«آیهجان»
«فقط خادمی میخواهم!»
چند سالی بود اربعین میرفتم و دوست داشتم حلاوت خادمی اربعین را بچشم. دلم میخواست، اما تلاشی نمیکردم. یعنی نمیخواستم تلاشی بکنم. میگفتم اگر آقا بطلبند، صدایم میکنند. مثل رزقهای دیگر.
اواخر محرم بود که یکروز صبح، پیامکی از استادم رسید. سازمان حج و زیارت، خادم میخواست و شمارهی مستقیم معاون زنان وقت سازمان، انتهای پیامک نوشتهشده بود. پس فردایش وقت مصاحبه بود. از ذوق نمیدانستم چه کنم. حال خودم را پیش کتاب الله بردم و پرسیدم خدایا بروم دیگر؟
خدای متعال فرمود: «وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ»
جزای بهتر از عمل، خدایا دمت گرم! و ادامهاش دیدم: «وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا» با خودم گفتم، خب این که واضح است. قطعا با رضایتشان راهی میشوم. پدر، حرفی ندشت. فقط میگفت: «سخت است، اذیت میشوی، اما اگر دلت میخواهد برو.» به مادر هم گفتم و جوابی نداد. فردایش با تمام ناز و ادای دخترانه، دوباره مطرح کردم: «مامانم! میشه نظرتون رو بگین. اگه بخوام برم، باید فردا برم مصاحبه.» مادر با نگرانی نگاهم کرد که: «دلم نیس از ما جدا شی.»
سال اولی بود که مادر قصد کرده بود با کاروان، راهی اربعین شویم و دلش میخواست کنارش باشم. اگر مهدیه سابق بودم، بغض میکردم، شاید هوای دلم هم ابری میشد و تگرگی میبارید. اما لبخند زدم و با قاطعیت گفتم:«باشه مامان جون هر چی شما بگین.» دلم خادمی میخواست و پیشنهاد هلو، روی هوا رفت.
دو سه روز بعد، دوستم پیامکی زد و فایل سفرنامه سال قبلم را خواست. ادامهاش نوشت: «ببخشید نمیتونم بگم برا چی میخوام، حالا بعدا میگم.» فایل را فرستادم و دو روز بعد زنگ زد که طرحم را پذیرفتهاند. آن هم پیش استادی که کاربلد، باسواد و منضبط بود. اینقدر این پیشنهاد خوب بود که سمت کتاب الله نرفتم.
دوشنبه جلسه معارفه و امضای قراردادها برگزار شد. قرار شد هر کس روایت خودش را بنویسد. من خادم شده بودم. این بار خدمت با قلم.
وَالَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ لَنُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَنَجْزِيَنَّهُمْ أَحْسَنَ الَّذِي كَانُوا يَعْمَلُونَ
وَوَصَّيْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَيْهِ حُسْنًا
گناهان آنان را كه ايمان آوردند و كارهاى شايسته كردند، مىزداييم و بهتر از آنچه عمل كردهاند پاداششان مىدهيم.
و ما به آدمی سفارش کردیم که در حق پدر و مادر خود نیکی کند.
عنکبوت/ ٧،٨
نویسنده: مهدیه مظفری
عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ
زمر، ٥٣
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
وَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ ۚ وَكَفىٰ بِاللَّهِ وَكيلًا
و بر خدا توکّل کن، و همین بس که خداوند حافظ و مدافع (انسان) باشد!
احزاب، ٣
@ayehjaan
«آیهجان»
«اربعین، انقلابی علیه خودم»
اربعین اولم بود. با دو کولهی سبک بیهیچ خوراکی و لباس اضافهای. به سختیاز چادر یدکی چشم پوشیدم و راهی شدیم. توی نجف، مهمان خانوادهای میشدیم که در فرودگاه مشهد دوست شده بودیم، در سالن انتظار نشسته بودم که مثل همیشه معاشرتم گل کرد، شروع کردم به صحبت با خانم عراقی و بچههایش. موقع خداحافظی، تلفنش را توی گوشیام نوشت و دستش را روی چشمش گذاشت و به فارسی با لهجه عراقی گفت: «اربعین بیاید، اینترنت، موجود؛ وایفای موجود، فیسبوک موجود». با لبخند غلیظی ازش خداحافظی کردم.
اولین شگفتانهی سفرم از خانهاش شروع شد. توی مهمانخانه، حین بازی نورالزهرا، یکهو زیادی صمیمی شد و زد توی گوشم! خشکم زد، نیموجبی چه دست سنگینی داشت! همان لحظه، مادرش با سینی غذا وارد شد و نورالزهرا از ادامه بازی صرفنظر کرد و بهخیر گذشت. صبح زود، مسافر راه شدیم. مسیر، به اندازه مقصد دلنشین بود. عمق وجودم سرشار از شوق بود.
اولین شب، توی موکب، موقع خواب، همهی لامپها را خاموش کردند الّا دو تا. جای من زیر یکی از همین لامپها بود. برای کسی که عادت داشت در تاریکی مطلق بخوابد، از این بدتر نمیشد. نور لامپ، صدای جوشکاری بیرون و صدای پچپچ خانمها همگی دستبهدست هم داد تا نخوابم، آرزو کردم کاش مثل خیلی از آنها در هر شرایطی خوابم میبرد. صبح با همسرم و سردرد و کجخلقی وارد مسیر شدم.
دومین شب توی موکب عراقیها، همهی چراغها خاموش شد، خندهام کش آمد. شادیام دوامی نداشت. عراقیها سر جایشان نشسته بودند و با میزان صدای هشتادِ تلویزیونی صحبت میکردند! در این شرایط برای کسی که عادت داشت در سکوت محض بخوابد، خواب، پدیدهی غیر ممکن و محالی بود! این شد که در سکوت همراهیشان کردم، حرفهایشان ادامه داشت تا چهار صبح که بالاخره راهی شدند.
شب سوم توی موکب ایرانی ساکن شدیم. مسئول انتظامات، جایم را نشان داد. بیست تا شارژر و موبایل کنار و بالای سر من به شارژ بود، نمیتوانست اتفاقی باشد. صدای انواع زنگها، نور گوشیها و تماسهای تصویری شده بود سوهان روحم. مدام صلوات میفرستادم که آتشفشان درونم فعال نشود. زمین موکب سرد و یخ بود. هر چه داشتم پوشیدم. خواب، همچنان از من فراری بود. صبح، از خستگی و سرما، تب و لرز به جانم افتاده بود. دو تا آمپول و چند آنتی بیوتیک مهمان بدنم شدند. با حرص زیر لب گفتم: «خدایا برنامه بعدیت چیه برام قربونت برم؟!»
شب وقتی از حرم برمیگشتیم، گفتم: «این جا همهش مال امام حسینه، پس هر جا دعا کنم قبول میشه، دعای الانم یه اتاقه با یه هیتر و لحاف و چایی! هر چند که محاله!» همسرم خندید. از آرزوهایم گفتم که یکییکی برآورده شده بودند، از اولین سفر کربلایم و تکهتکه شدن شیشه باورهایم و انقلاب! انقلاب علیه خودم! همانطور که حرف میزدم، زیر چشمی خانمی را میدیدم که به ما نزدیک میشود. آمد جلوتر: «سلام، ایرانی؟»، «سلام، بله»، نشست کنارم «امسال هیچکس مهمانم نشده، توروخدا بیاین خونمون، به امام حسین نمیذارم بد بهتون بگذره». هر چه گفتم ما در موکب هستیم، قبول نکرد. خانهشان نزدیک بارگاه حرّبن ریاحی بود و از حرم دور. با اصرار و التماس، اکراه و تردیدمان کمرنگ شد و رفتیم.
تعارفمان کرد به مهمانخانه. در را که باز کردم با این صحنه مواجه شدم: «فلاسک چای با نبات و خرما و ظرف میوه در کنار تشک و لحافها روبهروی هیتری که اتاق را گرم کرده بود.» عشق، صفا، خلوص، بخشش و ترک عادت در آن سفر، برنامهی امام حسین (علیهالسلام) بود برایم، باید بلد میشدم، باید یاد میگرفتم که تا دم مرگ رنج با انسان عجین است.
يَا أَيُّهَا الْإِنْسَانُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَى رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَاقِيهِ
اى انسان، تو در راه پروردگارت رنج فراوان مىكشى؛ پس پاداش آن را خواهى ديد.
انشقاق، ٦
نویسنده: سعیده تلان
عکاس: عطیه کشتکاران
@ayehjaan
6.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فقط خدا آخر قصهمونو میدونه پس فراموشش نکن.
@ayehjaan
«آیهجان»
«شکر نعمت، نعمتت افزون کند»
یک روز از سکونتمان در کربلا میگذشت. ساختمانی که ما را در آن اسکان داده بودند، سه طبقه بود. برای رفتن به طبقهی اسکان خانمها باید از طبقهای عبور میکردیم که آقایانِ خسته مثل شیربرنج کف زمین وارفته بودند و ماها باید با کلی احساس گناه از میانشان عبور میکردیم.
چند دختر بودیم. تصمیم گرفتیم جای بهتری برای سکونت پیدا کنیم. به چند موکب نزدیکمان سرک کشیدیم. چند روزی بیشتر تا اربعین نمانده و همهی موکبها پر شده بود. بقیهی دخترها راهشان را کشیدند و به همان ساختمان برگشتند. عبور از میان آنهمه مرد برای رسیدن به طبقهی سوم برایم به سختیِ کندن کوه بود.
نشستم روی پلهها و چشمم به در خانهای نیمه باز افتاد. چادری گوشهی حیاط برپا بود و جانپناه زوار خسته. داخل حیاط شدم و روی پلههای کنار حیاط ولو شدم. فهمیدم طبقهی بالای خانه در اختیار خانمهای زائر است. دلم کمی آرام گرفت. حداقل جایی برای ماندن پیدا کرده بودم. صبح که شد خانم جوان صاحبخانه در حالیکه با لهجهی عراقی گلایه میکرد، آمد و در حمام را قفل زد. یکی از خانمها که از اهالی جنوب بود، گلایهها را برایمان ترجمه کرد.
مرد صاحبخانه از دست خانمهای ایرانی که نظافت حمام و دستشویی را رعایت نکرده بودند، عصبانی بود و حین نظافت چیزهایی دیده بود که به نظرش بیحیایی تلقی میشد. آبشان سهمیهای بود و به علت اسراف بیش از حد، مخزنشان خالی شده بود و باید تا فردا صبر میکردند تا مخزن دوباره آبگیری شود. شوهرش دلخور بود از اینکه خانمها حرمت نان و غذا را رعایت نمیکنند. اگر در بر این پاشنه بخواهد بچرخد، شاید سال بعد این امکانات را در اختیار ایرانیها قرار ندهند.
گلایههایش، گلایههای من هم بود، اما شنیدنش از زبان یک بانوی سخاوتمند عراقی برایم سخت بود؛ نه از این جهت که چرا میگوید، از این جهت که بر طبق «کونُوا لَنا زَينا، و لا تَكُونُوا عَلَينا شَينا»* زین نبودیم و شین شده بودیم. نه فرهنگ ایرانیمان را درست نمایندگی کرده بودیم و نه فرهنگ اسلامیمان را.
قانون خانه میگفت «حق هر کس فقط دو شب اسکان» است. اما این وسط افرادی، پنج شب کنگر خورده و لنگر انداخته بودند. طبق قانون مهلت من تمام شده بود و باید جلوپلاسم را جمع میکردم. تسلیم تقدیر شدم و به همان ساختمان قبلی برگشتم.
فکر حرفهای صاحبخانه لحظهای رهایم نمیکرد. باید هم تشکر میکردم و هم از فرهنگمان اعادهی حیثیت. کولهام را در جستجوی چیزی که ارزش هدیه دادن داشته باشد، بیرون ریختم. عطر بهترین داراییام بود. از آنجایی که زبان عربی بلد نبودم نمیتوانستم احساساتم را شفاهی بیان کنم. اما مگر مرگ بود که چاره نداشته باشد، خدا خالق اپلیکیشن المنجد را بیامرزد. با ادبیات عرب نیمبندی که خوانده بودم، حس شرمساریام را در قالب کلمات بر روی کاغذ جاری کردم. خودم را به در خانه رساندم. خانم زیبا و مهربان عراقی با لبخند در را باز کرد. سلام کردم و نامه را تحویلش دادم. نامه را خواند و دائم تشکر کرد. برق خوشحالی را در چشمانش دیدم. عطر را گرفت، روی قلبش گذاشت. قول داد به عنوان یادگاری برای همیشه نگهش دارد. از خدا خواستم سال بعد، بد فرهنگیهای برخی از ما مانع فیضشان نشود. غافل از اینکه سال بعد کرونا مانع فیض همهی ما میشود.
لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذَابِي لَشَدِيدٌ
اگر مرا سپاس گوييد، بر نعمت شما مىافزايم و اگر كفران كنيد، بدانيد كه عذاب من سخت است.
ابراهیم، ٧
*زینت ما باشید نه باعث ملامت و سرزنش ما(مشكاة الأنوار : ١٣٤/٣٠٥)
نویسنده: مریم اردویی
عکاس: حمید عابدی
@ayehjaan
«آیهجان»
«موکب داعش»
«پای موندن ندارم». این را که گفتم، دیگر هیچکس نقطهی دردناک «نرو» را فشار نداد. رد داعش را زده بودند، همان حوالی. بازار حرفوحدیث داغ بود: «به چندتا موکب حمله کردن»، «یه اتوبوس پر از زائر رو گروگان گرفتن»، «امسال اربعین امنیت نداره».
صدای سایش کفشها بر سینه جاده میآمد. بانگ الرحیل را به سمت حسین(ع) زده بودند. کوله را بستیم. با دو بچه؛ پنجساله و هفت ماهه.
نه دلهرهای توی آن خیل جمعیت بود، نه خبری از داعش. قرص شده بودیم به «فهو حسبه». خستگی راه که غلبه کرد، از بین مکانهای مبیت، موکب جمعوجوری در انتهای یک دالان، چشممان را گرفت.
بچهها را قسمت زنانه، خواباندم پیش خودم. پتو را کشیدم تا روی گردن. یکدفعه فکر و خیالها توی ظلمات موکب آمد: «اگه بچهها تو این هجوم خواب، نیمهشب بیهوا برن بیرون چی؟ تو این بیابون غریب خشکیده کجا پیداشون کنم؟» زمزمهای پیچید: «آن دم که تو از ناقه افتادی و غش کردی، من بر سر نی بودم، مشغول دعا بودم»
تن دادم به خواب. چشمهایم گرم بود که با صدای انفجار پریدم. صدای مردهایی که «لا اله الا الله» میگفتند، با جیغ زنها قاطی شد. در آن تاریکی، با لرز پتو را کشیدم روی سر خودم و بچهها. با پای خودمان آمده بودیم قتلگاه؛ وسط موکب داعش. زیر سیاهی مطلق پتو، پرت شدم به روز عاشورا؛ به آن روضههای جگرسوز. وسط معرکه بودیم. حسن، با دست بسته و زانوی تاشده، خیره شد بود به من. یکدفعه خنجری چسبید بیخ گلویش و خون فواره زد. سر که افتاد، مادر وهب آمد؛ سر را برداشت و انداخت سمت سیاهپوش پیاده نعرهزن.
زنی گهواره علیرضا را تکان میداد. روضهخوان صدا بلند کرد: «اگر به من رحم نمیکنید، به این شیرخوار بیپناه رحم کنید». سیاهپوش تنومندی چشم دوخت به سپیدی حنجر. گوش تا گوش علیرضا را که برید، انداختش توی بغلم. روضهخوان هقهق کرد: «بس کن رباب زخم گلو را نشان نده، گهواره نیست دست خودت را تکان نده»
سیاهپوشها آمدند نزدیک. نفسم گرفت. محمدطاها با وحشت بغلم کرد، اما دستهایش زیر شمشیر مرد، تاب نیاورد. خون پاشید توی صورتم. روضهخوان گفت: «بزن به سینه برای عبدالله (س):
با نوای لا افارق با نگاهی اشکبار
تا میان معرکه با حال مضطر آمده»
تنها شدم؛ وسط نامحرمهای سیاهپوش. موهایم با روسری توی دستهای زمخت، تاب میخورد و بالا میآمد. روضهخوان فریاد زد: «خیز از جا آبرویم را بخر. عمه را از بین نامحرم ببر». دستوپا میزدم توی آن معرکه زجرآور که تاریکی رفت. روضهخوان آرام گفت: «خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد» برگشتم به موکب. مردی فریاد زد: «صلوا علی النبی(ص)».
صدای صلوات زن و مرد چسبید به در و دیوار موکب. سرم را از زیر پتو بیرون کشیدم. مردها، پشت به پنجره موکب ایستاده بودند. زن ایرانی کنارم، نیمخیز شد. زل زد به صورت خیسم و گفت: «میگن آشپزخانه موکب آتش گرفته، خدا خیلی رحم کرد.»
وَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ وَكَفَى بِاللَّهِ وَكِيلًا
و در کارها بر خدا توکّل کن، و تنها خدا برای مدد و نگهبانی کفایت است.
احزاب، ٣
نویسنده: مریم فولادزاده
عکاس: محمد وحدتی
@ayehjaan