواستم رد گم کنند و هیچ نام و نشانی از خودم و خانوادهام باقی نگذارم.
گفت: باشگاه ایران کجاست؟
گفتم: نمی دانم. من دانش آموزم و فقط مسیر مدرسه تا خانه را می دانم.
باشگاه اروند کجاست؟
- نمیدانم.
- باشگاه انکس، باشگاه بیلیارد، باشگاه قایقرانی؟
با هر نمیدانم آمپرش بالاتر می رفت. از جایش بلند شد و با عصبانیت برگه من زندهام را نشان داد و گفت: این رمز چیست؟
- این رمز نیست. این دو کلمه است. می خواستم خبر زنده بودنم را به خانوادهام برسانم
- کسی که تا اینجا می آید یعنی همه چیز میداند. اگر میخواهی جواب ما را با نمیدانم بدهی، خبر زنده ماندنت به خانوادهات نمیرسد.
- من از مردن هراسی ندارم. هراس من از زنده ماندن در اینجاست.
هر کدام یک نقش بازی می کردند. یکی عصبانی می شد، آن یکی بهش می گفت: آرام باش. یکی می زد، دیگری می گفت: زن یکی مسخره می کرد و می خندید، آن یکی می گفت: نخند. آن بازجوی ایرانی هم کلمه به کلمه حرف هایم را برای آن دو نفر ترجمه میکرد. عصبانیت آن مرد ایرانی بیشتر از آن دو نفر بعثی عراقی بود. آن دو نفر مسیر سوالات را به سمت انقلاب امام و اسلام چرخاندند. لیش الشعب الایرانی ثار و ما راد الشاه؟ (چرا مردم ایران انقلاب کردند و شاه را نخواستند؟)
هنوز سوالش ترجمه نشده بود که آن یکی افسر بعثی عراقی پرسید: منو ثارو ضد الشاه؟ (چه کسانی علیه شاه انقلاب کردند؟)
دوباره اولی پرسید: لیش اتحبون الخمینی؟(چرا خمینی را دوست دارید؟)
باز دومی پرسید:لیش ترفعون صلوات واحده للرسول و ثلاله للخمینی؟ (چرا برای پیامبر یک صلوات و برای خمینی سه صلوات می فرستید؟)
من که مورد هجوم سوالات آنها قرار گرفته بودم، سخنرانی امام یادم آمد که فرمودند: جنگ فرصتی برای صدور انقلاب است.
احساس کردم من سفیر انقلاب به سرزمین همسایه هستم و تقدیر الهی این مأموریت را برایم رقم زده است. نمیدانم چرا فکر کردم آنها واقعا نمیدانند و من وظیفه ی ارشاد آنها را به عهده دارم.
از طرح سوال آنها خوشحال شدم و با نطق غرایی آنچه را که در کلاس های عقیدتی مسجد مهدی موعود پای منبر ها از قرآن و انقلاب یاد گرفته بودم بیان کردم.
فرق بین مستضعف و مسکین، فرق بین اسلام شاه و اسلام انقلابی، استعمار، استکبار و ... را گفتم.
خدا می داند چقدر آنها در دل به من خندیدند. بعد از این همه سوال و جواب به مسخره گفتند:
جبتونه ثوره الخمینی؟ (برایمان انقلاب خمینی را آورده ای؟)
سپس پرسید: شنو من تدریبات اتدربتی؟ (چه آموزش هایی دیده ای؟)
پایان قسمت نود و نهم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت صدم
رشته ی علوم تجربی درس های ریاضی زیست شناسی و شیمی را خوب می شناسند کجا آموزش نظامی دیده ایم من آموزش نظامی ندیده ام من عضو هلال احمر هستم.
یکباره افسر بعثی عراقی از جیبش کلت کمری اش را نشانم داد و گفت: شنو های؟ (این چیه؟)
- اسلحه
- شنو من اسلحه؟ (چه نوع اسلحه ای؟)
- نمی دانم من اسلحه بلد نیستم و اسلحه را نمیشناسم.
- چنج ما تردین اظلین حیه، جیش العشرین ملیون للخمینی امسلح؟ ما تدرین عن الاسلحع شیء؟ (مثل اینکه نمی خواهی زنده بمانی، شما جزء ارتش بیست میلیونی خمینی هستید، آن وقت از اسلحه چیزی نمی دانی؟)
در یک حس گمشده ای فرو رفته بودم که فقط سکوت را میطلبید.
مترجم ایرانی گفت: چرا حرف نمی زنی، منتظر چی هستی؟
گفتم: منتظرم که خدا به من رحم کند.
خود کاری را که در دستش بود به سمت من پرتاب کرد. بعد هم آمد کنارم ایستاد. با هر سوال با تمام قدرت خود کار را به سرم فشار می داد. فشار دستانش مثل سرب سنگین بر سرم سنگینی می کرد. برای خوش رقصی عراقیها هر کاری می کرد. گاهی که با تذکر عراقی ها مواجه می شد می گفت:
- همه ی اینها پیش مرگ خمینی هستند.
خدا را شکر می کردم بسیاری از اطلاعاتی را که آنها از من می خواستند اصلاً نمی دانستم.
دوباره گفت: چرا حرف نمی زنی؟
- من یک دانش آموز هستم. فقط راه خانه تا مدرسه را میدانم و برای آنچه نمی دانم کتک میخورم.
بازجویی خیلی به درازا کشیده بود که متعجب بودم که چرا رهایم نمی کنند. نکند این اراجیف و سرهمبندی ها به درد آنها می خورد. با خودم می گفتم کاش این نفس، نفس آخر باشد و خلاص شوم. اولین بار بود که ثانیه ها را می شمردم تا بر این انتظار پایان ناپذیر غلبه کنم. سوال های بازجویی ایرانی پر بود از نیش های زهرآلود.
افسر عراقی گفت: گولی حدیث عن الرسول خاطر نهتدی.(یک حدیث دیگر از پیامبر بگو تا هدایت شویم.)
مثل گنجشکی که در دست های یک مرد قوی هیکل گرفتار شده، تقلا می کردم تا نجات یابم. هر چند لحظه یک بار دست هایش را به نشانه ی قدرت به هم می فشرد. در دلم با خدا گفتم: خدایا حیات و نجات من در پناه قدرت لایزال توست.
فحاشی و ادای کلمات زشت برایشان تفریح بود. کاش می شد تن بعضی از کلمات لباس بپوشانم تا از زشتی آن ها کم شود و بتوانیم آنها را روایت کنم.
پرده پوشی کلمات هم یک نوع اخلاق اسلامی است. برای اینکه خانواده ام شناسایی نشوند خانواده ی جدیدی با ترکیب اسامی و شغل و آدرس جدید و ساختگی برای خودم ساخته بودم. نمی دانم آن بازجوی ایرانی اهل کجا بود اما کوچه به کوچه ی آبادان را میشناخت.
به من گفت: اهل تهرانم و تهران را هم خوب می شناسم. اگر چه گاهی یک دستی می زد. مثلاً میگفت: من، تو و خواهرت را قبل از انقلاب می دیدم که بی حجاب در مسیر فلان باشگاه به فلان جا می رفتید...
پایان قسمت صدم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت سی و یکم
در صورتی که من با مریم در سفر شیراز آشنا شده بودم و اصلاً اسم واقعی مریم، شمسی بود.
با این خانواده ساختگی دلم برای مریم که خواهر اسارتم شده بود، خیلی شور می زد.
فرصت هیچ گونه هماهنگی قبلی و پیشبینی اینکه چه سوالاتی از من میپرسند نداشتم. در اضطراب خودم دست و پا می زدم. صدای نفس های مریم و صدا صاف کردنش را از پشت سرم می شنیدم اما نمیدانستم برنامه آنها چیست؟
عراقی ها علاقه ی خاصی به گوگوش داشتند. او برایشان آوازی به عربی خوانده بود. نمیدانم چرا با شنیدن صدای این خواننده همگی از اتاق بیرون رفتند.
آرام آرام به امان خدا رها شدم. به عقب که برگشتم دیدم بله درست مریم پشت سر من نشسته است. فقط توانستم آرام با اشاره ی دست و زیر زبانی بگویم:
ما فقط سه برادر دوازده، ده، هشت ساله به اسم مصطفی، مجتبی و مرتضی داریم و پدرمان جاروکش است. آنجا چشمانم به جای زبانم حرف میزدند.
مرتب جواب هایم را حفظ می کردم تا فراموش نکنم؛ زیرا میدانستم دروغگو کم حافظه است.
با رفتن آنها نوبت بازجوی من به پایان رسیده بود. چشم های مریم مثل بره ی بی گناهی که آماده سربریدن است از چشمان من خبر می گرفت. از کنارش رد شدم و گفتم: الحمدلله
دوباره عینک کوری بود و راهروهای پیچ در پیچ.
سرباز بعضی گوشهای مقنعه ام را می کشید. صدای چرخاندن کلید در قفل در صندوقچه ی آهنی یعنی به مقصد رسیدن.
در که باز شد به سرعت و شدت به داخل صندوقچه پرتاب شدم، آنچنان که پیشانیام به دیواره کوتاه سرویس بهداشتی برخورد کرد و یک گردو روی پیشانی ام سبز شد.
نگهبان دو دستم را به دیوار نگه داشت و صورتم را بدیوار کوباند و گفت: لا تتحرکی (تکان نخور)
سپس از صندوقچه بیرون رفت و در را قفل کرد. هیچ کس در سلول نبود. وقتی از بازجویی برگشتم انگار از زیر آوار بیرون کشیده شده بودم.
خالی بودن صندوقچه مرا به شک انداخت که این همان سلول قبلی است یا یا نه. تمام سوالات بازجویی توی ذهنم تکرار می شد. در تمام لحظات، سنگینی سایه و دستهایش را از پشت سرم احساس می کردم. از این که دستش را روی شانه ام بگذارد میترسیدم. در حالی که دو دستم را به دیوار گرفته بودم شقیقه هایم آماده ی انفجار و مغزم در حال فرو ریختن بود، خودم را حس نمی کردم بلکه خودم را سایه ای بر دیوار می پنداشتم.
نمیدانم این چهره ها از همان ابتدا تا این اندازه شوم و کریه بودند یا اینکه اعمالشان چهرههای آنها را به این روز انداخته بود. چشمان عقابی شکلش وحشتم را بیشتر میکرد. بیشتر از این نمی توانستم در آن وضع بمانم. با خودم گفتم مرگ یکبار و شیون هم یکبار، برگرد و یکی بخوابان زیر گوشش.
خودم را جمع و جور کردم، ابروهایم را به هم گره زدم و تمام خشم و نفرتم را در چشمانم و قدرتم را در مشتم جمع کردم، گردنم را صاف کردم، به سرعت سرم را به عقب برگرداندم تا پشت سرم را ببینم و از این وحشتم خلاص شوم. اما هیچ کس و هیچ چیز جز خیالات در هم ریخته و پریشانم آنجا نبود...
پایان قسمت سی و یکم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت صد و سی و چهارم
مدتی گذشت اما قدرت حرکت یا تکلم نداشتم. بعد از ساعتی توانستم بر خودم مسلط شده و خوابم را تعریف کنم.
هر کدام خوابم را به نوعی تعبیر کردند. مریم که خواب یوسف والی زاده را تعبیر کرده بود گفت:
- الان یک هفته است خانوادهات تو را گم کرده اند و در واقع تعبیر این خواب این است که انشاالله مادرت از اسارت تو آگاه خواهد شد.
بوی نان تازه ی کنجد زده مادرم نگذاشت آش شوربای صبح را بخورم.
هر روز از گوشه گوشه ی آن صندوقچه ی رمزآلود رمزی گشوده می شد. هنوز هم نمی دانستیم آنجا کجاست.
روزهای بعدی دریچه کمتر باز میشد و کمتر شمرده می شدیم و کمتر نام و نشانمان را میپرسیدند. اما خاموش نشدن آن نور کم سو باعث شده بود فکر کنیم قطعاً در داخل سلول دوربین نصب شده است.
هیچ لحظه ای احساس امنیت نمی کردیم که بتوانیم بی حجاب باشیم یا از آن حمام لعنتی استفاده کنیم.
چند روز بعد از اقامت مان لباس هایی آوردند که شبیه لباس های خواب و بلند و گل منگولی بود. گفتند این لباس زنان زندانی است اما ما به هیچ عنوان لباسها را نپذیرفتیم. دوست نداشتیم آنها ما را در لباس غیر رسمی و راحت حتی بدون کفش و جوراب ببینند. اگرچه از جوراب هایمان به عنوان لوازم بهداشتی استفاده میکردیم.
همیشه در حال آمادهباش بودیم. در هر لحظه از شبانه روز، صدای نزدیک شدن پای آنها را که می شنیدیم بلند میشدیم و می ایستادیم.
حلیمه از قدرت شنوایی ویژهای برخوردار بود. خبرهای دست اول را از زیر در و از میان راهرو می شنید. البته گاهی یک کلمه را می شنید و ما روزها آن یک کلمه را تعبیر و تفسیر می کردیم تا شاید به دنیای بی روح و بی خبری که در آن به سر میبردیم روح ببخشیم. نوبتی زیر در کشیک می دادیم تا شاید از درز این همه لایههای امنیتی کلمه ای به گوش ما برسد.
هنوز یک هفته و اندی از استقرار مان در آن صندوقچه نگذشته بود که دوباره صدای پای آدم های زیادی از دور شنیده شد. صدا نزدیک و نزدیکتر میشد. پشت درد صندوقچه مان توقف کردند. ما همگی مشغول نماز مغرب و عشا بودیم. دریچه باز شد اما ما به نمازمان ادامه دادیم.
اولین سوالی که پرسیدند: کل شیء امرتب. ماتردن شی؟ (همه چیز خوب است، چیزی لازم ندارید؟)
گفتیم: همه چیز خوب است.
ترجیح میدادیم تا حد امکان از آنها تقاضایی نداشته باشیم. گفتند: انتن ضیوف القائد سیدالرئیس صدام حسین (شما میهمان سید الرئیس صدام حسین هستید) و در ادامه صحبت شان گفتند: انتن عدچن مفاتیح الجنه، لعد لیش اتصلن؟ (شما کی کلید بهشت را دارید، پس چرا نماز می خوانید؟)
سوال بیپاسخشان را با این عبارات که "ایران خلاص شده است و شما می توانید در عراق بمانید" تمام کردند و رفتند.
چنان با در دماغشان انداخته بودند و با تکبر و غرور حرف می زدند که انگار روی سبیل شاه نقاره میزنند. از این همه شعف و شادی آنها و کلمه "ایران خلاص" غم سنگینی بر دل هایمان نشست...
پایان قسمت صد سی و چهارم
#نهضت_کتاب_خوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت صد و چهل و دوم
او شب های دیگر هم گاه گاهی توی حال خودش می رفت و با صدایش حال همه را سر جا میآورد. دیگر آن صدا نبود بلکه یک ندای ملکوتی بود که همه را به آرامش دعوت میکرد تا آنجا که بعضی از نگهبان ها مثل قیس و حسن برنامه ی درخواستی به او پیشنهاد میدادند. عراقیها هم عاشق ساز و آواز بودند به او میگفتند:
انت عبدالحلیم حافظ، غنی (تو عبدالحلیم حافظ هستی، بخوان)
یک شب طبق معمول شب های دیگر فالگوش زیر در چمباتمه زده بودیم که دوباره صدایی آشنا به گوش رسید اما شعر با آهنگ هم ساز نبود.
خوب که دقت کردیم متوجه شدیم او اسامی زندانیانی را میخواند که اسم بعضی از آنها را روی دیوارهای سلول خودمان هم دیده بودیم.
او می خواند و ما تند و تند اسامی را به خاطر می سپردیم حتی گاهی درجه و تاریخ اسارت بعضی ها را هم با شعر می خواند و برای اینکه رد کند گم کند، همراه با ترانه چهچهه های آب دار می زد. نگهبان همراه قیس که یونس نام داشت از همان پشت میز داد زد:
حیوان! لیش تنهگ؟ غنی حلو (حیوان! چرا ارئر می کنی؟ قشنگ بخوان)
از زیر در همه ی سلول ها صدای خنده های ریز شنیده می شد. بعد از شش ماه اولین بار بود که هر چهار تایی به چشم های هم نگاه کردیم و از ته دل خندیدیم. به چهره ی هر کدامشان (فاطمه، مریم، حلیمه) که نگاه میکردم، چهرههای متبسم هرکدام زیباتر از دیگری بود.
در برابر آن همه فشار و رنج و محرومیت، خنده زیباترین تصویری بود که میتوانست در چهره های ما نقش ببندد و ما را متوجه قدرت و تواناییهایمان کند. هرچند در کنار صدای خنده ها گاهی نالهای هم سرک می کشید تا بگوید اینجا زندان است.
گردش طبیعت خبر از به شکوفه نشستن نهال ها را می داد و من به دنبال بوی گل های باغ حیاط خانه ما بودم.
زمستان تمام زور خودش را در روزهای آخر سال زده بود. صدای بادهای بهاری توانسته بود سکوت سلول ما را بشکند و ما را از درب دیواری که به فضای بیرون صندوقچه یعنی خیابان اصلی منتهی می شد، ببرد.
چند روزی می شد که دوباره راهرو شلوغ شده بود. دائم صدای چرخاندن کلید ها در قفل درها و صدا های پی در پی کابل ها بر تن و بدن زندانیان شنیده میشد. به دنبال آن ناله ها، به هر سلولی که می رفتیم بی توجه به حضور عراقیها و جابه جاییها دعای امن یجیب و دعای توسل میخواندیم.
همه ی این واژهها برای اولین بار در ما تجربه می شد نه جنگ دیده بودیم نه صدای کاتیوشا شنیده بودیم نه صدای ضد هوایی را می شناختیم و نه اصلاً معنی اسارت را میفهمیدیم و آنجا همه را با هم تجربه و مشق می کردیم.
فقط انقلاب را تجربه کرده بودیم...
پایان قسمت صد و چهل و دوم
#نهضت_کتاب_خوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت صد و چهل و سوم
گوشم را محکم به دیوار مشرف به خیابان چسباندم و انگشتم را در گوش دیگرم فشردم تا هیچ گونه صدایی را از داخل نشنوم. چشمهایم را بستم که بتوانم بهتر تمرکز کنم. هر آنچه در تظاهرات خیابانی انقلاب خودمان میشنیدم در گوشم صدا می داد: بچه ها گوش کنید! صدای انقلاب و تظاهرات و شعار و الله اکبر...
صداها نزدیک و نزدیک تر میشد. آنچه از پشت دیوار و آنچه از پشت درد می شنیدیم به خیالاتمان رنگ واقعیت میداد. امیدوار به اینکه مجاهدین و مردم عراق در حال نزدیک شدن به زندانها هستند و الان در زندان ها شکسته میشود و همه چیز تمام میشود و آن پرده ای که منتظرش بودیم از راه خواهد رسید، مأموریت استراق سمع را به مریم سپردم. حالا من و فاطمه از آن سوراخ دانه عدسی زیر در، حوادث راهرو و زندان را رصد می کردیم و حلیمه و مریم فالگوش به دیوار خیابان چسبیده بودند. از زیر در همه نوع صدا و ناله ای شنیده میشد.
آنچه میدیدم گزارش میکردم. تعدادی زن و مرد و بچه و جوان را که عربزبان بودند در قسمت راست راهرو پشت درهای ما به خط کرده بودند.
مردها را جدا کرده بودند و زنان و فرزندانشان را آنطرفتر نزدیک میز نگهبانی برده بودند. بعثی ها پیراهن مجاهدان را در آوردند آنها با زیرپوش گوشه ای ایستادند و هر کدام از نگهبان ها که می آمد تکه لباس دیگری را از تن مجاهدان میکند. در حضور زن و بچههایشان خجالت میکشیدند و حیا می کردند، التماس میکردند امتناع می کردند اما پاسخ آنها جز چند طلاق چیزی دیگری نبود.
زندانیان مرد را لخت مادرزاد دولا کرده بودند. آن بیچاره ها در حالیکه دست هایشان را به زانو زده بودند، به یک صف قطار شده بودند و نکبت گوربان قراضه و بقیه به جز قیس و حسن از آنها سواری میگرفتند و تعدادی دیگر با کابل آنها را هش می کردند و در مقابل چشم زن و بچه هایشان دور می چرخاندند.
از کنار میز نگهبان صدای زن هایشان را می شنیدیم که میگفتند: والله هدا العمل عیب، عیب، حرام (والله این کار زشت است، عیب است، حرام است.)
شرم داشتم که چشم هایم را باز بگذارم و ببینم. تا آنجا که زور داشتم پلک هایم را فشار میدادم که باز نشوند. نمی توانستم به چشمهایم اطمینان کنم. چیزی که میدیدم صحت داشت؟ درست می دیدم؟ وحشتزده چشم های فاطمه را به شهادت گرفتم، فاطمه بگذار فریاد بزنیم چه ابتذالی!
اینها، چه بی حیا و بی شرفند چوب حراج بر حیا و انسانیت زده اند.
فاطمه گفت:به خودت مسلط باش، اینجا زندان امنیته...
پایان قسمت صد و چهل و سوم
#نهضت_کتاب_خوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB