eitaa logo
«آیه‌جان»
426 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«رزق عاشورا» خیالم که از مرغ‌های شکم‌پر توی فر راحت شد، برنج خیس‌خورده را ریختم توی آب در حال جوش. بوی زعفران و فلفل‌دلمه‌ای تا توی پله‌های ساختمان هم می‌رفت. این را همسرم گفت که با یک جعبه خرما از در آمد تو. روز عاشورا بود و به رسم هرسال که یک دیگ بزرگ غذای نذری می‌پختم، امسال فقط توان آماده‌کردن چند پرس را داشتم و ترجیح دادم، مجلس کوچکی هم به‌پا کنم. بهترین مواد را تهیه کردیم و کتیبه‌های سیاه را به دیوارها زدیم. مانده بود سالاد که تا وقتی صدای زنگ در خانه بلند شد، با چند پر خیار و گوجه، روی کاهو‌ها را نقش زدم و گذاشتمش روی میز. مهمان‌ها از همان دم در، بنا کردند به تعریف از نذری‌های من. اول، روضه و مرثیه‌ای خواندند و بعد از زیارت عاشورا، سفره را پهن کردند وسط هال. بشقاب و قاشق‌ها که ردیف شد، چشم‌های منتظر بیشتر به آشپزخانه کشیده می‌شد. در قابلمه را با احتیاط برداشتم و بخارش بالا زد. با کفگیر برنج را زیر و رو کردم. برق از چشم‌‌هایم پرید و قلبم برای یک لحظه ایستاد. نیمی از برنج له شده بود و نیم دیگرش نیم‌پخت بود. هرچه کفگیر می‌زدم و این‌ور و آن‌ورش می‌کردم فایده نداشت. هول شده فقط پوست لبم را می‌کندم. غذای نذری که به این ریخت و قیافه افتاده باشد، نوبر بود.‌ خانم مهمان آمد و یک نگاه سرسری انداخت و کشدار گفت: «عیبی نداره!» ولی من سرخ‌و‌سفید شدم و دلم‌ را به مرغ بریان‌شده خوش کردم. این‌بار چنگال را فرو بردم در سینه مرغ و از پختش که مطمئن شدم، با خیال راحت گذاشتمش توی ظرف. نفس کوتاهی گرفتم و نشستم گوشه‌ای از سفره. آقای مهمان داشت یک تکه از ران مرغ را می‌کند. بچه‌ها منتظر نگاه می‌کردند. اما آقای مهمان هرچه تلاش کرد، ران سمج خیال جداشدن نداشت. کمی جابه‌جا شدم و نگاهم را دوختم به مرغ نشسته در ظرف که برایم دهن‌کجی می‌کرد. عرق سرد از پشت کمرم سُرید و تنم لرزید. قرمزی استخوان و گوشت فریاد می‌زد که مرغ هم نپخته است. قاشق و چنگال‌ها همراه دل من، وا رفتند روی بشقاب‌ها. صدای بچه‌ها بلندتر شد. _ مامان برنج بکش برامون. برنج هم تعریفی نداشت. چشم‌هایم سياهي رفت. روی نگاه‌کردن به صورت مهمان‌ها را نداشتم. نگاهم به «یاحسین» روی یکی از پرچم‌ها افتاد. بلند شدم و سربه‌زیر رفتم توی آشپزخانه. اشک روی صورتم ریسه شده بود. صبح آن‌روز هرچه پول داشتیم خرج موادغذایی کرده بودیم و آخرش همه‌چیز خراب از آب درآمده بود. دست‌مان خالی‌ خالی بود. داشتم فکر می‌کردم حالا با این افتضاحی که پیدا شد چه کنم که همسرم با لباس بیرون جلویم ظاهر شد. گفت برایش پیامک واریزی آمده و ظاهرا یکی از دوستانش که سال‌ها پیش از او پولی گرفته بود، امروز قرضش را پس داده. گفت: «می‌رم و برای مهمون‌ها کباب می‌خرم.» در ناامیدی، جرقه‌ای از امید در وجودم روشن شد که مهمانان امام‌حسین بدون پذیرایی نمی‌روند. طعم شیرین آن پیامک، جای همه تلخی‌های قبلش را گرفت. خدایِ امام هوای مجلسش را داشت. وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا و بر خدا اعتماد كن، همين بس كه خدا نگهبان [تو]ست. احزاب، ٣ نویسنده: فاطمه اکبری‌اصل عکاس: زینب خزایی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«او می‌بُرید و من می‌بُریدم» هرسال چند روز قبل از این‌که محرم از راه برسد، سعی می‌کنم برای خودم یک بهانه جور کنم. بهانه‌ای که تا آخر محرم، خرج روضه‌ها را تامین کند. امسال اما نیازی نبود دنبال بهانه بگردم. نبودن پدرم، عمیق‌ترین بهانه بود برای بهتر فهمیدن روضه‌‌‌ها. محرم امسال، چیزی را درک کردم که سال‌های قبل خبری از آن نبود. نمی‌دانم تا به حال جان دادن آدمی را دیده‌اید یا نه. من دیده‌ام. از آن آرام‌ترین‌هایش را. از آن‌هایی که بدون درد بوده، بدون هیچ زحمتی. از همان‌ها که انگار گلی زیبا را بو می‌کنند و تمام. جان دادنی آرام دیده‌ام. به اندازه‌ی چند دم و بازدم، و بعد هم تمام. بعد از چنین منظره‌ای، به‌خصوص اگر شخص فوت‌شده عزیزِ آدمی باشد، آدم چند دقیقه‌ای متحیر می‌ماند. که یعنی واقعا تمام شد؟ یعنی پرونده‌ی یک عمر خاطرات تلخ و شیرین با این شخص بسته شد؟ دقایقی زمان لازم است تا آدمی به خود بیاید و کم‌کم با این موضوع کنار آید که عزیزش دیگر نیست؛ و نفس نمی‌کشد. روضه‌ی امسال برای من، همین روضه‌ی تحیر بود... ظهر عاشورا روضه‌خوان اشعار مقبل کاشانی را می‌خواند و فریاد می‌زد: «بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد.» چشمه‌ی اشک‌ پشت چشمانم جوشیدن گرفته بود. در همان لحظات، شروع کردم به سوال کردن از خودم. راستی پدرِ من از صدر زین افتاده بود؟ سینه‌ی پدر من موقع جان دادن سنگین بود؟ سر پدر مرا با فلزی کُند بریدند؟ به همه‌ی سوال‌ها جواب منفی می‌دادم. فقط لحظات آخر عمرش و آن تحیر خودم، جلوی چشمانم رژه می‌رفت. چشمانم را بستم‌. تحیر زینب کبری سلام‌الله‌علیها آمد جلوی چشمانم. روضه‌خوان این بار با سوز بیش‌تری گفت: «عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید.» پدرم، سوره‌ی واقعه را خیلی دوست می‌داشت. می‌گفت هرکس بر تلاوت این سوره مداومت داشته باشد، مرگ برایش آسان می‌شود. راست می‌گفت، من که به چشم خودم دیدم. اتفاقا آن روز و آن لحظات، مادرم سوره‌ی واقعه را می‌خواند که کار تمام شد. رسیده بود به همین آیات: «فلولا اذا بلغت الحلقوم، و انتم حینئذ تنظرون.» یعنی «وقتی جان کسی به گلو می‌رسد، شما در آن لحظه فقط تماشا می‌کنید.» ما تماشا می‌کردیم. کاری از دست‌مان برنمی‌آمد. زینب کبری سلام‌الله‌علیها هم تماشا می‌کرد. کاری از دستش برمی‌آمد؟! به گمانم نه. او می‌برید و من می‌بریدم... فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ پس چرا آنگاه كه جان به گلوگاه رسد، وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ و شما در آن وقت نظاره گر هستید [و هیچ کاری از شما ساخته نیست!] واقعه، ٨٣/٨٤ نویسنده: محمدحسین بهزادفر @ayehjaan
«آیه‌جان»
«روضه ماهانه خالجان» اولین روضه‌ی خانگی که از کودکی‌ام به یاد دارم، روضه‌ی ماهانه‌ی کوچکترین خاله‌ی مادرم بود که همه «خالجان اشرف» صدایش می‌زدند. خالجان بعد از این که چهار پسر و دو دختر به دنیا آورد و بزرگ کرد، تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. دخترِ روحانی بود و سواد خواندن قرآن داشت. پدرشان از جبل عامل لبنان به قم هجرت کرده بود و در حوزه علمیه قم اسم‌و‌رسمی داشت. خالجان دهه‌ی سی زندگی و بعد از مرگ مشکوک یکی از پسرهایش به دست سازمان مجاهدین خلق ایران پیش از انقلاب، طلبگی را شروع کرد. مقدمات را پیش همسرش آیت الله سیدی خواند که از نوادگان میرزای قمی بود. پنجاه سال بود که خالجان درس می‌خواند و در ۸۰ سالگی دیگر به اجتهاد رسیده بود. روضه‌ی خالجان سیزدهم هر ماه قمری برگزار می‌شد. پنجاه سالی سابقه داشت. خانه‌ای با قدمت صد‌و‌چند سال. یک در ورودی بسیار کوچک سبزرنگ داشت که انتهای یک کوچه آشتی‌کنان به عرض یک متر و طول بیست متر واقع شده بود. بچه که بودم، هر وقت می‌رفتیم خانه‌شان روضه، یک جفت نعلین پشت در و توی کوچه می‌دیدم. هر بار خنده‌ام می‌گرفت که صاحب این دمپایی‌های عجیب، چرا توی درگاه داخلی خانه درشان نمی‌آورد؟! بعدها از مادرم شنیدم که نعلین‌ها مال حاج آقا همسر خالجان است. از بس با ملاحظه بود، آن‌ها را توی کوچه می‌گذاشت که عملا جزئی از خانه حساب می‌شد؛ که نکند درگاه خاکی بشود و خالجان برای تمیز کردنش به زحمت بیفتد. با احتیاط از روی نعلین‌ها رد می‌شدیم و کفش‌هامان را توی درگاه روی پادری پلاستیکی قرمز در می‌آوردیم. بیست سال بعد از فوت حاج آقا، روضه همچنان ادامه داشت. زن‌های فامیل و در و همسایه یکی‌یکی یا چندتا چندتا می‌آمدند داخل. سعی می‌کردند جوری بنشینند که روبه‌روی صندلی آقا نباشند. آن‌هایی که دو طرف آقا می‌نشستند، گوشه چادر را مثل پرده کنار صورت‌شان نگه می‌داشتند. آن‌هایی که ناچار به خاطر کمبود جا جلوی آقا جا پیدا می‌کردند، قسمت بالای چادر را کلا می‌کشیدند روی سرشان تا موقع روضه وقتی می‌خواهند گریه کنند، راحت باشند. پذیرایی خیلی ساده بود. چای در استکان‌های کوچک همراه نعلبکی‌های قدیمی و گاهی یکی دو میوه توی بشقاب. آقا سخنرانی کوتاهی می‌کرد و از تاثیر تماشای کانال‌های ماهواره بر خانواده می‌گفت و چند تا مثال فاجعه‌آمیز می‌زد. حرف که به ماهواره می‌رسید، بعضی از زن‌ها چادرشان را جلو می‌کشیدند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند. یکی‌شان برافروخته و زیر لبی می‌گفت: «ماهواره که همه‌ش بد نیس! یه کانال داره که حرم امام حسین و سخنرانی آخوندها رو نشون می‌ده. اینا شلوغش می‌کنن!» بغل دستی‌اش جوابی نمی‌داد. اگر خالجان می‌فهمید، شاکی می‌شد حتما. زن که می‌دید کسی طرفش را نمی‌گیرد، ساکت می‌شد. بیشتر حاضران سن بالایی داشتند. معمولا به جز نوه‌های خالجان، جوان دیگری در جمع نبود. وقتی آقا روضه‌اش را هم با صدایی نه‌چندان پرسوز می‌خواند، یاالله گویان بلند می‌شد و می‌رفت. آمنه‌خانم، همدم افغانستانی خالجان توی هر بشقاب یک‌سیب و یک‌خیار می‌گذاشت. خیارها بوته‌ای بودند انگار، چون وقتی قاچ می‌خوردند، عطری مدهوش‌کننده ازشان بلند می‌شد. روضه‌های خالجان همیشه بوی خیار بوته‌ای و سیب گلاب می‌داد و مادرم به عشق دیدار فامیل بخصوص دخترخاله‌هایش روضه ماهانه خالجان می‌رفت. وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا و بترسيد از آن خدايى كه با سوگند به نام او از يكديگر چيزى مى‌خواهيد و زنهار از خويشاوندان مَبُريد. هر آينه خدا مراقب شماست. نساء/ ١ نویسنده: زهره شریعتی عکاس: سید مصطفی موسوی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«خاک بر سر ما شد...» روز عاشورا؛ شش صبح است. صدای زیارت‌نامه‌خوان از بلندگوهای حسینیه اعظم می‌ریزد توی خیابان. پیرمردی عصازنان به سمت حسینه قدم برمی‌دارد؛ بعید می‌دانم به مقتل‌خوانی آقاجواد برسد. رفتم توی حسینیه. دو سه پیرمرد لیوان شیرِ داغ دست گرفته‌اند و ‌آرام گپ می‌زنند. ردِ سفیدِ عرقِ مانده از شبِ قبل رویِ لباس‌های‌شان است. یا یک دهه عرق‌ریختن روبه‌روی دیگ‌های آتشِ طباخ. انگشت‌هایِ دست‌شان شیارشیار است. پوست‌کلفت. ریش‌هایِ نوک‌تیزِ سفید روی صورتِ آفتاب‌سوخته‌شان درآمده. پخش‌وپلا. چشم‌ها پف‌کرده. پیشانی‌ها کِل افتاده. حتما به اندازه کُلِ سنِ من صبح عاشورا آمده‌اند حسینه و پایِ منبر آقاعباس به سر زده‌اند. و حالا که آقاعباس شکسته‌ و از پاافتاده، پسرش بر منبر می‌نشیند؛ آیت‌الله سیدجواد معصومی گراشی. صحن حسینه در سکوت. کسی با کسی حرف نمی‌زند. حرفی هم ندارند. همه خیره شده‌اند به جایی نامعلوم. یکی توی بلندگوی دستی‌اش می‌خواند «یا مظلوم». عده‌ای «یا حسین» را پیوند می‌دهند به آن. و آقاجواد از درِ حسینیه می‌آید داخل. سیاه‌پوشان پشتِ سرش. داخل صحن کسی نشسته نیست. «یا مظلوم» تویِ حسینیه می‌پیچد. «یاحسین‌» جان می‌گیرد. کوچه باز می‌شود و آقاجواد پاتند می‌کند سمتِ منبر. تویِ کوچه با غرش سینه‌ها، باران می‌بارد. «یا مظلوم»های خشک و ساده، گونه‌ها را خیس می‌کند. همه پشتِ سرِ آقاجواد راه می‌افتند سمتِ منبر. موسفیدها به‌دنبال تکیه‌دادن نیستند. جوان‌ها هم در کنارشان. آدم‌ها مثل رنگینک پشتِ هم نشسته‌اند. آقاجواد نشست پایِ منبر. ذکرِ یاحسین قطع نمی‌شود. دست‌ها سایه‌بانِ چشم‌ها شده؛ مقتل نخوانده باران باریده. ساعت 6:45 است. جوان‌هایی که تا دو و نیم سحر تویِ حیاطِ همین حسینیه هم‌نوا با هم «آخ که دِلوم پیر بی...» فریاد زده‌اند هم آماده‌اند. منبر آقاجواد شروع می‌شود. و سکوت. جز صدایِ آقاجواد صدایی نمی‌آید. از دوم محرمِ 61 شروع می‌کند. خط به خط مقاتل مرور می‌کند. از میسره و میمنه‌ی سپاه امام می‌گوید تا اینکه علم دست کیست. جنگ را شروع می‌کند. حبیب و عابس را روانه‌ی میدان می‌کند. دیگر یاوری نمانده. اسمِ علی‌اکبر را که می‌آورد دل‌ها می‌لرزد. انگاری نمی‌شود صبح عاشورا باشد و اسمِ این شاهزاده نیاید. نمی‌شود از شکستنِ کمرِ اباعبدالله نگفت. آقاجواد دیگر صدایش می‌لرزد. قنداقه‌ را دستِ امام می‌دهد. سیراب که می‌شود دیگر نوبت به وداع آخر می‌رسد. امام تنها شده. طاقتِ خودِ آقاجواد هم. امام روانه‌ی میدان می‌شود. سنگ به پیشانی امام می‌نشیند. آقاجواد می‌لرزد. «سرها را برهنه کنید...» عمامه‌ی سیاهش را می‌گذارد رویِ منبر. می‌ایستد. تیر به قلب امام نشست. چشم‌ها خیس است. ناله‌ها تویِ صحن پیچیده. هیچ‌کس سر به زیر گریه نمی‌کند. هیچ‌کس خجالت نمی‌کشد. آقاجواد صدایش به فریاد شبیه شده وقتی روایت می‌کند از نشستن شمر روی سینه... دست به یقه می‌برد. پیراهن چاک می‌دهد. «یاحسین»ش تویِ فریادها مردم گم می‌شود. چاووش‌خوان روضه را با شَروه‌ای به هم بخیه می‌زند. بی‌اِکو؛ می‌سوزد و می‌سوزاند. بی‌مقدمه‌ی پایان تمام می‌شود. هنوز صورت‌ها خیس است. کسی به فکر دعاکردن نیست. هیچ‌کسی چیزی از خدا نمی‌خواهد. امام را کشته‌اند. «نفس محترمی» را کشته‌اند. دیگر جایِ ماندن نیست. در یکی دو دقیقه صحن حسینیه خالی می‌شود. همه می‌ریزند بیرون. آیه‌جانِ خدا زیر پا گذاشته شده: «و هرگز نفس محترمی که خدا قتلش را حرام کرده مکشید.»* تویِ حیاط غلغله است. صدای ذوالجناح می‌آید. سرخ است. دو سه نفر افسارش را گرفته‌اند. پشتِ سرش تابوت و گهواره‌ای. کُتل را می‌گردانند دورِ حسینیه. زن‌ها بالایِ حسینیه‌اند. شکلات می‌ریزند. بَرَنِش می‌کنند. شاباش می‌ریزند. اسکانس‌ها رنگارنگ از آسمان می‌ریزد رویِ سر ذوالجناح و عزادارنی که «یا مظلوم»‌شان به آسمان رسیده. امام را کشته‌اند. قاسم داماد نشده. دو پسرهای زینب. رَسم، رَسم است. دیده‌ام وقتی جوانِ داماد‌نشده‌ای را تشییع می‌کنند بر تابوتش پول می‌ریزند و شیرینی. زن‌های گراش بدن‌های جوان‌های کربلا را این‌گونه بدرقه می‌کنند به خیابان. و همه می‌ریزند به خیابان. امام را کشته‌اند. سینه‌زن‌ها جلو می‌روند. کتل و ذوالجناح پشتِ سر. و در آخر زنجیرزن‌ها. ...یک ربع مانده به اذان ظهر. همه حلقه زده‌ایم توی حیاط حسینیه. آفتاب مرداد می‌سوزاند. خم شده و با نوای «پسر سعد نه رحمی به علی‌اکبر کرد...» سنتی‌خوان به سینه‌ می‌کوبیم، مُشتِ کاه‌هایی که صبح به سرمان ریخته‌اند می‌ریزد کفِ حسینیه. آری... امام را کشتند، خاک بر سر ما شد... وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ و هرگز نفس محترمی که خدا قتلش را حرام کرده مکشید. اسراء، ٣٣ @ayehjaan
«آیه‌جان»
پی‌نوشت: رنگینک: یک نوع شیرینی خرمایی است که در جنوب بیشتر تهیه می‌شود. در رنگینک خرماها به هم چسبیده می‌شوند و هیچ فاصله‌ای بین‌شان وجود ندارد. بَرَنِش: همان شاباش ریختن است. که شامل اسکناس و شکلات می‌شود. گرچه در یک، دو جمله بعد اشاره شده که برنش چیست. نویسنده: مجتبی بنی‌اسدی عکاس: محمد وحدتی @ayehjaan
«آیه‌جان»
«روضه‌خونه‌ی ممد دیوونه» از دور که می‌دیدمش، می‌چپیدم زیر چادر مادر و چشم می‌گرداندم تا از لابه‌لای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گل‌وگشاد پر از لکه‌های خشکیده‌ی روغنی را می‌کشید روی زمین و دکمه‌های پیراهن جابه‌جا بسته شده‌ی چرک‌مرده‌اش را تاب می‌داد. چشم‌هایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهم‌تندیده. می‌فهمید ترسیده‌ام، دستش را می‌گرفت دور دهانش و صدایش را می‌انداخت توی شیپور دستی‌اش. می‌گفتند: «ممد دیوونه بچه‌ها رو می‌دزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو می‌کنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته». ممد ترسناک، تصویر کج‌ومعوج شکل‌گرفته‌ای بود در ذهنم. شادی بچه‌گانه‌ی‌ ته چهره‌اش، گاهی او را نرم‌تر نشان می‌داد. روزهایی که از دنده‌ی راست بلند می‌شد، می‌پرید جلوی عابرها و ماشین‌ها. شکم قلمبه‌اش را تکان می‌داد و دست‌هایش را نامنظم توی هوا می‌پراند. روزهای آن دنده، با چوب می‌دوید دنبال بچه‌ها، صدا بلند می‌کرد و با شکلک‌‌ و شیپور، دلهره می‌انداخت به جانشان‌. گاهی هم تکیه‌ می‌داد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه می‌کرد؛ با ناسزا و سنگ‌ریزه‌های توی مشتش. یک لقمه نانش را درمی‌آورد؛ یا با اسکناس‌هایی که کف دستش می‌گذاشتن یا با دعوا و چشم‌ پاییدن. ته‌مانده‌اش را هم می‌برد برای مادر زمین‌گیرش. آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسی‌ها. خانه‌شان دو کوچه آن‌ طرف‌تر بود، وسط درخت‌های توت. گچ پای مادر، نمی‌گذاشت که همراهی‌ام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا». فکر و خیال اما رهایم نمی‌کرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟» ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه‌ و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهن‌کجی می‌کرد. فکرها هجوم آوردند: «همه‌شون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون می‌زنه» و… سرش پایین بود. بدنم می‌لرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو می‌پریدم». «حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت‌ می‌کوبید روی پیراهن مشکی رنگ‌ورو رفته‌ و فین‌فین می‌کرد. مرثیه می‌خواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»‌ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشک‌های دانه‌درشتی که روی صورت سیاهش می‌غلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندان‌های زردش بیرون آمد. داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچه‌های نارگیلی ترک‌خورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگ‌زده‌ بدون قوری کنار پایش‌. اشاره کرد سمت بچه‌ها: «اینجا روضه‌خونه‌ی ممده! بشین! هر بچه‌ای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش می‌دم، ممد کاری نداره بهش». یک‌دفعه گریه‌ای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه‌ بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شده‌یِ مهربان! لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا خدا هیچکس را جز به اندازه‌ی توانایی‌اش تکلیف نمی‌کند. بقره، ٢٨٦ نویسنده: مریم فولادزاده @ayehjaan