#حاج_احمد_متوسلیان:
یک بلدچی باید:
اول خودش را بشناسد،
بعد خدای خودش را
و بعد مسیر رسیدن به مقصد را ....
آن وقت میتواند دستدیگران را بگیرد
و راه را از چاه نشانبدهد.
#شاه_کلید توفیق در عملیات ها،
دست بلدچی هاست.
آنها باید گردانهای پیاده را از دل
#معبر و میدان عبور دهند و برسانند بالای سر دشمن و از میدان #تعلقات بگذرند. آنوقت میتوانند گردان ها را آن گونه که میخواهند هدایت کنند!»
#بلدچی
#مجلس
#انقلاب
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
از سردار شهید همدانی پرسیدند: بعد از بازگشت از سوریه برنامتون چیه⁉️
گفت: «تصمیمی گرفتم که مطمئنم از ۴٠سال مجاهدت بالاتره،...☝️
بروم یک گوشهای از این مملکت تو یک مسجدی، تو یک پایگاه بسیجی برای بچههای نوجوان و جوان کار فرهنگی انجام بدم ❇️ برای #امام_زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف آدم تربیت کنم، سرباز تربیت کنم👌، کاری که تاحدودی کوتاهی کردیم و آن دنیا باید جواب بدیم....!!!
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
#خدا_عاشقش_شد✨
اوایل ازدواجمان
برای شهادتش دعا میکرد 🌹
می دیدم که بعد از نمـاز
از خدا طلب شهادت میکند...
نمازهایش را
همیشه اول وقت میخواند،
نماز شبش ترک نمیشد☝️
دیگر تحمل نکردم ،
یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم😐
به او گفتم: تو این خونه حق نداری
نماز شب بخونی☝️، شهیـد میشی!😢
حتی جلوی نماز اولوقت او را میگرفتم!
اما چیزی نمیگفت ....
دیگر هم نماز شب نخواند !😞
پرسیدم :
چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندیــد و گفت :
کاریو که باعث ناراحتی تو بشه
تو این خونه انجام نمیدم☺️
رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،
اینجوری #امام_زمان هم راضی تره ...❤️
بعداز مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی⁉️⁉️
گفت: چرا ، ولی براش دعا نمیکنم!
چون خودِ خدا باید عاشقم بشه
تا به شهـــادت برسم ...✨
گفتم : حالا اگه تو جوونی
عاشقــت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت:
مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!🕊🌺
✍ به روایت همسر شهید
#پاسدار_مدافع_حـرم
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌹
#فرماندهی_شهید_حججی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹🍃
🍃🌹وصيتنامه شهید حیدر ابراهیم خانی 🌹🍃
🍃🌹اینجانب حیدرابراهیم خانی این وصیت نامه را در تاریخ 22/11/94 با آیع شریفه 11 سوره توبه آغاز می کنم و ان به این شرح است که: «خداوند از مومنان جان و مالشا را به بهای این که بهشت برای آنان باشد، خریده است. به این گونه که در راه خدا می جنگند می کشند و کشته می شوند.»
🍃🌹خداوند کریم همیشه به من نظر لطف و محبت داشتند و به واسطه امام عزیزی که کریم اهل بیت (ص) است، دعاهای مرا مستجاب نمودند و با جرات می گویم که هر خواسته ای که داشتم، برآورده شده، مگر آن که بر خیر و صلاح من نبوده.
🍃🌹من کوچکتر از آن هستم که بخواهم کسی را نصیحت و یا راهنمایی کنم چون که خود من گناه کار هستم، اما چیزی که مرا در این دو سه ماه گذشته بسیار اذیت کرده، این بود که بسیاری از مردم و حتی دوستان و همکاران و آشنایان می گفتند که این رزمنده ها که به سوریه می روند، برای پول و ارزش های مادی است، برای اعراب می جنگند. این جنگ ربطی به ما دادر؟ مگر به کشور ما حمله کرده اند؟
🍃🌹این را به همه شما می گویم؛ عزیزان، به فرموده حضرت آیت الله امام خامنه ای اگر ما الان در سوریه نمی جنگیدیم، باید در کرمانشاه و همدان با این خدانشناس ها می جنگیدیم. از شما خواهش می کنم این حرف ها را نزنید، چون دل امام زمان (عج) را به درد می آورید.🌹🍃
#لبخندهای_جبهه
🏳 صد تا به راست ، پنجاه تا به چپ 😁
🔺️ ما یك عده بودیم كه عازم جبهه شدیم. نه سازماندهی درستی داشتیم و نه سلاح و توپ و خمپاره و ...
رسیدیم به اهواز
رفتیم پیش برادران ارتشی و از آنها خواستیم تا از وجود نازنین ما هم استفاده كنند! فرمانده ارتشی پرسید : خُب ، حالا در چه رسته ای آموزش دیده اید ؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه كردیم. هیچ كس نمیدانست رسته چیست؟!
فرمانده كه فهمید ما از دَم ، صفر كیلومتر و آكبند تشریف داریم ،
گفت : آموزش سلاح و تیراندازی دیدید؟ با خوشحالی اعلام كردیم كه این یك قلم را واردیم .
ـ پس این قبضه خمپاره در اختیار شماست ، بروید ببینم چه میكنید .
دیده بان گزارش میدهد و شما شلیك كنید .
بروید به سلامت!
هیچ كدام به روی مبارك خود نیاوردیم كه از خمپاره هیچ سررشته ای نداریم .
رحیم گفت : انشااللّه به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح های جنگی وارد خواهیم شد .
كمی دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمین كاشتیم و چشم به بیسیم چی دوختیم تا از دیده بان فرمان بگیرد.
بیسیم چی پس از قربان صدقه با دیده بان رو به ما فرمان «آتش» داد
ما هم یك گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها كردیم
خمپاره زوزه كشان راهی منطقه دشمن شد.
لحظه ای بعد بیسیم چی گفت : دیده بان میگه صد تا به راست بزنید!
همه به هم نگاه كردیم.
من پرسیدم : یعنی چی صد تا به راست بریم ؟
رحیم كه فرمانده بود كم نیاورد و گفت :
حتماً منظورش این است كه قبضه را صد متر به سمت راست ببریم.
با مكافات قبضه خمپاره را از دل خاك بیرون كشیدیم و بدنه سنگینش را صد متر به راست بردیم.
بیسیم چی گفت : دیده بان میگه چرا طول میدین ؟؟؟
رحیم گفت : بگو دندان روی جگر بگذاره مداد نیست كه زودی ببریمش !
دوباره خمپاره را در زمین كاشتیم.
بیسیم چی از دیده بان كسب تكلیف كرد و بعد اعلام آتش كرد.
ما هم آتش كردیم !
بیسیم چی گفت : دیده بان میگه خوب بود ، حالا پنجاه تا به چپ برید !
با مكافات قبضه خمپاره را در آوردیم و پنجاه متر به سمت چپ بردیم و دوباره كاشتیم و آتش !
چند دقیقه بعد بیسیم چی گفت : میگه حالا دویست تا به راست !
دیگر داشت گریه مان می گرفت.
تا غروب ما قبضه سنگین خمپاره را خركش به این طرف و آن طرف می كشاندیم و جناب دیده بان غُر میزد كه چرا كار را طول میدهیم و جَلد و چابك نیستیم.
سرانجام یكی از بچه ها قاطی كرد و فریاد زد : به آن دیده بان بگو اگر راست میگه بیاد اینجا و خودش صد تا به راست و دویست تا به چپ بره !!!!
بیسیم چی پیام گهربار دوستمان را به دیده بان رساند و دیده بانكه معلوم بود حسابی از فاصله افتادن بین شلیك ها عصبانی شده ، گفت كه داره میآد.
نیم ساعت بعد دیده بان سوار بر موتور از راه رسید.
ما كه از خستگی همگی روی زمین ولو شده بودیم ، با خشم نگاهش كردیم.
دیده بانكه یك ستوان تپل مپل بود ، پرسید : خُب مشكل شما چیه ؟ شما چرا اینجایین؟
از جایی كه صبح بودید خیلی دور شدین !!!
رحیم گفت : برادر من ، آخر هی میگی برو به راست ، صد تا برو به چپ ،
خُب معلوم كه از جایی كه اوّل بودیم دور میشیم دیگه.
ستوان اول چند لحظه با حیرت بروبر نگاهمان كرد. بعد با صدای رگه دار پرسید : بگید ببینم وقتی میگفتم صد تا به راست ، شما چه کار میكردین؟
خُب معلومه ، قبضه خمپاره رو در می آوردیم و با مكافات صد متر به راست می بردیم !
ستوان مجسمه شد .
بعد پقی زد زیر خنده .
آنقدر خندید كه ما هم به خنده افتادیم 😂😂
ستوان خنده خنده گفت :
وای خدا !
چه قدر بامزه ، خدا خیرتان بده چند وقت بود كه حسابی نخندیده بودم. وای خدا دلم درد گرفت.
ما كه نمی دانستیم علّت خنده ستوان چیه ، گفتیم : چرا میخندی ؟
ستوان یك شكم دیگر خندید 😂😂
بعد خیسی چشمانش را گرفت و گفت : قربان شكل ماهتان برم ، وقتی می گفتم صد تا به راست ، یعنی اینكه با این دستگیره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانید ، نه اینكه كله اش را بردارید و صد متر به سمت راست ببریدش !
و دوباره خندید.
فهمیدیم چه گافی دادیم🙈ما هم خندیدیم 😁😂
دست و بالمان از خستگی خشك شده بود ، اما چنان می خندیدیم كه دلمان درد گرفته بود😂
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
💠از مهم ترین اعتقاداتش #امربهمعروف_و_نهیازمنکر بود
تا حدی که به همراه شهید امر به معروف، شهید توفیقیان، چندین بار در این راه مجروح شده بود😢
در کار خیلی جدی بود، اما در رفتار و اخلاق اجتماعی بسیار خونگرم، مهربان و خیلی باگذشت بود🌸
حاج مرتضی در کنار مهربانی، ادب و حسن خلق، ارتباط خوبی داشت. در فعالیتهای پایگاه بســیج محل فعال بود🔸بعد از فارغ التحصیلی از دانشگاه جذب سپاه پاسدارن انقلاب اسلامی شد اما از مشغله های کاریش چیزی نمیگفت.
انقدر فروتن بود که اگر کسی جویا می شد با لبخندی میگفت:
من جلوی درب پادگان نگهبانی میدهم فقط همین☺️
شهید مرتضی مسیب زاده🌹
#شهید
#مدافع_وطن
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
شهیدی که پس از ۱۷ سال زنده شد!!
✖️این ماجرا مربوط میشود به یکی از اعضای کمیته تفحص شهدا که در زندگی شخصی خود دچار مشکل مالی میشود و در جریان جستجوی پیکر شهدا به شهیدی برمیخورد که #زنده میشود و قرض هایش را ادا میکند!!
نقل از برادر شهید👇
▪️می گفت: اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران..
علیرغم مخالفت شدید خانواده و به خاطر عشقم به شهداء حجره ی پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم..
یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم..
یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم.. سفره ی ساده ای پهن می شد اما دلمان ، از یاد خدا شاد بود و زندگیمان، با عطر شهدا عطرآگین.. تا اینکه..
🔺تلفن زنگ خورد و خبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.. آشوبی در دلم پیدا شد.. حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم... نمی خواستم شرمنده ی اقوامم شوم...
🔺با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم..
بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان و پلاک شهیدی نمایان شد...
🌷شهیدسیدمرتضیدادگر🌷
فرزند سید حسین... اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من..!
🔹استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده ی شهید، به بنیاد شهید تحویل دهم...
قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد ، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند...
با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم...
"این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم.... راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مان شویم..." گفتم و گریه کردم...
دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم : «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید... »
🔹وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.. هر چه فکرکردم، یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر که بوده به موقع پول را پس آورده...
لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم... به قصابی رفتم... خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم:
بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است...
گیج گیج بودم... مات مات... خرید کردم و به خانه بر گشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ آیا همسرم ؟
وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته... با چشمان سرخ و گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد...
جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم... اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟
🔹همسرم هق هق کنان پاسخ داد : خودش بود... بخدا خودش بود... کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود... به خدا خودش بود... گیج گیج بودم... مات مات...
کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم... مثل دیوانه ها شده بودم... عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم... می پرسیدم: آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز..؟
نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم... مثل دیوانه هاشده بودم... به کارت شناسایی نگاه می کردم...
💎شهید سید مرتضی دادگر...
فرزند سید حسین...
اعزامی از ساری...
وسط بازار ازحال رفتم...
