#من_چه_کرده_ام؟
روزی حضرت داوود (ع) در مناجاتش از خداوند خواست، همنشین او را در بهشت به وی معرفی کند.از جانب خداوند ندا رسید که «فردا از دروازه شهر بیرون برو! اولین کسی که با او برخورد نمایی ، همنشین تو در بهشت می باشد.» روز بعد ، حضرت داود به اتفاق پسرش «سلیمان» از شهر خارج شد . پیر مردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورد،تا بفروشد.پیرمرد که «متّی»نام داشت ،کنار دروازه فریاد زد:«کیست که هیزم بخواهد؟»یک نفر پیدا شد و هیزمش را خرید. حضرت داود پیش او رفت و سلام کرد و گفت:«آیا ممکن است، امروز مارا مهمان کنی ؟»پیرمرد پاسخ داد:«مهمان حبیب خداست،بفرمایید!»پیرمرد با پولی که از فروش هیزم بدست آورده بود مقداری گندم خرید. وقتی آن ها به خانه رسیدند، پیرمرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلوی مهمانانش گذاشت.وقتی شروع به خوردن کردند،پیرمرد،هر لقمه ای را که به دهان می برد ،ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمدالله»می گفت.وقتی ناهار مختصر آنها به پایان رسید دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت:«خداوندا،هیزمی را که فروختم ،درختش را تو کاشتی،آن را تو خشک کردی،نیرویِ کندنِ هیزم را تو به من دادی.مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و گندمی را که خوردیم،بذرش را تو کاشتی.وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز را تو به من دادی.در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟»پیرمرد این حرف ها را می زد و گریه می کرد.داود نگاهِ معنی داری به پسرش کرد ، یعنی همین است علّت این که او با پیامبران محشور می شود.
📚داستانهای شهید دستغیب (ره) ص30
📚گنجینه معرف2 ص802
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•