eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB استیکر 💚 @AXNEVESHTESTICKER آموزش ✍ @AXNEVESHTEAMOOZESH تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🍃 از زبان همسر محترم شهید ⬇️ از فرماندهان توانمند بود که از اوایل جنگ سوریه مسئولیت رزمندگان مدافع سوری را بر عهده داشت. و در سازماندهی نیروهای مردمی برای انهدام نیروهای تکفیری داعشی نقش پر رنگی داشت . 🌷 در روز خواستگاری ، ، و در صدر صحبت‌های محرم بود . ، ، محرم باعث شد که من جواب مثبت به ایشان بدهم. 🌷 همیشه می گفتند : درست است که من به مأموریت میروم اما کار اصلی را تو انجام میدهی. تو با ماندن در خانه و مراقبت از بچه ها جهاد می‌کنی. محرم عاشق مجالس مذهبی بود. دهه اول محرم هر شب در هیئت بودند حتی یک هیئت به نام فاطمیون به نام خودش ثبت کرده بود. و پنجشنبه ها هر هفته در هیئت خودشان مراسم داشتند. سالی چند بار را حتماً می رفتیم. از وقتی که وارد مشهدالرضا می‌شدیم تا برگردیم گریه می کردند و سلام با آقا می دادند. در محرم عشق و علاقه به موج میزد و پیرو رهبری بود. همه صحبت‌های ایشان را دنبال می‌کردند. حتی یکی از اهدافش برای دفاع از حرمین صحبت‌های حضرت آقا بود . 🌷 عاشق بود همه کارهایش را با قرآن خواندن شروع می‌کرد . فاطمه که به دنیا آمد نوار قران را بلای سرش روشن می‌کرد و می‌گفت: دوست دارم دخترم وقتی بزرگ شد قرآن را هم خوب بخواند و هم خوب یاد بگیرد و به خوبی هم در زندگی اش به کار ببندد . 🌷 موقع اعزام چیزی گفتند که در ذهنم برای همیشه حک شد و همیشه در خاطرم می ماند. گفت : هرکجا ظلمی باشد وظیفه ماست که حضور داشته باشیم.
شهید #ایمان قهرمانی🌹
✍️ 💠 دستم به دیوار مانده و تنم در گرمای شب ، از سرمای ترس می‌لرزید و صدای عباس را شنیدم که به عمو می‌گفت :«وقتی با اون عظمتش یه روزم نتونست کنه، تکلیف آمرلی معلومه! تازه اونا بودن که به بیعت‌شون راضی شدن، اما دست‌شون به آمرلی برسه، همه رو قتل عام می‌کنن!» تا لحظاتی پیش دلشوره زنده ماندن حیدر به دلم چنگ می‌زد و حالا دیگر نمی‌دانستم تا برگشتن حیدر، خودم زنده می‌مانم و اگر قرار بود زنده به دست بیفتم، همان بهتر که می‌مُردم! 💠 حیدر رفت تا فاطمه به دست داعش نیفتد و فکرش را هم نمی‌کرد داعش به این سرعت به سمت آمرلی سرازیر شود و همسر و دو خواهر جوانش داعش شوند. اصلاً با این ولعی که دیو داعش عراق را می‌بلعید و جلو می‌آمد، حیدر زنده به می‌رسید و حتی اگر فاطمه را نجات می‌داد، می‌توانست زنده به آمرلی برگردد و تا آن لحظه، چه بر سر ما آمده بود؟ 💠 آوار وحشت طوری بر سرم خراب شد که کاسه صبرم شکست و ضجه گریه‌هایم همه را به هم ریخت. درِ اتاق به ضرب باز شد و اولین نفر عباس بود که بدن لرزانم را در آغوش کشید، صورتم را نوازش می‌کرد و با مهربانی همیشگی‌اش دلداری‌ام می‌داد :«نترس خواهرجون! موصل تا اینجا خیلی فاصله داره، هنوز به تکریت و کرکوک هم نرسیدن.» که زن‌عمو جلو آمد و با نگرانی به عباس توصیه کرد :«برو زودتر زن و بچه‌ات رو بیار اینجا!» عباس سرم را بوسید و رفت و حالا نوبت زن‌عمو بود تا آرامم کند :«دخترم! این شهر صاحب داره! اینجا شهر امام حسنِ (علیه‌السلام)!» و رشته سخن را به خوبی دست عمو داد که او هم کنار جمع ما زن‌ها نشست و با آرامشی مؤمنانه دنبال حکایت را گرفت :«ما تو این شهر مقام (علیه‌السلام) رو داریم؛ جایی که حضرت ۱۴۰۰ سال پیش توقف کردن و نماز خوندن!» 💠 چشم‌هایش هنوز خیس بود و حالا از نور ایمان می‌درخشید که به نگاه نگران ما آرامش داد و زمزمه کرد :«فکر می‌کنید اون روز امام حسن (علیه‌السلام) برای چی در این محل به رفتن و دعا کردن؟ ایمان داشته باشید که از ۱۴۰۰ سال پیش واسه امروز دعا کردن که از شرّ این جماعت در امان باشیم! شما امروز در پناه پسر (سلام الله علیهما) هستید!» گریه‌های زن‌عمو رنگ امید و گرفته و چشم ما دخترها همچنان به دهان عمو بود تا برایمان از کرامت (علیه‌السلام) بگوید :«در جنگ ، امام حسن (علیه‌السلام) پرچم دشمن رو سرنگون کرد و آتش رو خاموش کرد! ایمان داشته باشید امروز آمرلی به برکت امام حسن (علیه‌السلام) آتش داعش رو خاموش می‌کنن!» 💠 روایت عمو، قدری آرام‌مان کرد و من تا رسیدن به ساحل آرامش تنها به موج احساس حیدر نیاز داشتم که با تلفن خانه تماس گرفت. زینب تا پای تلفن دوید و من برای شنیدن صدایش پَرپَر می‌زدم و او می‌خواست با عمو صحبت کند. خبر داده بود کرکوک را رد کرده و نمی‌تواند از مسیر موصل به تلعفر برسد. از بسته بودن راه‌ها گفته بود، از تلاشی که برای رسیدن به تلعفر می‌کند و از فاطمه و همسرش که تلفن خانه‌شان را جواب نمی‌دهند و تلفن همراه‌شان هم آنتن نمی‌دهد. 💠 عمو نمی‌خواست بار نگرانی حیدر را سنگین‌تر کند که حرفی از حرکت داعش به سمت آمرلی نزد و ظاهراً حیدر هم از اخبار آمرلی بی‌خبر بود. می‌دانستم در چه شرایط دشواری گرفتار شده و توقعی نداشتم اما از اینکه نخواست با من صحبت کند، دلم گرفت. دست خودم نبود که هیچ چیز مثل صدایش آرامم نمی‌کرد که گوشی را برداشتم تا برایش پیامی بفرستم و تازه پیام عدنان را دیدم. همان پیامی که درست مقابل حیدر برایم فرستاد و وحشت حمله داعش و غصه رفتن حیدر، همه چیز را از خاطرم برده بود. 💠 اشکم را پاک کردم و با نگاه بی‌رمقم پیامش را خواندم :«حتماً تا حالا خبر سقوط موصل رو شنیدی! این تازه اولشه، ما داریم میایم سراغ‌تون! قسم می‌خورم خبر سقوط آمرلی رو خودم بهت بدم؛ اونوقت تو مال خودمی!» رنگ صورتم را نمی‌دیدم اما انگشتانم روی گوشی به وضوح می‌لرزید. نفهمیدم چطور گوشی را خاموش کردم و روی زمین انداختم، شاید هم از دستان لرزانم افتاد. 💠 نگاهم در زمین فرو می‌رفت و دلم را تا اعماق چاه وحشتناکی که عدنان برایم تدارک دیده بود، می‌بُرد. حالا می‌فهمیدم چرا پس از یک ماه، دوباره دورم چنبره زده که اینبار تنها نبود و می‌خواست با لشگر داعش به سراغم بیاید! اما من شوهر داشتم و لابد فکر همه جایش را کرده بود که اول باید حیدر کشته شود تا همسرش به اسیری داعش و شرکای درآید و همین خیال، خانه خرابم کرد... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃همه می‌گویند سخت است و رسیدن به این مقام اراده می‌خواهد. همیشه در این فکر بودم زندگی الان ما در این کثافت دنیا که از زمین و زمان بدی بالا و پایین می‌رود سخت تر است یا اینکه در شهادت منتظر بمانی و فقط روی خودت کار کنی؟! . 🍃زندگی بر مدار شرافت در زمانی که از عمر‌مان دارد سپری می‌شود واقعا سخت است، لحظه به لحظه‌ای که نفس دم و بازدم می‌شود در مبارزه با اغلب مغلوبیم حتی اگر ظاهر بر کنترل نفس داشته باشیم، به قول معروف آدم شدن چه مشکل... . 🍃روزهایی از زندگی که یک سومش را همیشه خوابیم و وقت‌هایی که به هدر می‌رود. . 🍃همیشه در این گیر و دار اگر به نتیجه نرسیم نیاز داریم و این تلنگر برای من بود نگاه که به چشمانش کردم همه جواب‌ها رسوخ کرد در ذهنم. . 🍃سال‌ها نیز از و همه شهدا می‌گذرد اما ما در این سال‌ها کجا خواهیم بود. زمان که ما را با خود می‌برد کجا ما را سکنی خواهد داد؟! . 🍃آقا محسن دنیا مانند غربال شده دائم بالا و پایین می‌شویم از دین گرفته تا دنیا دائم نوسان دارند و و اعتقاد را همه و همه به یغما می‌برند می ترسم از گذر عمر که من را غرق تحویل دهد کاش مثل تو که امروز به دنیا هدیه می‌شوی من نیز شوم. . 🍃آقا محسن فرقی نمانده میان و با هم مخلوط شده‌اند و تشخیص بشدت سخت دستم را بگیر تا جوهر سیاه باطل رو سیاهم نکند.... . ✍نویسنده: . 🌺به مناسبت سالروز تولد . 📅تاریخ تولد : ۲۱ تیر ۱۳۷۰ . 📅تاریخ شهادت : ۱۸ مرداد ۱۳۹۶.منطقه التنف مرز بین سوریه وعراق . 📅تاریخ انتشار : ۲۰ تیر ۱۳۹۹ . 🥀مزار شهید : نجف آباد اصفهان .
هدایت شده از 🌸 عکسنوشته حجاب 🌸
❣️ سلام_امام_زمانم ❣️ 🍁سلام بر که تنها نشان باقیمانده از دین و حجّت های خداست. 🍁سلام بر او که علم الهی است... به امید دیدن ظهور 🍁روزی که دین و جانی تازه میگیرد… 🌸🍃 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB