فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارت بزرگی که سردار سلیمانی به حاج مهدی سلحشور داد:
به شما اطمینان میدهم روزهایی را پیشرو خواهیم داشت که شهدا به حال آن حسرت میخورند...
#رزمایش_همدلی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
Senne Marg_6.mp3
4.45M
💠 مشغول «تموم شدنی ها» هستیم.
🔸حاج قاسم تنها هزینهای که برای ایران داشت، یک دیپلم بود، هیچ دورهای از دورههای سپاه را هم شرکت نکرده بود. حالا آن اخلاص اینجور دلهای مرده را به تپش میآورد، بعد ما صبح تا شب کار میکنیم و خودمان را گرفتیم، حاصل عمرمان میشود هشت تا مقاله.
💢 قاعدهای تکان دهنده از سن مرگ
🎙👈 راه نجاتی هست؟
#چکیده_کل_سخنرانی
#پادکست
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_علی_تمام_زاده
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹ولادت: 1355 شهادت: 16/8/1394 وضعیت تاهل: متاهل روحانی شهید علی تمام زاده، شیخ شهید، در سوریه به شهادت رسید.
🍃🌹 در سفر آخری که شهید به سوریه عازم شده بود، جمله ای از شهید مرتضی آوینی، که به تعبیر رهبری، سید شهیدان اهل قلم هست، شخصیتی که علی تمام زاده کتاب هایش را می خواند و به دوستان توصیه می کرد که بخوانید را برای یکی از دوستانش چنین پیامک کرده است:
نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت تمام تاریخ است... انشاءالله نایب الزیاره شما در زینبیه دمشق خواهم بود.
🍃🌹 اربعین 93 وقتی از کربلا برگشت به دو دلیل خیل خوشحال بود اول اینکه توانسته بود حرم ارباب بی کفن رو زیارت کنه و دومین دلیل خوشحالیش بخاطر این بود که توی عصائب اهل الحق (یکی از گروه های بسیج مردمی عراق) به عنوان مدافع حرم ثبت نام کرده بود... می گفت: وقتی رسیدم کربلا یکی از موکب های برای مدافعین مردمی عراق بود... رفتم داخل دیدم یکی از کارهایی که می کنن ثبت نام داوطلبین برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) هستش ... مسئولش را پیدا کردم و شروع به صحبت کردم که می خوام همینجا بمونم و از اینجا برم برای جهاد ... ولی قبول نکردن... وقتی خیلی تاکید به کارم کردم قبول کردن که ثبت نام کنم و لی گفتن احتمالش کمه که اجازه بدن ما از نیروی ایرانی استفاده کنیم... می دونست که احتمالش کمه اجازه جهاد بهش بدن ولی بابت ثبت نام کردنش خیلی خوشحال بود و می گفت: من اسمم رو نوشتم اگه خدا صلاح بدونه میرم.
مستاجر بود... برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت! وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت! گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دستهایش اثر کچ کاری!! جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود: "گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود"
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
هدایت شده از 🇮🇷 عکسنوشتہسیاسی 🇮🇷
🌹 خدایا کن اجابت این دعایم
🍃 که باشد افتخاری از برایم
🌹 بروز حشر ای خلاق سبحان
🍃 شوم محشور با جمع شهیدان
🌺 در روزهای پایانی ماه شعبان هستیم. میخواهیم در این روزهای پایانی به دردانه ارباب و شهدا متوسل شویم که ان شاءالله با دعای خیر شهدا ماه مبارک رمضان پربرکتی داشته باشیم. هر کداممان به #یک_شهید متوسل میشویم و هر روز 🌼 ۷۰ مرتبه استغفار و ۶۹ مرتبه صلوات 🌼
🌻در صورت حضور #نام_شهید خود را بفرمایید.
@shahid_ahmadali_nayeri
#نگاه_قشنگ_شهدا_بدرقه_زندگی_هاتون
#دعای_خیر_شهدا_روزیتون
#ولادت_نازدانه_ارباب_مبارک🙂
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
سَلام✋خِدمَتِ اَعضاےِ مُحتَرَم
اَگه عَڪسِ شَهیدے🌅دارین
ڪِه میخواین😎جاے عَڪسِ
#شَهید_حَمید_سیاهکالی_مُرادے😍
قَرار بِگیرہ
بہ پے وے زیر بِفرِستین
🔥ڪامِلاً رایِگانِہ...🔥
🎯 @cha2re_khaki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدایا اینا دیگه کی بودند؟!
الکی پذیرفته نمیشدند.
بخدا تا اینجوری نشیم امام زمان نمیاد...
امین بابازاده
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹 خدایا کن اجابت این دعایم 🍃 که باشد افتخاری از برایم 🌹 بروز حشر ای خلاق سبحان 🍃 شوم محشور با جمع شه
🌹🍃 شهید کیکاوسی
🌹🍃 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی۴مرتبه
🌹🍃 شهید بابک نوری
🌹🍃 شهید علیرضا آزمون
🌹🍃 شهید محسن حججی ۳مرتبه
🌹🍃 همه شهدا
🌹🍃 شهید حاج حسین همدانی
🌹🍃 شهید صیاد شیرازی
🌹🍃 شهید احمدعلی نیری
🌹🍃 شهید احمد مشلب
🌹🍃 شهید حسین معز غلامی
🌹🍃 شهید ابراهیم هادی ۳مرتبه
🌹🍃 شهید جهانگیر قتواتی
🌹🍃 شهید ابراهیم همت
🌹🍃 شهید حمید سیاهکالی مرادی
🌹🍃 شهید علم الهدی
🌼طرح تا ساعت ۱۲شب ادامه دارد.
#نگاه_قشنگ_شهدا_بدرقه_زندگی_هاتون
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
ختم صلوات امروز به نیت :
#شهید_محمد_قنبریان
🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺
🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
🍃🌹زندگینامه شهید محمد قنبریان🌹🍃
🍃🌹 شهید قنبریان سال ۱۳۵۰ در خانوادهای مذهبی در شهرستان «شاهرود» متولد شد؛ پدر وی شاغل در آموزش و پرورش و مادرش خانهدار بود و خودش نیز در سن ۲۲ سالگی وارد بانک شد.
🍃🌹وی برادر ۲ شهید است که یکی از برادرانش سردار «احمد قنبریان» فرمانده سپاه گنبدکاووس بود؛ وی در سال ۵۸ در پی درگیری با منافقین در این شهر به شهادت رسید و پیکرش بهعنوان نخستین شهید شهر «شاهرود» تشییع شد.
🍃🌹دومین برادر وی نیز در سال ۶۱ در منطقه «رقابیه» عراق به جمع شهدا پیوست.
🍃🌹«محمد قنبریان» در روز ۲۵ فروردین ماه سال ۹۵ در جریان عملیاتی در منطقه «خناسر» در اطراف حلب سوریه جاویدالاثر شد.🌹🍃
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹🍃 شهید کیکاوسی 🌹🍃 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی۴مرتبه 🌹🍃 شهید بابک نوری 🌹🍃 شهید علیرضا آزمون 🌹🍃 شهید
🌹🍃 شهید کیکاوسی
🌹🍃 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی۶مرتبه
🌹🍃 شهید بابک نوری ۲مرتبه
🌹🍃 شهید علیرضا آزمون
🌹🍃 شهید محسن حججی ۶مرتبه
🌹🍃 همه شهدا ۲مرتبه
🌹🍃 شهید حاج حسین همدانی
🌹🍃 شهید صیاد شیرازی ۳مرتبه
🌹🍃 شهید احمدعلی نیری ۲مرتبه
🌹🍃 شهید احمد مشلب
🌹🍃 شهید حسین معز غلامی
🌹🍃 شهید ابراهیم هادی ۷مرتبه
🌹🍃 شهید جهانگیر قتواتی
🌹🍃 شهید ابراهیم همت ۳مرتبه
🌹🍃 شهید حمید سیاهکالی مرادی ۲مرتبه
🌹🍃 شهید علم الهدی
🌹🍃 شهید محمدرضا دهقان امیری
🌹🍃 شهیدمحمدحسین محمدخانی
🌹🍃 شهید مصطفی صدرزاده
🌹🍃 شهید احمد شمسی پور
🌹🍃 شهید عزیز غلامی
🌹🍃 شهید مرتضی عطایی
🌹🍃 شهید سید مجتبی علمدار
🌹🍃 شهید ذاکر الحسینی
🌹🍃 شهیدحریربافان
🌹🍃 شهدای گمنام ۲مرتبه
🌹🍃 مالک اشترامیرالمومنین
🌹🍃 "شهدای کربلا"
🌹🍃 شهید مهدی صابری
🌹🍃 شهید حامد بافنده
🌹🍃 شهید اکبر ملکشاهی
#نگاه_قشنگ_شهدا_بدرقه_زندگی_هاتون
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
یادتان هست به مدافعان حرم میگفتند مدافعان اسد. حالا چطور رویشان میشود به صورت سیدصادق رمضانیان نگاه کنند که روزگاری از جوانیاش برای مقابله با دشمنان تکفیری این مرز و بوم گذشت و حالا مدافع سلامت شده و جانش را کف دستش گرفته تا بخش قرنطینه بیمارستانها را تی بکشد
#مکتب_حاج_قاسم
°دانيال معمار °
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
بَراے شَہید شُدَن👌
بایَد شَہید بود✅
❤️(سَردارِ دِلہا)❤️
سَلام✋خِدمَتِ اَعضاےِ مُحتَرَم
اَگه عَڪسِ شَهیدے🌅دارین
ڪِه میخواین😎جاے عَڪسِ
#سَردار_سُلِیمانے😍
قَرار بِگیرہ
بہ پے وے زیر بِفرِستین
🔥ڪامِلاً رایِگانِہ...🔥
🎯 @cha2re_khaki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناگفتههایی از عملیات تاریخی مرصاد
استراتژی "شهید صیاد" در مرصاد برای نابودی منافقین چه بود؟
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ببینید | #کلیپ
🔅علاقه شدید دخترشیعه شده ارمنستانی به شهید مجید قربانخانی، شهید ابراهیم هادی ،شهید #حاج_قاسم_سلیمانی وشهید رسول خلیلی
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#پیام_شهید
خواهرانم ...
همان طور که ما در جبهه ها
با این دشمن کافر می جنگیم،
شما نیز به نوبه خود با صبرو
بردباری و با حجاب و پوشش
خود بادشمنان داخلی بجنگید
زیرا پیروزی از آن ماست.
#سردارشهید_علیاکبر_بشنیچی🌷
#سالروز_شهادت
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
#اختصاصی_عکسنوشته_شهدا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_دوم
💠 در حیاط بیمارستان چند تخت گذاشته و #رزمندگان غرق خون را همانجا مداوا میکردند.
پارگی پهلوی رزمندهای را بدون بیهوشی بخیه میزدند، میگفتند داروی بیهوشی تمام شده و او از شدت #درد و خونریزی خودش از هوش رفت.
💠 دختربچهای در حمله #خمپارهای، پایش قطع شده بود و در حیاط درمانگاه روی دست پدرش و مقابل چشم پرستاری که نمیدانست با این #جراحت چه کند، جان داد.
صدای ممتد موتور برق، لامپی که تنها روشنایی حیاط بود، گرمای هوا و درماندگی مردم، عین #روضه بود و دل من همچنان از نغمه نالههای حیدر پَرپَر میزد که بلاخره عمو پرستار مردی را با خودش آورد.
💠 نخ و سوزن بخیه دستش بود، اشاره کرد بلند شوم و تا دست سمت پیشانیام برد، زنعمو اعتراض کرد :«سِر نمیکنی؟» و همین یک جمله کافی بود تا آتشفشان خشمش فوران کند :«نمیبینی وضعیت رو؟ #ترکش رو بدون بیهوشی درمیارن! نه داروی سرّی داریم نه بیهوشی!»
و در برابر چشمان مردمی که از غوغایش به سمتش چرخیده بودند، فریاد زد :«#آمریکا واسه سنجار و اربیل با هواپیما کمک میفرسته! چرا واسه ما نمیفرسته؟ اگه اونا آدمن، مام آدمیم!»
💠 یکی از فرماندهان شهر پای دیوار روی زمین نشسته و منتظر مداوای رفیقش بود که با ناراحتی صدا بلند کرد :«دولت از آمریکا تقاضای کمک کرده، اما اوباما جواب داده تا #قاسم_سلیمانی تو آمرلی باشه، کمک نمیکنه! باید #ایرانیها برن تا آمریکا کمک کنه!» و با پوزخندی عصبی نتیجه گرفت :«میخوان #حاج_قاسم بره تا آمرلی رو درسته قورت بدن!»
پرستار نخ و سوزنی که دستش بود، بالا گرفت تا شاهد ادعایش باشد و با عصبانیت اعتراض کرد :«همینی که الان تو درمانگاه پیدا میشه کار حاج قاسمِ! اما آمریکا نشسته #قتل_عام مردم رو تماشا میکنه!»
💠 از لرزش صدایش پیدا بود دیدن درد مردم جان به لبش کرده و کاری از دستش برنمیآمد که دوباره به سمت من چرخید و با #خشمی که از چشمانش میبارید، بخیه را شروع کرد.
حالا سوزش سوزن در پیشانیام بهانه خوبی بود که به یاد نالههای #مظلومانه حیدر ضجه بزنم و بیواهمه گریه کنم.
💠 به چه کسی میشد از این درد شکایت کنم؟ به عمو و زنعمو میتوانستم بگویم فرزندشان #غریبانه در حال جان دادن است یا به خواهرانش؟
حلیه که دلشوره عباس و غصه یوسف برایش بس بود و میدانستم نه از عباس که از هیچکس کاری برای نجات حیدر برنمیآید.
💠 بخیه زخمم تمام شد و من دردی جز #غربت حیدر نداشتم که در دلم خون میخوردم و از چشمانم خون میباریدم.
میدانستم بوی خون این دل پاره رسوایم میکند که از همه فرار میکردم و تنها در بستر زار میزدم.
💠 از همین راه دور، بی آنکه ببینم حس میکردم #عشقم در حال دست و پا زدن است و هر لحظه نالهاش را میشنیدم که دوباره نغمه غم از گوشی بلند شد.
عدنان امشب کاری جز کشتن من و حیدر نداشت که پیام داده بود :«گفتم شاید دلت بخواد واسه آخرین بار ببینیش!» و بلافاصله فیلمی فرستاد.
💠 انگشتانم مثل تکهای یخ شده و جرأت نمیکردم فیلم را باز کنم که میدانستم این فیلم کار دلم را تمام خواهد کرد.
دلم میخواست ببینم حیدرم هنوز نفس میکشد و میدانستم این نفس کشیدن برایش چه زجری دارد که آرزوی خلاصی و #شهادتش به سرعت از دلم رد شد و به همان سرعت، جانم را به آتش کشید.
💠 انگشتم دیگر بیتاب شده بود، بیاختیار صفحه گوشی را لمس کرد و تصویری دیدم که قلب نگاهم از کار افتاد.
پلک میزدم بلکه جریان زندگی به نگاهم برگردد و دیدم حیدر با پهلو روی زمین افتاده، دستانش از پشت بسته، پاهایش به هم بسته و حتی چشمان زیبایش را بسته بودند.
💠 لبهایش را به هم فشار میداد تا نالهاش بلند نشود، پاهای به هم بستهاش را روی خاک میکشید و من نمیدانستم از کدام زخمش درد میکشد که لباسش همه رنگ #خون بود و جای سالم به تنش نمانده بود.
فیلم چند ثانیه بیشتر نبود و همین چند ثانیه نفسم را گرفت و #طاقتم را تمام کرد. قلبم از هم پاشیده شد و از چشمان زخمیام بهجای اشک، خون فواره زد.
💠 این درد دیگر غیر قابل تحمل شده بود که با هر دو دستم به زمین چنگ میزدم و به #خدا التماس میکردم تا #معجزهای کند.
دیگر به حال خودم نبودم که این گریهها با اهل خانه چه میکند، بیپروا با هر ضجه تنها نام حیدر را صدا میزدم و پیش از آنکه حال من خانه را به هم بریزد، سقوط خمپارههای #داعش شهر را به هم ریخت.
💠 از قدارهکشیهای عدنان میفهمیدم داعش چقدر به اشغال #آمرلی امیدوار شده و آتشبازی این شبها تفریحشان شده بود.
خمپاره آخر، حیاط خانه را در هم کوبید طوری که حس کردم زمین زیر پایم لرزید و همزمان خانه در تاریکی مطلق فرو رفت...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA