#سوال_کاربر
باب الحوائج ب چ کساني مي گويند.؟ايا امام رضا ع هم باب الحوائج هستن؟
#پاسخ:
با عرض سلام وادب محضر پرسشگر محترم:
باب الحوائج به معنای درگاه نیازها است و مجازاً به معنی درگاهی است که در آن نیازها برآورده میشود.
این اصطلاح در احادیث رسیده از امامان شیعه به کار نرفته است؛ ولی در فرهنگ عمومی شیعیان برای برخی از خاندان اهل بیت به کار میرود. فرهنگ سخن و لغتنامه دهخدا این لقب را برای دو نفر به کار بردهاند: امام موسی کاظم (ع) امام هفتم شیعیان،
و حضرت عباس (ع) فرزند امام علی (ع) و پرچمدار یاران امام حسین در واقعه عاشورا
جواد محدثی در کتاب فرهنگ عاشورا نام علی اصغر(ع) را نیز با این لقب معرفی کرده است. او کوچکترین فرزند امام حسین بود و در واقعه عاشورا به شهادت رسید.
امام کاظم (ع)
کاربرد این لقب برای امام هفتم شیعیان موسی بن جعفر الکاظم ریشه حدیثی ندارد و شهرت این لقب مربوط به دوران بعد از درگذشت ایشان است. اولین سندی که چنین عبارتی را درباره امام کاظم (ع) به کار برده است، ابنشهرآشوب (۴۸۸/۹ - ۵۸۸ ق) در کتاب مناقب است: «دفن ببغداد بالجانب الغربی- فی المقبرة المعروفة بمقابر قریش من باب التین- فصارت باب الحوائج»؛
او در منطقه غربی بغداد، در مقبره معروف به قبرستان قریش در نزدیکی باب التین، دفن شد و قبر او به «باب الحوائج» تبدیل شد.
علامه مجلسی در بحار الانوار همین عبارت را در توصیف امام کاظم(ع) آورده است.
در منابع اهل سنت نیز به شهرت امام کاظم به باب الحوائج اشاره شده است. برای مثال ابن حجر هیتمی (متوفای ۹۷۴ق) مینویسد: «وی به سبب گذشت و بردباری بسیارش، کاظم نامیده شد و در نزد عراقیان به باب قضاء الحوائج عندالله [یعنی درِ برآوردنِ نیازها نزد خدا] معروف بود ».
شبلنجی از علمای شافعی نیز درباره شهرت این صفت در میان مردم عراق میگوید: کاظم [ع] امام بزرگواری بود... و او در نزد مردم عراق به باب الحوائج الی الله معروف بود و این لقب به علت برآوردهشدن حاجات کسانی است که به او متوسل میشوند.
به نوشته دائرة المعارف تشیع، سنیان و شیعیان برای برآوردهشدن حاجات، به قبر امام کاظم(ع) متوسل میشوند.
عباس بن علی و علی اصغر
هيئت متوسلین به باب الحوائج.jpg
شیعیان امروزه عباس بن علی فرزند امام علی و پرچمدار امام حسین(ع) در روز عاشورا و علی اصغر کوچکترین فرزند امام حسین را نیز با عنوان باب الحوائج میخوانند.
کاربرد این لقب برای این دو شخص در احادیث شیعه نیامده است و تاریخچه کاربرد آن نیز مشخص نیست. به نوشته دائرة المعارف تشیع، استجابت دعا در بارگاه حضرت عباس بارها اتفاق افتاده است.
پانویس
1-انوری، فرهنگ سخن، ص۷۰۵
2-دهخدا، لغتنامه، ذیل کلمه باب الحوائج
3-دهخدا، لغتنامه، ذیل کلمه باب الحوائج. محدثی، فرهنگ عاشورا، ص۳۱۶
4-محدثی، فرهنگ عاشورا، ص۳۴۸
5-ابن شهرآشوب، مناقب آل ابیطالب، ج۳، ص۴۳۸.
6-مجلسی، بحارالانوار، ج۴۸ ص۶.
7-ابن حجر هیتمی، الصواعق المحرقة فی الرد علی اهل البدع و الزندقة، مکتبة القاهرة، بیتا، ص۲۰۳.
8-نور الابصار فی مناقب آل بیت النبی المختار، مؤمن الشبلنجی، ص۳۳۱.
9-شهیدی، باب الحوائج، ص۱۱
10-شهیدی، باب الحوائج، ص۱۱
11-محدثی، فرهنگ عاشورا، ص۳۴۸
12- شهیدی، باب الحوائج،
@ayeha313
📌متن شبه
امام موسی کاظم 36سالگی از دنیا رفت
در تمام مدت عمرش 24 سال زندان بود
از او 18 پسر و 19 دختر باقی ماند
فک کنم این بزرگوار بند زنان حبس بوده!!!
📌 پاسخ به شبهه👇
پاسخ اجمالی:
از مقدمات دروغ به یک نتیجه غلط رسیده اند و شروع به تمسخر کرده اند
⬅️امام موسی کاظم 55 سال عمر کرده اند نه 37 سال
⬅️ امام موسی کاظم 5 یا 6 سال زندان بودند نه 24 سال
⬅️ تعداد فرزندان ایشان نیز مورد اختلاف میباشد
پاسخ تفصیلی:
🌸در مورد تعداد فرزندان امام موسی کاظم باید گفت: اختلاف یا حتی تضادهای فاحش در اقوال تاریخی راجع به تعداد فرزندان پسر و دختر ایشان، حاکی از آن است که همه اقوال صحیح نمیباشد؛
👌 با توجه به اقوال مشاهده میشود که گاهی نام، کنیه و لقب یک فرزند، به عنوان سه فرزند جداگانه بیان شده است، و یا ممکن است نام نوههای ایشان هم جزو فرزندان آورده باشند وقتی برخی ۲۷، برخی ۳۷ و حتی برخی ۵۹ فرزند بیان میدارند،⏮⏮ معلوم میشود که بسیاری بر اقوال غیر مستند و ناموثق استناد کردهاند.
❇️امام تمام عمر خود را که در زندان نبودهاند تا پرسیده شود پس چگونه این تعداد فرزند داشتهاند؟ بلکه در بین حبسها، مدت زمانهایی نیز آزاد بودهاند، اما تحت کنترل شدید.
🔆حضرت هنگام شهادت ۵۵ سال از عمر شریفشان میگذشت
⏮ زندانی بودن آن حضرت بیشتر از ۵ یا ۶ سال نبوده است. بیشتر دوره زندگی آن حضرت مصادف با حکومت عباسیان بوده است.
📢آن حضرت با چند تن از خلفای عباسی همزمان بود و بیشتر مدت زندانی شدن آن حضرت در دوره هارون الرشید عباسی صورت گرفته است.
⏮ آن حضرت حدود ۹ سال با منصور عباسی همزمان بود. منصور به ظاهر متعرض آن حضرت نشد.
🌸در دوره مهدی عباسی آن حضرت مدت کوتاهی در زندان به سر برد. مهدی عباسی در آغاز خلافت متعرض امام هفتم نمیشد، ولی فعالیتهای آن حضرت را کنترل میکرد... او که در اثر محبوبیت عمیق پیشوای هفتم در جامعه اسلامی، حکومت خود را در خطر میدید، دستور بازداشت امام را صادر کرد... پیشوای هفتم مدّت کوتاهی در زندان بغداد بود، ولی طولی نکشید که مهدی روی پارهای از ملاحظات سیاسی امام را آزاد ساخت
🔰در دوره هادی عباسی هم آن حضرت آزاد بود، هر چند حکومت او بیش از یک سال طول نکشید.
⏮بیشترین مدت زندانی شدن امام هفتم ـ علیه السّلام ـ در دوره هارون بوده است.
✅ در سال ۱۷۹ هـ هارون برای استحکام خلافت خود به منظور دستگیر کردن امام موسی ـ علیه السّلام ـ اراده حج کرد... هارون، فضل بن ربیع را فرستاد و آن حضرت را در اثنای نماز گرفته و دستگیر کردند و سپس حضرت را به بصره برده و زندانی کردند
🔆با توجّه به اینکه شهادت آن حضرت در سال ۱۸۳ هـ ق اتّفاق افتاده است، بنابراین مدّت حبس آن حضرت در دوره هارون بیش از چهار سال نبوده است.
✅نتیجهگیری: حضرت موسی بن جعفر ـ علیه السّلام ـ در دوران خلفای عباسی مدّت چهار یا پنج سال در زندان به سر بردهاند و بقیه این مدت را در شهر مدینه در کنار خانواده خویش بودهاند.
🔰 و با توجّه به اینکه فرزندان آن حضرت هر چند نفر آنها از یک مادر متولد شدهاند و همچنین با توجه به عمر شریف آن حضرت که ۵۵ سال بوده است، لذا استبعادی وجود ندارد که فرزندان آن حضرت زیاد باشد و این امر کاملاً عادی است.
@ayeha313
#سوال_کاربر
⛔️طبق گفته علماى شيعه شغل ائمه شيعه در خوشگذرانى و برده دارى بوده
و تنها شغلشان گرفتن پول از خلفا و توليد فرزند از زنان و كنيزانشان بوده است
امام کاظم ۵۰۰ غلام و خدمتکار داشت.امام کاظم ۳۰ فرزند داشت...
✅ پاسخ اجمالی:
✔️ امام کاظم ع و شیعیان ایشان شدیدا تحت فشار هارونالرشید بودند و برای حفظ جان شیعیان و فراهم شدن شرایط برای معرفی مکتب تشیع از باب تقیه سعی بر آن داشت تا با هارون مدارا کند و اطلاق القابی مانند «امیرالمومنین» به او نیز به خاطر حفظ جان شیعیان بوده است.
✔️ اکرام امام کاظم و عموزاده خطاب کردنش توسط هارونالرشید بخاطر اینبود که امام و شیعیان را تحت کنترل بگیرد و بهانهای برای قیام شیعیان به آنها ندهد.
✔️ پذیرفتن هدایای هارونالرشید توسط امام به این جهت بود که آن هدایا را خرج فقرا و نیازمندان میکرد، و امام علیه السلام شرعا مجوز تصرف در آن اموال را داشت.
✔️ علت از کثرت فرزندان، تولید و تربیت نسلی پاک جهت تبلیغ اسلام بوده است.
✔️ غلام و برده داشتن امامان هم در مسیر اجرایی کردن طرح کلی اسلام برای آزادسازی بردگان پس از آموزش آداب معاشرت و تعالیم اسلامی بوده است و با بهانههای مختلف آنها را آزاد میکردند
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
#معرفی_کتاب نام کتاب: #چراغها_را_خاموش_میکنم نویسنده: #زویا_پیرزاد موضوع: رمان
درباره کتاب:
داستان این رمان در جنوب ایران می گذرد و ماجرای مشکلات یک زن خانه دار ایرانی-ارمنی در برآورده کردن توقعات خانواده اش را روایت می کند. کلاریس که همسر و مادری نمونه است، زندگی بسیار معمولی و بی اتفاقی دارد. او تمام چیزی که همیشه می خواسته را دارد: شوهری موفق و سه فرزند که همگی با هم در محله ای خوب و آرام در آبادان زندگی می کنند.
@ayeha313
🌱آیه های زندگی🌱
یک پوزخند زد و گفت: «چیه؟ حالا رگ وطنپرستیت ورم کرده؟ تو هم از خودمونی، چندان رزومه درخشانی نداری!
#رمان_نه
#قسمت_چهل_و_دوم
اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد بزرگش را برداشت ... چشم ازمون برنمیداشت ... به طرف درب حال اومد ...
دیدم که ماهدخت، خیلی طبیعی و معمولی پشت کرد به پنجره و خیلی آروم باز شروع به قدم زدن کرد ... تفنگش هم گذاشت پشت کمرش و سرش پایین بود و قدم میزد ...
من واقعا گیج شده بودم ... نمیدونستم چه خبره؟ چرا ماهدخت فقط خشمگین شد؟ چرا نترسید و شروع به تیراندازی نکرد؟ اصلا چرا منو به عنوان گروگان نگرفت؟ چرا اینقدر آروم و حرص دربیار و لعنتی هست؟!
تا اینکه دیدم دستگیره در پایین اومد ... اون مامور ایرانی وارد شد ... اما خیلی با احتیاط ... یه نگاه به همه جای خونه کرد ... اونم آدم حرص دربیارتری بود! بدون اینکه مثل تو فیلما شروع به فحاشی کنه و به طرف هم حمله کنن، یه نفس عمیق کشید و سه چهار تا دسمال کاغذی از جیبش درآورد و شروع به تمیز کردن کاردش کرد!!
فقط باید وسط یه ایرانی و یه نمیدونم چی ... چی بگم ... حالا میگم یه اسرائیلی... باشین تا بدونین چی کشیدم اون لحظه! دوس نداشتم اون صحنه را از دست بدم ... اون صحنه، هیجان و ترس و لذت و وحشتش به اندازه همه رقابت هایی بود که در دنیا بین ایرانی ها و اسرائیلی ها باید رخ میداد و ........ رخ نداد !
وسط رخ به رخ شدن دو تا ببر خشمگین بودم و نمیدونستم چیکار کنم؟! خیلی دلم میخواست فرار کنم ... ولی یه حسی بهم میگفت بمون! دیگه از این صحنه ها هیچ وقت گیرت نمیاد ... دیگه هیچ دعوای تن به تن یه ایرانی و اسرائیلی نمیبینی!
تصمیم گرفتم بمونم ... اما از ترس و وحشتم، چسبیده بودم به دیوار و به اون دو تا نگاه میکردم!
ماهدخت برگشت و به اون ایرانیه نگاه کرد ... اونم کارای تمیز کردن کاردش تمیز شده بود و داشت برقش مینداخت!! کارش تموم شد و گذاشت پشت کمرش و زل زد به ماهدخت!
ماهدخت اولین کسی بود که حرف زد ... گفت: «چرا اونو کُشتیش؟ اون فقط یه راننده بود؟»
ایرانیه گفت: «راننده های اینجا با سلاح گرم ساخت انگلستان و گوشی ماهواره ای اپل متصل به کانال های سازمانتون تردد میکنن؟!»
ماهدخت چند لحظه ساکت شد ... بعدش گفت: «الان چیه حالا؟ چیکارم داری؟»
ایرانیه با تعجب گفت: «چیکارت دارم؟! این چه سوالیه که میپرسی؟ از اینکه این دختره را گروگان نگرفتی، خوشم اومد ازت ... گفتم چقدر استوار و عاقله که نمیخواد خودشو با جون یکی دیگه نجات بده! بلکه ترجیح میده واسه ادامه زندگیش بجنگه... اما الان با این سوالت پاک ناامیدم کردی!»
ماهدخت گفت: «میخوای باهام بجنگی؟!»
اون ایرانیه گفت: «تا الان باهات بازی میکردم اما الان آره ... وقتی داشتیم با حیفا میجنگیدیم حسابی راه و قاعده بازیتون را یاد گرفتم ... من از حیفا حداقل یک ماه عقب تر بودیم بخاطر همین فقط به جنازه پوکیدش رسیدم ... ولی از وقتی فهمیدم که تو وجود خارجی داری، تصمیم گرفتم یه بار واسه همیشه با حیثیت حرفه ایم بازی کنم و خودم بخوام که با تو بجنگم!»
ماهدخت گفت: «از کی اینجایی؟!»
ایرانیه گفت: «از آخرین باری که تو تل آویو پیتزا خوردین!»
ماهدخت گفت: «راستی تو را کشتم! همون روزی که رفتم از خونه جانشین وزیر علوم مصاحبه بگیرم و خانوادش و اسناد و مدارک منزلش را بسوزونم! چرا نمردی؟»
ایرانیه گفت: «قصش مفصله ... ترجیح میدم وقتمو واسه قطعه قطعه کردنت تلف کنم! فقط همینو بدون که اصل من اونجا نبودم ...
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_چهل_و_دوم اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد ب
گرای اشتباه بهت دادن ... ینی باید اشتباه میکردی ... تا بتونم پازل امروزو بچینم!»
وقتی اسم قطعه قطعه شدن برد، زانوهای من شل شد و افتادم زمین! چشمام داشت سیاهی میرفت! اما اونا اصلا به من نگاه نکردن! چون اگر یه لحظه چشم از هم برمیداشتن، اون یکی یه بلایی سر اون یکی میاورد!
ماهدخت گفت: «ما هم درباره تو کم نمیدونیم! بالاخره من یکی را میکُشم ... الان به فرض محال، تو هم منو میکُشی ... یکی دیگه هم پیدا میشه که ترتیب تو رو میده! فکر نکن خیلی باهوش و بی خطا هستی! ای چه بسا همین حالا هم داری اشتباه میکنی!»
آقاهه چند لحظه ساکت شد ...دستشو برد به سمت کمرش ... کاردش را آورد بیرون! میخواست یه چیزی بگه که یهو متوجه شد دستگاه کوچیکی که توی گوشش بود، یه چیزی بهش گفت که سبب شد اون ایرانیه بگه: «نشنیدم! چی گفتی؟»
دیدم یهو اعصاب محمد به هم ریخت ... اما خودشو کنترل کرد و با لحن آرومی به اون طرف خط گفت: «خودتون پیگیری کنین! من دستم بند اصل جنسه! نمیرسم بیام! ...»
هنوز حرفش تموم نشده بود که یهو همه چیز بهم ریخت ...
یهو ماهدخت اسلحش را در یه چشم به هم زدن از پشت کمرش برداشت و گرفت جلوی اون ایرانیه!
دقیقا ... ینی دقیقا لحظه ای که اسلحه از کمر ماهدخت جدا شد تا رو به روی اون ایرانیه گرفته شد، شاید سه ثانیه نشد ... من تا چشمم را میخواستم تکون بدم و به اون ایرانیه نگاه کنم ... ینی ظرف همون سه ثانیه ... اون ایرانی خودشو پرت کرد روی زمین ...
ماهدخت با اون شتابی که اون کارو کرد، فقط فرصت شلیک داشت ... همین کارو کرد ... اما غافل از اینکه اصلا هدفی جلوی چشمش نبود و اون ایرانیه محو شده بود و تیر، زوزه کشان به پنجره خورد و همه شیشه هاش به خارج از حیاط پَرت و پخش شد!
من حتی فیلمای اینجوری هم خیلی نمیدیدم و چندان به دلم نمینشست! اما از سرعت عمل اون ایرانی به وجد اومده بودم!! و به خاطر صدای بدی که شلیک ماهدخت داد و شیشه هایی که شکست، دستمو روی گوشام گرفته بودم و چشمامم میخواستم ببندم که دیگه نبستم!
اصلا تصورش هم کلی انرژی از آدم میگیره ... چه برسه به اینکه یهو بشنوی که ماهدخت یه جیغ کوچیک هم بزنه!
سرتو برگردونی و ببینی که اون ایرانیه، کارد گنده و سنگینش را جوری پرتاپ کرده که قشنگ نصف ران راست ماهدخت را شکافته و الان هم وسط پاش گیر کرده!!
من فقط دیدم خون همه جا پاشید ... حتی یه کم هم ریخت جلوی من .. که باعث شد چشمم سیاهی بره و احساس کنم میخوام غش کنم ...
ماهدخت به زمین خورد اما تفنگش از دستش نیفتاد ...
به محضی که به زمین خورد و خونی و مونی افتاده بود و غلط میزد، یه نگاه کرد به جایی که اون ایرانی افتاده بود! اما اثری از اون ایرانی ندید! اون ایرانی پرتابش کرده بود و نمیدونم دیگه چطوری و کی بازم محو شد!
ماهدخت که داشت مثل مرغ پرکنده ناله میکرد و به جاهایی که فکر میکرد الان اون ایرانیه پیداش میشه تیرهای کور شلیک میکرد، تیرش تموم شد و دیگه تفنگش شلیک نکرد!
من دیگه داشت چشمام بسته میشد! التماس پلکم میکردم که باز بمون و تماشا کن ... باز بمون لعنتی!
شما تصور کنین یه شکارچی داره به شکارش نزدیک میشه که هنوز زنده است! خب دیگه اسمش نمیشد گذاشت شکارچی! باید بهش گفت: اجل ... عزرائیل ... مرگ مجسم!
قدم قدم اومد طرف ماهدخت ...
وای به جای ماهدخت، من داشتم میمردم و سکته قبل از مرگ میکردم!
ماهدخت فقط خودشو روی زمین میکشید و جملاتی را به زبون نحس عبری میگفت!
اون آقاهه که دنبالش قدم قدم میرفت که کارشو تموم کنه، با همون لحن آروم و مطمئنش گفت: «دیگه موساد و هیچ خر و سگ دیگه ای نمیتونه
نجاتت بده! وایسا ... وایسا دختر ... تا کی میخوای منو بکشونی این ور و اون ور؟ بذار راحتت کنم ... »
ماهدخت که پای نیمه قطع شدش را با یه عالمه خون داشت با خودش میکشید روی زمین و میخواست مثلا از اجلش فرار کنه، دیگه به نفس نفس افتاده بود و ضجه میزد!
دلم یه جورایی براش سوخت! خیلی بیچاره و بی پناه به نظر میرسید!
تا اینکه رسید به دیوار ...
اون آقاهه دستش روی گوشش بود و به اون طرف خط میگفت: «تمومه دیگه ... بذارین غنائممو بردارم و بیام! خیلی طول نمیکشه ... اگه ظریف کاری داشته باشه، با دل و رودش میارم تا زود برسم پیشتون! شما کار خودتونو بکنین و منتظر من نباشین!»
رسید بالا سرش ...
پای راستشو گذاشت روی تیکه دوم پای ماهدخت که داشت قطع میشد ... ماهدخت چنان داد و ناله ای زد که داشتم میمردم!
اون آقاهه خم شد و کاردش را محکم از ران ماهدخت جدا کرد ...
یه نگاه به طرف من کرد ... گفت: «لطفا اون طرفو نگاه کن! حالت بدتر میشه ها ... ! »
من حتی جون نداشتم یه ور دیگه را نگاه کنم! سرم همینطور افتاده بود به طرف اون آقاهه و ماهدخت و با چشمای باز، خشکم زده بود!
کاردشو کشید شلوار ماهدخت تا یه کم تمیز بشه! چقدم تو اون شرائط، فکر تمیزی و این حرفا بود!
🌱آیه های زندگی🌱
#رمان_نه #قسمت_چهل_و_دوم اون مامور ایرانی، همچنان که چشمش به پنجره و قیافه من و ماهدخت بود، کارد ب
رفت بالا سر ماهدخت ... یه پاشو گذاشت رو سینش ... همون لحظه یه کاغ
ذ از جیبش درآورد و چسبوند به دیوار ... یه چیزی شبیه لیست بود ... بعدش هم دو تا کیسه زباله آورد بیرون ... باز کرد و گذاشت سمت راستش ... نمیدونستم میخواد چیکار کنه ... فقط شنیدم که گفت: «خب میتار خانوم... بذار ببینم ... از کجا باید شروع کنم ... آهان ... اینجا خوبه ...»
نمیدیدم ... اما فکر کنم گودی زیر گردنش بود ...
با اون کارد گندش ...
ادامه دارد...
@ayeha313