eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
زهره قائمی، مسئول عملیات ترور شهید صیاد شیرازی که در 10 شهریور سال 1392 در حمله تکاوران نیروی قدس سپاه به پادگان اشرف؛ به همراه حدود 70 نفر دیگر از اعضای رده بالای منافقین به درک واصل شد... روحش با هند جگرخوار محشور، ان شاالله 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الگویت کیه؟! کلیپی تکان دهنده و زنگ هشدار به مسئولین فرهنگی ،تاسف و تاسف در ایرانی که این همه قهرمان داره بعد جوانانش کجا ها را الگوی خود قرار میدن!!! اونم کسانی که فقط در فیلم ها قهرمان بودن!!! ۲۱ فروردین سالروز شهادت سپهبد علی صیاد شیرازی 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ 💠 به محض فرود هلی‌کوپترها، عباس از پله‌های ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر را به یوسف برساند. به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالی‌که تنها یک بطری آب و بسته‌ای آذوقه سهم‌شان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت. 💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زن‌عمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند. من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجره‌اش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!» 💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه امشب هم نمیشه!» عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«ان‌شاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر را به چشم دیده بود که جواب خوش‌بینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزاده‌ها انقدر تجهیزات از پادگان‌های و جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی‌کوپترها سالم نشستن!» 💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، چطور جرأت کردن با هلی‌کوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمی‌شد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش می‌گفتن و همه دورش بودن، یکی از فرمانده‌های ایرانه. من که نمی‌شناختمش ولی بچه‌ها می‌گفتن !» لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :« ایران فرمانده‌هاشو برای کمک به ما فرستاده !» تا آن لحظه نام را نشنیده بودم و باورم نمی‌شد ایرانی‌ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رسانده‌اند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟» 💠 حال عباس هنوز از که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمی‌دونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو داعش حتماً یه نقشه‌ای دارن!» حیدر هم امروز وعده آغاز را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم می‌خواهد با آمرلی صحبت کند. 💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمی‌دانستیم کلام این فرمانده ایرانی می‌کند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لوله‌ها را سر هم کردند. غریبه‌ها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لوله‌ها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشی‌ها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو می‌بریم همون سمت و با می‌کوبیم‌شون!» 💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط کن!» احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمی‌ترسید و برایشان خط و نشان هم می‌کشید، ولی دل من هنوز از داعش و کابوس عدنان می‌لرزید و می‌ترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. 💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با ده‌ها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب می‌شد از خواب می‌پریدیم و هر روز غرّش گلوله‌های تانک را می‌شنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز را می‌کوبید، اما دل‌مان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه بر بام همه خانه‌ها پرچم‌های سبز و سرخ نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام (علیه‌السلام) پرچم سرخ افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. 💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل حیدر را نمی‌دانستم که دلم از دوری‌اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس گرما گرفتم و حالا از داغ دوری‌اش هر لحظه می‌سوختم. 💠 چشمان و خنده‌های خجالتی‌اش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بی‌صدا می‌بارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را بگذاریم. ساعتی به مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹شهید مهدی دباغ در سال 1349 در خانواده ای متدین و مذهبی در شهرستان قوچان به دنیا آمد. 🍃🌹 وی دوران تحصیل ابتدایی خود را در مدرسه شهید شریف واقفی و دوره راهنمایی را در مدرسه شهید بهشتی پشت سر گذاشته و در این دوران بارها برای اعزام به جبهه تلاشهایی را انجام داد ولی چون سنش اجازه نمی دادموفق به حضور در جبهه نشدند 🍃🌹تا اینکه بالاخره در سال 1363 به جبهه های نبرد حق علیه باطل اعزام گردیدندد و 6 ماه در جبهه های کردستان با دشمن متجاوز مقابله نمودند و سپس به جبهه های جنوب اعزام گردیدند که به عضویت اطلاعات و عملیات لشکر21امام رضا (ع) در آمدند و همچنین آموزش نیروهای غواصی را نیز بر عهده داشتند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‼️دروغ مصلحتی مادربرای جبهه رفتن فرزندش حجت الله اول دبیرستان بود که شناسنامه اش را گم کرده بود‌. مدیر مدرسه اش شناسنامه اش را پیدا کرد و از من خواست که به مدرسه بروم تا به من بگوید"می دانی پسرت تاریخ تولد شناسنامه اش را کم کرده تا بتواند به جبهه برود؟"بعد از آن حجت خودش یک بار به من گفت مامان می آیی به خاطر من یک دروغ بگویی؟ ماه رمضان بود و من روزه بودم. گفتم آخر پسرم با دهان روزه چه دروغی باید بگویم؟ گفت مادر دروغ مصلحتی است... فقط با من بیا و به فرمانده ما بگو من متولد سال46 هستم. برای این موضوع باهم رفتیم پارک شهر و در آنجا از من پرسیدند که آیا این آقا حجت الله متولد1346 است؟ من هم گفتم"بله؛ متولد سال 46 است". بعد از آن حجت از خوشحالی انگار بال درآورده بود و رفت به جبهه.» ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۴۸/۱/۲۳ تهران شهادت : ۱۳۶۷/۵/۵ اسلام‌آبادغرب 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بشارت بزرگی که سردار سلیمانی به حاج مهدی سلحشور داد: به شما اطمینان می‌دهم روزهایی را پیش‌رو خواهیم داشت که شهدا به حال آن حسرت می‌خورند... 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
Senne Marg_6.mp3
4.45M
💠 مشغول «تموم شدنی ها» هستیم. 🔸حاج قاسم تنها هزینه‌ای که برای ایران داشت، یک دیپلم بود، هیچ دوره‌ای از دوره‌های سپاه را هم شرکت نکرده بود. حالا آن اخلاص اینجور دل‌های مرده را به تپش می‌آورد، بعد ما صبح تا شب کار میکنیم و خودمان را گرفتیم، حاصل عمرمان می‌شود هشت تا مقاله. 💢 قاعده‌ای تکان دهنده از سن مرگ 🎙👈 راه نجاتی هست؟ 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را می‌شنیدم و تلاش می‌کردم از زمین بلند شوم که صدای بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمی‌بینید دارن با تانک اینجا رو می‌زنن؟ پخش شید!» 💠 بدن لمسم را به‌سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد می‌زد تا از مقام فاصله بگیریم و ما می‌دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می‌آید. 💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به‌سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده‌ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمی‌داد و من می‌ترسیدم عباس در برابر گلوله تانک شود که با نگاه نگرانم التماسش می‌کردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله‌های خمپاره را جا زد و با فریاد شلیک کرد. 💠 در سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی‌ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به‌سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده می‌شد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار می‌کنی؟» 💠 تکیه‌ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی‌ام شکسته است. با انگشتش خط را از کنار پیشانی تا زیر گونه‌ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ شکست و اشک از چشمانم جاری شد. 💠 فهمید چقدر ترسیده‌ام، به رزمنده‌ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمی‌خواستم بقیه با دیدن صورت خونی‌ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس می‌گوید :«داعشی‌ها پیغام دادن اگه اسلحه‌ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.» 💠 خون در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟» عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمی‌دانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی‌توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب می‌لرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!» 💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«می‌دونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار حراج‌شون کردن!» دیگر رمقی به قدم‌هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. 💠 اگر دست داعش به می‌رسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ داعش را با داد و بیداد می‌داد :«این بی‌شرف‌ها فقط می‌خوان ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمی‌کنن!» 💠 شاید می‌ترسید عمو خیال شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون می‌جنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟» اصلاً فرصت نمی‌داد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی می‌کنه تو این جهنم هلی‌کوپتر بفرسته!» 💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیات‌شون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی می‌رسن!» عمو تکیه‌اش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش می‌جنگم!» 💠 ولی حتی شنیدن نام امان‌نامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد. چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹ولادت: 1355 شهادت: 16/8/1394 وضعیت تاهل: متاهل روحانی شهید علی تمام زاده، شیخ شهید، در سوریه به شهادت رسید. 🍃🌹 در سفر آخری که شهید به سوریه عازم شده بود، جمله ای از شهید مرتضی آوینی، که به تعبیر رهبری، سید شهیدان اهل قلم هست، شخصیتی که علی تمام زاده کتاب هایش را می خواند و به دوستان توصیه می کرد که بخوانید را برای یکی از دوستانش چنین پیامک کرده است: نپندار که تنها عاشوراییان را بدان بلا آزموده اند و لاغیر... صحرای بلا به وسعت تمام تاریخ است... انشاءالله نایب الزیاره شما در زینبیه دمشق خواهم بود. 🍃🌹 اربعین 93 وقتی از کربلا برگشت به دو دلیل خیل خوشحال بود اول اینکه توانسته بود حرم ارباب بی کفن رو زیارت کنه و دومین دلیل خوشحالیش بخاطر این بود که توی عصائب اهل الحق (یکی از گروه های بسیج مردمی عراق) به عنوان مدافع حرم ثبت نام کرده بود... می گفت: وقتی رسیدم کربلا یکی از موکب های برای مدافعین مردمی عراق بود... رفتم داخل دیدم یکی از کارهایی که می کنن ثبت نام داوطلبین برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) هستش ... مسئولش را پیدا کردم و شروع به صحبت کردم که می خوام همینجا بمونم و از اینجا برم برای جهاد ... ولی قبول نکردن... وقتی خیلی تاکید به کارم کردم قبول کردن که ثبت نام کنم و لی گفتن احتمالش کمه که اجازه بدن ما از نیروی ایرانی استفاده کنیم... می دونست که احتمالش کمه اجازه جهاد بهش بدن ولی بابت ثبت نام کردنش خیلی خوشحال بود و می گفت: من اسمم رو نوشتم اگه خدا صلاح بدونه میرم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مستاجر بود... برای تامین زندگی زیر بار خیلی از شغل ها که موجب گرفته شدن حریتش میشد نرفت! وقتی هم دستش خالی بود به میدان کارگران شهر میرفت و بعنوان کارگر بنایی سرکار میرفت! گاهی لباس روحانیت به تن داشت و دست‌هایش اثر کچ کاری!! جمله سردار ذوالنور در مراسم وداع با پیکر شهید علی تمام زاده تعبیر زیبایی بود: "گردی از دنیا بر دامن این شهید ننشسته بود" 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌹 خدایا کن اجابت این دعایم 🍃 که باشد افتخاری از برایم 🌹 بروز حشر ای خلاق سبحان 🍃 شوم محشور با جمع شهیدان 🌺 در روزهای پایانی ماه شعبان هستیم. میخواهیم در این روزهای پایانی به دردانه ارباب و شهدا متوسل شویم که ان شاءالله با دعای خیر شهدا ماه مبارک رمضان پربرکتی داشته باشیم. هر کداممان به متوسل میشویم و هر روز 🌼 ۷۰ مرتبه استغفار و ۶۹ مرتبه صلوات 🌼 🌻در صورت حضور خود را بفرمایید. @shahid_ahmadali_nayeri 🙂 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
سَلام✋خِدمَتِ اَعضاےِ مُحتَرَم اَگه عَڪسِ شَهیدے🌅دارین ڪِه میخواین😎جاے عَڪسِ 😍 قَرار بِگیرہ بہ پے وے زیر بِفرِستین 🔥ڪامِلاً رایِگانِہ...🔥 🎯 @cha2re_khaki
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ خدایا اینا دیگه کی بودند؟! الکی پذیرفته نمی‌شدند. بخدا تا اینجوری نشیم امام زمان نمیاد... امین بابازاده 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🌹 خدایا کن اجابت این دعایم 🍃 که باشد افتخاری از برایم 🌹 بروز حشر ای خلاق سبحان 🍃 شوم محشور با جمع شه
