eitaa logo
«آیه‌جان»
378 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«من از عهد آدم تو را دوست دارم» نویسنده: گوینده: تنظیم صدا: 🌺 آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«من از عهد آدم تو را دوست دارم» مهناز تقریبا چهل ساله بود. صورت سبزه‌ی بانمکی داشت. رژ صورتی نسبتا پررنگی زده بود. موهای مشکی‌اش از دو طرف شال قهوه‌ای خال‌دار روشنش، بیرون زده بود. دست‌هاش کشیده و استخوانی بود. بعد از گفتن سن و سال و محل تولد و...، رفت سر اصل ماجرا و حرف‌هایش را با این جمله شروع کرد: «نمی‌دونم چرا ولی از همون روزی که خواهرم عسل رو پشت در اتاق زایمان بغل کردم، عاشقش شدم!» گفتم: «همون‌موقع فهمیدی که سندرم داونه؟» کمی مکث کرد. آب دهانش را قورت داد. انگشتر توی دستش را جا‌به‌جا کرد. احساس کردم سال‌هاست که فراموش کرده عسل سندرم داون است. دستم را بردم جلو، گذاشتم روی زانویش و گفتم: «دختر منم فلج مغزیه.» لبخند زد. نه از خوشحالی. انگار حس امنیت و همدردی، مثل پیچک دور تا دور تنش را گرفت. صندلی‌اش را کشید جلوتر و گفت: «پرستار که بچه رو داد دستم، بهم گفت خدا صبرت بده، پرسیدم چرا؟ گفت خواهرت سندرم داونه.» وقت تولد عسل، مهناز پانزده ساله بوده. مادرش پنجاه سال را رد کرده بود و بیشتر کارهای بچه‌ها افتاده بود روی دوش دختر بزرگ خانه یعنی همین مهنازخانم ما. مادر هیچ‌وقت تفاوت دختر ته‌تغاری‌اش عسل را قبول نکرده بود. مهناز اما دور از چشم همه، بچه را بر می‌داشته و می‌رفته کاردرمانی و گفتاردرمانی. توی خانه هم ساعت‌ها با خواهرش تمرین می‌کرده تا بتواند مثل بقیه بچه‌های فامیل راه برود، بدود، عروسک‌بازی کند، شیرین‌زبانی کند. چرا؟ این همه اصرار و تلاش برای چی بوده؟ این سوال را من از مهناز پرسیدم. مهناز نگاهم کرد. انگار توی چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. بعد شالش را کشید جلو و گفت: «می‌دونید چیه؟ من خیلی دوستش داشتم، هنوز هم خیلی دوستش دارم.» مهناز این را گفت و من بی‌اختیار این شعر را برایش خواندم: «من از عهد آدم تو را دوست دارم/از آغاز عالم تو را دوست دارم.» عسل، تا نه سالگی مدرسه نمی‌رود. چرا؟ مهناز این سوال من را این‌طور جواب داد: «مادرم می‌ترسید. از شنیدن اسم مدرسه‌ی استثنائی. از این که فامیل و در و همسایه بفهمند دخترش به قول آن‌ها قاطی دیوانه‌ها درس می‌خواند. از این که عسل شبیه بقیه نباشد می‌ترسید. برای همین می‌گفت بگذار بزرگ‌تر شود. فکر می‌کرد بالاخره یک روز مدرسه عادی قبولش می‌کند.» مهناز اما کوتاه نمی‌آید، بعد از سه سال، با خواهش و التماس و دعوا، خواهرش را می‌برد مدرسه‌ی استثنائی و خودش هم مادریار مدرسه می‌شود. تا کی؟ تا سال آخر دبیرستان عسل. مادریار کسی است که همه‌ی کارهایی که یک مادر توی خانه برای فرزند دارای معلولیتش می‌کند را برای بچه‌ها انجام می‌دهد. پرسیدم: «چرا مادریار شدی؟ سخت نبود؟» مهناز نگاهم کرد و گفت: «خیلی سخت بود. مخصوصا اوایل. ولی من نمی‌توانستم عسل را رها کنم. نگرانش بودم. دلم می‌خواست کنارش باشم. این‌طوری هم خیالم راحت بود هم کمک خرجی داشتم.» وقت یازده سالگی عسل، مادر فوت می‌کند. به یک‌باره سیستم عصبی بدنش شروع به از کار افتادن می‌کند و در عرض یکی دو هفته، همه‌ی جانش را می‌گیرد. به این جای ماجرا که رسیدیم، مهناز دیگر نمی‌خندید. چشم‌هایش قرمز شده بود و سیاهی خط چشم و ریملش بیشتر به چشم می‌آمد. کمی سکوت کردیم. من مثل همه‌ی وقت‌هایی که کار مصاحبه‌هایم به جاهای سخت می‌رسد به گوشی‌ام ور رفتم. مهناز یک نفس عمیق کشید و گفت: «شب قبل از رفتن مادرم بهش قول دادم که تا آخر عمر مواظب عسل هستم. اصلا عسل دختر خودمه، می‌فهمید شما نه؟» سرم را به نشانه فهمیدن تکان دادم. دست‌هایش را گرفتم. سرد بودند. نگاهش کردم. دوباره برایم لبخند زد. یکی از قشنگ‌ترین لبخند‌هایی که دیده بودم. بعد گفت: «عسل خیلی برای مادرم نامه می‌نویسه، توی تمام نامه‌هاش این جمله هست؛ مامان جونم تو نگران من نباش آبجی مهناز جونم پیشمه!» بعد از مصاحبه تا برسم خانه چندین و چند بار این آیه‌ی عزیز را برای خودم خواندم: «وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ... وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ...» مهناز، خیلی خوب رسم امانت‌داری را بلد بود. وَالَّذِينَ هُمْ لِأَمَانَاتِهِمْ وَعَهْدِهِمْ رَاعُونَ و آنان که به امانتها و عهد و پیمان خود کاملا وفا می‌کنند. مومنون، 8 ✍️نویسنده: گرافیک: @photo_by_alef 🌺آیه‌جان: آیاتی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan