🌹🍃 از زبان همسر شهید ⬇️
🌷 وقتی میگفتم چرا میخواهی بروی؟ میگفت نباید اجازه بدهیم کار به جایی برسد که #حضرت_آقا به ما بگویند بسیجیها وارد میدان شوند قبل از اینکه بگویند باید خود وارد میدان شویم.
🌷آقا رضا سرویس من شده بود. بارها به او گفتم چرا برای اینکه بیای دنبال من مرخصی میگیری؟ خودم میآمدم. اما هرگز گوش نمیکرد در طول مسیر از همان چند دقیقه فرصت هم استفاده میکرد و کلی شوخی می کرد. #رسیدگی_به_مشکلات_مردم را اولویت کار خود قرار میداد، در کارهای منزل به من کمک میکرد و همیشه به دنبال آسایش ما بود هرجا ما راحت بودیم او احساس رضایت میکرد. خیلی #شوخ_طبع بود.
🌷 در دانشگاه هم فعالیت خاص خود را داشت خط اول جبهه سیاسی فرهنگی دانشگاه بود و همیشه به نشانه اعتراض به جریاناتی را که با ارزشهای اسلامی در تناقض بود فعالیتهای گستردهای را انجام میداد. ما همیشه از خوبی شهدا میگوئیم، تصور میشود که آنان خیلی خصوصیت خاصی دارند که خدا آنان را به مقام شهادت نایل میکند که در این خاص بودن هم شکی نیست. مهمترین خصوصیت آقا رضا هم همین از #خود_گذشتن بود.
🌷 روزهای آخر بود که برگشتم منزل رسیدم جلوی درب دیدم درازکش منتظر بود تا من برسم به محض ورودم #پاهایم_را€بوسید و گفت حلالم کن، در واقع در عین اینکه غرور داشت به راحتی هم عذرخواهی میکرد.همیشه برای به جای آوردن #صله_رحم وقت میگذاشت
🌹🍃 پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به #کربلا نرفته بودند و قرار بود خانوادگی مهرماه با یکدیگر برویم ولی گویا او مشتاقتر از ما بود. در مدت سه روزی هم که در عراق بود فرصتی برای زیارت پیدا نکرده بود اما زمان شهادتش جزو اولین شهدای مدافع حرم بودند که پیکرشان در حرم حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) و حرم حضرت عباس(ع) طواف داده شد.
🌹🍃 از زبان خود شهید ⬇️
آن زمان که بچه بودیم برای دفاع در جبهههای جنگ حاضر شدیم بیآنکه توقعی داشته باشیم الان که دیگر دفاع را #ادای_تکلیف می دانیم؛ بدا به حال آنان که بی انصافی کنند و بگویند مدافعان حرم برای پول میروند مگر شیرین تر از جان داریم؟ مگر خودشان این کار را میکنند.
🌹🍃 از زبان همسر شهید ⬇️
🌷 وقتی میگفتم چرا میخواهی بروی؟ میگفت نباید اجازه بدهیم کار به جایی برسد که #حضرت_آقا به ما بگویند بسیجیها وارد میدان شوند قبل از اینکه بگویند باید خود وارد میدان شویم.
🌷آقا رضا سرویس من شده بود. بارها به او گفتم چرا برای اینکه بیای دنبال من مرخصی میگیری؟ خودم میآمدم. اما هرگز گوش نمیکرد در طول مسیر از همان چند دقیقه فرصت هم استفاده میکرد و کلی شوخی می کرد. #رسیدگی_به_مشکلات_مردم را اولویت کار خود قرار میداد، در کارهای منزل به من کمک میکرد و همیشه به دنبال آسایش ما بود هرجا ما راحت بودیم او احساس رضایت میکرد. خیلی #شوخ_طبع بود.
🌷 در دانشگاه هم فعالیت خاص خود را داشت خط اول جبهه سیاسی فرهنگی دانشگاه بود و همیشه به نشانه اعتراض به جریاناتی را که با ارزشهای اسلامی در تناقض بود فعالیتهای گستردهای را انجام میداد. ما همیشه از خوبی شهدا میگوئیم، تصور میشود که آنان خیلی خصوصیت خاصی دارند که خدا آنان را به مقام شهادت نایل میکند که در این خاص بودن هم شکی نیست. مهمترین خصوصیت آقا رضا هم همین از #خود_گذشتن بود.
