eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹با شروع جنگ تحمیلی در ۳۱ شهریور ماه سال ۱۳۵۹ به منطقه کرمانشاه رفت. وی هنگامی که شنید بنی صدر دستور داده پادگان تخلیه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپیچی کرد و به دو خلبانی که با او همفکر بودند گفت : "ما می مانیم و با همین دو هلیکوپتری که در اختیار داریم مهمات دشمن را می کوبیم و مسئولیت تمرد را می پذیریم". 🍃🌹در طول ۱۲ ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک، این شهید به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگر به قلب دشمن یورش برد. شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما خلبان شیرودی درجه تشویقی را نپذیرفت و تنها خواسته اش این بود که کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان را به عرض امام (ره) برساند. 🍃🌹در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیار سوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در ۹ مهر ۱۳۵۹ چنین نوشت:" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیای اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده اند، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزیزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام، برگردانید".
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من نوکر آن کسی هستم که طرفدار امام باشد ،من نوکر کسی هستم که مطیع و مقلد امام است و در غیر این صورت سرور آن کس هستم. 🌹 @AXNEVESHTESHOHDA
تازمانی که... ‏شهید شیرودی در کنار هیلکوپترش ایستاده بود خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی‌جنگیم ما برای اسلام می‌جنگیم تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. هشتِ اردیبهشت سالروز شهادت شهید شیرودی گرامی باد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸عارفی را گفتند: خداوند را چگونه می‌بینی؟ گفت: آنگونه که همیشه می‌تواند مچم را بگیرد، اما دستم را می‌گیرد... 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
نگاه کردن و دیدن ما یه نگاه کردن داریم! یه دیدن! من تو خیابون شاید ببینم اما نگاه نمی کنم... "شهید عباس بابایی" 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
💠شهـید حاج هــمت درپاســخ به جـو سـازی ‌های جریانی مــرموز طی عملیات رمضـــان گــفت: 🌷هرڪسی ڪه بیشـــتر برای ڪار ڪند بیشتر باید فحش بشنود و شما چون بیشتر برای خــدا ڪار ڪردید بیشتر فحـش شنیدید و می‌شـــنوید. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏هشتم اردیبهشت سالروز شهادت ‎ بنیانگذار قرارگاه توپخانه سپاه در عظمت این شهید بزرگوار همین بس که از شهید طهرانی‌مقدم و حاج قاسم سلیمانی تا سردار حاجی‌زاده اینگونه او را توصیف می‌کنند... 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 چانه‌ام روی دستش می‌لرزید و می‌دید از این جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمی‌خواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه می‌زدم و او زیر لب (سلام‌الله‌علیها) را صدا می‌زد. هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست. 💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و می‌دیدم از مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانه‌اش می‌لرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمی‌شد که با اشک چشمانم التماسش می‌کردم و او از بلایی که می‌ترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروخته‌تر می‌شد. می‌دیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمی‌کند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و می‌دانست موبایلش دست عدنان مانده که خون در نگاهش پاشید، نفس‌هایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیده‌ام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!» 💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل (علیه‌السلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) امانت سپردی؟ به‌خدا فقط یه قدم مونده بود...» از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم می‌کرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، داشتن فرار می‌کردن و نمی‌خواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!» 💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکم‌تر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست (علیه‌السلام) بودی و می‌دونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!» و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفات‌شون شناسایی نشه!» 💠 و من می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که نجوا کردم :«عباس برامون یه اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمی‌ذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!» می‌دیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لاله‌های را در نگاهش می‌دیدم و فرصت عاشقانه‌مان فراخ نبود که یکی از رزمنده‌ها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد. 💠 رزمنده با تعجب به من نگاه می‌کرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از بودند که همه با عجله به سمت‌شان می‌رفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند. با پشت دستم اشک‌هایم را پاک می‌کردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش می‌رفت و دیدم یکی از فرمانده‌ها را در آغوش کشید. 💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم می‌داد که نقش غم از قلبم رفت. پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیه‌ای دور گردنش و بی‌دریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و می‌بوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت. 💠 ظاهراً دریای این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!» ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرمانده‌ای سینه سپر کرد :« بود!» 💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم در همه روزهای را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمنده‌ها مثل پروانه دورش می‌چرخند و او با همان حالت دلربایش می‌خندد... ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره ناس۱۷۴۴ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز قرائت به نیات⤵ 🔸تعجیل در فرج امام زمان(عجل الله تعالی فرجه و الشریف) 🔹سلامتی رهبر عزیزمان(دامت برکاته) 🔸شادی روح شهیدان⤵️ 🌹 شهدای گردان کمیل و حنظله 🌹 شهید ابراهیم هادی 🌹 شهید سردار سلیمانی 🌹 شهید ابو مهدی المهندس وهمراهان 🌹 شهید داریوش سوری 🌀در صورت سهیم شدن تعدادی که برایتان مقدور هست قرائت کرده و اعلام نمایید. @shahid_ahmadali_nayeri ⏳ مهلت قرائت : تا اذان صبح روز بعد 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹زندگینامه شهید علی کنعانی مراغه 🌹🍃 🍃🌹در سال۱۳۵۷ در روستای آهق از توابع شهرستان مراغه ی آذربایجان شرقی در خانواده ای مذهبی و انقلابی دیده به جهان گشود. پدر ایشان از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و از همرزمان شهیدان باکری در لشکر عاشورا می باشد 🍃🌹علی در سال ۱۳۷۸ به همراه برادر کوچکتر خود در آزمون دانشگاه افسری امام حسین(ع) پذیرفته شد و رسما خلعت پاسداری را زینت بخش زندگی خود نمودند تا به اتفاق برادر بزرگتر خود و پدر ایشان خانواده ای کاملا سپاهی و ولایت مدار را تشکیل دهند. 🍃🌹 شهید علی طی مدت تحصیل در دانشگاه توانست دوره های مختلف را سپری نماید که در نهایت موفق شد از این دانشگاه فارغ التحصل شده و وارد سپاه پاسداران شود. شهید کنعانی این جمله را بارها به زبان آورده بود که «ما باید برای ظهور امام زمان ارواحنا فداه زمینه سازی کنیم و مبنای کار ما این باشد.» این در حالی است که خانواده کنعانی در جهاد و شهادت سرآمد بوده و هست چرا که قبل از علی دو تن دیگر از خانواده (پسرعمو و دایی ایشان) در راه دین و وطن به شهادت رسیده بودند. 🍃🌹 علی در سال ۱۳۸۲ ازدواج کرد که ماحصل این ازدواج تولد دخترش حدیث در سال ۱۳۸۵ و پسرش محمدعلی که در سال۱۳۹۲ (چهل روز بعد از شهادتش) می باشد. شهید کنعانی به گواهی دوستان و خانواده ایشان، در مسائل دینی، ورزشی، فرهنگی واجتماعی سرآمد بود و همیشه تلاش می کرد گوی سبقت را از دیگران برباید. این شهید مظلوم که خبر حمله تکفیری های وهابی به مقدسات شیعه در بلاد شام را شنید، دیگر آرام و قرار نداشت لذا با اعلام آمادگی برای اعزام به حرم حضرت زینب(س) و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و دردانه ۳ ساله اباعبدالله (ع) خود را برای فدا نمودن جان، در راه اهل بیت(ع) مهیا ساخت. 🍃🌹 شهید کنعانی با رها نمودن دانشگاه و زن باردار و دختر ۶ ساله اش به دیار عشق رهسپار گردید و و سرانجام در شامگاه ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ شربت شیرین شهادت را نوشید و مظلومانه و غریبانه مانند سرور و سالار خود اباعبدالله الحسین (ع) سر خود را با عاریت سپرد و تقدیم حضرات ائمه اطهار به ویژه عمه سادات نمود تا نام خود را در لیست مدافعان زینبی(س) ثبت نماید.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره ناس۱۷۴۴ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز #چ
🌼 رسول اکرم(ص): آیاتی بر من نازل شد که مانند آن را هرگز ندیده اند و آنها سوره های ناس و فلق هستند. معوذتین از بهترین سوره ها نزد خداوند است. 📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۳۶۹ 🌺 الحمدالله تا الان ۸۲۰ مرتبه سوره فلق اعلام شده است. طرح تا اذان صبح ادامه دارد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند، این است که این کار شما باعث می شود امام زمان علیه السلام خون گریه کند. بعد از این که وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید. زیرا ما می‌رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم .مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید. مهدی محسن رعد شهید مدافع حرم #کوچه_شهید 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🔻درباره اخلاص حاج یونس 🔹برای یونس حبیبی، جانبازی که با نوحه «غمنامه حضرت رقیه» می شناسیم اش 🔸در ادامه بخوانید👇 📎 akhr.ir/v6FL
🌺 قرائت دسته جمعی قرآن کریم به نیات⤵️ 🌼تعجیل در فرج مولا(عجل الله تعالی فرجه و الشریف). 🍃سلامتی پدر و مادر و هسران شهدا. 🌼شادی روح پدر و مادر شهدا که آسمانی شدند. 🍃سلامتی و صبر جمیل برای مادران چشم انتظار. 🌼عاقبت بخیری فرزندان شهدا ❣سهم هر بزرگوار یک صفحه از کلام الله مجید(هر صفحه به امامی هدیه میشود). در صورت مشخص شدن صفحه ای که باید قرائت کنید به آیدی زیر مراجعه نمایید. @shahid_ahmadali_nayeri 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
مکتب فرمانده تصویری متفاوت از یک فرمانده در خط مقدم مبارزه با بیماری کرونا ! این رسم فرماندهی در مکتب سلیمانی ها ست ، فرقی نمیکند رئیس بیمارستان باشی و در بخش قرنطینه روی صندلی پرستارها از خستگی زیاد خوابت ببرد یا حاج قاسم سلیمانی باشی در خط مقدم نبرد با داعشیان کنج اتاقی ساده روی زمین طلب خواب را حساب کنی ! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
💠امام خامنه ای: ♦️انقلابی پشیمان ، مانند روزه داری است که قبل از غروب افطار می کند. ♦️در راه انقلاب اگر ثابت قدم وجود نداشت،انسان رابطه اش با انقلاب قطع میشود 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA