eitaa logo
آیه گرافـی 🇵🇸
9.8هزار دنبال‌کننده
28هزار عکس
19.8هزار ویدیو
279 فایل
﷽ آشتی با قرآن به سبک »آیه گرافی« تفسیر مختصر برخی آیات شاخص قرآن و احادیث ناب 🍃قرآن را جهانی معرفی کنیم! تبلیغات‌ ارزان با بازدهی عالی :👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1735000081Ce431fec0ab 💞حضور شما مایه دلگرمی ماست😊
مشاهده در ایتا
دانلود
🔍 وَاتَّقُوا يَوْمًا لَا تَجْزِي نَفْسٌ عَنْ نَفْسٍ شَيْئًا وَلَا يُقْبَلُ مِنْهَا عَدْلٌ وَلَا تَنْفَعُهَا شَفَاعَةٌ وَلَا هُمْ يُنْصَرُونَ... 🍃و از روزی پروا كنید كه نه كسی از كسی عذابی را دفع می‌كند، و نه از كسی [در برابر گناهانش‌] عوضی می‌گیرند، و نه كسی را شفاعتی سود دهد، و نه [برای رهایی از آتش دوزخ‌] یاری می‌شوند. 📚 / آیه 123 @ayegeraphy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکشنبه رمضانتون عالی و بینظیر روزتون پراز مهربانی💗 وجودتون سلامت دلتون گرم از محبت🌷 عمرتون با عزت و زندگیتون ❣ مملو از خوشبختی امروزتون زیبا🌼 در کنار خانواده و عزیزانتون 🌷 طاعات و عباداتتون قبول درگاه حق🌼 ❣
•○||🍊🦊 🍂سلامـ به خداى مهربون 🍂سلامـ به صبح 🍂سلامــ به زندگى 🍂سلام به مهربانى 🍂سلام بر عشق 🍂سلام به تمام خوبان خدا 🍂صبحتون پر از معجزه الهى ❣
🌸🍃🌸🍃 پیرمرد محتضری که احساس می کرد مردنش نزدیک است، به پسرش گفت: مرا به حمام ببر. پسر، پدرش را به حمام برد. پدر تشنه اش شد. آب خواست. پسر قنداب خنکی سفارش داد برایش آوردند و آن را به آرامی در دهان پدر ریخت و پس از شست وشو پدر را به خانه برد. پس از چندی پدر از دنیا رفت و روزگار گذشت و پسر هم به سن کهولت رسید روزی به پسرش گفت: فرزندم مرگ من نزدیک است مرا به حمام ببر و شست وشو بده. پسر نااهل بود و با غر و لند پدر را به حمام برد و کف حمام رهایش کرد و با خشونت به شستن پدر پرداخت. پیرمرد رفتار خود با پدرش را به یاد آورد. آهی کشید و به پسر گفت: پسرم تشنه هستم. پسر با تندی گفت: این جا آب کجا بود و طاس را از گنداب حمام پر کرد و به حلقوم پدر ریخت. پدر اشک از دیده اش سرازیر شد و گفت: من قنداب دادم، گنداب خوردم. تو که گنداب می دهی ببین چه می خوری؟ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💟پیامبر مهربانےها(ص) مےفرمایند: هر ڪہ دخترش را خوب تربیتــ ڪند ؛ و علم شایستہ بہ او بیاموزد ؛ آن دختر مانع و سپر پدر در برابر آتش دوزخ خواهد شد ... 📚میزان‌الحڪمہ،ج1،ص100 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸«به خاطر زنم مےپوشم»🌸 مالک بن اعین روایت می کند : روزی خدمت امـام باقـر(ع) رسیدم و دیدم ایشان پیراهنی قرمز رنگ پوشیده است؛ لبخندی زدم ؛ امام بـاقـر(ع) فرمودند : می دانم چرا می خندی ! به پیراهن من می خندی ؟! من زنی از طایفه بنی ثقیف دارم که من را مجبور به پوشیدن این پیراهن کرده است... (و دوست دارد من را با این لباس ببیند.) من هم او را دوست دارم ؛ و به خاطر او این پیراهن را پوشیده ام ... 📚اصول کافی، ج6، ص447 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨ ☎️شمـاره تلفن خدا :24434 2رڪعت نماز صبـح 4رڪعت ظــهر 4رڪعت عصر 3رڪعت مغـرب 4 رڪعت عشاء بیاید خطوط دلهایمان را اشغال نگذاریم خداپشت خط است •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💠مقام معظم رهبری : بچه‌ها را متدین بار بیاورید! متدین بار آوردنِ بچه‌ها، همان چیزی است که می‌تواند؛ آینده‌ی این کشور را آباد کند ... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 وقتى که حاتم طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد. برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! مادرش گفت: تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى، بیهوده خود رابه زحمت مینداز. برادر حاتم توجه نکرد. مادرش براى اثبات حرفش، لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد. چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟ عجب گداى پررویى هستى! مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و اوهیچ بار مرا رد نکرد. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨ ✍ ... 🌀*ازجهان آرا، شجاعت را...* ☀️*ازعبدالرضاموسوی، ایستادگی را...* 🌀*ازبهروزمرادی،تواضع را* ☀️*ازمحمدرضاعسکری فر،مجاهدت را...* 🌀*ازمصطفی چمران،فرماندهی‌را...* ☀️*ازحسن باقری، خودگذشتگی را...* 🌀*ازحسین علم الهدی، انقلابی بودن را...* ☀️*از ابراهیم هادی، پهلوانی را...* 🌀*ازحاج همت، اخلاص را...* ☀️*ازاسماعیل دقایفی، جوانمردی را...* 🌀*ازعلی هاشمی، رشادت را...* ☀️*از احمدی روشن را،همت وپشتکار را...* 🌀*ازسیدسیاح طاهری، خلوص نیت را...* ☀️*از باکری ها، گمنامی را...* 🌀*از علی خلیلی، امر به معروف را...* ☀️*از مجید بقایی، فداکاری را...* 🌀*از حاجی برونسی، توسل را...* ☀️*از مهدی زین الدین، سادگی را...* 🌀*از سعید طوقانی، خوشرویی را...* ☀️*از حسين همدانى، ایمان را...* 🌀*از عباس بابایی، دوری از گناه را...* ☀️*از صیاد شیرازی، نماز اول وقت را...* 🌀*از شهید مرتضی کریمی صبر را...* 🌀*از شهید سلیمانی اخلاص در عمل را...* ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 👍🍁 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❶ سه چیز چشم را جلا می دهد: 1- نگاه کردن به سبزه 2- نگاه کردن به آب زلال جاری 3- نگاه کردن به چهره زیبا ⇦تحف العقول ص656 ❷ مثال مومن مانند دو کفه ترازو است هرگاه به ایمانش اضافه شود به بلا و گرفتاریش هم اضافه شود برای اینکه خداوند عزوجل را ملاقات کند درحالیکه خطا و گناهی نداشته باشد. ⇦ارشادالقلوب ج1 ص123 ❸ بهترین وسیله تقرب به خدا، بعد از شناخت و معرفت به او پنج چیز است: 1- نماز 2- نیکی به پدر و مادر 3- ترک حسد 4- ترک خود برتربینی 5- ترک فخر فروشی ⇦مستدرک ج12 ص19 ❹ کسی که در فقر و تهیدستی پرورش یافته ثروت او را گمراه می کند. ⇦منتهی الآمال ج2 ص382 📚‍ احادیث الطلاب ص911 تا 916 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
❣ بیا که با تو بگویم غم ملالت دل چرا که بی تو ندارم گفت و شنید بهای تو گر بود خریدارم که جنس خوب به هر چه دید خرید 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹 ‌ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
‌.•°‌♡‌°•.📃💡‌.•°‌♡‌°•. 🔖📍 اونا‌چجوری‌ازآ‌رزوهاشون‌گذشتن(:🌱 وقتی‌مانمی‌تونیم‌از‌گناهامون‌بگذریم!🔥 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
- استاد پناهیان:🌱 برای رشد و‌ صعود، باید کسانی‌ را تحمل‌ کنی‌ که با تو جور نیستن:)☁️ 🦋 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• 🦋
💌 میگن سخت‌ترین صبر صبر در برابر گناهه؛ وقتی که می‌تونی دل به تیرگی بدی اما بخاطر خدا با شرایطتت مقابله کنی...🍁 خدا خودش خواست 🎀 برای داشتن یه قلب پاک وظایف خاص‌تری داشته باشن... پوشیده باشن، حتی قدم‌هاشون رنگ خدایی‌تر داشته باشه🌱 خودش می‌دونست یه وقتایی صبر دربرابر شرایطی 🌙 برای دخترها سخت‌تره... پس توی قرآن 🌿 یه داستان قشنگ رو آورد؛ اونجا که مریم (س) گفت من سمت گناه نرفتم... خدا هم بهش گفت: 💫 ... 🌸 معنی دخترونه‌ش این میشه که: ناراحت نباشی... تو پاک باش؛ توی شرایط سخت، حتی اگه همه دشمنت باشند خودم... خودم... من... هواتو دارم . . . 💚💜 📗 آیه‌های دخترونه. عاشقانه‌های خدا برای من. تولیدات فرهنگی حرم امام رضا (ع) 📙 قرآن کریم. سوره مریم. آیه 24 دخترونه حرم رضوی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
💖 حجاب تا وقتے نباشد☹️🌹 تنها زیبایی های ظاهری دیده مے شود اما همین کہ پوشیدہ شد🙃 جزء به جزء زیبایی های باطنے به چشم مے آید☺️ رفتار😇 اخـــــلاق😇 و لطافت روح شخصیت🙃💕 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
شهداشرمنده ایـم حجاب🌹🌹⬇️ اے خُدا 🙏ایـن چہ زَمانہ استـ بہ یڪی حِجاب نمــیاد... بہ یڪی واجـب نیست... یڪی با اینہ همسـرش راضےنیست... یڪے نمیـــتونہ حجـاب داشتہ بـاشہ... یڪی میگہ خب، لا اِڪراه في الدین... یڪے میگہ اه حوصلہ ایـن چـادر را ڪے داره... یڪی میگـہ دختـر ڪہ آرایش ،زینـت نده‌، دختـر نیستـ... یڪی میگہ من محـــلم منـاسب نیستـ ... چادربپوشـم... یڪی میگہ مـن بہ حجاب علاقہ اے نـدارمـ ... یڪے میگہ من نمــتونم تواینـ گـرما چادر بپــوشمـ ... یڪے میگہ من حوصلہ اشو ندارمـ ... یڪے میگہ من عمــــرأ از آرایشـم مُدم جـا نمیـمونم وجـا نمیـزارم ،،، ولے✋... خواهر عزیزم و برادرم گرامے ... درایــــن زمــــان مُد لبـاس نیستـ ... مانتـــو رنگارنگ مُد نیست... شلوار تنگ مُد نیست... آرایش در جلوے نامحـرم مُد نیست... با شلـوارڪ بیـرون رفتـن مُد نیست... رفتارت با محـرمت یا نامحـرمت فرقے نداره مُد نیست... فقط شڪستن دل یـوسف زهــــرا حضــرت مهــــدے (عج) مُد استـ ... لطفـ ـا دل آقـایی راڪہ میشڪنے اسمـت را شیعہ نذار...🌟 اینــجورے آقا بیشتــــر در عذاب است... شرمنــــده ایم •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
؟ روزی ملک الموت پیش حضرت موسی (ع) آمد، همین که چشم موسی به او افتاد پرسید: برای چه آمده ای؟ منظورت دیدار من است یا قبض روح من؟ گفت: برای قبض روح آمده ام. موسی مهلت خواست تا مادر و خانواده ی خود را ببیند و با آنها وداع کند. ملک الموت گفت: نمی توانم اجازه بدهم. گفت: آن قدر مهلت بده تا سجدهای بکنم. پس او را مهلت داد و موسی به سجده رفت و گفت: خدایا! ملک الموت را امر کن مهلت دهد تا با مادر و خانواده‌ام وداع کنم. خداوند به عزرائیل امر کرد: قبض روح موسی علی را به تأخیر انداز تا مادر و خانواده اش را ببیند. موسی (ع) نزد مادرش آمد و گفت: مادر جان! مرا حلال کن، سفری در پیش دارم. پرسید: چه سفری در پیش داری؟ جواب داد: سفر آخرت. مادرش گریست و با او وداع کرد. پس از آن نزد زن و فرزند خود رفت و با همه ی آنها وداع کرد. بچه ی کوچکی داشت که بسیار مورد علاقه اش بود، پیراهن حضرت موسی را گرفت و زار زار گریه کرد، حضرت موسی نتوانست خودداری کند و گریست. خطاب رسید: موسی! اکنون که نزد ما می‌آبی چرا این قدر گریه میکنی؟ عرض کرد: پروردگارا! برای بچه هایم گریه میکنم چون آنها را بسیار دوست دارم. خطاب رسید: موسی! با عصای خود به دریا بزن. حضرت موسی (ع) عصایش را به دریا زد، شکافته شد و سنگ سفیدی نمایان گشت. کرم ضعیفی را در دل سنگ مشاهده کرد که برگ سبزی به دهان داشت و مشغول خوردن بود. خداوند خطاب کرد: ای موسی! من این کرم را در دل این سنگ فراموش نکرده‌ام آیا اطفال تو را فراموش میکنم؟ آسوده خاطر باش، من آنها را نیکو محافظت خواهم کرد. موسی (ع) به ملک الموت گفت: مأموریت خود را انجام بده. آن گاه او را قبض روح کرد. 📙پند تاریخ 181/5 -182: به نقل از: شجره ی طوبی / 279. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
! آورده اند، در روزگار هارون الرشید سالی قحطی پیش آمد که باعث شد ارزاق عمومی به بالاترین قیمت خود برسد و مردم به شدت در رنج و مشقت بیفتند. هارون برای بهبود اوضاع اقتصادی، مردم را به گریه و زاری ودعا به درگاه الهی دعوت کرد. همچنین از مردم خواست ابزار موسیقی و شادی را بشکنند. مردم نیز به دستور هارون عمل کردند. روزی مردم غلامی را در حال رقص و پایکوبی دیدند که با آلات موسیقی به نوازندگی مشغول بود. عمل غلام را به هارون گزارش دادند. هارون غلام را احضار کرد و پرسید: چرا به دستور من عمل نکردی و به رقص و شادی پرداختی؟ غلام گفت: ای خلیفه! مولای من آدمی است که خزانه اش پر از گندم است و چون خرج من بر عهده ی او است، نگران چیزی نیستم؛ از این رو من شادم و پایکوبی میکنم! هارون پس از شنیدن جواب غلام، خطاب به اطرافیان گفت: جایی که این غلام بر آفریدهای چون خود توکل کرده، توکل کردن بر خداوند، اولین و برتر است! پس به مردم بگویید که بر خدای تعالی توکل کنند! 📙المستطرف 125/1 ؛ (باب 10، فصل اول، توکل). •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
مقدس اردبیلی بارها خدمت حضرت حجة بن الحسن ال مشرف شده بود و مقامش به آن حد رسیده بود که بر سر قبر حضرت امیر المؤمنین علی با ایشان حرف می‌زد. سبب رسیدن او به این درجات این است: وی در ابتدای تحصیل با طلبه ای هم حجره بود. با هم عهد بستند که هر مشکلی برای شان پیش آمد به کسی نگویند. بالاخره زمانی رسید که از شدت فقر، چیزی برای خوردن نداشتند. دوستش در اثر ضعف و گرسنگی خیلی ضعیف شده بود؛ ولی به خاطر عهدی که بسته بودند با کسی صحبت نمیکرد. روزی یک نفر به مدرسه آمد و در غیاب مقدس، علت ضعف دوستش را از او پرسید. او نخست نگفت؛ اما وقتی آن شخص او را قسم داد، حقیقت را گفت که از فرط فقر و گرسنگی این طور ضعیف شده اند. آن شخص فورا رفت و غذا و کیسه پولی برای هر دو نفر آورد. وقتی مقدس اردبیلی آمد و متوجه جریان شد به رفیقش اعتراض کرد که چرا موضوع را گفتی؟ مگر ما عهد نبسته بودیم؟ خلاصه غذا را با هم خوردند و پول را هم نصف کردند. مقدس نیمه‌های شب بیدار شد که نماز شب بخواند. فهمید که محتلم شده است. به سوی حمام رفت؛ اما حمامی در را بسته بود و باز نمیکرد. مقدس اصرار کرد؛ ولی او در را باز نکرد. مقدس گفت: دو برابر پول میدهم. گفت: باز نمیکنم. مقدس گفت: سه برابر می‌دهم. خلاصه حاضر شد تمام پول‌هایی را که روز گذشته به دستش رسیده بود بدهد که حمامی در را باز کند و او غسلش را انجام دهد و نماز شبش فوت نشود. از همان شب، خداوند الطاف خاصی به او فرمود که نتیجه اش همین کرامات او است. 📙هزار و یک حکایت خواندنی 1/ 47 - 48؛ به نقل از: قیامت در قرآن / 206 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 مولا علی (ع) و شخص سائل ┄┅═✾•••✾═┅┄┈ 💠 استاد مسعود عالی •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
سیده نفیسه دختر حسن بن زید (پسر امام حسن مجتبی علی) است. سید مؤمن شبلنجی در نور الابصار و شیخ محمد صبان در اسعاف الراغبین نقل کرده اند که سیده نفیسه در سال 145 هجری در مکه متولد شد و در مدینه نشو و نما کرد. روزها روزه می‌گرفت و شبها را به عبادت به سر می‌برد و دارای ثروت بود، به بیماران و عموم مردم احسان می‌کرد و سی مرتبه به حج مشرف شد که اکثر آن با پای پیاده بود. زینب دختر برادر نفیسه گفت: چهل سال به عمه‌ام خدمت کردم، در این مدت ندیدم شبی بخوابد یا روزی افطار کند، پیوسته شبها را به قیام و روزها را به روزه می‌گذراند. به او گفتم: چرا با خود مدارا نمیکنی؟ گفت: چگونه با نفسم مدارا کنم با این که در پیش رو عقباتی دارم که از آنها نمی گذرند مگر مردمان رستگار. سیده نفیسه از شوهر خود اسحاق دو فرزند به نام قاسم و‌ام کلثوم داشت که از آنها نسلی پدید نیامد. سالی با شوهرش به زیارت حضرت ابراهیم خلیل مشرف شد، در مراجعت به مصر تشریف آورد و در منزلی سکنی گزید. در همسایگی آنها دختر یهودی نابینایی بود. یک روز به آب وضوی نفیسه تبرک جست و چشمش بینا شد. یهودیان بسیاری اسلام آوردند و اهل مصر در حق آن مخدره بسیار مقیده مند شدند و از نفیسه خواهش کردند در مصر توقف کند. به زیارت او مشرف می‌شدند و برکاتی می‌دیدند و در مصر توقف کرد تا در همان جا از دنیا رفت. پس از فوت نفیسه مردم از دهات و شهرهای مصر اجتماع کردند. شمع‌های بسیاری در آن شب روشن کردند، از هر خانه ای که در مصر بود صدای گریه شنیده می‌شد، همه در ماتم آن بانوی