مرگ است آن که می کندم بیدار
سید حمیدرضا برقعی
ای آرزوی روشن رویاها
دیروز خوب خوبیِ فرداها
ای اولین دقیقه پس از اسفند
نوروزِ کودکان پر از لبخند
لبخندِ ما به تلخی فروردین
از پیک های شادی خود غمگین
تیپا زدن به مدرسه و تحصیل
دندان لق و وسوسهء آجیل
چون برق می گذشت زمان انگار
من از غروب سیزدهم بیزار
لبریزم از جریمهء بی تخفیف
انبوه مشق های بلاتکلیف
فردا دوباره ناظمِ بی احساس
در دست هاش ترکه ای از گیلاس
خرداد! ای هنوز پر از کابوس
شب های امتحانِ من و افسوس...
مثل همیشه در وسط باران
یک دفعه بی مقدمه تابستان
با هر نسیم ریخته در خانه
انجیرهای سبز، عجولانه
ای موسم کلافگیِ شمشاد
گرمای بی ملاحظهء مرداد
ای فصل ناخنک زدنِ آرام
بر سینی لواشکِ روی بام
عصر کسل کنندهء خواب آور
سرگیجه های پنکهء شهریور
مهر تو کرده صبح به صبح انگار
گنجشک های همهمه را بیدار
پاییز! ای عبور شگفت انگیز
از کوچه باغ و مزرعه و جالیز
ای از ترانه از غزل آکنده
ای فصل بیت های پراکنده
پیراهنِ معاشقه تن پوشت
رنگین کمان برگ در آغوشت
رفتن به زیر پلهء ناچاری
آوردن بخاری از انباری
دی ماه مثل پیرزنی خسته
موی سفید و دست حنا بسته
انگشتِ او نسیم نوازش داشت
در بقچه اش نخودچی و کشمش داشت
ای ترس دوست داشتنی در من
سرخیِ آسمانِ شب بهمن
گرمای قصه های زمستانی
گیسوی یار! ای شب طولانی
دنیا بدون تو قفسی بوده ست
این عمرِ طی شده نفسی بوده ست
عمری که خواب بود و گذشت انگار
مرگ است آنکه می کندم بیدار
ای مرگ! ای رهایی تاریکم
هر روز یک قدم به تو نزدیکم
ای مرگ! ای خمارِ پس از مستی
ای دشمنی که دوستِ من هستی
اینجا که سهم من همه تنهایی ست
حس می کنم که در تو خبرهایی ست
خویشان من که بار سفر بستند
آن سوی مرگ منتظرم هستند
حرف نگفته در دل دفتر نیست
دلتنگم و گلایهء دیگر نیست...
#سید_حمیدرضا_برقعی
#مثنوی
#فصل_ها
#مرگ_اندیشی
@ayateghamze