𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - یه جوری آروم و بی صدا غذا میخورد انگار زمان براش متوقف شده بود ؛ جز به ظ
- بسم الله الرحمن الرحیم -
تصمیم خودم گرفته بودم ؛ دست رد به سینه شانسی که همراهم بود نمیزدم ؛ شماره رحیمی رو گرفتم بدون مکث گفتم :
- قبوله ! فقط چندتا شرط دارم که تضمینِ خوشبخت شدنمه ؛ قبول میکنید یا ..
رحیمی : تضمین واسه خوشبخت شدنت ؟! از این بالا تر که زن محسن رحیمی میشی ؟!
" صدای خنده های مضحکش مثل چکش توی سرم کوبیده میشد "
- شما دوتا بچه داری ؛ ۲۰ سال هم اختلاف سن دارید با من ؛ عملا من جای دخترتم ! از کجا معلوم بعد اینکه مردی گذاشتن من توی خونه تو زندگی کنم و منو بیرون ننداختن ؟!
از کجا معلوم چیزی از مال اموالت به من برسه و تا من بتونم خودم جم جور کنم ؟! دیگه عمادی هم نیست که بخواد عاشقم باشه !
رحیمی : زرنگ تر از این حرفایی دختر ! حیف که خاطرت برام عزیزه ؛ با اینکه خیلی رک از مردن من گفتی ولی خب .. نصف اموالم به نامت میزنم ؛ نصف دیگه هم برای عطیه و عماد ! بنظرم معامله خیلی خوبیه نه ؟!
- یه شرط دیگه هم دارم ؛ خودتون به عماد راجب این مسئله بگید ؛ من چیزی بهش نمیگم !
" بدون گوش دادن به جواب رحیمی خداحافظی کردم گوشی قط کردم ؛ بلند شدم دستی به خونه کشیدم ؛ تو پیج های مختلف گشتم و کتاب خوندم ؛ موزیک گوش دادم
هرکاری که فقط باعث بشه ذهنم درگیر عماد نشه ؛
صدای آیفون بلند شد ؛ چندبار پشت سر هم زنگ خورد آیفون زدم منتظر اومدنش شدم :
- مریم ؛ مریم کجایی ؟! بیا این شوخی مسخره رو تموم کن مریم ؛
مریم : سلام عماد ،
- مریم ؛ بابا چی میگه ؟! این چه شوخی مسخره ایِ ؟!
مریم : شوخی نیست عماد ؛ آخرهفته قرار عقد کنیم !
- مریم ؛ بیا بزن تو گوشم ؛ تف کن تو صورتم یه کاری ؛ یه کاری کن بیدار شم از این کابوس ؛ مریم منو میبینی ؟! من عمادم ! همونی ک همه زندگیش پای تو ریخت ؛ چیشده الان ؟! چیشده که بعد چند جلسه رفت و آمد بابای من با تو ..
مریم : خیلی چیزا هس که نمیدونی ..
- بگو ؛ بگو بزار بدونم که با چقدر تونست بخرتت !
مریم : حرف دهنت بفهم عماد ؛ الان نمیتونم بهت بگم ؛ روزی که روزش بشه ؛ نه فقط تو بلکه همه میفهمن ! اما تا اون روز ؛ حق نداری قضاوت کنی ؛ نمیخام ببینمت از خونه من برو بیرون !
" جرئت نگاه کردن تو چشم های عماد نداشتم ؛ یه حسی بهم میگفت بغض کرده و چشم های عصبیش پر از اشک شده ؛ قلبم داشت از جا کنده میشد ؛ این اولین باری بود که از خودم بابت ناراحت کردن عماد متنفر شدم ؛ "
- مریم من بدون تو میمیرم ؛ این کارو نکن با من ! التماست میکنم مریم ؛ بهم بگو دوسم نداری ؛ بگو ازم متنفری ؛ اصلا برو با هرکی دوسش داری ازدواج کن ؛ فقط بابای من نه مریم ؛ من طاقت ندارم هروز تورو ببینم ؛ من میمیرم مریم ..
" بدون نگاه کردن به عماد از کنارش رد شدم رفتم تو اتاق ؛ صدای فریادش هنوزم بهم میرسید ؛ دلم نمیخواست جلوش گریه کنم ؛ کاش عمادو هیچوقت ندیده بودم ؛ صدای کوبیده شدن محکم در خبر از رفتن عماد میداد ؛ از اتاق بیرون اومدم بدون مکث راهی شرکت رحیمی شدم ؛ از خلوت بودن شرکت تو اون وقت روز تعجب کردم ؛ به اتاق رحیمی که رسیدم صدای جروبحث با عطیه همه سالن رو پر کرده بود :
- چی داری میگی بابا ؟! مریم؟! اصلا متوجه هستی مریم و عماد باهم تو رابطه ان ؟!
رحیمی : چرا انقدر شلوغش میکنی ؟! رابطه ای نبوده ! یه عشق عاشقی بچه گونه بوده !
- مریم فقط داره بخاطر پول شما عماد ول میکنه ؛ دختره عقده ای بخاطر پول هرکاری میکنه بعد شما میخای یه همچین آدمه بدردنخوری رو بیاری تو خونه و زندگیت ؟!
± ببخشید ؛ من بیرون منتظرت میمونم عطیه جان تا بیای ،
" با شنیدن سپهر خواستم از جلوی در برم تا مانع از روبه رو شدن با سپهر بشم ولی دیر شده بود ؛
- مریم ؟! اینجا چیکار میکنی ؟! این چرت پرتا چیه این پیری میگه ؟!
مریم : حقیقته ؛ دارم با رحیمی ازدواج میکنم !
- این چه حماقتیِ مریم ؛ من نمیزارم ! تو حق نداری این کارو کنی میفهمی ؟!
مریم : تو ؟! تو کی هستی اصلا ؟! تو همونی نیستی که بخاطر ثروت رحیمی منو ؛ خانوادتو فروختی ؟!
حالا بشین نگاه کن آقا سپهر ستاری ! همه این مال اموالی که خودت بخاطرش فروختی مال من داره میشه ؛ نمیزارم دستت به هیچکدوم برسه !
#گلاریس
#پارتبیستچهارم
کپی بدون آیدی منبع جایز نیست !
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - تصمیم خودم گرفته بودم ؛ دست رد به سینه شانسی که همراهم بود نمیزدم ؛ شمار
- بسم الله الرحمن الرحیم -
" امروز ؛ روز موعود ؛ روزی که چند ساله منتظر رسیدنشم ؛ قرار من این نبود ؛ من اینو نمیخواستم ؛ من شکستن عماد رو ازدواج با رحیمی رو نمیخواستم ؛ من فقط حقم میخام ؛ حقی که به ناحق ازم گرفتن ؛ من مامانم میخام ؛ مامانی که تاب حرف ها و قضاوت های نابجای دور اطرافیان نداشت دق کرد ؛ من بابام میخام ؛ همون بابایی که 5 سال از عمر و جوونیش رو تو زندان گذروند فقط چون نخواست حروم خور بشن بچهاش ؛ این پول این خونه این ماشین و شرکت حق منه ! حق مامان و باباس ! تاوان دادن حق سپهر و رحیمیِ ؛ ولی عماد ، عماد زیادی واسه داستان من خوب بود ، عماد زیادی واسه پسر رحیمی بودن حیف بود ، جلوی آیینه وایستاده بودم به مریمی که تبدیل شده بودم نگاه میکردم ؛ چقدر حس منفور بودن ازش میگرفتم ؛ چقدر دیگه نمیشناختمش ؛ چقدر شکسته بود ، سوییچ ماشین رو برداشتم به طرف همون محضری که رحیمی گفته بود راه افتادم ؛ تموم مسیر به عماد فکر میکردم ، به حرفاش تو این مدت ، به کارایی ک برام انجام داد ، به چشم های قهوه ای رنگش ، به قلب بزرگش ، مرور کردن خاطرهامون با عماد فقط باعث میشد از انجام دادن کاری که واسش جون کنده بودم پشیمون شم ، نباید بهش فکر میکردم ، نباید به هیچی فکر میکردم !
رسیدم جلوی در محضر ؛ رحیمی جلوی در محضر به ساعت توی دستش خیره شده بود ؛ هنوز یک ربع تا ساعت مقرر موند بود ؛ از تایم باقی مونده استفاده کردم شماره بابا رو گرفتم :
- الو بابا ؟! سلام دورت بگردم ؛ خوبی ؟!
± مریم بابا تویی ؟! کجایی دخترم ؟! چند بار با گوشیت تماس گرفتم خاموش بودی !