ارجمند غمناک و افسرده بودند، جمعیتی بر جنازه اش نماز خواندند که سابقه نداشت، تمام بیابان را پر کرده بودند. وی در همان قبری که به دست خود حفر کرده بود دفن شد. نقل شده است که بعد از وفات نفیسه، شوهرش اسحاق خواست بدن او را به مدینه ی معلمه انتقال دهد و در بقیع دفن نماید، اهل مصر درخواست کردند آن مخدره را در مصر بگذارد و مال بسیاری بذل کردند؛ اما اسحاق راضی نشد تا آن که پیامبر اکرم را در خواب دید که فرمودند: به واسطه ی برکت او بر آنها رحمت نازل می‌شود. 📙پند تاریخ231/5 - 233؛ به نقل از: تحفة الاحباب / 393. •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
؟! ابن ابی الحدید در باره ی مالک اشتر می‌نویسد: مالک مردی شجاع، بزرگوار، بردبار و شاعری شیرین گفتار بود و از بزرگان شیعه به شمار می‌رفت. وی در دلاوری و نصرت امیرالمؤمنین علی مقامی ارجمند داشت. آفرین بر آن مادری که مالک اشتر را تربیت کرد. اگر یک نفر قسم بخورد که خداوند در عرب و عجم شجاعی مانند مالک نیافریده مگر استادش علی بن ابی طالب، قسمی درست و به جا خورده است. آفرین بر کسی که وقتی از او در مورد مالک سؤال کردند در جواب گفت: چه بگویم درباره ی مردی که زندگی او باعث هزیمت و فرار شامیان و مرگش سبب شکست اهل عراق شد. راست فرموده امیرالمؤمنین: مالک اشتر آن طوری مرا یاری کرد که من پیامبر او را یاری کردم. مالک اشتر در جنگ جمل با عبدالله زبیر در آویخت، مدتی با یکدیگر با نیزه نبرد می‌کردند، بالاخره اشتر نیزه ای بر او فرو آورد و از اسب به زمینش انداخت و خودش پیاده شد و روی سینهی او نشست. عبدالله بسیار تلاش کرد تا خود را از دست او رهاند. اشتر در آن روز روزه داشت و دو روز قبل از آن روز را به واسطه ی بیماری چیزی نخورده بود و گرنه عبدالله هرگز نمی توانست از چنگ او خلاص شود. بعد از پایان جنگ جمل، روزی عایشه به مالک گفت: تو بودی که می‌خواستی پسر خواهرم عبد الله را بکشی. اشتر این شعر را در جوابش سرود: أعایش لولا أننی کنت طاویا ثلاثا لا لقیت ابن أختک هالکة فنجاه منی أکله و شبابه و خلوه جوف لم یکن متماسکا عایشه! اگر نبود در آن موقع که من سه روز را به گرسنگی گذرانده بودم، به یقین پسر خواهرت را کشته می‌یافتند؛ اما جوانی او و سیر بودنش و گرسنگی من که نیرویم را گرفته بود او را از چنگالم رهانید. زهیر بن قیس می‌گوید: روزی در حمام با عبدالله زبیر بودم، بر سرش اثر ضربه ای بود که اگر شیشه ی روغنی بر روی آن میریختی پایین نمی آمد. به من گفت: میدانی این ضربت را که زده است؟ گفتم: نه! گفت: پسر عمویت مالک اشتر. 📙پند تاریخ 5/ 334: به نقل از: الکنی و الألقاب 26/2 - 27 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈• •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
اگر او یک نفر بود؛ با رفتنش... یک مملکت بهم نمی‌ریخت؛ او یک راه بود... یک نماد بود... او یک دنیا از دنیا دور بود؛ و چه زیبا فرمود عزیزِ ما؛ "حاج قاسم یک مکتب بود" ❤️ •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•