💠ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹گزیده ای اززندگینامه شهید یوسف کلادوز🌹🍃
🍃🌹شهید كلاهدوز عاشق مطالعه بود و بيشتر اوقات فراغت خود را صرف ورزش و مطالعه ميكرد. به سادهزيستن علاقه زيادي داشت. تدوين اساسنامه تشكيلاتي سپاه از جمله مواردي است كه شهيد در آن نقش بسزايي داشت و زماني كه مقرر شد براي سپاه آرم و علامتي در نظر رگفته شود، وي معتقد بود بايد با صاحبنظران مشورت شود در اين زمينه سهلانگاري را جاي نميدانست. اهل افراط و تفريط نبود. برخوردهايش كاملاً حسابشده و سنجيده بودند.
🍃🌹 حالت تعادل ايشان در زندگي ميتواند سرمشق و الگوي خوبي براي ساير برادران سپاه باشد. او عنصري آگاه و در تمام زمينهها فعال، كنجكاو و نمونه بود. راستي، درستي و صداقت در كارها، رفتار و گفتارش جلوهگر بود. اطاعت او از امام در حد تعبد بود؛ زيرا او خود را از صميم قلب مطيع اوامر امام ميدانست و ميكوشيد حركات و سكناتش با خواستههاي حضرت امام مطابقت كامل داشته باشد.
🍃🌹 بسياري از دوستان و همرزمان وي معتقدند كه او عصاره و خلاصه سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است و مجموع ويژگيهايي كه انقلاب براي يك سپاهي و يك پاسدار اسلام قائل است در او گرد آمده بود. او از تظاهر و خودنمايي پرهيز داشت و در انجام وظايف اجتماعي، اعتقادي و مذهبي ميكوشيد كارها را بدون ريا و تنها به خاطر رضاي خدا انجام دهد و همين صفت حسنه او بود كه باعث شد همسايگانش متوجه نشوند كسي كه در همسايگي آنها زندگي ميكند قائممقام سپاه پاسداران انقلاب اسلامي است. همين امر باعث شده بود كه تمامي اهل محل و همسايگان انقلاب اسلامي است.
🍃🌹وقتي خبر شهادتش به سپاه رسيد عدهاي از بچهها ميگفتندكه سپاه يتيم شده است. با اينكه قائم مقام سپاه بود هرگز راضي نميشد برايش نگهبان و محافظ بگذارند و با سعي و تلاش فراوان دوستان، قبول كرد كه مسلح شود. كم ميخوابيد، كم ميخورد و كم حرف ميزد. مديريت صحيح و پشتكار و خستگيناپذيري، سعه صدر و تحمل زيادي در ناملايمات و شدايد داشت.
🍃🌹 سنگ صبور همه بود. بيتوقع، بيريا و عاشق و مخلص و جوانمرد بود. از هيچ كس گله نميكرد و با انجام كوچكترين خطايي، فوراً عذرخواهي ميكرد. در مشكلات صبور بود و ديگران را دلداري ميداد. روحيه شهادتطلبي داشت و ميكوشيد آن را در ديگران نيز تقويت كند. آري جامه زيباي شهادت، تنها به تن آنان برازنده و مقبول است كه كليد آن را داشته باشند. اين كليد در دست كساني قرار دارد كه عشق را وادي اول و آخر خود پندارند و در راه رسيدن به معبود از همه چيز و همه كس و تعلقات دنياي خود دل بركنند. سرانجام شهيد كلاهدوز در تاريخ 7/7/1360 در فاجعه سقوط هواپيما، پروانهوار پروبال سوخته با شهادت به جمع ياران قديمياش شهيد باهنر، رجايي، شهيد بهشتي و ديگران ميپيوندد و در جوار آنان و شهيدان صدر اسلام جاي ميگيرد.
🍃🌹سال 1360 به هنگامي كه با ديگر سرداران اسلام و حدود يك صد تن از رزمندگان اسلام از جبهه هاي جنوب به تهران بر مي گشت بر اثر سانحه هوايي در منطقه كهريزك تهران به درجه رفيع شهادت نايل آمد و اينچنين مرغ باغ ملكوت از قفس تن رها شد و از عالم خاك به عالم اعلي سفر نمود.
🍃🌹در واقع اين شهيد بزرگوار از هشتم شهريور ماه سال 1360 كه شهيدان عزيز انقلاب اسلامي – رجايي و باهنر – با انفجار بمب در ساختمان نخست وزيري، ناجوانمردانه به دست منافقين كوردل به ملكوت اعلي پيوستند، همواره در انتظار شهادت به سر مي برد.
🍃🌹 زيرا در آن حادثه دلخراش به طور سطحي مجروح گرديد و از آن زمان هر لحظه آماده بود تا به ياران وفادار حضرت امام خميني(ره) بپيوندند، كه در هفتم مهرماه همين سال به آرزوي ديرينه خود رسيد.🍃🌹
#کلام_شهید
💢مهم نیست که آدم مسؤلیت داشته باشد یا نداشته باشد، مهم این است که اگر امام زمان (عج) بیاید در جایگاه میدان صبحگاه بایستد و بخواهد نیروها را ورچین کند، آن قدر توانمندی و اخلاص داشته باشیم که امام ما را انتخاب کند، مگر امام زمان (عج) به این جایگاه و مسؤلیت آدم ها نگاه می کند؟!!
#شهیدمدافع_حرم_محمود_رادمهر
#خاطره
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#تواضع فرمانده لشگر مقدس امام حسین(ع)
رفتم بیرون، برگشتم. هنوز حرف میزدند. پیرمرد می گفت «جوون! دستت چی شده؟ تو جبهه این طوری شدی یا مادر زادیه؟» حاج حسین خندید. آن یکی دستش را آورد بالا. گفت «این جای اون یکی رو هم پر می کنه. یه بار تو اصفهان با همین یه دست ده دوازده کیلو میوه خریدم برای مادرم. »پیرمرد ساکت بود. حوصلهام سر رفت. پرسیدم «پدر جان! تازه اومدهای لشکر؟» حواسش نبود. گفت «این، چه جوون بی تکبری بود. ازش خوشم اومد. دیدی چه طور حرفو عوض کرد؟ اسمش چیه این؟» گفتم «حاج حسین خرازی» یهو بلند شد راست نشست. گفت «حسین خرازی؟ فرمانده لشکر ۱۴ امام حسین؟»
#شهید_حاج_حسین_خرازی
#شادی_روحش_صلوات
عطر شهدا همراه لحظه هایتان
التماس دعا
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
1_17231931.mp3
2.83M
🎼 #مداحی_شهدایی_ولایتی
🔸 آی شهدا دلای ما تنگہ براتون
🎤 مجتبی رمضانی
🔸 #هستےما_ولایتہ_آرزومون_شهادتہ
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
شامگاه سوم دیماه ۶۵ سالگرد عملیات کربلای ۴ یادآور غربت ومظلومیت غواصانی است که در دل شب بریده از همه مظاهر دنیوی خالصانه وشجاعانه به اروند خروشان وبی رحم زدند وتا چند صدمتری بندر استراتژبک بصره پیش رفتند که باخیانت ایادی داخلی امکان پشتیبانی از انها مقدور نشد وغریبانه شهید مجروح واسیر شدند . به احترام شهدای کربلای ۴ می ایستیم به آنها اقتدا می کنیم واز خون پاکشان مدد بجوییم وباعمل به وصیت انها همواره در خط ولابت می مانیم . یادانها را بویژه انها که با دست وپای بسته زنده به گور شدند گرامی می داریم۰
#شهید
#کربلای_۴
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌷🍃 شهید احمد ابراهیمی در سال ۱۳۴۰ش در خانوادهای متوسط و مذهبی در شهر نراق واقع در استان مرکزی دیده به جهان هستی گشود. در دوران تحصیل ابتدایی بهدلیل آنکه وضعیت مالیشان مناسب نبود، برای کار کردن به تهران رفت و شبانه به تحصیل خود ادامه میداد.
🌷🍃 پدرش در سن پنجاه سالگی فوت نمود و احمد، سرپرستی مادر و خواهرش را به عهده میگیرد و مجبور میشود مجدداً به زادگاهش بازگردد. هنوز انقلاب اسلامی به پیروزی نرسیده بود که احمد در میدان شهر دکهای دائر و به شغل آبمیوهفروشی مشغول گردید. در سال ۱۳۵۹ش و همزمان با شروع جنگ تحمیلی رژیم بعثی عراق علیه جمهوری اسلامی ایران، به خدمت مقدس سربازی اعزام شد و پس از پشت سر نهادن آموزشهای مورد نیاز، در ارتش جمهوری اسلامی به خط مقدم در جبهه سرپل ذهاب از توابع استان کرمانشاه اعزام شد.
