🛑 فرق بین گناه کبیره و صغیره!
1⃣ گناه صغیره ممکن است بدون توبه بخشیده بشود، با حسنات از بین میرود.
مثلا شما دو رکعت نماز که میخوانید، #گناهان صغیره را از بین میبَرَد اما گناه کبیره اینجوری نیست، میمانَد، حتما باید توبه کنید.
2⃣ دوم اینکه برای گناه کبیره، در قرآن و روایات وعده آتش داده شده، نتیجهاش #جهنم است.
اما برای گناه صغیره وعدهی #آتش داده نشده است.
🔰 اینها خیلی فرق میکنند، گرچه انسان نباید گناه را کوچک بشمارد، چون کوچک و بی اهمیت شمردن خود گناه هم، گناه کوچک را، گناه صغیره را، کبیره میکند.
💢ولی به هر حال گناهان و تاثیراتشان با هم فرق دارند...
📒از بیانات استاد محمدی شاهرودی
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
[الو ... لطفاً دو تا پیتزا، رست بیف لطفاً! بله. کد اشتراک... چند دقیقه طول میکشه؟ یه ربع؟ باشه، منتظ
#رمان_نه
#قسمت_بیست_و_نهم
دست همدیگر را گرفته بودیم، امّا حرفی نمیزدیم و به صندلی تکیه داده بودیم. به چیزهایی که در شبها و روزهای قبل اتّفاق افتاده بود فکر میکردم. به مؤسّسه تحقیقات، شیرین و بقیّه دوستانش، اساتیدمان، حرفهای قشنگ و جذّابی که یاد گرفته بودم و فکر کنم بهطور کلّی داشتم عوض میشدم که ناگهان چیزهای تازهتری در زندگیام اتّفاق افتاد، مثلاً داستان کتابخانه، نفوذی، نزدیک شدنش به من، خطّ و ربط به قفسه و شماره سالن، کتاب نه!، افغانستان، ژن و ...
آخ گفتم ژن و یاد زنان و مردان زندانی شده در آن زندان (بخوانید آزمایشگاه جهنّمی) افتادم؛ یاد لیلما و هایده بهخیر! وقتی یادشان میافتم اشکم جاری میشود و متوجّه اطرافم نمیشوم؛ دخترانی که نه اوّلین زنان ربوده شده کشورم هستند و نه آخرینش.
در همین فکرها بودم که ماهدخت سرش را از کنار پنجره هواپیما جدا کرد. من همینطوری که سرم را به صندلی تکیه داده بودم، گفتم: «لیلما! چقدر دستات داغه! آخ ببخشین! میخواستم بگم ماهدخت، امّا گفتم لیلما. ماهدخت! چرا اینقدر داغی؟!»
ماهدخت گفت: «هنوز به اونا فکر میکنی؟!»
گفتم: «الان فقط به تو فکر میکنم. نگفتی، چرا داغه بدنت؟ چرا دستات آتیشه؟»
با صدای ضعیفش گفت: «نمیدونم! دارم خودمم میترسم، یهجوریم!»
گفتم: «فوبیای پرواز داری؟»
گفت: «نه، نداشتم! ندارم. من فوبیای هیچی ندارم! وای سمن! داره سرم گیج میره.»
این را گفت و سرش آرام روی شانه من افتاد.
من که ترسیده بودم چراغ بالای سرم را زدم که مهماندار هواپیما بیاید. بدنش یک تکّه آتش شده بود و داشت میسوخت. خیلی ترسیده بودم، اینقدر که دکمه بالای سرم را چندین مرتبه فشار دادم در حالی که میدانستم چند بار فشار دادنش اثر خاصّی ندارد و فقط باید یک بار فشار بدهم.
مهماندار آمد. ترک بود، امّا انگلیسی حرف می¬زد. گفت: «امرتون؟»
تند و با دلهره گفتم: «دوستم حالش بده، دکتر یا پرستار خبر کنین. لطفاً سریعتر!»
هیچ تغییر خاصّی در قیافه مهماندار رخ نداد. من فکر میکردم الان او هم هول میشود، میدود، همه را بسیج میکند و... امّا نه، خیلی عادّی گفت: «متوجّه شدم. لطفاً منتظر بمونین تا برگردم.»
رفت و چند ثانیه بعد، با یک نفر دیگر برگشت. زنی نسبتاً تو پر و درشت هیکل، تا او را دیدم و لب به سلام گشود، فهمیدم که افغانستانی است.
خوشحال شدم که او را دیدم، گفتم الان به کمکم می¬آید و همهچیز را درست میکند، امّا او هم خیلی طبیعی بود. گفت: «جای نگرانی نیست؛ بذارین تا آنکارا راحت بخوابه.»
با تعجّب و کمی عصبانیّت گفتم: «ینی چی راحت بخوابه؟ انسانیّت هم خوب چیزیه، میگم داره میسوزه! نمیفهمین؟!»
کمی جلوتر آمد و انگشت اشارهاش را بهطرف ماهدخت نزدیک کرد. صورتش را هم جلوتر آورد و با نوک انگشتش و خیلی با احتیاط روی گردن ماهدخت دست کشید.
مـن کـه داشـتم شـاخ درمـیآوردم، گـفـتـم: «خـانم چیکار مـیکنی؟ مثلاً داری کـمـکـش میکنی؟»
به حرفم توجّهی نکرد و دقیقتر نگاه کرد.
من هم که داشتم از کنجکاوی میمردم، به زور سرم را برگرداندم و نگاه کردم ببینم دارد چهکار میکند. دیدم یک خطّ خیلی باریک، کوچک و کم رنگ مثل وقتی جایی را عمل میکنند، روی گردن ماهدخت دیده و دارد روی آن دست میکشد!
من با اینکه بارها ماهدخت را از نزدیک دیده بودم، امّا هنوز آن خط را روی گردنش ندیده بودم. از بس کمرنگ بود و مشخّص نبود. بهخاطر همین داشتم شاخ درمیآوردم که چطوری آن زن، آن خط را...؟
دستش را برداشت، راست ایستاد و لباس ماهدخت را هم مرتّب کرد. نگاهی به من کرد و خیلی معمولی گفت: «روزتون بهخیر!»
گفتم: «ینی چی؟ همین؟ یه دست کشیدی به گردنش و رفتی؟ دوستم داره از تب میسوزه، با اینکه تا دو ساعت پیش اینجوری نبود.»
با زبان افغانستانی خیلی فصیح و خودمانی گفت: «نگران نباش دخترم، خدا بزرگه!» این را گفت و رفت.
اگر خیلی تکان میخوردم، ماهدخت که به من تکیه کرده بود روی زمین میافتاد، بهخاطر همین نمیتوانستم کار خاصّی بکنم. چیزی نگفتم و سر جایم نشستم. تنها کاری که کردم، دستم را به سمت گردن ماهدخت بردم تا من هم ببینم چه بوده است که آن زن به آن دقّت کرد، امّا ترسیدم ناگهان بیدار بشود یا کسـی ما را ببیند و زشت بشود! بهخاطر همین سرجایم نشستم، ماهدخت را نگه داشتم و برای آرامش خودم شروع به قرآن خواندن کردم: ﴿بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ۞ أَللَّهُ الصَّمَدُ ۞ لَمْ يَلِدْ وَ لَمْ يُولَدْ ۞ وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ¬﴾
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_بیست_و_نهم دست همدیگر را گرفته بودیم، امّا حرفی نمیزدیم و به صندلی تکیه داده بودیم.
ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشود. دلم برایش میسوخت، بیحس با نفسهای شمرده و عمیق. نمیدانستم باید نگران باشم یا نباشم، امّا وقتی حالات و بیخیالی مهماندارها مخصوصاً همان زن افغانستانی را دیدم، کمی ته دلم قرصتر و استرسم کمتر شد.
