eitaa logo
🌱آیه های زندگی🌱
343 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
534 ویدیو
18 فایل
#خانه داری #مهدویت #ازدواج #روانشناسی #مذهبی https://harfeto.timefriend.net/17180058032928 لینک ناشناس کانال آیه های زندگی👆👆👆نظرات،پیشنهادات وانتقادات خودتان را با ما میان بگذارید
مشاهده در ایتا
دانلود
❌متن شایعه👇🏻 روایت دردناک از همسر فرشاد اسدی ، آبدارچی دادگستری که قضات دادگستری را به هلاکت رساند. یکماه قبل فرشاد اسدی آبدارچی دادگستري بیمار می‌شود و اگر سر کار نرود حقوقش را بدون مرخصی قطع می‌کردند که بعلت کرایه نشینی و وضع مالی بد خانمش بجای شوهرش در آبدارخانه مشغول کار می‌شود و چون قبلا پیش شوهرش در سر کار میرفت او را می شناختند. خانم فرشاد اسدی در روز دوم کارش ، وقتی چای و بیسکویت برای قضات مقیسه و رازینی می‌برد می‌بیند هر دو کنار هم در حال خوش و بش بودند می‌گویند شما و خانم می‌گوید همسر آبدارچی اسدی هستم  چون بیمار است بجای او آمده ام . یک ساعت بعد قاضی رازینی چایی خواستند و خانم اسدی وارد اتاقش می‌شود و چایی را در اتاقش می‌گذارد که قاضی رازینی به خانم اسدی می‌گوید بشین و بعد از احوالپرسی می‌گوید حاضری صیغه ات کنم که خانم اسدی با حال پریشان می‌گوید من شوهر دارم و اینکار حرام است که قاضی رازینی می‌گوید نگران نباش و یک روز است و چیزی نمی‌شود ، هر موقع شوهرت سر کار آمد کلید ویلا را می‌دهم برو آنجا تا من هم بیایم . خانم اسدی با گریه و سراسیمه به خانه می‌رود و شوهرش که جویای احوال او می‌شود می‌گوید حالم خوب نیست و دیگر نمیتوانم به جایت به سر کار بروم . فردا آقای اسدی با حال ناخوش و بیمار به سر کار می‌رود که قاضی رازینی می‌گوید برو خانه استراحت و خانمت را بفرس ، او بجای تو اینجا کار می‌کند تا وقتی حالت مساعد شود ، آقای اسدی وقتی به خانه برمی‌گردد به خانمش می‌گوید جریان چیست ، که خانمش با حال نگران جریان را به شوهرش آقای اسدی می‌گوید و شوهرش با مشت به دیوار خانه اش می‌کوبد و به خانمش می‌گوید ،  بمیرم برای نجابتت که سر مرا بلند نگه داشتی . یه هفته از ماجرا می‌گذرد که شب قبل از ماجرا آقای اسدی به همسرش می‌گوید این مقدار پول در حسابم دارم برای مخارج زندگیتان و اگر فردا نیامدم حلالم کنید. فردای روز سوءقصد آقای اسدی وارد دادگستری می‌شود و هنگام خروج به یکی از بادیگاردها حمله میکند و اسلحه اش را فورا می دزدد و «رازینی» را هدف میگیرد و «مقیسه» فرار میکند... در هنگام فرار مقیسه را نیز هدف میگیرد و او را نیز میکشد... پس از مقیسه آقای اسدی به سمت نیری میرود اما در هنگام بیرون رفتن یکی از محافظان با او درگیر میشود که در این درگیری آقای اسدی نیز کشته می‌شود و بگفته شاهدان ماجرا یک تیر به خود می‌زند و او نیز کشته می‌شود. فرشاد اسدی نه منافق بود و نه جزء هیچ گروه خاصی بلکه او  قهرمان‌‌ ناموسش بود و یاد و نامش جاودان. 📌پاسخ شایعه👇🏻 1️⃣ مانند هر شبهه دیگری ابتدا باید پرسید منبع این داستان چیست؟! 2️⃣اشکالات و تناقضات داستان: ⁉️در کدام نهاد یا سازمان دولتی همسر آبدارچی می‌تواند به جای وی در محل کارش حضور داشته باشد؟ چه برسد به دادگستری! ⁉️ابتدای داستان گفته شده همسر اسدی را می شناختند ولی در ادامه گفته شده که از او سؤال میکنند شما؟ ⁉️گفته شده در روز دوم حضور زن این اتفاق افتاده مگه روز اول چایی نبرده ک روز دوم او را نشناختن؟! ⁉️نویسنده باهوش داستان بالاخره مشخص نکرده که اسدی در درگیری کشته میشه یا خودکشی میکنه؟! 3️⃣ترفند نخ نمای ضدانقلاب پس از هر حادثه ای ساختن داستان جعلی و قالب کردن آن به مخاطب در جهت نیات و اهداف خودشان است، این خود مخاطب است که نباید اجازه دهد کسی به درک و شعورش توهین کند!   @ayeha313
💠 آیت الله حق شناس: پنج چيز قلب را منور مى‌كند: كثرت قرائت سوره ی مباركه‌ی توحيد، كم خوردن، مجالست با علماء و دانشمندان دين، رفتن به مساجد و نماز شب @ayeha313
یک سوال داشتم اینکه میگید خودمون رو بالا تر از هیچ کسی ندونیم خوب ولی میگن برای داشتن اعتماد بنفس باید به خودت بگی من از همه بهتر و بالا ترم مگه چیم از بقیه کمتره بعد حالا اینطور فکر کردن گناهه؟؟؟ 👇👇👇👇 اعتماد به نفس در ادبیات دینی، مفهوم مقابل اعتماد به خداست و در دین زیبای اسلام تمام توکل و اعتماد انسان فقط باید به خدا باشه و از هرجیزی که باعث تقویت نفس میشه پرهیز داده شده و نفس زمینه ساز شرو بدیه. اما مفهوم دیگری هم در دین است که معادل اعتماد به نفس روانشناسیه و اون عزت نفسه. پس اعتماد به نفس دینی غیر از اعتماد به نفس روانشناسیه. - انسان باید در درون و خلوت خودش در مقابل با خدا، خودش و نفسش رو هیچ ندونه و نهایت کوچکی و خواکساری و تواضع را داشته باشه تا عبد واقعی باشه. - در مقایسه خودش و بُعد روحانی خودش با مردم و حتی سایر مخلوقات هم باید خودش رو از نظر مقام و مرتبه معنوی و طهارت، کمترین و ناچیزترین مخلوق خدا فرض کنه تا هیچ وقت خودش رو برترندونسته، تکبر و غرور نداشته باشه. که همین، عامل حرکت و رشدمعنوی برای رسیدن به مقام معنویت و انسانیته و همچنین کسب فضیلت الهی تواضع. - اما در مقام مادی و بعد جسمانی و سطح بیرونی و اجتماعی باید عزت نفس(اعتماد به نفس روانشناسی) داشته باشه. یعنی به استعدادها و توانایی های خدادای خودش آگاهی پیدا کنه، اونها رو بارور کنه و تلاش و برنامه داشته باشه تا به موفقیت های فردی و اجتماعی دست پیدا کنه و در عین حال متوجه باشه که هر کس توانایی هایی داره که دیگران ندارن و بالعکس. در این صورت خودش رو دوست خواهد داشت، تلاش میکنه و دائم با دیگران مقایسه و احساس کمبود و حقارت نمیکنه. این بحث بسیار جذاب، مفصل و کاربردیه و لازمه درین باره مطالعه و پژوهش کنیم و کتب خوبی هم تدوین شده @ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان: 9. فرزند خود را تحسین کنید:👏 تعریف و تمجید توصیفی
📌 تشویق و نهادینه کردن رفتارهای خوب در نوجوانان: 10. از قبل برای مکالمات دشوار برنامه ریزی کنید: در صورت نیاز به مکالمه‌های سخت و دشوار، بهتر است پیش از این درباره آنچه که می‌گویید و احساسات نوجوان خود فکر کنید. این می‌تواند به شما کمک کند تا از درگیری و بحث جدی جلوگیری کنید.⛔️ بهتر آن است که از قبل به فرزندتان بگویید می‌خواهید با او صحبت کنید تا او نیز آمادگی فکری لازم را داشته باشید. به عنوان مثال به او بگویید: “امشب وقت داری با هم کمی درباره‌ی اتفاقات این مدت صحبت کنیم؟” @ayeha313
گرسنه ماندن باعث می‌شود وزن بدن به دلیل ذخیره‌سازی چربی افزایش یابد. هنگامی که برای مدتی طولانی غذا نمی‌خورید، بدن شما به دلیل محروم ماندن از مواد غذایی دچار آشفتگی می‌گردد و هنگامی که دوباره شروع به خوردن می‌کنید، گمان می‌کند که باید کالری مصرفی را به چربی تبدیل نماید، چون نمی‌داند چقدر طول می‌کشد که دوباره غذا بخورید. راه حل👇 اگر هدفتان از گرسنگی کشیدن است، باید در برنامه رژیمی خود تجدیدنظر نمایید. به جای گرسنگی، یک برنامه مناسب ورزشی 4 یا 5 بار در هفته برای خود تعیین نموده و از میوه‌جات، سبزیجات، حبوبات، گوشت‌های کم چرب و ماهی استفاده کنید. @ayeha313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱آیه های زندگی🌱
خب همه شروع به رأی دادن کردند. قرار شد چهار نفر اوّلی که بیش‌ترین رأی را آوردند به‌عنوان هسته چهار ن
همه‌چیز داشت به‌صورت خاصّ و مثل یک پازل از پیش تعیین شده پیش میرفت. این‌قدر سریع اتّفاق می‌افتاد که من فقط حقّ انتخاب چیزهایی را داشتم که آن‌ها برایم تعیین کرده بودند؛ یعنی حتّی نیازم را هم بعداز اینکه آن چیز را برایم فراهم میکردند میفهمیدم. مثلاً بعداز اینکه دانشگاه تأسیس شد و در روند تأسیس دانشگاه قرار گرفتم، فهمیدم چقدر به استاد دانشگاه شدن و پرستیژ قبلی‌ام نیاز داشتم و یا بعداز اینکه آموزشهای خاص دیدم، فهمیدم که اصل و اساس زندگی یعنی چه و چطوری باید زندگی کرد. قصّه رئیس دانشگاه شدنم هم که دیگر خیلی برایم جذّاب شده بود، فقط هیجان داشتم و تعجّب کرده بودم وگرنه اینکه بخواهم خیلی بعید بدانم و در خودم نبینم که عهده‌دار مسئولیّت دانشگاه بشوم، نبود و میدانستم کسانی که پشتم هستند نمیگذارند که کم بیاورم. داشتم به جایی میرسیدم که فکر میکردم دیگر نیازی نیست؛ حتّی «دعا» کرد. فقط کافی است «لابی» کرد و با لابی و وصل به قدرت، میشود همه راه‌هایی که قرار است خدا در طول 50 سال آیا بهت بدهد و آیا ندهد، در کم‌تر از ده سال رفت و تصاحب کرد! امّا وقت و فرصت فکر کردن به این چیزها را نداشتم. به قول ماهدخت، تلاش میکردم رها زندگی کنم و در قید و بند افکاری که بخواهد حالم را بگیرد و وجدانم را گاز بگیرد نباشم. با خودم میگفتم که نه خلاف شرع کردم و نه خلاف قانون! چرا باید بترسم و کم بیاورم؟ اجازه نمیدهم با افکار دختر جهان سوّمی بودنم، خودم را از ریاست یک دانشگاه معتبر بین‌المللی به زمین گرم بکوبم و همه‌چیز را به فنا بدهم. نماز و روزه‌ام که جایی نرفته و سر جایش است. پاکدامنی و احساس زنانگی‌ام هم که مشکلی ندارد. پس چرا باید مثل دورانی که دختر یک آخوند و خواهر دو سه تا نظامی بودم فکر کنم و به خودم اجازه تجربه موقعیّتها و رازهای دنیای جدیدی را ندهم. همه این افکار یک طرف، حرفهای ماهدخت که یک شب پیش هم خوابیده بودیم هم یک طرف! گفت: «تو خیلی قابل ستایشی! تو هم تو خونه پدریت و زندگی دخترونه‌ت آدم موفّق و عزیزی بودی و هستی و هم تو زندگی علمی و جهانیت! من عاشق کسایی هستم که با محرومیّت خدمت میکنن! یه روز داداش و پدرشون رو به جبهه میفرستن و دختر و خواهر رزمنده و شهید می‌شن؛ و یه روز هم عهده‌دار سکّان ریاست دانشگاه بین‌المللی میشن و ترجیح میدن اسرائیل و ترکیه رو که باهاشون مدّتها دشمن بودن از نظر علمی به نفع ملّتشون بدوشن و به هموطناشون خدمت کنن!» دیدم راست میگوید و حتّی کاری که من میکنم و علم و دانش آن‌ها را به سرزمین خودم می‌آورم و آدم تربیت میکنم چه بسا از عضوگیری برای جبهه مقاومت ارزشمندتر باشد! همه این افکار را داشتم و با آن کنار آمدم تا اینکه... هفته اوّل ریاست و تثبیت قدرتم در دانشگاه که گذشت، قرار شد اعلام موجودیّت کنیم. خب روش اعلام موجودیّت در اینگونه فضاها فقط یک مسیر و راه مشخّص دارد: مصاحبه! قرار شد که یک مصاحبه کامل و جامع، امّا تشریفاتی و از پیش تعیین شده در «روزنامه ما» و «روزنامه 8 صبح» انجام بدهم. سریع یک اتاق فکر تشکیل دادیم و قرار شد سؤالات را تهیّه، تنظیم و چک کنیم. حدود ده ساعت درباره‌اش فکر و تبادل نظر میکردیم. تا اینکه وسط بحثمان یک فکس آمد. ماهدخت سراغش رفت و دید که فکس از سفارت ترکیه آمده است. پس‌از عرض ادب و احترام نوشته بود که در لابه‌لای صحبتها، سؤالات آموزشی و...، این سه سؤال را هم بگنجانید و پاسخ مناسبش را اعلام کنید:
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_هشتم همه‌چیز داشت به‌صورت خاصّ و مثل یک پازل از پیش تعیین شده پیش میرفت. این‌
1. آینده زنان افغانستان را بدون آموزه‌های این دانشگاه چطور ارزیابی می‌کنید؟ 2. اگر قرار باشد کشور و سفارتی را به‌عنوان بزرگترین حامی خودتان معرّفی کنید چه کشوری را معرّفی میکنید؟ و امّا سوّمین سؤالشان که واقعاً در آن سؤال ماندیم و نتوانستیم به جمع‌بندی برسیم، قرار شد یکی دو شب درباره‌اش فکر کنیم و بعداز اینکه جواب مناسبی برایش پیدا کردیم مصاحبه را برگزار کنیم این بود: «نظرتان درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران چیست؟!» خلاصه ندانستیم واقعاً چه جوابی باید برایش پیدا کنیم. فرصت آن روز تمام شد و قرار شد به خانه برویم. ماهدخت گفت من قرار یک مصاحبه دارم و ماشین آمد دنبالش و رفت! درباره اینکه کجا و با چه کسی مصاحبه دارد چیزی نگفت. تقریباً همه رفته بودند. سر شب بود و من داشتم کارهای کارتابلم را جمع و جور میکردم. مطمئنّم که درب پایین قفل بود و جز خودم کسی آنجا نبود. نشسته بودم و یک‌کم لباسم هم کم بود و در حال و هوای خودم بودم که در اتاقم به صدا در آمد! اوّلش فکر کردم توهمّی شدم، امّا باز هم در اتاقم به صدا درآمد. ترسیدم، فوراً لباسهایم را درست پوشیدم و خودم را جمع و جور کردم. با صدای لرزان و ترس زیاد گفتم: «کیه؟ کی اون‌جاست؟» باز هم جوابی نشنیدم. دوباره در به صدا در آمد. گفتم: «ماهدخت تویی؟ کیه؟ بفرمایید!» تا اینکه خیلی آرام دستگیره در پایین رفت، من هم آب گلویم را قورت دادم. داشتم سکته میکردم. در باز شد، کسی را دیدم که نزدیک بود از دیدنش پس بیفتم! وقتی در باز شد، همان آقا، همان مردی که یک چاقو وسط دستهایم گذاشت و توی آن قرنطینه از من بازجویی کرده بود، وارد شد. سلام کرد و قدم‌قدم به‌طرف میزم آمد. قدّ بلند، قیافه جدّی، چشمهای وحشی، عینک و ریش پر پشت... گفت: «باید صحبت کنیم!» به سمت مبل اشاره کردم و با ترس و وحشت گفتم: «بفرمایید!» گفت: «فرصت ندارم، بعداً مفصّل‌تر خدمت میرسم. سِمت جدیدتون رو بهتون تبریک میگم. امیدوارم تصمیمات درست و به صلاح ملّتتون بگیرین.» هنوز اعلام نشده بود، امّا خبر داشت! گفتم: «خواهش میکنم!» دستش را پشت کمرش گذاشت، سرش پایین بود، در اتاقم قدم می‌زد و ادامه داد: «میشه بگین سؤالاتی که از سفارت ترکیه بهتون فکس شده چه چیزایی هست؟» گفتم: «شما که خبر دارین!» گفت: «لزومی داره تقاضامو تکرار کنم؟» با دلهره گفتم: «نه، لازم نکرده! یکیش درباره آینده زنان افغانستانه.» گفت: «یه لحظه! به نظرم آینده روشنی دارن؛ چون نسلی از مادران و همسران شهدا و زنان تحصیل کرده و متعهّد دیگه دارن پا به عرصه میزارن و دوران رو در دست میگیرن! خب بعدی!» گفتم: «دوّمیش هم اینه که کدوم کشور بیش‌ترین تلاش رو برای ما انجام داده؟» گفت: «قطعاً ترکیه نیست! نباید از پوشش ترکیه استفاده کنین! جوابش یه کلمه است: اسرائیل! متوجّهین که؟!» گفتم: «بعله، میفهمم! باید بگم اسرائیل؟» گفت: «سوّمین سؤال!» گفتم: «نظرمون درباره جذب دانشجو از ایران و برقرار کردن مناسبات علمی با جامعه زنان برابرخواه ایران؟» گفت: «آهان، همین‌جا! خب! جواب خودتون چیه؟» گفتم: «هنوز به جمعبندی نرسیدیم! قرار شده درباره‌ش فکر کنیم. نظر شما چیه؟» گفت: «خب شما چرا از دوستای ایرانیتون، اسمشون چی بود؟ چرا از اونا کمک نمیگیرین؟» مثل برق‌گرفته ها گفتم: «جلوه و ژیلا و شیرین؟!» گفت: «دقیقاً! پس دوست به درد چه موقعی میخوره؟ همین امشب باهاشون ارتباط بگیرین! راهنماییتون میکنن. ببینین راهکارشون چیه و به دردتون می-خوره یا نه؟ به نظرم بدم نیست.» به فکر فرو رفتم و گفتم: «آره، دقیقاً خودشه! پیشنهاد خوبی بود.» گفت: «به نظرم بدون هماهنگی با ماهدخت این کار رو بکنین، لزومی نداره بفهمه با اون سه تا خانوم ایرانی ارتباط گرفتین.» سرم را تکان دادم و تأیید کردم. شاید همه مکالمه ما به سه چهار دقیقه نکشید، امّا برای من معجونی بود از: ترس، راه نو ، نجات از بن بست! خداحافظی کرد و رفت. موقع خداحافظی و مکالماتش چندان بهم نگاه نمی‌کرد. هر وقت هم نگاهم می¬کرد، خیلی جدّی، امّا خاص نگاه میکرد. رفتش؛ همون آقاهه، قد بلنده، عینکی، سبزه و جدّیه! وقتی جلوی او نشسته‌ام، میشوم مور؛ وقتی نیست میشوم اژدها! وقتی با او هستم حس میکنم در خطّم، اما وقتی نیست از خودم خطرناکتر نیست!
🌱آیه های زندگی🌱
1. آینده زنان افغانستان را بدون آموزه‌های این دانشگاه چطور ارزیابی می‌کنید؟ 2. اگر قرار باشد کشور و
طبق پیشنهادی که به من داده بود، با شیرین تماس گرفتم. گفتم: «کجایی؟» گفت: «ترکیه! یه همایش داشتم که اومدم و فردا هم برمی‌گردم.» گفتم: «خب این‌جور جاها که میری، یه ندایی بده تا با هم بریم!» گفت: «ای بابا! بنیاد سوروس یه همایش داشت. مهمون ویژه‌اش (آقای حجّة الاسلام سیّد........) از کشورمون ممنوع‌الخروجه. به‌خاطر همین به من سپرده برم.» (بنیاد سوروس با نام اصلی بنیاد جامعه‌باز متعلّق به جورج سوروس، سیاستمدار و سرمایه‌دار یهودی تبار آمریکایی در سال ۱۹۹۳ میلادی تأسیس شد. هدف این مؤسّسه، آن‌طور که خود عنوان می‌کند ایجاد، حفظ ساختارها و نهادهای جامعه باز است. خود مؤسّسه و رسانه‌های غربی فعّالیّت بنیاد مذکور را از کمک‌های انسان‌دوستانه گرفته تا بهداشت عمومی، رعایت حقوق بشر و اصلاحات اقتصادی عنوان می‌کنند، امّا عملاً پشتیبان مالی و آموزشی جنبش‌های برانداز جهان است. بنیاد سوروس از مؤسّسات و مراکزی که به دنبال ایجاد نافرمانی مدنی در جمهوری ‌اسلامی ‌ایران هستند حمایت می‌کند. مهم‌ترین مورد آن حمایت و پشتیبانی بنیاد سوروس از مرکز ویلسون است که «هاله اسفندیاری» از مدیران بخش خاورمیانه‌ای آن است. طبق اذعان هاله اسفندیاری، بنیاد سوروس با حمایت کردن از برنامه خاورمیانه‌ای مرکز ویلسون به دنبال ایجاد یک شبکه ارتباط غیررسمی در ایران در جهت عملی نمودن اهداف براندازانه نظام بوده است. این مسأله به این معناست که بنیاد سوروس سعی دارد تا در مناطقی از جهان به بهانه حمایت از دموکراسی و حقوق بشر جریانات سیاسی را به نفع رژیم صهیونیستی هدایت کند که مهم‌ترین ابزار از طریق برنامه‌های مختلف سیاسی، فرهنگی، اجتماعی و استفاده از سرمایه‌های هنگفت رژیم مذکور است.) گفتم: «عجب! تو چی؟ هنوز ممنوع‌الخروج نیستی؟» گفت: «نه. فعلاً فقط ممنوع‌التّصویرم! راستی ریاستت رو تبریک می‌گم.» گفتم: «ممنون! حالا اتّفاقاً واسه همین زنگ زدم! یه سؤال! شما تو ایران چقدر دست و بالت بازه؟» گفت: «از چه نظر؟» گفتم: «از نظر مراودات، مناسبات علمی و تبادل اطّلاعات! می‌تونیم با هم لینک بشیم و تبادل بزنیم؟» گفت: «اینجا یه‌کم دست و بالمون بسته بود، امّا به‌خاطر پیروزی تو انتخابات داره باز و بهتر می‌شه. دانشگاه‌هایی که مطالعات زنان داریم هنوز زوده تو مناسبات بین‌المللی بندازیم. به‌خاطر همین از طریق سفارت و سفارشات سیاسی بیش‌تر می‌شه کار کرد؛ ینی ما اگه کاری داشته باشیم به جای اینکه بدویم دنبال مصوّب کردن و دنگ و فنگ اداریش، تو حاشیه و کنار هیئات سیاسیمون در خارج از کشورمون کارمون رو پیش می‌بریم. این‌جوری هم هویّت ثبت شده که بره زیر نظر و ذرّه‌بین نظام و حکومت نداریم و هم وقتی بخشی از قدرت باشیم دست و بالمون بازتر می‌شه و بدون نیاز به ردیف و بودجه و این چیزا، سهم سیاسی و مدنی می‌گیریم!» با تعجّب گفتم: «ینی چی؟ پس چطور اهدافتون رو طرح و اجرا می‌کنین؟!» گغت: «اینجا با دانشگاه و مرکز تخصّصی نمی‌شه حرفت رو روی کرسی نشوند! فقط یا باید ngo داشته باشی یا به بدنه دستگاه اجرایی مخصوصاً خارجه، ارشاد و علوم وصل بشی یا اگه بتونی بری مجلس و جزء پارلمان بشـی که دیگه نونت تو روغنه و همه‌چی حلّه! حتّی اگه بری اون‌جا و به نام خدای باران و مهر بخونی! حالا خیلی واضح نمی‌تونم توضیح بدم، امّا اینجا مجلس، اهرم خیلی عالی هست.» گفتم: «جونورای باحالی هستین! ما اینجا دهن خودمونو صاف کردیم تا تازه تونستیم دانشگاه مستقل بزنیم و هزار تا دردسر دیگه! پس حالا ینی چی؟ می‌تونیم مناسبات و روابط داشته باشیم یا نه؟»