eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
342 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
534 ویدیو
18 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱آیه های زندگی🌱
لامائیست‌ها در هر ماه روزهای ۱۴ و ۱۵ و ۲۹ و ۳۰ تنها از غذای آردی و چای تناول می‌کنند ولی پارسایان ای
 مردم تبت مراسمی به نام نانگ نس (روزه مدام) دارند که چهار روز طول می‌کشد. آنها دو روز اول را بادعا، اقرار به گناهان و تلاوت متون مقدس به سر می‌آورند و روز سوم پرهیز شدیدی را رعایت می‌کنند و هیچ نمی‌خورند و حتی آب دهان خود را هم فرو نمی‌برند واین روزه را با دعا و اقرار به گناهان تا طلوع آفتاب در روز چهارم ادامه می‌دهند. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
– در میان چینیان کهن بخصوص پیروان مذهب تائو روزه قلب وجود داشت و بر آن بیش از روزه تن تاکید دارند، پ
همچنین در نزد بسیاری از اقوام کهن پرهیز از آشامیدن و خوردن به عنوان ابزار ندامت به درگاه خدا (یان) و به عنوان فدیه و کفاره گناهان انجام می‌شد؛ مردم کهن مکزیک امساک از غذا را به عنوان کفاره گناهان بجا می‌آوردند و مدت آن از یک روز تا چند سال متفاوت بوده است و پارسایان آنها در هنگام بروز مصیبتی عام، ماهها راه امساک را در پیش می‌گرفتند. – زرتشتیان پس از مرگ یکی از نزدیکان، مدت سه شب از پختن یا خوردن گوشت پرهیز می‌کردند. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
روزه در آیین زرتشت در آیین زرتشت خوردن گوشت حیوانات در روزهای 2، 12، 14، و 21 هر ماه ممنوع است. در
روزه درهندوئیسم  هندوئیسم 2500 تا 4000 سال پیش از میلاد، از تمدن دره ایندوس برخاسته است. هندوئیسم دین خدایان است که اساس آن اعتقاد بر یگانگی هر چیز است. این کلیت، برهمن نامیده می‌شود. نحوه روزه بستگی به خود فرد دارد. ممکن است روزه، امتناع از خوردن و آشامیدن هر نوع غذا یا نوشیدنی برای مدت 24ساعت باشد، اما بیشتر شامل نخوردن غذاهای جامد است و نوشیدن مقداری آب یا شیر مجاز است. هدف از این روزه، افزایش تمرکز در مدیتیشن یا عبادت برای تطهیر درون است و گاهی به عنوان دادن یک قربانی در نظر گرفته می‌شود. @ayeha313
❤️ آیا می توان در یک نگاه عاشق شد؟ ⬅️ پاسخ: بله، انسانها می توانند در 2 تا 3 ثانیه عاشق شوند!! اما اگر نخواهیم استثناها را در نظر بگیریم، چنین عشقی، بیمارگونه و ناسالم است و ماندگار هم نخواهد بود، 🍀 عشق در یک نگاه چیست؟ ⬅️وقتی فردی در یک نگاه عاشق می شود یا به عبارتی دچار تب و جنون عشق می گردد همه چیزش برهم می ریزد و به نوعی خودش را گم کرده و دیگری را پیدا می کند، بدنش ارتباطات عادی خود را از دست داده و حالی پیدا می کند که قبلا نداشته است، به یکباره فرد 40 ساله، تبدیل به فردی 4 ساله و 4 ماهه می شود و به طور کلی زندگیش جهت و معنی دیگری می یابد، ⬅️ ذهن این افراد تماما درگیر معشوقشان می شود تا آنجایی که در ذهن خود درگیر آنند، که معشوق درباره ی افکارشان چه فکری می کند؟!! .... فکر معشوق همه وجودش را اشغال می کند به طوری که دیگر متعلق به خود نیست بلکه جزئی از او و مِلک او خواهد بود، یعنی وجود خود را کاملا تسلیم معشوق کرده و مات و مبهوت او می شود، ... @ayeha313
خصوصیات یک زن خوب برای ازدواج چیست؟   ملزومات همسری: از نگاه قرآن یکی از مهمترین کارکردهای انتخاب همسر و تشکیل خانواده رسیدن به سکونت و آرامش است. لذا همسر شایسته کسی است که در راستای این هدف متعالی قدم بردارد که لازمه آن داشتن سه عنصر: ۱-عشق و علاقه، ۲-تعهد و ۳-صمیمیت است. در این راستا لازم است زن و مرد از آمادگی‌های قبل از ازدواج برخوردار باشند. آمادگیهای لازم قبل از ازدواج: ۱- امید: شخص به قابلیتها و امکانات موجود خویش باور داشته و بتواند روی آنها برای آینده خود و خانواده سرمایه گذاری کند. ۲- اراده: شخص به استقلال رسیده باشد و بتواند بدون وابستگی به دیگران شخصا در امور ات زندگی تصمیم گیری نماید. ۳-هدفمندی: هدف شخص از زندگی و ازدواج مشخص باشد و بداند دنبال چه چیزی می گردد بر این اساس شخص باید قدرت برنامه ریزی داشته باشد. ۴- شایستگی: شخص به اندازه ای از رشد برخوردار باشد که قدرت اجرا داشته باشد ۵- وفاداری: شخص می بایست قدرت نظارت داشته باشد و از اینرو بتواند به مرحله تحمل سختیها و اختلاف سلیقه با همسر خویش نائل گردد. این مشخصه ها به طور مشترک برای زن و مرد لازم است اما از آنجا که مدیر و رهبر خانواده مرد است نه زن لذا ضروری است که مرد بیش از زن به این آمادگی ها مجهز باشد. حتما به تناسب طرفین در موارد زیر دقت کنید: ۱. اعتقاد و مذهب، ۲. سن، ۳. تحصیل، ۴. وضعیت مالی،  ۵. فرهنگ و آداب ورسوم،  ۶. زیبایی، ۷. جسم @ayeha313
💍 🔰چگونه در جلسه عاقلانه سؤال بپرسیم؟ 1.هیجان و استرس دختر و پسر در روز خواستگاری امری طبیعی و غیرقابل انکار است. ولی شما با رعایت نکته های کلیدی زیر میتوانید ضمن کسب آشنایی کافی از سوی مقابل، استرس خویش و طرف مقابل را کاهش داده و خاطره خوبی از جلسه خواستگاری رقم بزنید: 2.تلاش کنید در موقع حرف زدن و گوش دادن، ارتباط چشمی مناسبی با طرف مقابل داشته باشید. ولی در عین حال زیاد هم به وی زل نزنید که حس موذب بودن دست ندهد. 3.در ملاقات های نخست و جلسات اولیه خواستگاری پرحرفی نکنید و تلاش کنید شنونده خوبی برای طرف مقابل باشید. 4.به موفقیت ها و دستاوردهای خویش اشاره کنید ولی فروتنی و تواضع را در بیان کنید @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#حجره_پریا قسمت ۶ هنوز قم فرودگاهش راه نیفتاده بود... هنوز فارس زندگی میکردم... از فرودگاه شیراز ر
رفتم زیارت ضریح... چند قدمی ضریح ایستادم... رو به قبله... اینبار بخشی از زیارت جامعه را خوندم... بعدش رفتم به طرف ضریح... خلوت بود... ده پونزده نفر شاید... بوسیدمش... محکم ضریحشو بوسیدم و نوک زبونمو زدم به ضریح... گفتم: «یه کاری کنید رابطم با قم بیشتر بشه... حتی بتونم بیشتر بمونم... خانمم هم بیارم پیشم... یه کاری کنید که همایش امروز و فردا خوب و عالی بشه...» رفتم نماز جماعت صبح... شبستان امام... تا حدود یک ساعت بعدش هم همونجا بودم... تا اینکه تقریبا دیگه داشت کم کم آفتاب میزد... یکی از چیزایی که وقتی قم هستم نمیذارم خدایی نکرده ترک بشه و حتما بهش خواهم رسید، کله پاچه اول صبح هست! زیارتی که با تیکه های تلفنی خانم شروع بشه، باید هم به کله پزی ختم بشه! ... به راننده گفتم برو یه کله پزی! بنده خدا راننده لبخندی زد و گفت: «چشم!» گفتم: «چرا میخندی پسر؟!» گفت: «هیچی ... ببخشید... در طول این دو سالی که توی اداره خدمت میکنم، اولین کسی هستین که اینطور روحیه ای داره و هوس کله پزی کرده!» خلاصه رفتم... ینی رفتیم... یه کله پزی و جاتون خالی... دو کاسه آبگوشت ... خوراک من معمولا مغزه... اونم پاچه و بنا گوش زد... بهش گفتم: «جوونی به سن و سال شما و با این طبعی که داری، باید بیشتر مغز بخوره تا قوای اندامی و قوای مزاجیش با هم رشد کنه! البته اگر متاهل باشه که اصلا خوردن مغز، خیلی حیاتی تر میشه!» گفت: «مجردم قربان! همین پاچه و بنا گوش هم از سرم زیاده!» دیگه کم کم ساعت 8 صبح بود... رفتم سالن همایش... مراحل پذیرش را انجام دادم... حدودا نیم ساعتی طول کشید... کم کم داشت سر و کله علما و فضلا و حتی دو سه تا وزیر و معاونینشون و بقیه پیدا میشد... زنگ زدم به شماره ای که از اداره قم داشتم... گفتند بچه های امنیت سالن اونجا هستند و تا چند لحظه دیگه مسئولشون میاد پیشت و باهاش هماهنگ کن! هر طرح و برنامه ای هم داری، اشکال نداره... پیاده کن... اونا موظف هستن که باهات همکاری های لازم را به عمل بیارن. اومد و چند کلمه ای حرف زدیم... گفت دو روز تمام، مقدمات امنیت سالن را فراهم کردیم و الحمدلله مشکلی پیش نمیاد. اینقدر جلسه مهمی بود که حتی باید بدون حضور خبرنگارهای معمولی صورت میگرفت. خبرها و مطالبی که انتشارش صلاح بود، توسط بچه های خودمون بعدا منتشر میشد. بهش گفتم یه بازی کوچولو باید انجام بدیم... به بچه ها بگو در موقعیت مانور آماده باشن! با تعجب و یه چاشنی لبخند گفت: «قربان مطمئنید؟! اینا ... اینجا ... مانور؟!» گفتم: «آره... مانور... بگو آماده باشن و خودت به خودم لینک مستقیم باش! میخوام همایش به یاد ماندنی بشه ان شاءالله!» رفتم تو سالن نشستم... معمولا میرم ردیف های آخر میشینم که اکثر سالن را تحت نظر داشته باشم و همه را بتونم ببینم... اول هماهنگ کردم که سخنرانی امروز منو بندازن فردا عصر! میخواستم اول، مزه زبون بقیه را بفهمم... میخواستم ببینم بقیه چی میگن تا منم بتونم مطابق ذائقه اونا حرفام را تنظیم کنم. از آیت الله ها شروع شد... چهار پنج تا آیت الله... ماشالله مسائل خوبی مطرح کردند... احساس نمیکردم داره وقتم تلف میشه... بعضیاشون واقعا مسلط بودند... بعضیاشون هم تا میومدن بالا، اول از نفر قبلی تشکر میکردن و میگفتن «با تشکر از حاج آقای فلانی... به نکته خوبی اشاره کردن... منم نظرم همینه...» و ادامه میدادن... به خاطر همین، حدودا پنجاه درصد مطالب نظری، تکرار حرفای نفر قبلی و مثل هم بود... حواستون باشه... معمولا وقتی اینجوری میشه، ینی وقتی همه یا تعداد قابل توجهی آدم در یک همایش، به حرفای یه نفر یا نفرات قبلی رفرنس میدهند، قشنگ مشخصه که دارن از مقبولات و مشهورات میگن و اون موضوع، تازه اول راه هست و دنبال تئوری جدیدی از بین حرفها نباشید. این چیزی هست که اغلب همایش هایی که با موضوعات جدید مخصوصا در حوزه علوم انسانی برگزار میشه، بهش مبتلا هستند! تا ظهر... ظهر رفتیم برای نماز و ناهار ... سر ناهار بودیم که یکی از مدیران همایش اومد پیشم و بهم گفت: «جسارتا برنامه یه کم تغییر کرده... بعضی از علما و همچنین یکی دو نفر از وزرای محترم مایلند که هم امروز صحبت های شما را بشنوند و هم فردا... مخصوصا اینکه ما خیلی از شما تعریف شنیدیم و همون تعریف ها را هم به آقایون همایش منتقل کردیم... لطفا آماده شید برای ارائه دوم...» گفتم: «باعث افتخار بنده است... چشم... بنده آماده ام... فقط لطفا سخنرانی بنده ضبط نشه و خبرنگارهای خودتون هم حضور نداشته باشند... مسائل مهمی هست که باید بین حضار همایش بمونه و به بیرون درز پیدا نکنه بهتره! منظورمو که متوجهید؟!» گفت: «متوجهم و شرایط بچه های امنیتی را درک میکنم... چشم... پس من اعلام برنامه شما میکنم... چون یه معاون وزیر داریم و یه خانم پژوهشگر از حوزه که مقاله اش اول شده و حضرتعالی!» گفتم: «عالیه... @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
این برخوردهاش و حرفای دیگه ای که میزد، ازش شخصیت خاصی تو ذهنم ساخت... شخصیتی که ... بذارین اینجوری
دقیقا سر وقت حاضر شد... منم از همیشه آماده تر بودم... همون لحظه حدود بیست نفر از اساتید و شاگرد اول های دانشکدمون هم آنلاین بودند تا بتونن به من فکر برسونن تا کم نیارم... قرار بود اون شروع کنه... با شروعش داغونم کرد... با شروعش حتی گروه بیست نفره اتاق فکرمون هم هنگ کرده بودند و کسی چیزی نمیگفت! اون شروع کرد و گفت: «سلام آتا! خوبید؟ شب بخیر! قراره امشب من شروع کنم؟!» گفتم: «سلام. آره. شروع کن!» گفت: «سوال من امشب واضحه! خیلی هم ساده است! اونم اینه که چرا کسی جذب شماها نمیشه؟!! چرا اینقدر که پول خرج میکنین و تبلیغات گسترده و پست های خاص و عکس نوشتارهای خاص تر و این چیزا میذارین و پخش میکنین، اما چرا کسی جذب شماها نمیشه؟! چرا حتی تو دانشگاهتون آمار خودکشی و یاس و ناامیدی بالاست؟! من اصلا کاری به سواد و سر و زبونت ندارم. فقط لطفا اینو واسم روشن کن تا اگر اشتباه میکنم، دیگه حرف نزنم!» همه موندیم چی بگیم و چی جوابش بدیم! راس میگفت! براش نوشتم: «بحث ما در طول این شبها مبنایی بود! من چه کار آمار دارم! حتی بر فرض اینکه حرفات درباره میزان جذب ما و خودکشی و افسردگی ما درست باشه، به من ربطی نداره! به من چه؟ اگر راس میگی علمی بحث کن!» نوشت: «اتفاقا کار دارم. مگه مکتب و فرقه شما فقط مال فلسفه و دنیای علمی و حرف باد هواست که اثری بر زندگیتون نداشته باشه و فقط یک مکتب فکری باشه! ببین آقای محترم! شما حتی اگر همه حرفات هم علمی باشه (که البته اثبات شد و بحث کردیم و اغلب حرف های شما را رد کردم و خودت هم قبول داشتی و سکوت کردی!) بازم باید زندگی کنی و به ایدئولوژیت برای زندگیت نیاز داری! چون زندگیت و فکر کردنت که از خودت جدا نیست!» نوشتم: «چی میخوای بگی؟! حرفت را رک بزن تا جوابت بدم!» نوشت: «تو چطور آدم تحصیل کرده ای هستی و چطور آتئیست را به عنوان یک نحله فکری قبول کردی و میگی حالت با اون فرقه خوبه اما : در طول بحث 13 شب گذشته ما حدودا 10 بار فحش دادی! بیش از بیست بار به امامان ما توهین کردی و حرف زشت زدی! خیلی زود جوش آوردی و دو سه بار تهدید کردی که حذفم میکنی و بحث را تموم میکنی! بنظر خودت، این حرف ها و رفتارها مال یه پسر جوون تحصیل کرده و سالم و سرحال و با اندیشه باز و روشنفکری بالاست یا مال یه آدم عصبی ناراحت تندخوی متعصب! حرفم اینه: چرا آتئیست از شماها تندخوی عصبی مزاج و افسرده ساخته؟! همین!» بچه ها بهم میگفتن حرفش را رد کن... قبول نکن... بگو تو بد فکر میکنی... مگه خودتون چی دارین؟ کی دارین؟ دلتون به چی خوشه؟ اما ... اینا جواب اون نبود... یک دقیقه سکوت کردم... همه خاطرات بد در طول زندگی و تحصیلم جلوی چشمام گذشت... بچه هایی که افسرده بودند و خدا را قبول نداشتند و افسرده تر میشدن... کسایی که بخاطر مصیبتی که به زندگیشون وارد شده بود خدا و دین را گذاشته بودن کنار و زندگیشون نکبتی تر شده بود! حتی هم خونه خودم یادم اومد که تا همین حالا هم داره قرص میخوره و هروقت یاد غم هاش میفته، یه پیک میزنه تا یادش بره! من هیچی ننوشتم... دستام نمیرفت برای نوشتن... روی کیبورد خشکم زده بود... مدام از طرف بچه های گروه و اساتیدم پیام های زیاد میومد... داشتن عصبیم میکردن... به هیچکدومشون توجه نکردم... اصلا صدای هیچکدومشون را نمیشنیدم... فقط براش نوشتم: «تو زن هستی یا مرد؟!» نوشت: «در اصل سوال و جواب ما اثر داره؟!» نوشتم: «نمیدونم... مطمئن نیستم دنبال چی هستم... اما لطفا جواب بده!» نوشت: «بانو هستم!» تا نوشت بانو هستم، نمیدونم چم شد؟! نمیدونم چه بر سرم اومد؟ داشتم از یه زن میخوردم و میباختم! داشتن همه میدیدن و فکر میکردن قراره یه تکنیک و پلتیک خاصی بزنم و ضربه فنیش کنم با این سوالات! اما کسی خبر نداشت تو چه حالی هستم! حال عجیبی بود! من با دخترا و زن های زیادی سکس چت و سکس تل داشتم... اما اون لحظه که فهمیدم اون شخص، زن هست و داره منو دور میزنه و دست و پام را دور گردنم میپیچه و داره بهم میگه چرا داری بد زندگی میکنی و چه به دردت خورده اون درسای مزخرفی که خوندی، گریم گرفت... نمیفهمید چه حس خوبی داشتم که داشتم میباختم... دوس داشتم تمومش کنم... اما چون داشت با دلم بازی میکرد و پرده از زخم کهنه بچه های دانشکده و زندگیم برداشته بود، دلم میخواست بیشتر حرف بزنه! اما نمیدونستم بهش چی بگم که ادامه بده و بحث را تموم نکنه تا من همچنان حس خوبی داشته باشم و گریه کنم! نوشتم: «قبول ندارم!» نوشت: «خب الحمدلله... من فکر میکردم زندگی بدی داری و همه تون دارین زیر بار آموزه های بد و کج و معوج آتئیست گری و الحاد و کفر، له میشین! خوشحالم که میگی قبول نداری و حرفای منو رد میکنی! من دیگه حرفی ندارم! حرف خودت برام حجت هست و قبول میکنم. امیدوارم همیشه شاداب زندگی کنی و کم نیاری! لابد به من اطلاعات غلط دادن. در هر حال... بیخیال... نوبت شماست. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
۱-سفیانی از علائم حتمی ظهوره و البته اولین علامت از پنج علامت حتمی ظهوره یعنی برای روند ظهور اول سفی
۲-سفیانی کیه و چیه سفیانی به شدت جزئیات داره از تسلط بر مناطق پنج گانه تا چهره و دین و روندی که قبل از اون طی می شه در روایات چهره سفیانی واضح توصیف شده از ابی بودن چشمان تا سرخ رو بودن و زرد بودن موها حتی گفته شده در صورتش اثرات بیماری پوستی هست دیده شده این مورد رو به پادشاه اردن تطبیق دادن و بعد از اومدن ترامپ تطبیق ها به سمت ترامپ رفته ، پس قابلیت تطبیق واقعا وجود نداره مگر تا طی شدن روندش به صورت کامل گفته شده که سفیانی با صلیب وارد می شه خیلی ها این مورد رو به کراوات که نماد صلیبه تشبیه کردن اما به احتمال زیاد این توصیفی از حمایت صلیبی ها یا مسیحی هاست به عبارتی سفیانی سگ اینهاست محل ظهور و قیام سفیانی در منطقه درعا در مرز اردن در بیابان های یابسه سفیانی همزمان با دو مورد دیگه قیام می کنه گفته شده که سفیانی و یمانی و خراسانی هر سه در یکسال و یک ماه و یک روز قیام می کنن یعنی هر سه همزمان با هم قیام می کنن و البته استاد امینی خواه می گفتن که سفیانی از شرق و خراسانی از غرب به سمت همدیگه حرکت می کنن که این یعنی هر دو در سرزمین عراق به هم می رسن و هدف سرزمین عراقه مدت حاکمیت سفیانی از ۹ ماه تا ۱۸ ماه ذکر شده برای سفیانی اسم های زیادی ذکر شده ولی از معصومین اسم ایشون رو می پرسن ، می فرمان که اسمش مهم نیست ، مهم اینه که بر پنج سرزمین دمشق و حلب و حمص و اردن و فلسطین حاکم می شه
🌱آیه های زندگی🌱
فوراً کلامش را قطع کردم و گفتم: «لطفاً نگو می‌خواست براش نقشه فرار از اینجا فراهم کنی و یا تو فرار ب
یک استاد در دانشگاه داشتیم که مسلمان بود و می¬گفت شیعه هست. یکی از جملاتش این بود که: «شاید بتونی معادلات چند مجهولی رو روی «کاغذ» حل کنی، امّا نمی¬تونی در «عمل» از پسش بربیای! به‌خاطر همین یا بعضـی از مجهولات رو موقّتاً از جلوی چشمت بردار یا اگه ساده¬ست، برای اینکه پیش چشمت خلوت بشه، فوراً حلّشون کن و نذار کهنه بشه.» به‌خاطر عمل به همین توصیه، تصمیم گرفتم کار خودم را انجام دهم. توان و حوصله کنجکاوی بیش از حد نداشتم. از طرف دیگر شرایطم هم اقتضا نمی‌کرد بخواهم چند تا مسأله را با هم پیگیری کنم. پس تصمیم گرفتم یک موردش که بیش‌تر از بقیّه به من مربوط میشد را دنبال کنم و زور و بقیّه عمر خودم را صرف نبش قبر گذشته ماهدخت، مخاطب خاصّش، قاتل فرضی‌اش و این و آن نکنم. به‌خاطر همین، عجالتاً حرف ماهدخت را باور کردم. به دو علّت: یکی اینکه آثار دروغگویی در حرف‌هایش نبود؛ دوّم اینکه میخواستم به حسّ کنجکاوی‌ام یک جوابی داده باشم تا از فضولی نمیرم! پس فقط من ماندم و ماهدخت و اینکه چطوری میشود به رفتن از آن جهنّم حتّی فکر کرد. نشستم با خودم دو دو تا چهار تا کردم. دیدم برای رفتن از اینجا سه تا راه دارم: یا باید اسکافیلد فیلم فرار از زندان بشوم، نقشه بکشم، کادرسازی کنم و این حرف‌ها... یا باید نفوذی، عامل جلب اعتماد یکی دیگر بشوم و یا اینکه مثلاً بمیرم و بخواهند من را به بهانه چال کردن، خارج از زندان بیندازند. خب هر سه تا مورد تقریباً احمقانه به نظر می‌رسید! چون اوّلاً؛ هوش و استعداد من در حدّ و اندازه اسکافیلد نیست و همچنین او قبل‌از زندانش، برنامه آمدن به زندان و فرارش را کشیده بود و کلّاً با برنامه وارد آن بازی شده بود، امّا من را دزدیدند، زدند، چال کردند، عذاب قبر و آن مکافاتها. ثانیاً؛ آخر چطوری نفوذی بشوم؟ بروم بگویم چقدر باحال هستین؟ بگویم از شما خوشم آمده است و بیایید دلبرتان بشوم؟ مثلاً به چه دردشان میخورم؟ حتّی اگر نقشه هم بکشم، باز هم به درد نمیخورد چون آن حیوان‌ها هر وقت دلشان می‌کشید، می‌آمدند کار خودشان را می‌کردند و می‌رفتند! دیگر نفوذ، دوستی، تظاهر و این کشک و پشم‌ها؛ یعنی هیچ! ثالثاً؛ ... دیگر از سوّمی چیزی نگویم که هم من سنگینتر هستم و هم شما! مگر آن‌ها اُسکل تشریف داشتند که بخواهم خودم را به مردن بزنم و آن‌ها هم بگویند: «آخی مُرد! وای چرا مُرد؟ خدا بیامرزتش! بیاین بریم خاکش کنیم این نازنین دخترو!» آن‌ها که در کار خون و بانک جامع اطّلاعاتی ژن ملّت‌های بدبخت جهان و این چیزها بودند، عقلشان نمیرسد یک نبض، فشار و نوار قلب بگیرند ببینند چه مشکلی دارم؟ الان دیگر با این روش حتّی نمیشود بچّه‌ها را گول زد، چه برسد به «رژیمِ یهودیِ غاصبِ صهیونیزمِ جهانیِ بی همه کس و بی همه‌چیزِ اسرائیل!» مانده بودم چه خاکی به سرم بریزم. من آدم آنجا ماندن نبودم، از یک طرف هم... بگذارید آن طرفش را الان لو ندهم! وقتی آن پیرمرد ایرانی شروع به مناجات و نمازخواندن میکرد می‌فهمیدم یا موقع نماز است و باید نماز بخوانم و یا موقع سحر هست و وقت مناجات. راستی این را هم بگویم، همه آدم¬های آنجا کافر نبودند! من حتّی فکر میکنم اکثرشان مسلمان و یا مسیحیان معتقد بودند؛ چون بالاخره هرکسـی به زبان خودش مناجات، نماز و دعا داشت، امّا آن پیرمرد ایرانی، تَک بود! به خدا تَک بود! سوز صدایش، معانی دعایش و لرزش کلماتش با بقیّه فرق داشت، این را همه میدانستند. به‌خاطر همین میدیدم که بقیّه هم زمان هواخوری به‌طرف آن سلّول می‌رفتند تا قیافه آن پیرمرد را ببینند، امّا سه چهار نفر مأمور با شوکر آنجا بودند و اجازه نمی‌دادند. من حتّی ندیدم که آن‌ها یک بار هم بیرون بیایند، هوا بخورند، خودی نشان بدهند و ... هیچ! اصلاً مثل اینکه قدغن بود کسی آن‌ها را ببیند. یک شب در حالی که منتظر مناجات آن پیرمرد و سوز صدایش بودم، در حالی که ماهدخت پیشم خوابیده بود و فاصله صورتمان با هم یک وجب هم نبود، نظرم به موهایش جلب شد، موهای قشنگی داشت. دستم را آرام به‌طرف موهایش بردم، خیلی آرام نوازشش کردم، کمی چشمانش را باز کرد، نگاه کرد و دید من هستم. بهم نزدیک‌تر شد و دوباره چشمانش را بست و خوابید. همین‌طوری که نوازشش می‌کردم تا موهایش را دیدم برقم گرفت و یاد یک چیزی افتادم. یاد آن لحظه‌ای که ماهر چند تار مو و یک تکّه از یک کتاب بهم داد. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
آداب تسلیت گفتن و همدردی بخش دوم کارت تسلیت پستی یا دیجیتال ارسال کنید یا گل بفرستید ▪️کارت تسلیت
آداب تسلیت گفتن و همدردی بخش سوم نشون بدید که می‌دونید اندوهشون حقیقیه ▪️روش تسلیت گفتن به صاحب عزا رو یاد بگیرید. مثلا: هیچ‌کس نمی‌تونه درک کنه که الان چه احساسی دارین. درک می‌کنم واقعا ناراحت‌کننده‌ست. حق دارین غصه‌دار باشین. کاملا طبیعیه. در کنارتون و همراهتون هستم.من رو در غمتون شریک بدونین. برخی کلمات رو اصلا نباید به زبون بیارید ▪️کلمات مناسب برای تسلیت گفتن رو بشناسید. هرگز جملاتتون رو با «حداقل» و «خوبی‌ش اینه که…» شروع نکنید؛ برای نمونه، هرگز برای تسلیت گفتن جملات زیر رو به کار نبرید: ▪️حداقل دیگه رنج نمی‌کشه.راحت شد. درسته ولی چیزی که برای بازماندگان مهمه ازدست‌دادن فرد متوفاست.اونا نمی‌تونن خودشون رو قانع کنند که چون اون دیگه رنج نمی‌کشه،پس خوشحال باشند. ▪️حداقل مادرت رو داری، مطمئن باشید تو دلش میگه «چه ربطی داره؟» پدر هم جای خودش رو داره. ▪️خوبی‌ش اینه که بازم می‌تونی بچه‌دار بشی یاحداقل بچه‌های دیگه‌ت رو داری فردی که دارید این جمله رو بهش می‌گید عاشق فرزندش بوده!بچه‌هایی که دارن یا بعدها می‌تونن داشته باشن، درد از دست‌رفتن این کودک زیبای دوست‌داشتنی رو نمی‌تونن تسکین بدن. @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_بیست_و_نهم دست همدیگر را گرفته بودیم، امّا حرفی نمیزدیم و به صندلی تکیه داده بودیم.
ماهدخت جوری خوابیده بود که انگار قرار نبود تا قیامت بیدار بشود. دلم برایش میسوخت، بی‌حس با نفسهای شمرده و عمیق. نمیدانستم باید نگران باشم یا نباشم، امّا وقتی حالات و بیخیالی مهماندارها مخصوصاً همان زن افغانستانی را دیدم، کمی ته دلم قرص‌تر و استرسم کم‌تر شد. من هم آمدم چشمانم را ببندم و در همان فکرها بودم که احساس کردم یک نفر آمد و کنار دستم نشست؛ چون صندلی آن طرفی‌ام خالی بود. چشمم را باز کردم. دیدم همان زن درشت هیکل، در لباس مهمانداری آمده و کنارم نشسته بود! کمی خودم را جمع‌و‌جورتر کردم. او که تعجّب و جمع‌و‌جور کردن مرا دید، گفت: «راحت باش دخترم!» گفتم: «راحتم! میشه بگین اینجا چه خبره؟» در حالی که راحت به صندلی‌اش تکیه داده بود گفت: «خبر خاصّی نیست، غصّه نخور! هر خبری هست، بعداً پیش میاد. تو باید خیلی محکم و استوار باشی!» با تعجّب پرسیدم: «متوجّه منظورتون نمیشم. از چی صحبت میکنین؟!» گفت: «تا الان نمیدونم تو چه شرایطی بودین، لزومی هم نداره من بدونم، امّا اون چیزی که مشخّصه اینه که شما اوضاع‌واحوال پیچیده‌ای خواهید داشت. لطفاً خودتونو برای شرایط خاص آماده کنین!» یادم رفته بود که یک آدم 80 – 70 کیلویی سرش را روی شانه¬ام گذاشته و بخشـی از ســــنگینی بـدنـش هـم روی مـن افـتـاده اســـت، بـا وجـد و تعجّب بیش‌تر گــفتم: «شمـا مهماندار نیستین، شما احتمالاً باید امنیّتی باشین! درسته؟!» تکیه داده بود و چیزی نمیگفت، کمی هم چشمانش را روی هم گذاشته بود. دوباره پرسیدم: «درسته؟!» چشمانش را آرام باز کرد، یک نفس عمیق کشید و به آرامی گفت: «یه استاد داشتیم اهل عراق بود. اوّلین بار لبنان دیدمش. دخترش هم پیش خودمون بود. اون‌وقت من خیلی جوونتر بودم، یه‌کم هم خوشکلتر و سرحالتر از الان بودم. اون خانم به من، یا بهتره بگم به همه‌مون برای بار اوّل معنی محبّت واقعی رو چشوند. یادش به‌خیر! مثل مادرمون بود، ولی یه مادر نترس، جسور و بسیار شجاع. وقتایی که حال داشت و حال داشتیم، میومد تو آسایشگاهمون و دورش جمع میشدیم و برامون حرفای خودمونی و دخترونه و چیزایی که لازم داشتیم میزد. یه بار میگفت: «درست اینه که هرکسـی سر جای خودش باشه! درست اینه که کسـی جای دیگری رو نگیره! درست اینه که وقتی برمیگردی و پشت‌سر خودت نگاه میکنی، پشیمون نشی و نگی کاش یه جور دیگه بودم!» مهم نیست امنیّتی هستم یا نه؛ مهم اینه که در کنارم احساس امنیّت کنن! حالا تو در کنارم این احساسو داری یا نه؟!» من واقعاً گیج شده بودم. گیج که نمیدانم بیش‌تر مبهوتش بودم. بعداز کلّی آدمها، دخترها، زنان آن‌طوری و اسرائیلی و نچسب و وطن‌فروش به همچنین زنی رسیدن، هرکسی را شوکّه میکند! به‌خاطر همین فقط نگاهش میکردم. حتّی قادر به اینکه چه کلمه‌ای را انتخاب کنم نبودم و نمی‌دانستم چه باید بگویم. فقط می‌فهمیدم که کنارش آرام هستم و نگاهش مثل نگاه مامانم است، پر از امنیّت و آرامش! سؤالم یادم رفته بود. آن خانم گفت: «بگذریم! دخترم! یه نفر یه پیام داده که باید خدمتتون بگم. ببخشید شفاهی هست، امّا با توجّه به شرایطی که شما دارین، چاره‌ای نیست. به من گفتن که بهتون بگم: نقشه تغییری نکرده، امّا میزان دسترسی ما به شما اندکی محدودتر میشه! لذا جای نگرانی نیست اگه مدّتها پیدامون نشد و با شما ارتباط خاصّی نگرفتیم. چرا که همین هم بسته به شرایط شماست و با توجّه به شرایط وابستگی ماهدخت به شما و اینکه بیش‌تر توسّط بقیّه زیر ذرّه‌بین خواهید بود ما نمیتونیم با ارتباط با شما نیروی خودمون رو سوخت کنیم و یا جون شما رو در خطر بندازیم!» سر تکان میدادم، داشتم کلمات را از توی دهانش میقاپیدم و میگرفتم. به ساعتش نگاهی انداخت، بعد هم نگاهی به چهره ماهدخت کرد. ادامه داد و گفت: «فقط چشم ازش برندارین! مطمئن باشین که اون هم چشم از شما برنمیداره. شما خیلی طبیعی کارتون رو انجام بدین، دقیقاً طبق آموزه‌های اسرائیلی و چیزایی که بهتون یاد دادن و برنامه‌هایی که ازتون خواستن و توقّعاتی که ازتون دارن پیش برین و کلّاً راحت باشین!» یک لحظه میخواستم حرفش را قطع کنم که نگذاشت و گفت: «فرصتمون محدوده. اجازه بدین کلامم تموم بشه. ببین دخترم! لطفاً شما رو به جون بابا جونتون قسم میدم، دختر معمولی باشین! یه دختر تحصیل کرده و امروزی، با احساس و با حال، خیلی طبیعی و حتّی پر از شیطنتهای گذشته و هر چی که قبلاً بودین. حتّی یه لحظه هم حسّ و جوّ امنیّتی و پلیس‌بازی و چریک مریک بودن سراغتون نیاد! جسارت نباشه، امّا حیفه که مجبور بشیم تصمیم بگیریم که از طرف شما احساس بدی بهمون دست بده و اقدام به حذف شما کنیم!» در حالی که از این حرفش دلهره گرفته بودم، گفتم: «متوجّهم! @ayeha313