" بغض لعنتی یجوری گلومو فشار میداد که هرلحظه بیشتر به گریه کردن نزدیک میشدم ؛ "
- بابا ؟! دیگه داره تموم میشه ؛ دارم حقمون پس میگیرم ؛ دیگه چیزی تا دور هم جمع شدنمون نمونده ؛ دوباره میشیم یه خانواده ؛ من و تو ؛ دوتایی یه خانواده ایم دورت بگردم
± چرا صدات میلرزه بابا ؟! توری شده ؟! شرمندم بابا ؛ شرمندم که پدری نکردم برات ؛ مریم بابا برگرد بیا ؛ بیا من حق حقوق نمیخام ؛ برگرد بیا قول میدم این کوفتی رو ترک کنم ؛ بیا بابا من طاقت دوری تورو ندارم ؛
" دیگه نمیتونسم جلوی بغضی که راه نفس کشیدنم رو بسته بود مقاوت کنم ؛ صدای گریه هام همهی فضای ماشین گرفته بود ؛ صدای مریم گفتن بابا از پشت گوشی باعث شد بدون خداحافظی گوشی رو قطع کنم ؛ نمیخواستم صدای گریه هام بشنوه ؛ نمیخواستم حالا که تا اینجا اومدم پا پس بکشم ؛ من باید تا آخرش میرفتم ؛ تا آخرِ آخر .. "
- سلام !
رحیمی : به به سلام مریم جان ؛ کجایی تو دختر ؛ گفتم نکنه پشمون شدی ؟!
- نه ؛ نه من فقط ؛ فقط میخواستم که ..
رحیمی : اذیت نکن خودتو ؛ بیا بریم داخل سپهر و عطیه هم تازه رسیدن ؛
" سنگینی نگاه های عطیه رو بیشتر از همیشه حس میکردم ؛ سپهر اما نگاهم نمیکرد ؛ سرش پایین انداخته بود مدام پاهاش رو روی ریتم به زمین میکوبید ؛ میدونستم به چی فکر میکنه ؛ به اینکه شاید اگه ول نمیکرد بره ؛ شاید اگه همون سال کمک میکرد بهم ؛ هیچکدوم از این اتفاقات نمیافتاد ؛ خوب میشناختمش ؛ از بچگی هروقت قهر میکرد نگاهم نمیکرد ؛ ولی اینجا تو این زمان ؛ دیگه هیچکی و هیچکس برام مهم نبود ؛ من از تک تک آدم هایی ک دوستم داشتن و دوستشون داشتم گذشتم تا الان اینجام ؛ دیگه هیچی نمیتونه تکونم بده ؛ هیچی ..
- خب بسم الله عروس خانوم و آقا داماد هستین که شروع کنیم ؟!
مریم : یه لحظه ؛ اقای رحیمی پایین تشریف دارن ؛
سپهر : من میرم دنبالشون !
" چند دقیقه بعد از رفتنش دنبال رحیمی ؛ سراسیمه بالا اومد ؛ نفس نفس میزد
نگاهش رو از رو من برنمیداشت ؛ ترس عجیبی توی چشماش نقش بسته بود ؛
عطیه : سپهر ؛ سپهر چیشده ؟! بابا کجاس ؟!
- عماد ؛ عماد بیمارستانه ..
#گلاریس
#پارتبیستپنجم
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست!
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - " امروز ؛ روز موعود ؛ روزی که چند ساله منتظر رسیدنشم ؛ قرار من این نبود ؛
- بسم الله الرحمن الرحیم -
- بیمارستان ؟! بیمارستان چرا سپهر ؟! عماد چیزیش شده ؟!
" سپهر از شدت وحشت و اظطراب هیچی نمیگفت ؛ زل زده بود به من گاهی اوقات زیر چشمی عطیه ای که دائم صداش میزد تا از حال عماد با خبر بشه رو میپایید ؛ "
سپهر : گفتن تصادف کرده ؛ داشته میومده اینجا ؛
" تموم دنیا دور سرم چرخید ؛ فکر اینکه عماد با چه حالی داشته میومده اینجا ؛ و الان با چه حالی توی بیمارستانه مثل خوره به جونم افتاده بود ؛
± اگه بلایی سر داداشم بیاد کاری باهات میکنم روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی !
" هیچی برام مهم نبود ؛ حتی توهین و تحقیر های عطیه ؛ تنها چیزی که برام مهم بود رفتن بیمارستان و دیدن عماد بود ؛ کل مسیر محضر تا بیمارستان رو خدا خدا میکردم توریش نشده باشه ؛ آخرین باری که بیمارستان رفته بودم زمان فوت مامان بود ؛ وقتی بیست چهار ساعت لعنتی رو توی این فضای خفه و مظطرب بیمارستان میگذروندم به تنها چیزی که فکر میکردم انتقام بود ؛ اما حالا همچی برعکس شده بود ؛ جلوی در ورودی بیمارستان رحیمی ایستاده بود با عطیه سپهر بحث میکرد ؛ بدون توجه به هر سه تاشون از کنارشون رد شدم ؛
سپهر : مریم !
- سپهر خواهش میکنم الان وقت صحبت کردن نیست !
سپهر : نه ؛ نه من فقط میخواستم از حال روز عماد بهت بگم ؛ راستش سرعتش خیلی بالا بوده ؛ با گاردریل برخورد کرده بیشتر شبیه خودکشی بوده ؛ به سرش ضربه محکمی وارد شده ؛ تو اتاق عمله !
اینجا نباش مریم ؛ عطیه خیلی کفریِ نمیخام چیزی بهت بگه ؛
" لحن سپهر پر از خواهش تمنا بود ؛ ترسیده بود ؛ از خشم عطیه ؛ از اینکه عماد توریش بشه و منو مقصر بدونن ؛ ولی من باید میموندم
باید تا بیرون اومدن عماد از اتاق عمل و حرف زدن باهاش همینجا میموندم باید بهش میگفتم قضیه اونجوری که فکر میکنه نیست ؛ باید هرطوری شده باهاش حرف بزنم ؛ "
- مریم جان ؛
" هیچی نگفتم ؛ هیچی ! رحیمی جلوی روم وایستاده بود بدون مکث صدام میکرد ؛ دلم میخواست سرش داد بزنم ؛ بهش بد بیراه بگم ؛ دلم میخواست با دستای خودم خفش کنم ؛ دلم میخواست جای عماد اون تصادف میکرد ؛ اون روی تخت بیمارستان میخوابیدو دیگه هیچوقت پا نمیشد !
- فقط از جلو چشم هام برو کنار !
رحیمی : چته مریم ! چرا یهو از این رو به اون رو شدی ! این منم ؛ محسن رحیمی ؛ همین یک ساعت پیش قرار عقدمون بود !
- چقدر میتونی لجن باشی؟ بچت افتاده رو تخت بیمارستان داره میمیره ! تو به فکر عقدی؟! حالم ازت بهم میخوره ازت متنفرم اگه بخاطر اوضاع عماد نبود همین حالا با ماشینی که خودت بهم کادو دادی از روت رد میشدم ! فقط از جلو چشمام برو کنار ..
" دلم میخواست برگردم عقب ؛ خیلی عقب ؛ به اولین باری که عماد رو تو اون مهمونی کوفتی دیدم و بدون اینکه بدونم پسر رحیمیِ کمکش کردم ؛ دلم میخاد وقتی فهمیدم بهم علاقه مند شده و بجای بازی کردن باهاش فقط تنهاش میزاشتم ؛ "
#گلاریس
#پارتبیستششم
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - - بیمارستان ؟! بیمارستان چرا سپهر ؟! عماد چیزیش شده ؟! " سپهر از شدت وح
- بسم الله الرحمن الرحیم -
- مریم ؛ مریم آبجی بیدار شو !
مریم : سپهر ؛ عماد کو ؟! حالش خوبه ؟! بقیه کجان ؟!
- نترس دورت بگردم ؛ عطیه و رحیمی رفتن خونه مدارک و بقیه چیزای عماد بیارن ؛ عماد از اتاق عمل اومده بیرون فقط ..
مریم : فقط چی ؟! فلج شده ؟! حافظش از دست داده ؟! هان چیشده بگو خب ؟!
- دیوونه ! هیچکدوم از اینایی که گفتی نشده ؛ ضربه ای که به سرش خورده خیلی شدید بوده ! با اینکه عملش خوب بود ولی تو کماس ..
" دست خودم نبود ؛ بغضی که چند ساله سعی در پنهان کردنش داشتم ناخوداگاه سر باز کرد حالا دیگه مریم محجوب سیلی از اشک راه انداخته بود که هیچی جلودارش نبود ؛ همه راه روی بیمارستان پر شده بود از صدای هق هق من ؛ هرچی سپهر بیشتر سعی میکرد آرومم کنه گریه هام بیشتر میشد ؛ خودم تو بغل سپهر جا داده بودم با تموم توان گریه میکردم ؛ واسه خودم واسه سپهر که بخاطر رسیدن به رویاهاش خودش رو فروخت واسه مامان که تو غربت دق کرد ؛ واسه بابا که خونه نشین و افسرده بود ؛ واسه عماد که معلوم نبود یک ساعت دیگه زندس یا نه ؛ واسه این زندگی که داشت غرقم میکردو هرچی دست پا میزدم بیشتر خفه میشدم ؛ دیگه چیزی نفهمیدم چشم هام سیاهی رفت روی شونه های سپهر از هوش رفتم ؛
صدای داد بیداد سپهر و کمک خواستنش از پرستارو دکتر آخرین صدایی بود که توی سرم پیچید ؛ "
- چرا ردش نکردی بره ؟! مگه قرار نشد من برگشتم این دختره نکبت اینجا نباشه ؟!
± میفهمم ؛ عطیه میفهمم بخدا ولی گناه مریم چیه ؟! اون چه تقصیری داشته تو تصادف عماد ؟!
- اوهوع ! مریم ؟! خوبه دیگه چیزای جدید میشنوم ! بیخود از این دختره بی کس و کار دفاع نکن ! بمیره هم برام مهم نیست ؛ سِرم کوفتیش تموم شد ردش کن بره وگرنه من میدونم تو سپهر !
" سپهر برای عطیه مثل یه ابزار برای رقابت کردن بود ؛ بخاطر پولی که بعد ها قرار بود از رحیمی به عطیه برسه خیلیا دلشون میخواست جای سپهر باشن ؛ ولی عطیه سپهر انتخاب کرد ! سپهر باهوش بود ؛ تو زمان خودش یکی از شاگرد اول های دانشکده بود ؛ خیلی از پرونده های حقوقی و مالی رحیمی رو سپهر حل میکرد ؛ عطیه سپهرو به چشم یه حلال میدید نه شوهر ؛ سپهر هم این موضوع رو فهمیده بود
ولی دیگه نه راهی واسه برگشت داشت نه طاقت موندن "
- مریم ؛ مریم پاشو اینجا نمون ، پاشو تا سر کله عطیه پیدا نشده برو خودم عماد بهوش اومد خبرت میکنم .
مریم : من تا عماد نبینم از اینجا تکون نمیخورم سپهر ؛ هر چرندی که میخاد بزار بگه !
- چرا لج میکنی ؟! پاشو مریم من طاقت ندارم تو این حال ببینمت !
" بدون توجه به سپهر از جام بلند شدم از اتاق زدم بیرون ؛ که با صدای عطیه برگشتم :
- به به ؛ خانوم خانوما ؛ میبینم که بلاخره داری میزنی به چاک ! میدونی ؟! من آدم مثل تو توی زندگیم کم ندیدم ؛ شماها زالو صفتین ؛ تا لحظه آخر از خون ماها میمکید ؛ انقدر میخورید تا بترکید ! واسه شماها سیری معنی نداره ؛ از اول هم گشنه بودین ! همون روز اول به عماد گفتم این دختره یلاقبا در شان خانواده ما نیست ؛ کو گوش بدهکار ؟! خودش بدبخت کردو مارو زبون زد خاص و عام !
سپهر : بسه عطیه ؛ نمیبینی حالش خوب نیست ؟! الان این چرت پرتا چیه میگی بهش
خجالت بکش !
- چیکارت کنم دیگه ؛ توام از همین قوماشی ؛ جون به جونت کنن بی عرضه ای ! نکنه توام دلت پیشش گیره ؟! هان ؟! نه بگو خجالت نکش ! میدونی چیه ؟! لیاقتت همینه ! مریم بی کس کار ؛
" میخواستم جواب عطیه رو بدم که صدای تو گوشی خوردن عطیه میخ کوب سر جام وایستادم ؛
سپهر : اینو زدم که بدونی گنده تر از دهنت دیگه حرف نزنی ! کس و کار مریم منم ! مریم خواهر منه ؛ تا آخرش هم خواهرم میمونه ؛ نه تو نه اون بابای از خدا بی خبرت نمیتونید بهش چیزی بگید !
- شیاد کلاهبردار ؛ از اولم میدونستم یه چیزی بینتون هست ؛ همون شب تولد باید میفهمیدم ! هزار به بابا گفتم محجوب آشناس ، توام پسر همون دزده کلاهبرداری! شماها عادت کردین به دزدی ؛ باباتون بس نبود ؟!
حالا نوبت شماس که آب خنک بخورید !
سپهر : تو این سال ها انقدر از کثافت کاری های بابات از کلاهبرداری یا شرط بندی از قاچاق تا جعل سند ؛ مدرک جمع کردم که تا آخر عمر اونی که به پای من مریم میافته تو و بابای حروم خورتین !
#گلاریس
#پارتبیستهفتم
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - - مریم ؛ مریم آبجی بیدار شو ! مریم : سپهر ؛ عماد کو ؟! حالش خوبه ؟! بقیه
- بسم الله الرحمن الرحیم -
" باورم نمیشد ؛ چیزی که میدیدم واسم قابل حضم نبود ؛ این مسعود بود ؟! همونی که پنج سال پیش همچیو گذاشت رفت ؟! همونی که پول عطیه رو به کل زندگیش ترجیح داد ؟!
بعد مدت ها حس کردم بلاخره منم یکیو دارم ؛ با اینکه دلم هنوز با مسعود صاف نشده بود اما ته دلم بخاطر بودنش حداقل الان گرم بود ؛ توقع داشتم عطیه جواب مسعود رو بده ؛ ولی هیچی نگفت ؛ انگار واسه اولین بار این روی مسعود رو دیده بود !
مسعود بدون هیچ حرفی زیر بغلم رو گرفت از بیمارستان بیرونم آورد ؛
- چرا بهش گفتی ؟!
سپهر (مسعود ) : چیو ؟!
- چرا گفتی برادر منی ؟! میدونی که عطیه ..
سپهر(مسعود ) : اره میدونم ؛ طلاق میگیره ازم ؛ برام مهم نیست ! من و عطیه فقط تو شناسنامه زن و شوهریم ؛ همه اون کادوها ؛ جشن و تولد و مراسما که دیدی الکیه ؛ واسه جلوه توجه جلوی چندتا بیزینسمن و تاجر ..
خیلی قبل تر از این حرفا میخواستم برگردم مریم ؛ بعد فوت مامان خودم مقصر اصلی میدونستم و روم نشد بهت نزدیک بشم ؛ یعنی از واکنشت میترسیدم ؛ بعضی وقتا میومدم دم محل کارت ، هزار بار خواستم بیام جلو ولی ترسیدم ! من خیلی بد کردم بهت مریم ؛ به تو به بابا به مامان ؛ میدونم این چیزی رو درست نمیکنم ولی شرمندتم .
" صداش میلرزید ؛ نگاهاش رو ازم میدزدید و دائم پاهاش رو تکون میداد ؛ با دستش بازی میکرد من این مسعود رو میشناختم ، هروقت بغض میکرد همینجوری میشد ؛ چقدر دلم براش تنگ شده بود ؛ برای این مسعودِ محجوب ؛ دستم گذاشتم رو پاش تا مانع تکون خوردن پاهاش بشم "
- هنوزم وقتی مظطربی تیکه عصبی میگیری !
سپهر : هنوزم بیشتر از هرکس دیگه منو بلدی !
- واسم یه ملاقات جور میکنی با عماد ؟! خواهش میکنم باید هرطور شده ببینمش .
سپهر : تو کماس ؛ دیدنش چه دردی دوا میکنه ازت ؟!
- خواهش میکنم ؛ فقط چند لحظه !
سپهر : نمیتونم بهت قول بدم ؛ ولی با دکترش صحبت میکنم ؛ تو برو خونه من خبرت میکنم
" دلم نمیخواست برم ؛ این اولین باری بود که از ته دل دلتنگ عماد بودم ؛ همیشه اون حواس جمعه عماد بود ؛ اون عاشقِ اون دلرحمه ؛ اون دلتنگه عماد بود ..
وایستادن تو جایگاه عماد برام سخت بود ؛ من هیچی از عاشقی بلد نبودم ؛ حتی بلد نبودم درست معشوق باشم ؛ من همهی مدتی که کنار عماد بودم صرف انتقام از پدرش کردمو حالا که عماد نیست تازه فهمیدم چقدر محتاج حضورشم ؛ چقدر دلتنگ صداشم ؛ چقدر بدون عماد بی معنی بودم ؛ گوشیم رو برداشتم بدون اختیار شماره بابا رو گرفتم :
- الو بابا ؟! بابا من دارم دق میکنم ؛ بابا بازم مثل همیشه گند زدم ؛ ولی دیگه نه شما هستی که لوسم کنی نه مامان ک قربون صدقم بره نه مسعودی که خراب کاریام گردن بگیره ؛
بابا اگه بیدار نشه چی ؟! اگه دیگه بلند نشه ؟!
" بابا هیچی نمیگفت ؛ صدای نفس کشیدنش رو پشت تلفن میشنیدم ؛ ولی هیچی نمیگفت ؛ این خوب بود که ازم نمیپرسید کی و کجا ؛ چرا و برای چی ؛ چون هیچ جوابی بجز سکوت نداشتم براش ؛ دلم میخواست تا خود صبح براش از این مدت بگم ؛ ولی دیگه خیلی دیر بود خیلی ؛ سپهر پشت خطی بود باید با بابا خداحافظی میکردم "
- الو مریم ؟! کجایی دورت بگردم ؟! هرطوری بود با هزار پارتی و آشنا برات ملاقات گرفتم ؛ هرجا هستی برگرد بیمارستان ؛
" هرطوری بود خودم رسوندم بیمارستان دوباره ؛ خبری از عطیه و رحیمی نبود و خوب این خیلی به نفع من بود ؛ وارد اتاق عماد که شدم همه وجودم گریه میکرد ؛ کنار تخت عماد نشستم و دست های بی حرکتش گرفتم ؛ بغض جا خوش کرده تو گلوم رو قورت دادم شروع به صحبت کردم :
- عماد ؛ عماد منم مریم ! میدونم ؛ اره میدونم چشم دیدنم نداری ؛ میدونم ازم متنفری ؛ حق داری ! ولی ؛ ولی تو خیلی بیخبری ؛ تو خیلی چیزارو نمیدونی ؛ تو نباید قضاوتم کنی ؛ عماد تو بیدار شو ؛ تو پاشو از رو این تخت کوفتی من همچیو میگم بهت ؛ قول میدم عماد ؛ فقط پاشو ؛ پاشو بریم دانشگاه ؛ بریم شمال ؛ بریم اصلا هرجا تو میگی
پاشو سپهر میخاد بازم برامون آهنگ بخونه ؛ یادته ؟! یادته میگفت :
" دلم باتو بودن میخواد ؛ همین الانشم دیره !
دارم میمیرم و نفس ؛ داره هر آنشم میره .. "
عماد پاشو تروخدا دارم دق میکنم .
" از اتاق زدم بیرون ؛ دلم نمیخواست عماد متوجه گریه هام بشه ؛ عماد باید روحیه داشته باشه ؛ عماد باید پاشه ؛ باید بیدار شه !
#گلاریس
#پارتبیستهشتم
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست !
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - - مریم ؟! فکر نمیکردم بعد گندی که برادرت صبح زد اینجا پیدات بشه ! " اشک
- بسم الله الرحمن الرحیم -
تموم تنم شروع به لرزش کرد ؛ زانوهام سست شد توانایی نگه داشتن بدنم نداشت ؛ نشستم زمین با همه توانم داد زدم ؛ داد زدم از عماد خواستم که نره ؛ نره منو با یه کوه عذاب وجدان تنها نزاره ؛ دلم میخواست بهش بگم منم دوستش داشتم ؛ بهش بگم منم عاشقش بودم ؛ بگم که اشتباه کردم ..
ولی دیگه خیلی دیر شده بود ؛ پرستارا از هر گوشه ای واسه آروم کردنم میرسیدند ؛
- خانوم ؟! خانوم چیزی شده ؟! شما همراه بیماری ؟! خانوم ؟!
مریم : جدا نکنید ؛ دستگاه جدا نکنید ؛ التماست میکنم نزار ببرنش ؛ تروخدا نزار عماد منو ببرن ..
- عماد شما ؟! منظورتون آقای رحیمیِ ؟! ایشون که به بخش منتقل شدن ! من به پدرشون گفتم که بهوش اومدن !
مریم : بِ ؛ بِ هوش ؟! پس این کیه توی اتاق عماد ؟!
- ایبابا خانوم محترم همه بیمارستان گذاشتی رو سرت ؛ ایشون یه آقای پیری بودن
" با همه سرعت پله های بیمارستان رو پایین رفتم تا به طبقه ای که عماد رو بستری کرده بودن برسم ؛ جلوی در اتاق که رسیدم صدای خوش و بش کردن رحیمی و عطیه با عماد میومد ؛ دلم نمیخواست جلوی عماد بحث کنم باهاشون ؛ تو راه پله منتظر نشستم تا برن توی یه موقعیت مناسب برم دیدن عماد ؛ هرچند وقت ملاقات تموم داشت میشد ؛ ولی من باید با عماد صحبت میکردم ؛ قبل اینکه مدارک رحیمی رو به پلیس بدیم
به ساعت نگاه کردم ؛ چیزی تا تموم شدن زمان ملاقات نمونده بود ؛ صدای رحیمی رو عطیه نزدیک شد ؛ سرکی توی راه رو کشیدم متوجه رفتن عطیه و رحیمی شدم ؛ حالا نوبت رفتن و راضی کردن پرستار واسه دیدن عماد بعد زمان ملاقات بود ؛ "
- سلام ! خوبین ؟!
± جانم بفرمایید ؟!
" چشمام ریز کردم تا اسمش که روی کارت پرستاریش نوشته شد بود رو بخونم "
- عع ؛ خانوم اسماعیلی جان ؛ من شوهرم تو کما بوده چند وقت ؛ تازه بهوش اومده
میخاستم برم دیدنش ولی پدرشوهرم پیشش بود
راستش چون با ازدواج ما مخالف بود دیگه باهاشون تو رابطه نیستیم
البته اینم بگمااا عماد جان گفت فقط یا مریم یا هیچکس !
± چه کمکی از دست من برمیاد عزیزم؟! زمان ملاقات تموم شده !
- خانوم اسماعیلی جان ؛ شما خودت بزار جای من
شوهر دسته گلت از کما اومده بیرون نری دیدنش؟! شما شوهر داری اصلا؟! اگه نداری خدا یه خوبش رو مثل عماد من برات جور کنه
خواهری کن بزار برم .
" خودم از شدت لوندی و دروغگوییم خندم گرفته بود ؛ ولی انگار جواب داده بود کم کم داشت راضی میشد "
#گلاریس
#پارتبیستنهم
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - تموم تنم شروع به لرزش کرد ؛ زانوهام سست شد توانایی نگه داشتن بدنم نداشت
- بسم الله الرحمن الرحیم -
" دلشوره عجیبی داشتم ؛ از واکنش عماد میترسیدم ؛ هرچند پرستار گفت خیلی نمیتونه صحبت کنه ولی بازم از نگاهش میترسیدم ؛
آروم بدون سرصدا وارد اتاقش شدم ؛ پشتت به من بود سمت پنجره اتاقش دراز کشیده بود ؛
شاید خواب بود ؛ شاید نمیخواست کسی رو ببینه ؛ نمیدونم ..
- عماد ؛
" هیچی نگفت ؛ حتی تکون هم نخورد "
- میدونم که بیداری ؛ ولی اگه خواب باشی گفتن این حرفا برام آسون تره ؛ با کلی دروغ دغل پرستار راضی کردم ۱۰ دقیقه ببینمت ؛
ببینمت که بگم ازدواج با پدرت از روی هیچ حسی نبود ؛ حتی از روی پول ثروتشم نبود ؛ میخواستم انتقام بابام بگیرم ؛ بابایی ۱۰ سال از عمر جوونیش تو شرکت پدرت گذروند آخرم با پاپوش افتاد زندان ؛ انتقام سپهری که بخاطر نداری و بلند پروازی شوهر عطیه شد ؛ انقام خودم ؛ مریم محجوبیِ که یهو بزرگ شد ؛ یعنی مجبور بود بزرگ شه ؛ چون نه پدری داشت نه برادری ؛ خودش بود مامانِ مریضی که تو هفته سه چهار روز بیمارستان بود ؛
میفهمی چی میگم عماد ؟!
من نمیخواستم بازیت بدم ؛ اصلا هدفم تو نبودی ؛ یهو سر کلت از کجا پیدا شد نفهمیدم
وقتی فهمیدم یه ربطی به گذشتم داری
با خودم گفتم چی از این بهتر ؟!
شانس خودش اومد جلوی راهت ؛ ازش استفاده کن .
اوایل فکر نمیکردم منم علاقمند شده باشم بهت ؛ سرت داد میزدم ؛ باهات بد بودم
احساساتت سرکوفت میکردم تا خودم قایم کنم ؛ وقتی نشنیدم تو راه محضر تصادف کردی روزی نبود که به خودم لعن نفرستاده باشم ؛
حاضر بودم همه زندگیم بدم فقط یه لحظه ؛ یه لحظه دیگه بتونم ببینمت ؛
الانم نیومدم اینارو بگم که دلت برام بسوزه و منو ببخشی ؛ اومدم بگم من دارم میرم ؛ واسه همیشه ؛ دارم برمیگردم شهر خودم پیش پدرم ؛ سپهر احتمالا اینجا میمونه تا کارارو درست کنه ؛ حساب پدرت از تو جداس ؛
مراقب خودت باش خدانگهدار عماد جان .
" از عماد خداحافظی کردم ولی تموم وجودم خواستارِ موندن بود ؛ کاش عماد چیزی میگفت ؛ کاش یه حرفی میزد
حتی کوچیک ترین حرفش باعث میشد از رفتن پشیمون شم ؛ ولی نگفت ؛ هیچی نگفت "
بغض لعنتی گلومو فشار میداد ؛ همه سلول های بدنم التماسم میکردن واسه نرفتن ؛ واسه موندن ؛
- عماد ؟! تروخدا یه چیزی بگو ؛ بگو بمون ؛ بگو نرو ؛ اصلا داد بزن سرم ؛ بد بیراه بگو عصبی شو فقط تروخدا نادیده نگیر منو ؛ من دارم دق میکنم ؛ عماد خواهش میکنم ..
" بیفایده بود ؛ عماد خودش به خواب زده بود و بیدار کردنش کار من نبود ؛ از اتاق بیرون زدم یه راس سمت شرکت رحیمی رفتم تا وسایلم واسه رفتن جمع کنم .
کل مسیر بیمارستان تا شرکت خدا خدا میکردم خبری از رحیمی و عطیه نباشه ؛ بی حوصله تر از این حرفایی بودم که بخوام بازم بجنگم باهاشون ؛ این سری هم مثل پنح سال پیش به مسعود اعتماد میکنم میزارم خودش کارارو پیش ببره ..
جلوی در ورودی شرکت خبری از ماشین رحیمی نبود ؛ بدون مکث وارد شرکت شدم کلید اتاقم از روی میز منشی دفتر برداشتم ؛ وارد اتاق شدم همه وسایل رو جمع کردم ؛ سوییچ ماشینی که برای شرکت بود روی میز اتاق گذاشتم از شرکت بیرون زدم ؛
منتظر رسیدن تاکسی بودم که صدای رحیمی از پشت سرم همه حواسم رو بهم ریخت :
- داری میری ؟! اونم با این عجله ؟!
مریم : من دیگه اینجا کاری ندارم ؛ گفتم عماد بهوش بیاد میرم ؛ تنها چیزی که میخام اینه که توی بد زات تاوان همه کثا/فت کاریات بدی !
- خیلی ساده ای مریم ؛ خیلی ساده ..
تو فکر میکنی اون برادر جوجه وکیلت میتونه کاری کنه ؟! بهش بگو با جون خودش بازی نکنه ؛ هرچی مدارک از شرکت دزدیده بیاد مثل بچه آدم تحویل بده وگرنه ..
مریم : وگرنه چی ؟! چه غلطی میخای بکنی ؟! ترسیدی نه ؟! حقم داری خب هرچی این سال ها جمع کردی داره دود میشه میره هوا ..
" خندید ؛ از همون خنده های همیشگی مسخرش ؛ از اون خندهایی که پشتش کلی فکر و کار عجیب غریب بود که به ذهن هیچکس خطور نمیکرد ! "
سوار تاکسی شدم بدون توقف به سمت فرودگاه رفتم ؛ فقط یک ساعت تا پرواز مونده بود ؛ داشتم برای همیشه با این شهرو آدماش خداحافظی میکردم ؛
فقط کاش ؛ کاش عماد رو برای بار آخر میدیدم ..
#گلاریس
#پارتسیام
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - " دلشوره عجیبی داشتم ؛ از واکنش عماد میترسیدم ؛ هرچند پرستار گفت خیلی نم
- بسم الله الرحمن الرحیم -
چمدونارو برداشتم وایسادم تا نوبتم بشه برای خروج از گیت ؛ درحالی که همه وجودم اینجا مونده بود ؛ پیش عماد !
صدای نوتیف پیام رشته افکارم پاره کرد با بی میلی از تو کیف گوشی رو برداشتم نوتیف رو باز کردم ؛
- نرو ؛ باهات حرف دارم .
" باورم نمیشد ؛ عماد بود ! از صف خارج شدم به سمت در خروجی فرودگاه رفتم ؛ امروز واسه دیدن عماد دیر شده بود ؛ بهتر بود استراحت میکردم فردا موقعه ملاقات به بیمارستان میرفتم ؛ هرچند که حوصله رحیمی و عطیه رو نداشتم ولی چاره ای نبود از دروغ چاخان کردن برای پرستار بخش بهتر بود !
باید زنگ میزدم به سپهر از نرفتنم بهش خبر میدادم ؛ دلم نمیخواست فکر کنه دارم تک روی میکنم ؛ سپهر خیلی عوض شده بود
تو این مدت اونم اندازه ما تنهایی کشیده بود ؛
- الو سپهر ؟! خوبی ؟!
سپهر : سلام دورت بگردم ؛ رسیدی بسلامتی ؟! بابا خوبه ؟!
- سپهر میخام یه چیزی بگم ؛ من ؛ من ..
سپهر : چیزی شده مریم ؟! اتفاقی افتاده ؟!
- من نرفتم سپهر ؛ عماد پیام داد باید باهام صحبت کنه ؛ خیلی نامردیِ که من حرفام بزنم ولی حرفای اونو گوش ندم !
سپهر : مریم متوجه ای اینجا موندن برات خطرناکه؟! اون رحیمی بی وجدان هرکاری از دستش برمیاد ! اون به بچه های خودشم رحم نمیکنه !
- میدونم ؛ میدونم سپهر ولی نمیتونم تا آخر عمر خودم سرزنش کنم که چرا نموندی و حرفای عماد نشنیدی !
سپهر : باشه پس حداقل بزار شب بیام پیشت اینجوری خیالمم راحت تره یه امانتی دستمه اونم باید بهت برسونم !
" دلم میخواست امروز زودتر تموم بشه ؛ دلم میخواست همچی زودتر تموم بشه ؛ انگار توی یه کابوس گیر کرده بودم هرچی دست پا میزدم تا بیدار بشم بیفایده بود ؛ انگار زمان متوقف شده بود هیچی جلو نمیرفت ؛ هیچی بهتر نمیشد ؛ انگار تا مشکلی رفع میشد یه مشکل بزرگتر جاشو میگرفت ؛ افتاده بودم روی تردمیل زندگی دوییدنم علناً هیچ سودی نداشت جز خسته شدنم !
دلم میخواست حالا که بعد مدت ها قراره با سپهر شام بخورم همون غذایی که دوست داره رو براش درست کنم ؛ عاشق کشک بادمجون بود ! قدیما مامان که کشک بادمجون درست میکرد هرجایی بود خودش میرسوند خونه ؛
انقدر با ولع و لذت غذا میخورد آدم سیر رو هم به هوس مینداخت !
ناخوداگاه با یاداوری اون روزا لبخند به لبم نشست ؛ دستی به صورت خونه کشیدم منتظر رسیدن سپهر شدم ؛ ساعت از نه گذشته بود خبری از اومدن سپهر نبود ! گوشیش از دسترس خارج شده بود دلشوری عجیبی گرفته بودم ؛ زنگ خونه به صدا دراومد
نفس عمیقی کشیدم با خیال اینکه سپهر پشت دره آیفون رو زدم ؛ در باز کردم منتظر بودم آسانسور بالا بیاد ؛ در آسانسور باز شد ولی ..
ولی خبری از سپهر نبود ؛ یه فلش به همراه یه تیکه کاغذ ؛ حتما بازم سپهر شوخیش گرفته بود :
- سپهر ؛ بیا بالا مسخره بازی نکن ! اصلا هم ترسناک نبود !
جوابی نشنیدم ؛ کاغذ رو باز کردم با دیدن جمله " فقط 3 روز وقت داری " به سرعت سمت لبتاب رفتم فلش باز کردم ؛
نه ؛ نه دلم نمیخواست اونی که میدیدم رو باور کنم ! سپهر با لباس خونی صورت زخمی روی زمین افتاده بود دست پاهاش بسته بود ؛
صدایی از پشت دوربین از سپهر میخاست فلش مدارک رو بهش بده و سپهر دائم انکار میکرد !
تموم تنم از ترس میلرزید ؛ نوتیف پیام روی گوشیم حواسم رو از صفحه لبتاپ برداشت :
- اگه دلت میخاد بازم داداش یکی یدونه ات رو ببینی سر فرصتی که تایین شده فلش مدارک میاری ؛ سه روز بشه چهار روز جنازش میبری شهر خودت !
پلیس چیزی از این ماجرا بفهمه جنازشم بهت نمیدم دخترِ علیرضا محجوب !
رحیمی کار خودش کرد ؛ تهدیداش عملی شد من بیشتر از هروقتی ترسیده بودم !
#گلاریس
#پارتسیویک
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - چمدونارو برداشتم وایسادم تا نوبتم بشه برای خروج از گیت ؛ درحالی که همه و
- بسم الله الرحمن الرحیم -
پله های بیمارستان دوتا یکی بالا میرفتم ؛ خون جلوی چشمام گرفته بود انقدر عصبی بودم که هرکاری از دستم برمیومد ؛ بدون توجه به اینکه کی پیش عمادِ درو محکم باز کردم بدون سلام احوالپرسی شروع کردم به داد زدن :
- آهان ؛ پس بگو آقا چرا گفت نرم ! میخاستی چی بهم بگی ؟! اینکه اگه اون مدارک کوفتی رو ندم بهتون سپهر میکشی ؟! اینو میخواستی بگی بهم ؟! تلافی چیو داری در میاری عماد ؟! این دو سال رو ؟! از چی ناراحتی ؛ از چی کینه به دل داری ؟! چرا نمیزارید یه نفس راحت بکشیم ؛ بس نبود ؟! پنج سال پیش بابام بخاطر کثا/فت کاری بابای تو افتاد تو زندان بس نبود که حالا نوبت سپهره ؟! من از هیچی خبر ندارم ؛ نه از اون مدارک کوفتی نه هیچ سند و مدرک دیگه ای ! یا سپهر ول میکنید یا هرچی دیدی از چشم خودت دیدی !
" عماد مات و مبهوت نگاهم میکرد ؛ بیشتر از هروقت دیگه قیافش متعجب و بهت زده بود ؛ چشم هاش درشت کردو با تعجب پرسید :
عماد : چی میگی مریم ؟! من اصلا متوجه حرفات نمیشم !
- واسه من ادای آدم های از همه جا بیخبر درنیار ! امکان نداره بابات کاری کنه و تو بی خبر باشی !
" چهرش در هم رفت ؛ اخم کردو با صدای نسبتا بلند گفت :
عماد : صداتو بیار پایین ! اینجا بیمارستانه ؛
من روحمم از این چرت پرتایی که گفتی خبر نداره ! بابای من چرا باید سپهرو ؛ داماد خودشو سر به نیست کنه ! اصلا مگه اون مدارک کوفتی چی هستن ؟!
- مدارک کلاهبردار بودن بابات ؛ مدارک دزد و مال حروم خور بودن بابات ؛ مدارکی که میشه باهاش ثابت کرد بابای بی وجدان تو پول چند تا بدبخت مثل بابای منو بالا کشیدنو با پاپوش انداختنش زندان ..
" پرید وسط حرفمو نزاشت ادامه بدم "
عماد : مریم حرف دهنت بفهم ! این وصله ها به بابای من نمیچسبه ! اگه امروزم گفتم بیای اینجا فقط به یه دلیل بود ! اونم توضیح واسه حرفای بی ربط دیروزت !
" صدای جروبحثمون کل بیمارستان پر کرده بود پرستار بخش با عصبانیت در اتاق باز کرد :
- چتونه ؟! اصلا متوجه اید اینجا کجاست ؟! چاله میدون ؟! بفرما بیرون خانوم بفرما بیرون !
مریم : عماد ؛ بلایی سر سپهر بیاد خودم زنده زنده جلوی چشمات آتیش میزنم تا هیچوقت امروز رو یادت نره !
" از اتاق بیرونم کردو نزاشت دیگه ادامه بدم ؛ از اینکه این حرفارو به عماد زده بودم مطمئن نبودم ؛ چاره ای جز این نداشتم از سه روز وقتی که داشتم تنها دو روز مونده بود من نه از جای مدارک خبر داشتم نه حتی میدونستم کجا میشه پیداش کرد ؛ تنها راهی که به ذهنم رسید رفتن پیش رحیمی بود !
باید هرجوری بود باهاش حرف میزدم بهش میفهموندم که میدونم کار توعه !
جلوی در شرکت تعداد زیادی ماشین پارک شده بود ؛ پله های شرکت بالا رفتمو بدون توجه به داد بیداد های منشی در اتاق رحیمی رو باز کردم :
- اقای رحیمی ؛ من به ایشون گفتم باید صبر کنن شما مهمون دارید !
مریم : داداشم کجاست ؟! چیکارش کردی لعنتی ؟!
" رحیمی با ببخشیدی از جمع مهمونا خارج شد به سمت من اومد با دست اتاق پشتی رو نشون داد خودش جلو رفت ؛
- چته تو دختر ؟! زنجیر پاره کردی ؟! اینجا رو گذاشتی رو سرت چرا ؟!
مریم : چرا ؟! شوخی بامزه ای بود ! ببین واسه اینا مهندسی عزت و احترام داری ! واسه من فقط فقط محسن رحیمیِ کلاهبردار و دزدی !
خوبه ؛ خیلی خوبه ؛ گروگان گیری هم که میکنی ! کور خوندی ؛ من نمیدونم اون مدارک کوفتی کجاست ! سپهرو ول کن بیاد
" خندید ؛ بازم مثل همیشه کش دارو و مسخره "
- وقتی میگم ساده ای نگو نه ! تو فکر میکنی من انقدر بچه و احمقم که سپهرو بگیرم و به تو بگم مدارک بیار !
فلشی که سپهر از شرکت برداشته اسم همه شُرکا داخلشه ! توقع نداری اونا همینجوری راحت با این قضیه برخورد کنن که ؟! بجای داد بیداد جروبحث با من برو بگرد فلش پیدا کن بده بهشون !
" دنیا دور سرم میچرخید ؛ اصلا نمیدونستم چه بلایی داره سرم میاد ؛ انگار باز پنج سال پیش داره تکرار میشه و من هیچ کاری از دستم برنمیاد ؛ به همه شک داشتم و در عین حال همه برام بی گناه بودن ؛ نمیدونستم باید چیکار کنم ؛ به کی پناه ببرم ؛ کاش بابا بود ..
#گلاریس
#پارتسیودو
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست !
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - پله های بیمارستان دوتا یکی بالا میرفتم ؛ خون جلوی چشمام گرفته بود انقدر
- بسم الله الرحمن الرحیم -
جلوی در کلانتری وایساده بودم ؛ تموم دست پام میلرزید ؛ نمیدونستم کار درست چیه ؛ سپهر کجاست حالش چطوریِ ؛ همه این اتفاقات زیر سر رحیمیِ یا یکی گنده تر از اون ؟!
صدای زنگ گوشیم منو به خودم اورد :
- مثل اینکه شوخی گرفتی جون برادرتو ؟! جلوی کلانتری چه غلطی میکنی ؟! فکر کردی واسم کاری داره تیکه تیکه هاشو برات بفرسم ؟!
مریم : خواهش میکنم ؛ من ؛ من اشتباه کردم
التماست میکنم با سپهر کاری نداشته باش ؛ فلش برات میارم قول میدم ؛ هنوز یه روز مونده از قرارمون خواهش میکنم ..
" قطع شد ؛ از شدت ترس و استرسی که بهم وارد شده بود روی زمین افتادم ؛ به سختی میتونستم نفس بکشم ؛ چند نفری دور برم جمع شدن و سعی میکردن کمکم کنن ؛ با وجود سرگیجه شدیدی که داشتم از جام بلند شدم و شماره عماد گرفتم :
- الو عماد ؛ عماد من حالم خوب نیست!
من ؛ من ..
" با صدای همهمه ای که توی سَرم میپچید چشم هامو باز کردم ؛ چندباری پلک زدم تا چشم هام بهتر ببینه ؛ "
- مریم ؟! خوبی ؟!
مریم : تو اینجا چیکار میکنی عماد ؟!
- خودت بهم زنگ زدی ! بهتری ؟!
مریم : عماد ؛ سپهرو میخان بکشن ؛ تروخدا یه کاری بکن !
- باشه ؛ باشه من هرکاری بتونم انجام میدم تو فقط گریه نکن .
مریم : میدونم کار درستی نیست که ازت کمک بخوام بعد همه اون اتفاقات ؛ ولی هیچکس جز تو ندارم ؛ تا فردا بیشتر وقت ندارم باید هرجوری شده امروز اون فلش لعنتی رو پیدا کنم ؛
- بعدا راجب همه اینا حرف میزنیم ؛ وسایل سپهر پیش توعه ؟!
مریم : اره پیش منه ولی فکر نمیکنم چیز بدرد بخوری از توش بشه پیدا کرد !
- بزار فعلا بگم بیاد سِرم دستت بکنه ؛ باهم بریم یه سر خونه تو ؛ وسایل سپهر بگردیم ؛ احتمالا باید همونجا تو خونه باشه .
" کارای ترخیص از بیمارستان رو انجام داد ؛ تو راه رسیدن به خونه هیچ حرفی نمیزد ؛ نه از گذشته نه از اتفاقاتی که افتاده بود نه حتی از دزدیده شدن سپهر ؛ جلوی در خونه پارک کرد وسایل هامو برام تا بالا اورد در خونه رو باز کرد صبر کرد اول من برم تو :
- بهبه ؛ چه بوی بادمجونی میاد !
" ناخوداگاه بغضم ترکید یاد کشک بادمجونی که برای سپهر درست کردمو همونجوری روی گاز مونده بود افتادم ؛ صدای گریه هام خونه رو برداشت ؛ عماد با ترس لرز اومد سمتم دستم گرف :
- مریم ؟! چته ؟! چیشد ؟!
مریم : از کل دنیا یه سپهر برام مونده ؛ دیگه هیچکسو ندارم عماد هیچکس ؛ سپهر رفت و تنهام گذاشت ولی هرچی هم بشه برادرمه ؛ من دیگه نه میخام انتقام بابام بگیرم نه میخام سند مدارک کلاهبرداری شرکت رو برملا کنم ؛ من فقط میخام برگردیم خونه همین !
خواهش میکنم ازت عماد کمکم کن سپهرو برگردونم ؛ خواهش میکنم ..
" گریه هام دوباره از سر گرفته شد ؛
دست خودم نبود ؛ حس بی کسی و بی پناهی همه وجودم گرفته بود ؛ حس میکردم هر لحظه بیشتر به از دست دادن سپهر نردیک میشدم هیچ کاری از دستم برنمیومد ! "
- مریم دورت بگردم گریه نکن ؛ گریه نکن باهم درستش میکنیم من بهت قول میدم ؛ قول میدم فلش پیدا میکنیم سپهرو برمیگردونیم خوب ؟! نترس ؛ از هیچی نترس !
" چمدون وسایل های سپهرو اورد روی زمین خالی کرد ؛ صدای شکستن شیشه از توی چمدون توجهمو جلب کرد :
- چی شکست ؟!
عماد : قابه عکس بود !
" به سمت چمدون رفتم شروع به جمع کردن شیشه خورده ها کردم ؛ عکس بچگی های من و سپهر بود ؛ همونی عکسی که توی شرکت روی میز سپهر دیده بودمش ! شیشه خورده هارو از روی عکس کنار زدم ؛ عکس رو برداشتم که ؛ که ..
- عماد ؟! این پشت یه چیزی هس !
شبیهِ ؛ شبیه رَم میمونه !
" عماد به سرعت رم رو ازم گرفت وارد لبتاپ کرد ؛ باید میفهمیدیم پشت همه این داستانا کیه ؟! اصلا این رَم همونی بود که ما دنبالشیم ؟!
- فایده نداره مریم ؛ رمز داره !
" گوشیم دست گرفتمو واسه شماره که بهم زنگ میزد پیغام فرستادم :
- رم رو پیدا کردم ؛ سپهرو ول کن لطفا !
چند ثانیه بعد گوشیم شروع به زنگ زدن کرد :
- راس ساعت ۵ بعد از ظهر فردا میای سر لوکیشنی که برات میفرسم ! جرئت داری فقط یه نفر دیگه رو با خودت بیار تا جلوی چشمات سپهره عزیزتو رنده رنده کنم !
" باید تنها میرفتم ؛ بدون عماد ! هرچند راضی کردن عماد کار سختی بود ولی نباید ریسک میکردم و با جون سپهر بازی میکردم ؛ من باید هرطوری بود سپهرو برمیگردوندم ؛ "
#گلاریس
#پارتسیوسه
کپی بدون آیدی منبع مجاز نیست
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - جلوی در کلانتری وایساده بودم ؛ تموم دست پام میلرزید ؛ نمیدونستم کار درست
- بسم الله الرحمن الرحیم -
رو کردم به عماد قضیه تنها رفتن رو مطرح کردم ؛ مطمئن بودم قبول نمیکنه ؛ ولی چاره ای نداشتم نباید ریسک میکردم ؛
- چی داری میگی مریم ؟! یعنی میگی بزارم تنها بری پیش اون حروم لقمه هایی که معلوم نیست کِین ؛ چین ؛ اصلا چند نفرن ک قصدشون چیه ؟!
امکان نداره مریم ؛ امکان نداره !
مریم : تو فکر میکنی خودم دلم میخاد تک و تنها پاشم برم جایی که خطرناکه ؟! چاره ای ندارم عماد ؛ من نمیتونم دست رو دست بزارم شاهد کشته شدن سپهر باشم ؛ بخدا خستم عماد ؛ خستم ..
" بعد کلی بحث و جدال با عماد بلاخره تصمیم بر این شد با فرستادن لوکیشن محل قرار برای عماد تنهایی سر قرار برم ؛ و اگه از یک ساعت بیشتر طول کشید عماد به پلیس خبر بده ؛
رم رو برداشتم اماده شدم ؛ دلشوره عجیبی داشتم ؛ اگه بخوام با خودم رو راست باشم بایدم بگم مریم محجوب ؛ ترسیده بود ؛ خیلی هم ترسیده بود !
صفحه گوشی روشن شد ؛ لوکیشنی از طرف ناشناس ؛ کجا بود ؟! بیشتر شبیه ناکجاآبادی بیرون از تهران بود ؛ تاکسی گرفتم راه افتادم
تا محل قرار دقیقا یک ساعت راه بود ؛ تو طول مسیر دائم به سپهر فکر میکردم ؛ به اینکه با وجود نبودنش تو این سال ها هنوزم برام عزیزترین کسیه که دارم ؛ دلم میخواست هرچه زودتر همچی تموم شه با سپهر برگردیم شهرستان ؛ پیش بابا ؛ پیش قبر مامان ؛ پیش همه اون خاطرات قشنگِ خاک خورده !
نوتیف پیام عماد منو از خیال بافی های رنگ لعاب دار بیرون کشیدو پرت کرد وسط جهنمی به اسم زندگی :
- مریم ؛ میدونم که شاید گفتنش درست نباشه الان تو این موقعیت ؛ فقط خواستم بگم من بهت حق میدم اگه بخای مدارک علیه بابام رو فاش کنی ؛ حساب من از بابا جداس ..
" فهمیدن اینکه یکی هست که حق میده بهم حتی اگه اشتباه ترین کار هارو هم انجام بدم بزرگترین دلگرمی تموم عمرم بود ؛ دلم به دریا زدم به خیال اینکه معلوم نیست چ بلایی قرار سرم بیاد تو ناکجاآبادی که داشتم به سمتش میرفتم و دوست دارمی برای عماد تایپ کردم :
- دوست دارم ؛ اولیش و شاید آخریش :)!
گوشیم رو خاموش کردم تا از دسترس خارج بشه ؛ کم کم به محل قرار رسیدم دلم نمیخواست کوچیک ترین چیزی جون سپهر تهدید کنه !
به محض وایسادن ماشین ؛ صدایی از ساختمون رو به رو بلند شد :
- از ماشین پیاده شو ؛ ردش کن بره بیا به سمت ساختمون متروکه !
" تو ناکجاآبادی که دور تا دورش خاک بود ساختمون نیمه کاره ای وجود داشت که احتمالا سپهر اونجا بود ؛ ترس همه جونم رو گرفته بود ؛ تو این خراب شده حتی اگه جفتمون رو هم میکشتن هیچکس متوجه نمیشد ؛ دم ساختمون نیمه کاره وایستادم دور بر نگاه میکردم :
- مریم ؛ مریم اینجا نمون برو !
" چشمام ریز کردمو با دقت نگاه کردم ؛ سپهر بود ! با صورت خونی لباس های پاره ؛ دست پاهاش بسته بودن توی ساختمون افتاده بود ؛
به سمتش دوییدم از روی زمین بلندش کردم :
- سپهر ؛ سپهر سلام دورت بگردم ؛ خوبی داداش ؛ بمیرم الهی اذیتت کردن اره ؟! پاشو ؛ پاشو تموم شد همچی دیگه برمیگردیم خونه !
" صدای راه رفتن با کفش پاشنه بلندی توی فضای ساختمون پیچید ؛ آروم راه میرفت و به سمت ما میومد ؛ برگشتم تا ببینمش !
مریم : نه ! نه باورم نمیشه ؛
- چرا ؟! چون فکر میکردی منم مثل تو بی عرضه ام ؟! یا نه فکر میکردی مثل تو احمقم که عاشق داداش یلاقبای تو بشم ؟!
مریم : عطیه باورم نمیشه ! پشت همه این داستانا تویی ؟! چجوری دلت اومد ؟! سپهر شوهرته !
- شوهر ؟! میگم احمقی دختر ! سپهر فقط کار رانداز من بود واسه مهاجرت و زندگی ! اگه به اصرار بابا نبود حتی تفم کف دست داداش جونت نمینداختم دختره دهاتی ! چی با خودت فکر کردی ؟! فکر کردی میای عمادو خر میکنی هرچی هست و نیست بالا میکشی میری ؟! منم که ابلهم ؟!
اون فلشی که دست توعه مال منه ! داداش عزیزتم که دست منه ! معامله خوبیه فکر کنم اگه تبادل کنیم نه ؟!
مریم : خیلی پستی عطیه خیلی ؛ سپهر عمر و جوونیش پای تو هدفات گذاشت ؛ بعد تو ؛ تو ..
- خفه شو مریم ! رم کجاست ؟!
" اسلحه ای رو که دستش بود به سمت سپهر نشونه گرفت ؛ دوباره تکرار کرد :
- گفتم رم کجاست ؟!
مریم : اینجاست ؛ اینجاست خواهش میکنم سپهرو ول کن بره ؛ حالش خوب نیست !
" رم رو از توی کیف دراوردم به سمت عطیه رفتم ؛ رم رو به سرعت ازم گرفت توی لپتاپ گذاشت ؛
- فکر میکنی من خرم ؟! بهت گفتم منو احمق فرض نکن مریم ! وقتی سپهرو جلو چشمات کشتم میفمی اصلا کار خوبی نکردی که مدارک کپی کردی !!
مریم : کپی ؟! نه ؛ نه بخدا اشتباه میکنی عطیه من کاری نکردم !
" اسلحه رو به سمت سپهر اشاره رفته بود دائم با عصبانیت داد میزد ؛ با تموم وجود ازش خواهش میکردم که حرفم باور کنه !
- حالا که من قراره برم ته جهنم نمیزارم تو نفس راحت بکشی مریم !
" صدای شلیک گلوله همه فضا رو گرفت ؛ همچیز به چشمم آهسته شد ؛ تموم تنم یخ کرده بود !
- سپهر ؛ سپهر داداش !
#گلاریس
#پارتسیوچهار
@aye_110
𝑹𝒊𝒑𝒂𝒓𝒐 | ܢ݆ߺܝ̇ߺߊܣܭَߊܘ
- بسم الله الرحمن الرحیم - رو کردم به عماد قضیه تنها رفتن رو مطرح کردم ؛ مطمئن بودم قبول نمیکنه ؛ و
- بسم الله الرحمن اارحیم -
- چیزی که میدیدم رو نمیخاستم باور کنم ؛ دور تا دور سپهر پر خون شده بود تن بی جون و سردش توی خون دست پا میزد ؛ صدای آژیر پلیس و صدا کردن های عماد همه ساختمون گرفته بود ؛ بی توجه به همه این سر صداها به سمت سپهر دوییدم سرش رو تو آغوشم گرفتم :
سپهر ؛ سپهر داداش ؛ تنهام نزار ؛ من کسیو جز تو ندارم سپهر ؛ تروخدا دووم بیار پلیس ها رسیدن ؛
سپهر : خیلی خستم مریم ؛ دلم میخاد بخوابم ؛ دیدی ؟! دیدی حتی عطیه هم منو نخواست ؛ مثل تو و مامان بابا ..
با هر حرفی که میزد خونریزیش بیشتر میشد سرفه هاش راه تنفسش میبست ؛
- غلط کردم سپهر ؛ بخدا دروغ گفتم ؛ اشتباه کردم سپهر داداش ؛ نرو توام مثل مامان تنهام نزار سپهر ؛
سپهر : عماد ؛ عماد پسر خوبیه ؛ حسابش از باباش و عطیه جداس از داستان پولشویی و کلاهبرداری شرکت هم بیخبره ؛ همه مدارک و با اسم آدرس افرادی که تو این سال ها حق آدمایی مثل من و تورو خوردن توی همون رمیِ که عطیه برد ؛ نزار تلاشام دوده هواشه مریم ..
- نمیخام ؛ هیچ کوفتی رو بدون تو نمیخام ؛ گور بابای همشون سپهر ؛
میخاست حرفی بزنه که دستم جلوی دهنش نگه داشتم تا بیشتر از این سرفهش نگیره و با تموم توانم داد زدم :
- پس چیشد این آمبلانس کوفتی عماد ؟! ازش خیلی خون رفته چرا نمیفهمید ؟!
نگاه کردم به سپهر که حالا چشم هاش خسته تر از همیشه بود ؛
- مریم ؛ یادته بچه بودیم قایم موشک بازی میکردیم ؟! بیا بازی کنیم آبجی کوچیکه ؛ چشم بزار تا 10 بشمر خب ؟!
مریم : سپهر نه ؛ تروخدا نه ..
- هیچی نمیشه دورت بگردم چشم هاتو ببند بشمر ..
مریم : یک ؛ دو ؛ سه ..
صدای هق هق گریه هام همه ساختمونِ درندشت رو گرفته بود ؛ میدونستم چشمام که باز کنم دیگه سپهرو ندارم ؛ دست های یخ زده سپهرو محکم تر گرفتم با صدای مامان چشم هامو باز کردم :
- مامان ؛ اینجا چیکار میکنی ؟! تو .. تو زنده ای ؟!
خندید ؛ هنوزم خنده هاش قشنگ ترین خنده های دنیا بود !
دست های سپهر گرم شده بود ؛ لبخند روی لبش آروم آروم نقش میبست و چشم هاش باز میکرد ؛
دلم میخواست تا آخر عمر توی همین لحظه بمونم ؛ لحظه ای که سپهر و مامان کنارمنن ؛
- مراقب خودت باش مریم ؛ من و مامان خیلی دوست داریم .
- چند سال بعد :
- مریم جان ؛ مریم خانوم پاشو عزیزم بازم کابوس دیدی؟
مریم : نه ؛ اینسری رویا دیدم رویا ؛ سپهرو مامان حالشون خوبِ خوب بود .
- خوب خداروشکر عزیزم ؛ پاشو یه آبی به دست و صورتت بزن آماده شو یه سر بریم تا بهشت زهرا هم یه سر به سپهر خدابیامرز بزنیم هم مامانت ؛
- مامان مریم ؛ بابا عماد من گشنمه هااا !
± اومدم بابایی ؛ پاشو خانوم بچه گناه داره .
از روزی که سپهرو توی اون ساختمون متروکه از دست دادم هفت سالی میگذره ؛ توی این چند سال خیلی اتفاقا افتاده ؛ با مدارکی که عماد از فلش کپی کرده بود همه افراد توی لیست به علاوه عطیه دست گیر شدن ؛ یکسال بعد عماد از من خاستگاری کرد شرط ازدواجم این بود که بیایم شمال پیش بابا ؛ چند وقت بعد ازدواج ما بابا ترک کرد توی همون کمپ اعتیاد مشغول به کار شد تا آدمایی مثل خودش رو نجات بده ؛ سه سال بعد ازدواج من و عماد بچه دار شدیم اسمش گذاشتیم سپهر حالا سپهرِ من دوسال نیمشه ؛ درسم رو ادامه دادم تدریس زبان رو شروع کردم ؛ عماد شرکت رو تغییر داد و دوباره راه اندازیش کرد ؛ همچیز خوب بود ؛ خوب پیش میرف بجز وقتایی که از عمق وجود نبود سپهرو حس میکردم ؛ جای خالی سپهر با هیچیزی پر شدنی نبود ؛ ولی میدونم که تنهام نزاشته و هنوزم کنارمه ؛ کنارِ من ؛ مریمِ گلاریس ..
( گلاریس به معنی دختر مو فرفریِ )
#پایان
#گلاریس