🌷 روزهای آخر بود که برگشتم منزل رسیدم جلوی درب دیدم درازکش منتظر بود تا من برسم به محض ورودم #پاهایم_را€بوسید و گفت حلالم کن، در واقع در عین اینکه غرور داشت به راحتی هم عذرخواهی میکرد.همیشه برای به جای آوردن #صله_رحم وقت میگذاشت
🌹🍃 پدر تا لحظه شهادت برای زیارت به #کربلا نرفته بودند و قرار بود خانوادگی مهرماه با یکدیگر برویم ولی گویا او مشتاقتر از ما بود. در مدت سه روزی هم که در عراق بود فرصتی برای زیارت پیدا نکرده بود اما زمان شهادتش جزو اولین شهدای مدافع حرم بودند که پیکرشان در حرم حضرت علی(ع) و امام حسین(ع) و حرم حضرت عباس(ع) طواف داده شد.
🌹🍃 از زبان خود شهید ⬇️
آن زمان که بچه بودیم برای دفاع در جبهههای جنگ حاضر شدیم بیآنکه توقعی داشته باشیم الان که دیگر دفاع را #ادای_تکلیف می دانیم؛ بدا به حال آنان که بی انصافی کنند و بگویند مدافعان حرم برای پول میروند مگر شیرین تر از جان داریم؟ مگر خودشان این کار را میکنند.
#یاد_یاران
قبل از شهادتش وقتی در راه بازگشت از سفر #کربلا بودیم برای
همسفرانش روایت یاران شهیدش را گفت :
وقتی بالای سر دوست و همسنگر و کسی که با او #عقد_اخوت👥 بسته بودم رسیدم و او را شهید🕊
دیدم دیگر نمیتوانستم از جایم برخیزم ... کمرم درد شدیدی داشت ... بیاد آن روضه افتادم ...
وقتی سیدالشهدا پیکر #علمدار لشکرش را دید فرمود : کمرم شکست..😭💔
این راکه گفت دیگر نتوانست ادامه دهد زلال چشمانش دوباره به جوشش افتاد😭 و دلش دوباره به #کربلا سفر کرد.🕊🕊
✍به روایت :همسربزرگوارشهید
#شهید_موسوی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد
چون شمع سحرگاه مرا کشته خود کن
حیف است که گریان تو سر داشته باشد
ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند
حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد
جز گریه طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد
#ارباب_حسین
#کربلا
#سید
@sed_Ali_315
هدایت شده از گرافیست الشهدا🎨
☘ معلمی از جنس #شجاعت و #غیرت
🍁 معلمی از جنس مهربانی و عطوفت
.
☘ معلمی که هم حواسش به دانشآموزانش بود هم به کشورش.
🍁 معلمی که چندین بار از سوی #ساواک متذکر شده بود، اما با روح بزرگ و بیباکی که داشت و بدون ذره ای اعتنا به آن تهدیدات، به کارش ادامه میداد.
.
#محمدابراهیم_همت، مردی که با #همت و #پشتکار در نوجوانی ، توانست به معلمی پرتلاش و #قوی تبدیل شود.
.
☘ مردی که توانست پرچمداری #جوانان شهرضا را بر عهده بگیرد و نسبت به شهر و کشورش بی تفاوت نباشد.
.
🍁 مردی که فرماندهی #کردستان را برای بیرون راندن اشرار و یاغیان از کشور بر عهده داشت.
.
☘ مردی از فرماندهی تیپ۲۷ #محمد_رسولالله...
🍁 مردی از #عملیات #رمضان...
☘ مردی از #عملیات والفجر مقدماتی و والفجر ۴...
🍁 مردی از #فرماندهی لشکر ۳۱ عاشورا ، نصر ۵ و تیپ ۱۰ سیدالشهداء...
.
☘ مردی که با صلابت و اقتدار، #طلاییه و #مجنون را از پاتک های شدید #دشمن حفظ کرد و در نهایت در همان جاده های مجنون به معشوقش رسید.
.
به مناسبت سالگرد #شهادت #شهید_محمدابراهیم_همت
.
✍ نویسنده: #فاطمه_السادات_نبوی
.
📆 تاریخ ولادت: ۱۲ فروردین ۱۳۳۴
.
📆 تاریخ شهادت: ۱۷ اسفند ۱۳۶۲
.
📆 تاریخ انتشار طرح: ۱۵ اسفند ۱۳۹۸
.
🥀محل دفن: شهرضا.در جوار امامزاده شاهرضا
#گرافیست_الشهدا #طلاییه #جزایر_مجنون
#شهید_همت #استوری_شهدایی #کربلا #مشهد #سید_الشهدای_جنگ
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹 @AXNEVESHTESHOHADA