🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #گورستان_غریبان نویسنده: #ابراهیم_یونسی موضوع: رمان
درباره کتاب:
ابراهیم یونسی، مترجم برجسته، این باردست به قلم برده و یکی از رمان های شاخص زبان فارسی را پدید آورده است. گورستان غریبان، رمانی است که سالیان سال ذهن نویسنده آن را مشغول کرده بود تا بر صفحه کاغذ نشیند چرا که ماجرا های آن، سرگذشت نسلی است که در یک برهه از فضای سیاسی و تاریخی میهن ما رقم خورده است. نسلی که از کشتگان آن آوازی بر نیاید، چرا که در گورستان غریبان چهره نهان داشته اند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
گفت: «آره بابا! خیلی راحتتر از اونی که فکرش رو کنی. تا روابط وزارت علوم و وزارت خارجه اینجا با مؤسّ
#رمان_نه
#قسمت_سی_و_نهم
فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بود، به من دیکته میکرد و من هم با نظرات خودم تجمیع میکردم و تحویل خبرنگار میدادم.
چیزی حدود 4 ساعت طول کشید، امّا مجموعاً مصاحبه خوبی شد، حتّی جواب آن سه سؤال اساسی و جنجالبرانگیز را هم دادم و طوری بود که حسّاسیّت یا مشکلی پیش نیامد و همهچیز تا آن لحظه به خیر و خوشی گذشت.
تا اینکه آن شب، موقع همیشه به خانه برگشتم. بابام بهمحض اینکه مرا دید گفت: «سمن! باید با هم حرف بزنیم!»
خیلی وقت بود که اینجوری با من حرف نزده بود. کمی تعجّب کردم و حتّی به یاد روزهای کودکیام، کمی هم ترسیدم، ولی چون بابام را آدم منطقی و صبوری میدانستم، خیالم همیشه راحت بود.
به اتاقم رفتیم. بابام شروع کرد و گفت: «دو تا چیزو باید برام روشن کنی!»
با تعجّب گفتم: «جانم بابا؟!»
گفت: «این دختره ماهدخت تا کی باید اینجا بمونه؟ وجودش اصلاً به صلاحمون نیست!»
گفتم: «مگه باهاتون هماهنگ نشده؟ چون اگه شما مخالف بودین، باید خیلی وقت قبل اعلام میکردین تا یه فکری بکنیم.»
گفت: «من فکر نمیکردم اینقدر طول بکشه. حالا اینجا محلّه قدیمیمون نیست، امّا بازم ممکنه واسهمون حرف دربیارن!»
گفتم: «بابا فقط همینه؟ ینی فقط بهخاطر حرف مردم؟»
گفت: «خب نه، بهخاطر خیلی چیزای دیگه! ببین دختر جان! من دونهدونه
بچّههام دارن کشته و اسیر میشن، بقیّهشون هم کنترل وضع روحی و زندگیشون خیلی دشواره!»
گفتم: «میفهمم بابا، امّا بیشتر نگران منی؟»
گفت: «دقیقاً! خودت بهتر از هرکسی میدونی که چقدر روی تو حسّاسم.»
گفتم: «متوجّهم الهی دورت بگردم! امّا منم مثل خودت مأمور شدم به اینکه: همهچی آرومه و من چقدر خوشبختم! گفتن به سازشون برقص و رو خودت نیار و خیلی طبیعی باش.»
گفت: «تا کی؟ میترسم دیر بشه و حتّی تو و مادر و بقیّه رو هم از دست بدم! آخه این دختر خیلی خطرناکه.»
گفتم: «بابا! من از این ورپریده هیچی نمیدونم! لطفاً تو برام بگو! این دختر کیه؟ اینکه جاسوس هست و آموزشدیده و این چیزا رو میدونم، امّا نمیدونم دقیقاً چرا اینقدر داره به ما نزدیک میشه و چرا حتّی دوستای تو از ایران هم دنبالشن؟ من شدیداً احساس ناامنی میکنم، امّا دوس دارم بشناسمش، ولی نه به قیمت ضرر و آسیب به شما!»
گفت: «منم مثل تو، چندان شناختی دربارهش ندارم، امّا قبلاز اینکه تو بیای، همون آقاهه ... ایرانیه ... به مدّت یه هفته به من و مادرت آموزش میداد!»
داشتم شاخ درمیآوردم!
گفتم: «بابا شما الان باید اینا رو به من بگی؟ چه آموزشهایی؟»
گفت: «همهچی! از روش حرف زدن و نحوه اطّلاعات بهش دادن گرفته تا... برامون جالبه که همه پیشبینیهای اون آقاهه درست از آب دراومد!»
گفتم: «مثلاً؟»
گفت: «مثلاً اسم ده دوازده نفر زن و دختر بهمون داد و گفت اینا لازمتون میشه. گفت اگه دختره خواست، اینا رو بهش بدین. بشینین حفظ کنین و این اسامی رو بهش معرّفی کنین. اسامی دختران و زنان خونوادههای نظامی و دینی بود، امّا بعضیاش منم نمیشناختم و نمیدونستم کی هستن، امّا معلوم بود که همهش نقشه این آقاههست.»
گفتم: «بابا! خب اینا خیلی عالیه منم بدونم. الان تکلیف چیه؟ همینجوری باهاش راه بیایم و بهش حال بدیم؟ اون آقاهه چیزی نگفت؟»
گفت: «خب خیلی حرف زد، امّا اتّفاقاتی که داره الان میفته، نگرانترم میکنه. مثلاً سمن جان! تو میدونی رئیس دانشگاه شدن ینی چی؟ من تازه امروز از اخبار شنیدم. تو هم هیچی به من نگفته بودی، اینقدر تو نقشت غرق شدی که حتّی با من مشورت نکردی!»
گفتم: «به جون مامان، خودمم غافلگیر شدم! ببخشین بابایی، ازم دلگیر نباش. منم گیجم و نمیدونم به کجا دارم میرم.»
گفت: «امّا رفتارت اینو نمیرسونه دختر! احساس میکنم داری رنگولعاب اونا رو میگیری! من بچّهمو میشناسم. تو خیلی هم از اینجوری بودن و اینجوری زندگی کردن بدت نیومده، مگه نه؟»
چیزی نداشتم بگویم، سرم را پایین انداختم.
ادامه داد و گفت: «لابد با خودت نشستی و فکر کردی و دیدی که اگه مثل خواهرات و بقیّه دخترای هم سنّ و سالت باشی و فقط به حرفای من پدر پیرت گوش بدی، به جایی نمی.رسی و تصمیم گرفتی با اونا اینقدر راه بیای تا بشی هم رنگشون! آره؟»
باز هم چیزی نگفتم.
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_سی_و_نهم فردا شد، تیم مصاحبه آمدند و شروع کردیم. ماهدخت هم نقطه نظراتش را نوشته بو
نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو رو با محبّت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم. نمک نخوری و نمکدون رو بشکونی. به نظرم با اون آقاهه یهکم بیشتر مراوده داشته باش! شاید یهکم خشن به نظر بیاد، امّا تنها کسیه که میتونیم روش حساب کنیم. با وجود اینکه اهل کشور خودمون نیست، ولی این همه راه رو نیومده واسه وقت تلف کردن، کارش درسته! من فکر میکنم حدّاقل یکی دو ماه از شماها جلوتره؛ ینی ذهن و تجربه و حرفاش جوریه که یکی دو ماه بعدش مشخّص میشه و از دشمنش جلوتره!»
فقط لبم را باز کردم و خیلی با قاطعیّت و خیال جمعی گفتم: «چشم بابا!»
گفت: «امروز اون آقاهه اینجا بود...»
تپش قلبم بالا رفت. با چشمهای گرد گفتم: «وای بابا! خب؟ چی میگفت؟»
گفت: «اتّفاقاً سلامت هم رسوند. دستور پخت و موادّ اوّلیّه چند تا غذا رو به مامانت داد. یهکم هم با من حرف زد. یه پاکت هم داد که بدمش به تو!»
فوری گفتم: «چه پاکتی؟ چیه توش؟»
گفت: «نمیدونم، امّا از ظاهرش پیداست که احتمالاً کتاب باشه!»
رفت، برداشت و آورد.
فوراً در پاکت را باز کردم، یک کتاب به زبان فارسی بود! با جلد سیاه و عکس نامشخّص یک خانم مشکیپوش با یک جمجمه هم روی جلدش! اسمش این بود: «حیفا»!
🌱آیه های زندگی🌱
نفس سردی کشید و گفت: «ببین عزیزکم! من و مادرت تو رو با محبّت اهل بیت و نون و نمک مقاومت بزرگ کردیم.
کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. میدانستم که آن آقاهه بیدلیل و از روی محبّت و احترام، این کتاب را به من نداده است و قطعاً یک هدفی از این کار دنبال میکند، امّا نمیدانستم چه هدفی.
به اتاقم رفتم. پیام ماهدخت آمد که نوشته بود: «من امشب خونه نمیام. اگه هم خواستم بیام دیروقت میشه، نگران نباش!»
حتّی جوابش را ندادم و نپرسیدم کجایی و چرا و ...
شروع کردم و همینطوری با کتاب ور رفتم. دیدم اینجوری نمیشود. در اتاقم را بستم، گوشیام را خاموش کردم، لباسم هم عوض کردم. پشت میزم رفتم و شروع به مطالعه کردم.
چیزی حدود چهار پنج ساعت طول کشید. من حتّی سرم را از روی کتاب بلند نکردم، باهاش ترسیدم، باهاش گریه کردم، باهاش عصبانی شدم، باهاش نرم و حتّی گاهی خشن شدم. خلاصه پدرم در آمد تا تمام شد!
وقتی سرم را بلند کردم و به ساعت نگاه کردم، دیدم از نیمه شب گذشته است. دیدم برایم غذا در سینی گذاشته و آوردهاند، ولی دیدهاند که من توجّهی به اطرافم ندارم، رفتهاند.
خیلی اعصابم به هم ریخته بود. خیلی از حدّ تعریف و توانم خارج است که بگویم چقدر قدم زدم و فکر کردم تا توانستم خودم را آرام کنم.
با خودم میگفتم کاش این کتاب را زودتر خوانده بودم، امّا فهمیدم که با کمال تعجّب، تازه چند هفته است که چاپ شده! با خودم میگفتم کاش آن لعنتی این کتاب را حدّاقل سه چهار سال زودتر نوشته بود، امّا دیگر این حرفها فایدهای برایم نداشت! دوست داشتم یکی را بزنم، فحش بدم، خفه کنم! امّا نمیدانستم سر چه کسی خالی کنم.
به خیال اینکه کمی آرام بشوم، چند تا لقمه خوردم در حالی که کتاب دستم بود و از دستم نمیافتاد. شروع کرده بودم و دوباره از اوّلش میخواندم. حتّی به بعضـی از قسمتهایش که میرسیدم احساس میکردم برای اوّلین بار است که میخوانم و از آن نکات جالبی یاد میگرفتم.
امّا اینها هیچ کدامش جای این را نمیگیرد که: من آن کتاب و آن معلوماتش را خیلی دیر داشتم میخواندم و میفهمیدم! نمیدانستم دقیقاً کجای کتاب به دردم میخورد، امّا احساس کسـی را داشتم که بهخاطر یک زهر کشنده، کشته شده و حالا روحش بالای سر جنازهاش است و میبیند که پادزهرش، بالای سرش بوده و او خبر نداشته است.
خب شما جای من! آیا میشود تا صبح خوابید و بعدش هم صبح از خواب بیدار شوی و خیلی شیک، یک صبحانه بخوری، یک نرمش و یک ته آرایش بکنی و به جلسه بروی؟! خب معلوم است که نه!
وسط همه آن افکار و اوهام چشمم بسته شد و تا خود صبح خواب میدیدم.
وسط خوابم، دندهها و پاهایم خسته شده بود و داشت تیر میکشید. میخواستم جابهجا بشوم و بهتر بخوابم که موجی از نور شدید خورشید از لابهلای مژههایم عبور کرد و فهمیدم که خیلی زود صبح شده است.
یک شبح تاریک دیدم که روبهرویم نشسته است.
دقیقتر نگاهش کردم، دیدم ماهدخت است. داشت موهایش را خشک میکرد، معلوم بود که حمّام بوده است. همینطور که با یک دستش، موهایش را خشک میکرد، داشت با دست دیگرش کتاب حیفا را میخواند!
تا دید چشمهایم باز است، نگاهی کرد و گفت: «با این سرووضع قیافه و چشمات، معلومه که دیشب تا صبح با این کتاب داشتی عمرت رو تلف میکردی! این چیه میخونی؟ مرتیکه دروغگو نشسته واسه خودش قصّه بافته! حوصلهت شد بشینی اینا رو بخونی؟!»
من که تازه بیدار شده بودم و صدایم هنوز باز نشده بود، به زور لبم را باز کردم و گفتم: «مشخّصه چقدر چرت نوشته! میبینم که خودتم داری موهاتو خشک میکنی، امّا کتابه از دستت نمیفته!»
کتاب را بست و به نشانه بیاهمّیّتی، روی تخت انداخت و گفت: «بیا، ارزونی خودت!»
گوشیاش را چک کرد، بعد کنار کتابش گذاشت و رفت دستشویی!
اصلاً نمیدانم چرا و چطوری، امّا مثل تیری که از کمان شلّیک شده باشد، فوراً سراغ گوشیاش رفتم. میخواستم تا صفحهاش خاموش نشده است یک دید بزنم!
هنوز روشن بود. صدای شیر آب از داخل دستشویی آمد. قلب من هم داشت مثل تلمبه 2000 کار میکرد.
🌱آیه های زندگی🌱
کتاب را از پدرم گرفتم و به فکر فرو رفتم. میدانستم که آن آقاهه بیدلیل و از روی محبّت و احترام، این
سراغ پیامهایش رفتم، امّا خبری نبود.
وارد نرمافزارهایش شدم، امّا آنجا هم خیلی شلوغ بود و نمیتوانستم تشخیص بدهم. فقط به دلم افتاد که سراغ مسنجرش بروم.
رفتم و صدای بسته شدن آب آمد.
الان نزدیک بود بیاید بیرون! ولی هنوز سایهاش مشخّص نبود.
فوراً انگشتم را روی مسنجرش گذاشتم. خوشبختانه قفل نبود. فقط یک شخص فعّال داشت ... کد SS500 ... روی همان انگشت زدم وبازش کردم.
یک چشمم به در دستشویی بود؛ امّا در باز نشد، خوشبختانه دوباره شیر آب را باز کرد.
تا آن صفحه را باز کردم با یک سری اشکال و اعداد روبهرو شدم. در آن حالت، تپش قلب داشتم، امّا دستم را جلوی دهانم گذاشته بودم که اگر جمله خاصّی دیدم، یکمرتبه جیغ نکشم.
نفهمیدم چی نوشته بود، فقط یک مشت شکل و عدد بود، مثل قبلاً نبود. تیرم به سنگ خورد.
امّا ما میدانستیم چه نوشته بود و برایش چه نوشته بودند!
نوشته بود: «فرداشب، تا فرداشب فرصت میخوام! جاشو پیدا کردم. فرداشب میرم سراغش، نمیذارم از چنگم در بره! باید به تلافی حضورش تو دانشگاه، خودم خدمتش برسم!»
و جوابی که برایش آمده بود این بود: «موافقت شد!»
ادامه دارد...
@ayeha313
نام محل: #امامزاده_شاهرضا
دیرینگی: دوره صفوی
شمارهٔ ثبت: ۱۳۰
تاریخ ثبت ملی
۱۵ دی ۱۳۱۰