من هم آمدم چشمانم را ببندم و در همان فکرها بودم که احساس کردم یک نفر آمد و کنار دستم نشست؛ چون صندلی آن طرفیام خالی بود.
چشمم را باز کردم. دیدم همان زن درشت هیکل، در لباس مهمانداری آمده و کنارم نشسته بود! کمی خودم را جمعوجورتر کردم.
او که تعجّب و جمعوجور کردن مرا دید، گفت: «راحت باش دخترم!»
گفتم: «راحتم! میشه بگین اینجا چه خبره؟»
در حالی که راحت به صندلیاش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصّی نیست، غصّه نخور! هر خبری هست، بعداً پیش میاد. تو باید خیلی محکم و استوار باشی!»
با تعجّب پرسیدم: «متوجّه منظورتون نمیشم. از چی صحبت میکنین؟!»
گفت: «تا الان نمیدونم تو چه شرایطی بودین، لزومی هم نداره من بدونم، امّا اون چیزی که مشخّصه اینه که شما اوضاعواحوال پیچیدهای خواهید داشت. لطفاً خودتونو برای شرایط خاص آماده کنین!»
یادم رفته بود که یک آدم 80 – 70 کیلویی سرش را روی شانه¬ام گذاشته و بخشـی از ســــنگینی بـدنـش هـم روی مـن افـتـاده اســـت، بـا وجـد و تعجّب بیشتر گــفتم: «شمـا مهماندار نیستین، شما احتمالاً باید امنیّتی باشین! درسته؟!»
تکیه داده بود و چیزی نمیگفت، کمی هم چشمانش را روی هم گذاشته بود.
دوباره پرسیدم: «درسته؟!»
چشمانش را آرام باز کرد، یک نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم اهل عراق بود. اوّلین بار لبنان دیدمش. دخترش هم پیش خودمون بود. اونوقت من خیلی جوونتر بودم، یهکم هم خوشکلتر و سرحالتر از الان بودم. اون خانم به من، یا بهتره بگم به همهمون برای بار اوّل معنی محبّت واقعی رو چشوند. یادش بهخیر! مثل مادرمون بود، ولی یه مادر نترس، جسور و بسیار شجاع.
وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد. یه بار میگفت: «درست اینه که هرکسـی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسـی جای دیگری رو نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشتسر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه بودم!»
مهم نیست امنیّتی هستم یا نه؛ مهم اینه که در کنارم احساس امنیّت کنن! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!»
من واقعاً گیج شده بودم. گیج که نمیدانم بیشتر مبهوتش بودم. بعداز کلّی آدمها، دخترها، زنان آنطوری و اسرائیلی و نچسب و وطنفروش به همچنین زنی رسیدن، هرکسی را شوکّه میکند! بهخاطر همین فقط نگاهش میکردم. حتّی قادر به اینکه چه کلمهای را انتخاب کنم نبودم و نمیدانستم چه باید بگویم.
فقط میفهمیدم که کنارش آرام هستم و نگاهش مثل نگاه مامانم است، پر از امنیّت و آرامش!
سؤالم یادم رفته بود.
آن خانم گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم. ببخشید شفاهی هست، امّا با توجّه به شرایطی که شما دارین، چارهای نیست.
به من گفتن که بهتون بگم: نقشه تغییری نکرده، امّا میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگه مدّتها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصّی نگرفتیم. چرا که همین هم بسته به شرایط شماست و با توجّه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیشتر توسّط بقیّه زیر ذرّهبین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون رو سوخت کنیم و یا جون شما رو در خطر بندازیم!»
سر تکان میدادم، داشتم کلمات را از توی دهانش میقاپیدم و میگرفتم.
به ساعتش نگاهی انداخت، بعد هم نگاهی به چهره ماهدخت کرد. ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارین! مطمئن باشین که اون هم چشم از شما برنمیداره. شما خیلی طبیعی کارتون رو انجام بدین، دقیقاً طبق آموزههای اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامههایی که ازتون خواستن و توقّعاتی که ازتون دارن پیش برین و کلّاً راحت باشین!»
یک لحظه میخواستم حرفش را قطع کنم که نگذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده. اجازه بدین کلامم تموم بشه. ببین دخترم! لطفاً شما رو به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر معمولی باشین! یه دختر تحصیل کرده و امروزی، با احساس و با حال، خیلی طبیعی و حتّی پر از شیطنتهای گذشته و هر چی که قبلاً بودین. حتّی یه لحظه هم حسّ و جوّ امنیّتی و پلیسبازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه، امّا حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!»
در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجّهم!
@ayeha313
#ادامه_دارد
گویند ســلام صبح
🌟طلایی ترین کلید برای
ورود به تالار قلبهاست
پس صمیمی ترین سلام
تقدیم به شما عزیزان
صبح بخیر
دلتـون شـاد
لبتـون خندون
تنتون سالم
روزتون پر از اتفاقات خوب
عیدتون مبارک😍
@ayeha313
✨شناخت خواستگار با این سه روش!👌 👇👇👇
❇️-هر کدام از ما برای #ازدواج معیارها و ملاک هایی داریم که سعی می کنیم انها را در وجود فرد مقابل جستجو کنیم. فهمیدن این که کسی واجد شرایط ما هست یا نقش بازی می کند، کار دشواری است. اما با دقت و تلاش و تحقیق، مشورت گرفتن و بررسی عمیق می توانید تا حد زیادی طرف مقابل را بشناسید.
❇️-چطور می توانیم به وجود معیارهایمان در طرف مقابل پی ببریم؟
-از این سه روش:
🌟۱. ~گفت وگوها~
باید چند جلسه در منزل یكدیگر (بیشتر در خانه دختر) و چند جلسه در مكان های عمومی، بیرون از خانه های آنها صورت گیرد. درباره آینده، شغل، روابط با والدین، استقلال از #خانواده ها و حساسیت های كاری و اجتماعی گفت وگو كنید و سعی کنید احساسات را در این آشنایی و شناخت دخالت ندهید.
در جلسات #خواستگاری تنها به آخرین اخبار زندگی فرد مقابل بسنده نکنید. در مواردی فردی که شما را پسندیده است، ممکن است تحت تأثیر هیجانات و احساسات عاشقانه و دوست داشتن، تغییراتی در خود احساس کند که با دیدگاه شما همسو است، اما این یک امر پایدار نیست.
بنابراین شما باید از ویژگی های ثابت شخصیت فرد آگاهی پیدا کنید که بخشی از آن در گفت و گوهای دو نفره مشخص می شود و بخشی در تحقیقاتی که باید انجام دهید. از فرد بخواهید خودش را توصیف کند. از زبان خودش ویژگی هایش را بشنوید و در تحقیقات بعدی در پی این باشید که صحت ادعای او را کشف کنید.
🌟۲. ~آزمون های روان شناختی~
برخی ویژگی ها برای تشکیل #زندگی_مشترک اهمیت زیادی دارد در حالی که برخی دیگر تنها به این بستگی دارد که خود شما چه روحیه ای دارید. شناخت این ویژگی ها و قضاوت کردن درباره این ها، کار یک آدم آگاه، با تجربه و بی طرف است. یعنی یک مشاور یا روانشناس.
یك روان شناس بالینی باتجربه با آزمون های شخصیتی(حداقل سه آزمون معتبر) و همگرایی نتایج آنها می توانید خودتان و طرف مقابل را بهتر بشناسید و در عین حال، چشم اندازی از زندگی مشترکتان به دست بیاورید که مشکلات شما در آینده چه خواهد بود و آیا ازدواج شما به صلاح هست یا نه.
🌟۳. ~ تحقیق از افراد آگاه~
باید درباره خانواده، رفتار، اخلاق، اعتقادات، فعالیت ها و روابط اجتماعی فرد تحقیق کنید. از او بخواهید دوستانش را به شما معرفی کند. هر کسی با افرادی دوستی می کند که به آن ها شبیه است و از سوی دیگر دوستان تأثیر زیادی بر شخصیت فرد می گذارند؛ بر این اساس شناخت دوستان طرف مقابل، اطلاعات خوبی در اختیار شما می گذارد.
معمولا بهتر است حوادث زندگی فرد را از نوجوانی به بعد بررسی کرده و از خویشاوندان، معلمان، استادان، دوستان، همكاران و همسایه ها با حوصله و دقت اطلاعات لازم را جویا شوید. پیشنهاد می کنیم یافته های تحقیق ، گفت وگو و هر نوع تردید و نگرانی را با مشاور ازدواج در میان بگذارید تا او كه فردی آگاه، باتجربه و بی نظر است با تطبیق یافته های هر سه منبع (گفت وگوها، آزمون ها و تحقیقات) به ارزیابی آنها بپردازد.
@ayeha313
👇👇👇
♨️سوال :
🔰چرا انسان پس از توبه و پشیمانی از گناه باز احساس سنگینی و عذاب وجدان دارد؟
✍️پاسخ :
✅در پاسخ به این پرسش توجه به چند مطلب ضروري است:
۱. عذاب وجدان علامت بسیار خوبی است. حاکی از وجود ایمان در درون قلب است. حکایت از وجدان بیدار و حضور فعال نفس لوامه است. فکر گناه، مانند کابوس وحشتناکی بر روح گناه کار سایه میافکند. زنجیر اعمال گذشته همچون طوق سنگینی بر دست و پای او پیچیده است. احساس گناه و ندامت محصول ندای وجدان است. شاید سخن امام علی(ع) ناظر به این حالت نفسانی باشد که فرموده است: «یک ساعت شهوترانی اندوه طولانی را در بر دارد». برای رهایی از شکنجة وجدان، اسلام درهای توبه و استغفار و کفارات را به روی گناهکاران گشوده است.
۲. انسان هاي پاك و خدا جوي پس از عمل اشتباهي كه انجام مي دهند، نگران مي شوند و در پي رفع اشتباه و خطاي خود بر مي آيند. کسی که در گذشته گناهی مرتکب شده، مي تواند مدام به اين فكر كند كه در گذشته خام بوده و دچار اشتباه گشته است و با اين افكار مدام خود را آزار دهد!
و از طرفي مي تواند با عبرت از گذشته و قرار گرفتن در مسير درست به جبران آنچه اتفاق افتاده اقدام كند و از اين مسير خود را هرچه بيشتر به خدا نزديك كند، زيرا به فرموده قرآن كريم، خداوند توبه كنندگان را بسيار دوست مي دارد.
حال به نظرشما كدام يك از دو روش بالا منطقي و خدا پسند است؟
۳. احساس گناه، بدون سعي كردن در جهت جبران خطا و باز سازي روحيه آسيب ديده، دام ديگري است از سوي شيطان و این حالت يكي از مضرترين حالتهاي ممكن براي انسان است، و اسلام نيز از آن با عنوان نااميدي (قنوط از رحمت الهي) از درگاه خدا وند ياد كرده وآن را گناهي نابخشودني ميداند. لذا براي پيشگيري از آسيب هاي فوق، ابتدا بايد كوتاهي خود را پذیرفت و با توبه به درگاه الهي از اين حالت خارج شد و آرامش خود را باز يافت، زيرا همانطور كه ذكر شد خداوند توبه كنندگان را دوست مي دارد.
و برای به آرامش رسیدن باید به وعده خداوند اعتماد داشت و قلبا بپذیریم که خداند اشتباه ما را به خاطر توبه پذیرفته است، اگر این حس و این اعتماد را کسب کنیم حتما به آرامش می رسیم.
@ayeha313