🌷🍃 مادر فداکار شهید پس از شهادت فرزندش، دکه احمد را از سال ۱۳۶۰ش در اختیار بسیج قرار داد و بسیجیان نیز تا اواخر جنگ هشت ساله بهمثابه یک پایگاه کوچک در آن به فعالیت فرهنگی و تبلیغاتی مشغول بودند. صدای پیروزی عملیات رزمندگان اغلب از این دکه به سمع مردم شهیدپرور آن خطه میرسید.
روایتِ جالب از لحظه شهادتِ رزمنده مسیحی
آدم ساكتی بود و شنیدم داوطلب به جبهه اومده. اصلاً با جمع، كاری نداشت؛ فقط برای رزم شب و صبحگاه با بچهها يكجا میديدمش. البته مراسم زیارت عاشورا هم شرکت می کرد.
توی گردان شايعه شده بود كه نماز نمیخونه، اصلاً انگار نه انگار كه خدايي هست، پيغمبری هست، قیامتی هست...
حتی بچهها بهش شک کرده و عده ای می گفتند ستون پنجمه... وقتی هم زنگ میزدند به مسئول حفاظت و جریان رو اطلاع می دادند ، ایشون فقط می گفت: "اشتباه می کنید ، کیارش آدم سالم و خوبیه" ... ولی علت نماز نخواندنش رو نمی گفت.
.
تا اینکه قرار شد کیارش به درخواستِ خودش همراه با جواد بره برای کمین.
جواد وارد سنگر شد و رفت سمت کیارش باهاش دست داد و گفت: "مخلص بچه های بالا هم هستيم، داداش يه ده تومنی میدم، ما رو تحويل بگير"
کیارش با محبت دستان جواد رو فشرد و در حالیکه از خجالت سرخ شده بود، گفت: «اختيار داريد آقا جواد! ما خاك پاي شماييم.»
.
فردای اون روز جواد با کیارش رفتند برا کمین
جواد هم مث بقیه شنیده بود که کیارش نماز نمی خونه ، برا همین دنبال فرصتی می گشت که علتش رو ازش بپرسه.
ساعتها بی صحبت با همدیگه توی سنگر کمین بودند، تا اینکه بعد از تاریکی هوا جواد بالاخره دلش رو به دريا زد و از کیارش پرسید: «تو كه واسه خدا میجنگی، حيف نيس نماز نمیخونی؟!»
تا جواد این رو گفت، اشك توی چشمان کیارش جمع شد، ولی با لبخند گفت: «میتونی نماز خوندن رو يادم بدی؟ تا حالا نخوندم و بلد نیستم...
کیارش طوری اين حرف رو رُك و صريح زد كه جواد خجالت كشيد ازش بپرسه: برای چي تا الان نماز نخواندی؟
خلاصه همان وقت داخل سنگر كمين، زير آتش خمپاره ي دشمن، نماز خواندن رو بهش ياد داد
صبح که شد کیارش اولین نماز عمرش رو خواند. بعد قرار شد سوار قایق بشوند و برگردند عقب. هنوز مسافت زیادی نرفته بودند كه خمپاره اي توي آب خورد و پارو از دست کیارش افتاد
تركش به قفسه سينه و زير گردنش خورده بود،
جواد سرش رو توی بغل گرفت و دید کیارش با هر نفسی که می کشه خون از زخم سینه اش بیرون میاد. کاری از دست جواد بر نمی یومد و فقط نام حضرت زهرا رو صدا می زد. چشم های زاغ کیارش شده بود کاسه ی خون ، اما لبخند کمرنگی روی لبانش نقش بسته بود.
جواد آرام کیارش رو خواباند کف قایق تا پارو بزنه و با سرعت برگرده عقب. ناگهان دید کیارش به سختی انگشتش رو حرکت داد و روی سینهاش نماد صلیبی کشید و شهید شد.
و جواد تازه علت نماز نخواندنِ این جوان مودب و بااخلاق رو فهمید...
منبع: ماهنامه امتداد
.
🎉 #میلاد_مسیح بر مسیحیان کشورم مبارک
#کریسمس
#حضرت_عیسی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA