لَیْلِ قصهها
بس که در راه دویدم به خدا خسته شدم بغلم کن، روی پایت بنشانم بابا...
میگفت دخترها ناز نازیاند.
دو سه سالگی وقت گل دادن شیرین زبانیهایشان است. وقت بابا بابا گفتنِ غلیظ و از ته دلشان.
نحیفی تنشان به گل برگ طعنه میزند و ملاحت نگاهشان به آهو.
موهایشان نرم و ساقههایش نازک است. از ابریشم هم لطیفتر. فقط باید با بوسه محتاط نوازششان کرد.
آدمیزادی که کالبد داشته باشد که نه، در این سن و سال حریریاند از جنس ابرها به شکل آدمیزاد.
هوای زمین برایشان زمخت است. باید به دوش بکشانیشان تا آسمان را مزه کنند.
وقتی میخواهی موهایشان را پشت گوش بیندازی یا ببندی، با یک، نهایت دو انگشت آرامآرام تارهای مو را عقب بزنی. مبادا بزرگسالی دستانت لالهی نرم گوششان را آزرده کند.
میگفت دخترها در این سن بیشتر باباییاند و وسعت دنیایشان به قدرِ آغوش پدرهایشان.
میگفت سه سالگی تازه وقت جوانه زدن دخترهاست...
✍🏻 #لیلی_سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🥀
آیت الله فاطمی نیا توصیه میکردند:
قبل از ورود به مراسم عزای سیدالشهدا بگوییم:
خدایا، اگر در وجود من مانعی از کسب فیض اباعبدالله هست، آن را برطرف بفرما.
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
آقای امام حسین،
میخواهم بدانی
این که امسال برایت گریه میکند،
همانی نیست که پارسال برایت اشک ریخته...
خیلی تنهاتر است، خیلی مستأصل است،
خیلی گم است، خیلی پریشان است.
سهم بیشتری از تو میخواهد امسال...
@Ayeh_Hayeh_Jonon 💚🌱
هدایت شده از لَیْلِ قصهها
❤️عطرِ خون...
.
همهجا خاموش بود و همهی عالم محوِ تصویری عجیب. و زمین ماتتر به آنچه میدید.
خورشید گرمتر از هر زمانی بود. گرم نه! سوز داشت. التهاب بود که از روی هور به زمین میتابید. نفسهای داغ و تپشهای بیامانِ قلبش شده بود آتش به سرِ زمین.
مردی آشنا، سر به زیر و معلق میان میدان و خیام؛ روی اسب نشسته بود و...
و غنچهای به آغوش داشت. غنچهی سرخی که از روز تولد پیچیده شده بود در کفنِ سپید.
سرِ مرد پایین بود و دستهایش دورِ تنِ نحیفِ غنچه میلرزید.
از دور هم پیدا بود که اضطراب دستهای مرد، برای از دست رفتنِ سرِ کوچکِ طفل است.
چشمها به حنجرِ نازکش بود برای دیدن بارش قطرههای خون.
اما گَردِ گلابی از گلوی غنچه نصیبِ زمین نشد.
غنچه زیر گلویش مبدأ نهرهای بهشت را داشت. سر منشأ رودهای عسل و شیر بود و عطر سیب.
مگر زمین تاب داشت که رودی از بهشت به قلبش جاری شود و تلنبار؟! نه! این از حدِ تحمل زمین خارج بود.
زمین، زمینی بود و غنچه آسمانی. عطرآگینترین لالهی جنان.
غنچهای که سرخ بود و با همین عمرِ کوتاهش کفن پوش.
زمین همچنان مات مانده بود. به قنداقهی سپیدی که شده بود به سرخی شهدِ علی (ع)...
به طفلی که دهانش به جای بوی شیر، عطر خون داشت...
.
✍🏻 لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
به مدد حفی جان و علیاکبرش تا چند دقیقه دیگه حکایت "دارالحرب" رو میذارم.
قدیمیها میدونن، حکایت شبهای هشتم من طولانیه و رسم هر ساله.
لطفا وقتی با روایت بغض کردید، اشک ریختید، تصور کردید و حالتون عوض شد دعام کنید🌱🤍
دارالحرب
.
وقتی غنچهای جوانه میزند، باغبان گرفتارش میشود.
از همان دم که گلبرگهایش نحیف و ساقهاش نازک و بدیع است، تا روزی که شانه به شانهی سروها شود.
باغبان حسابِ لحظه به لحظهی غنچهاش را دارد. حساب یک به یک گلبرگهایش. وجب به وجب ساقهاش. حتی تمام دم و بازدمهایش.
غنچه هر چه بیشتر گل میدهد، مهرش در دل باغبان بیشتر میشود.
به عطرش خو میگیرد. میشود مونس و همدمش. وابستگی هر نفسش. نورِ چشمانش. پارهی جگرش. امیدِ روزهای پیریاش. عصای روزهای مبادایش.
نه فقط حواسِ باغبان، که روح و قلبش به پای غنچه؛ آب و خاک میشود و عمرش، نورِ راهش.
هر دم مراقب است خدایی ناکرده نسیم تنش را نلرزاند. بانگی آزردهاش نکند. یا خورشید زیادی به تماشایش ننشیند.
تمامِ باغبان میشود غنچهاش. وقتی از فصل گل دادن میگذرد و بعد، این سروها هستند که به قامتش رشک میبرند؛ کالبدیست که روح و عمر باغبان را به جانش گرفته.
من باغبانی بودم که خدا عزیزترین و ملیحترین غنچه را به دستانم به امانت سپرد.
نه از روزی که لیلی (س) ماهها او را به قلب و تن کشید و بعد در قنداقه وقفم کرد. پیشتر از اینها بود.
حکایت باغبان شدنم به روزی برمیگردد که به روی این جهان چشم گشودم و صورت نمکین و نورانی محمد (ص) را مقابلم دیدم. مدینه برف و بوران نداشت، لیک گرد سپیدی بر سر و روی پیامبر نشسته بود.
بعد از خزان آخرین فرستادهی خدا، فصلها تغییر ترتیب دادند.
سالها بعد ربیعِ محمد (ص) به من رسید. همین غنچهی آمیخته به گلاب و یاس که بالای سرش نشستهام. نشسته که نه خمیدهام...
تکیه بر غلاف شمشیر، با زانوهایی که در میدان کنار پسرم جا گذاشتم.
آرام خوابیده. مثل شبهایی که تنش بوی آسمان و دهانش عطر شیر میداد. به سینه که میچسباندمش آرام و قرار میگرفت.
تا وقتی خواب به چشمانش برسد، نگاه از چشمانم برنمیداشت. هنوز هم همینطور است.
ساعتی قبل که دورهاش کردند و بعد، میانهی اصحاب ابلیس طوفان به پا شد و غنچهام از دایرهی نگاهم خارج، به زور و تقلا عقبِ سپاه نیزه و شمشیرها پیدایش کردم.
خون نفسهایش را به غارت برده بود.
با این حال چشمانش باز بود. انگار منتظر بود من برسم، سیر ببینمش، بوسهی خون آلودش را بچشم و بعد بخوابد.
صورتش را که دیدم، لشکر ابرهای سیاه هجوم آورد و مردمکانم را گرفت.
صورت ماهگونش... صورتی که به جز بوسه و نوازشهای من، آزاری ندیده بود...
از میان خسوف هم شکاف تیغها، ردِ سنگها و همه ضربهها پیدا بود.
بدنش؟ بدنش را یادم نیست.
خوب نمیدیدم. نور چشمانم خاموش شده بود. اما شنیدم که گفتند: پسرِ حسین اربا اربا شده.
اسبش را دیدید؟ چه بیرمق و شکافته شده بود؟ وقتی اسب به این روز افتاده باشد، وای به حال سوارش...
هی با دست اشک از دریای چشم میگرفتم بلکه ببینم گفتههایشان را اما بیفایده بود. با هر قطرهی اشک، علی پراکندهتر میشد...
حالا که در دارالحرب کنار تن از دست رفتهاش نشستهام، حساب و کتاب گلبرگهای جاماندهاش دارد دستم میآید.
آنقدر این موهای معجدِ مشکین را ناز و نوازش کردهام که تعداد تارهایش را بدانم. آنقدر نظارهاش کردهام که میزان قامتش دستم باشد. آنقدر عطر تنش را بوییدهام که غلظت گلابش خوب به شامهام مانده باشد.
قامتش همان قامت به میدان رفته نیست. پسرم کم شده...
وقتی میرفت، شتاب را با کمربند ارثیهی محمد (ص) به کمر بست. با عقاب نتاخت، پرواز کرد.
نشد خوب در آغوش بگیرمش. حظ کنم از هم قد و تا شدن مرتبهی نگاههایمان. نشد جزء به جزء صورتش را به بوسه آغشته کنم.
اینک که میخواهم میان دستانم حلش کنم، برای التيام جراحاتش بوسه روی زخم به زخمش بکارم، نمیشود.
نوازشِ گلی که زیر دست و پا مانده، محال است. چه برسد به در بر کشیدنش!
دوباره اشک، دوباره علیِ پراکنده...
از خیرِ به تن کشیدنش میگذرم و محتاط سر روی شانهاش میگذارم.
سوالی که از میدان تا همین لحظه بارها پرسیدهام را تکرار میکنم: چرا این همه زخم داری پسرم...؟
✍🏻 لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🕊
لَیْلِ قصهها
دارالحرب . وقتی غنچهای جوانه میزند، باغبان گرفتارش میشود. از همان دم که گلبرگهایش نحیف و ساقها
برای شمایی که نشد امشب مجلس عزا برید یا کمی بعد از مجلس برمیگردید و دلتون تنگِ گریه کردن میشه.
انتشارش با شما. خادم و مروج مجلس جیگرگوشهی امام حسین (ع) باشید.
هر چقدر به دل پدرش داغ گذاشتن، شما با اشک کمی تسکین و مرهمش بشید...
لَیْلِ قصهها
دارالحرب . وقتی غنچهای جوانه میزند، باغبان گرفتارش میشود. از همان دم که گلبرگهایش نحیف و ساقها
هدایت شده از لَیْلِ قصهها
برایش امان نامه آوردند. بعضی میگویند شرم در چشمهایش نشست و سرش خم شد.
انگار بخواهد با نگاهش بگوید: حسین جان! مگر پناهی به جز پناهِ تو هست؟! عباس فقط در امانِ توست...
✍🏻 #لیلی_سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌙
لَیْلِ قصهها
برایش امان نامه آوردند. بعضی میگویند شرم در چشمهایش نشست و سرش خم شد. انگار بخواهد با نگاهش بگوید:
آقای امام حسین،
ما به غیر از خودتان
نمیخواهیم.
ما را به غیر نسپارید...
وقتی عباس (ع) به خاک افتاد، آسمان ندا داد: وَسَقَطَ القَمَرُ على الارض.
و ماه بر زمین افتاد...
✍🏻 لیلی سلطانی
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌙
لَیْلِ قصهها
آجَرَکَ الله یا بقیه الله فی مُصیبتِ جَدکَ الحسین
لطفا امروز حتما برای قلب نازنینِ بابامهدی (عج) صدقه کنار بذارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این همه راه آمدی
آری،
بنشین
خستهای و حق داری
#هوشنگ_ابتهاج
@Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
لَیْلِ قصهها
این همه راه آمدی آری، بنشین خستهای و حق داری #هوشنگ_ابتهاج @Ayeh_Hayeh_Jonon 🌱
آرامشش برای خستگیهات عزیزِ ندیدهم💚
بچههای اینستاگرام خیلی دوستش داشتن و خواستن داشته باشنش.
لینک پیام ناشناس جدید
چرا لینکها بعد از یک مدت باطل میشن؟🫠
اگه برنامه ناشناس خوب برای ایتا میشناسید معرفی کنید عزیزانم💜
https://abzarek.ir/service-p/msg/1311756
سلام و عشق❤️
برای چه مسئلهای شرمندهاید عزیزکم؟
گاهی ممکنه مرتکب کار اشتباهی نشده باشیم اما بهخاطر مسائل و توقعاتی دچار عذاب وجدان و شرم بیجهت بشیم.
اگر شرمندگیتون از این دسته، روش تأمل داشته باشید.
اگر واقعا کاری کردید که اشتباه و باعث شرم بوده، جبرانش کنید عزیزکم🌱
دوباره دلهای مهربونشون رو به دست بیارید.