🌹🍃 شهید کیکاوسی 🌹🍃 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی۴مرتبه 🌹🍃 شهید بابک نوری 🌹🍃 شهید علیرضا آزمون 🌹🍃 شهید محسن حججی ۳مرتبه 🌹🍃 همه شهدا 🌹🍃 شهید حاج حسین همدانی 🌹🍃 شهید صیاد شیرازی 🌹🍃 شهید احمدعلی نیری 🌹🍃 شهید احمد مشلب 🌹🍃 شهید حسین معز غلامی 🌹🍃 شهید ابراهیم هادی ۳مرتبه 🌹🍃 شهید جهانگیر قتواتی 🌹🍃 شهید ابراهیم همت 🌹🍃 شهید حمید سیاهکالی مرادی 🌹🍃 شهید علم الهدی 🌼طرح تا ساعت ۱۲شب ادامه دارد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 در را که پشت سرش بست صدای مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد. دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود. 💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمی‌زند زیرا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود. چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرین‌تر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه می‌زد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمی‌گشت. 💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانی‌ام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و می‌ترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم. پس از یک روز روزه‌داری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از برای حیدر ضعف می‌رفت. 💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود. گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل می‌کردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش می‌چکید. 💠 چند روز از شروع می‌گذشت و در گیر و دار جنگ فرصت هم‌صحبتی‌مان کاملاً از دست رفته بود. عباس دلداری‌ام می‌داد در شرایط عملیات نمی‌تواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم. 💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را می‌لرزاند. شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم می‌خواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، می‌خوای باهاش حرف بزنی؟» 💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بی‌خبرم! انگار صدایم هم از در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظه‌ای سکوت، صدای ضربه‌ای و ناله‌ای که از درد فریاد کشید. 💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد می‌تونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!» احساس نمی‌کردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و به‌جای نفس، خاکستر از گلویم بالا می‌آمد که به حالت خفگی افتادم. 💠 ناله حیدر همچنان شنیده می‌شد، عزیز دلم درد می‌کشید و کاری از دستم برنمی‌آمد که با هر نفس جانم به گلو می‌رسید و زبان عدنان مثل مار نیشم می‌زد :«پس چرا حرف نمی‌زنی؟ نترس! من فقط می‌خوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!» از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفس‌های بریده‌ای که در گوشی می‌پیچید و عدنان می‌شنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت می‌برم!» 💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر منه و خونش حلال! می‌خوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود. جانی که به گلویم رسیده بود، برنمی‌گشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمی‌آمد. 💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. پیشانی‌ام دوباره سر باز کرد و جریان گرم را روی صورتم حس کردم. از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا می‌زدم و دلم می‌خواست من جای او بدهم. 💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال می‌کردند سرم اینجا شکسته و نمی‌دانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه است که از جراحت جانم جاری شده است. عصر، حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته جانم شده بود. 💠 ضعف روزه‌داری، حجم خونی که از دست می‌دادم و عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت. گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زن‌عمو هر سمتی می‌رفتند تا برای خونریزی زخم پیشانی‌ام مرهمی پیدا کنند و من می‌دیدم درمانگاه شده است... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹زندگینامه شهید محمد قنبریان🌹🍃 🍃🌹 شهید قنبریان سال ۱۳۵۰ در خانواده‌ای مذهبی در شهرستان «شاهرود» متولد شد؛ پدر وی شاغل در آموزش و پرورش و مادرش خانه‌دار بود و خودش نیز در سن ۲۲ سالگی وارد بانک شد. 🍃🌹وی برادر ۲ شهید است که یکی از برادرانش سردار «احمد قنبریان» فرمانده سپاه گنبدکاووس بود؛ وی در سال ۵۸ در پی درگیری با منافقین در این شهر به شهادت رسید و پیکرش به‌عنوان نخستین شهید شهر «شاهرود» تشییع شد. 🍃🌹دومین برادر وی نیز در سال ۶۱ در منطقه «رقابیه» عراق به جمع شهدا پیوست. 🍃🌹«محمد قنبریان» در روز ۲۵ فروردین ماه سال ۹۵ در جریان عملیاتی در منطقه «خناسر» در اطراف حلب سوریه جاویدالاثر شد.🌹🍃