✍#_وفای_به_نذر
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او میگوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی میکرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازهام را پیش تو میآورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازههای دیگر فرستادیم. وقتی جنازهها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال میکردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازههای دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازهها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق میزنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که میخواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.
📙پند تاریخ30/2 ؛ به نقل از: دار السلام 2/ 245.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#_وفای_به_نذر
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او میگوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی میکرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازهام را پیش تو میآورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازههای دیگر فرستادیم. وقتی جنازهها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال میکردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازههای دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازهها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق میزنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که میخواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.
📙پند تاریخ30/2 ؛ به نقل از: دار السلام 2/ 245.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#_وفای_به_نذر
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او میگوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی میکرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازهام را پیش تو میآورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازههای دیگر فرستادیم. وقتی جنازهها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال میکردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازههای دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازهها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق میزنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که میخواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.
📙پند تاریخ30/2 ؛ به نقل از: دار السلام 2/ 245.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✍#_وفای_به_نذر
حاج میرزا خلیل تهرانی که از اطبای مشهور و دانشمندان عالی قدر شیعه است در زمان سید صاحب ریاض در کربلا به مداوای بیماران اشتغال داشت. او میگوید: هنگامی که ساکن کربلا بودم مادرم در تهران زندگی میکرد، شبی او را در خواب دیدم به من گفت: پسر جان من از دنیا رفته ام، جنازهام را پیش تو میآورند. کسی دماغم را شکست. چیزی نگذشت که نامه ی یکی از دوستانم به دستم رسید، در آن نامه نوشته بود: مادرت از دنیا رفت، جنازه اش را با جنازههای دیگر فرستادیم. وقتی جنازهها وارد شد مراجعه کردم، گفتند: ما خیال میکردیم شما ساکن نجف هستید جنازه ی مادرت را در رباط ذی الکفل گذاشتیم. پیوسته موضوع شکستن دماغ در نظرم بود. بالاخره جنازه ی مادرم را تحویل گرفتم، همین که کفن را باز کردم دیدم دماغش شکسته است، علتش را پرسیدم، گفتند: این جنازه بالای جنازههای دیگر بود اسبها میان رباط در هم آویختند و به جنازهها برخورد کردند و این جنازه از بالا به زیر افتاد، دیگر ما اطلاعی نداریم. پیکر مادرم را به ساحت مقدس حضرت ابوالفضل (ع) آوردم، آن جا عرض کردم: یا ابالفضل! مادرم نماز و روزه را خوب نمی توانست انجام دهد، اکنون به شما پناه آورده ام، به فریادش برس، من با شما عهد میبندم پنجاه سال نماز و روزه برایش بخرم، پس از آن مادرم را دفن کردم. مدتی گذشت، شبی در خواب دیدم ازدحام و داد و فریاد زیادی بر پا است، خارج شدم دیدم مادرم را به درختی بسته اند و او را با شلاق میزنند، گفتم: چه کرده که او را میزنید؟ گفتند: حضرت ابوالفضل به ما دستور داده او را بزنیم تا مبلغی را که تعهد کرده بپردازد. داخل منزل شدم و مبلغی را که میخواستند آوردم، مادرم را رها کردند. او را به منزل آورده، به خدمتش مشغول شدم، وقتی از خواب بیدار شدم، حساب کردم مبلغی که در خواب از من گرفته بودند کاملا مطابق بود با پنجاه سال نماز و روزه، آن مبلغ را برداشتم نزد سید صاحب ریاض آوردم و تقاضا کردم از طرف مادرم پنجاه سال نماز و روزه بگیرند.
📙پند تاریخ30/2 ؛ به نقل از: دار السلام 2/ 245.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•