eitaa logo
«آیه‌جان»
453 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
«آیه‌جان»
«کم نیار، پافشاری کن» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: نمی‌شد. شل شدم. دست پس کشیدم و سرم را بالا آوردم. دور میز ، هنوز شلوغ بود. صدای آرام صحبت‌هایش مثل حریر، گوشم‌ را نوازش می‌داد. کاش بلند‌تر حرف می‌زد. نفس گرفتم بعد دوباره قلم دزفولی عنابی‌رنگ‌ را برداشتم و در مرکب فرو بردم. وحشی قلم را از بالای کاغذ فشار دادم و کم‌کم انسی را هم پایین آوردم. حالا کشیدگی الف و ...نشد! کم آوردم. یاد کارهای این هفته‌ی افتادم. یادِ دیروز آخر وقت که عاتقه بعد کلاسش، در اتاق انجمن را باز کرده بود. بعد با چشم‌های گشاد شده نگاهم کرده بود: «هنوز اینجایی تو؟ مگه تموم نشد؟» و من مثل پخته روی میز پخش شده بودم: «کم آوردم...» سر تکان دادم و دوباره قلم را در مرکب فرو بردم، نوک وحشی گیر کرد به لیقه. عقبش کشیدم. یک قطره سیاه، شتک زد روی کاغذ گلاسه و محدب ماند: «هوف.» لبهایم را فشار دادم به‌هم. خواستم رویش بگذارم که صدای استاد بلند شد: «مرکب خطاطی، مثل مردمک چشم آدمیزاد، سواد اعظمه؛ پر از حرف و کلمه و اشاره.» قطره را نگاه کردم؛ یعنی چه می‌گفت؟ پروژه‌ی دانشگاه دوید به خاطرم. همان‌وقت که جواب نمی‌داد و اجرایش به مشکل خورده بود و من رو‌به‌روی مونیتور به خط‌های ریز به‌هم فشرده‌ی برنامه نگاه می‌کردم که «چرا نمیفهمم‌َش؟» صدای کشیده شدن قلم نی بچه‌ها روی کاغذ، کلاس را پر کرده بود. یک لحظه چشم بستم و فقط به این گوش دادم؛ یعنی چه می‌گفت؟ ابرو بالا انداختم. تکالیف کلاس زبان و پاورپوینت ارائه‌ی و کارهای خانه... مثل تیر روانه شد. سریع چشم باز کردم. قلم را این‌بار از این‌طرف کاغذ سُراندم. تیزی تشدید را با وحشی و انسی قلم تقسیم کردم‌ و قوس آخر را... نشد. باز هم خراب شد. قلم را فرو بردم در و دوباره... نشد؛ لام کج شد. یاد افتادم و نگاه دستیار جوان استاد. وقتی پشت در با تحقیر نگهَم داشته بود که با این پوشش نمی‌توانی بیایی توی الکترونیک. و من نمی‌فهمیدم چرا. نه مواد شیمیایی بود و نه... دندان‌هایم را به‌هم فشار دادم و قلم را روی میز انداختم. دستم را بالا آوردم؛ می‌لرزید. سنگینی نگاه دو نفر از کنار دستی‌هایم را روی صورت و کاغذم حس می‌کردم. دیگر نمی‌توانستم بمانم. بودم. بودم... من خیلی معمولی بودم‌. از روی چرمی بلند شدم. وسایلم را جمع کردم و توی کیف گذاشتم. به سمت میز استاد جلو رفتم. خواستم خداحافظی کنم که دیدم خم شده و روی یک کاغذ بزرگ چیزی کتابت می‌کند‌. کارش که تمام شد، سرش را بالا آورد و برگه گلاسه را به سمت من گرفت. جا خوردم. جلو رفتم‌. نگاهش همه تبسم شد و ریش‌های یکدشت مشکی‌‌اش آرام تکان خورد: «هر وقت احساس کردی این آخر توئه؛ دیگه‌ نمی‌تونی بنویسی، اون‌وقت وقتشه؛ بنویس. رمزش همینه. کافیه بهش ایمان داشته باشی.» چند نگاهش کردم. احساس می‌کردم همه نگاهم می‌کنند. اما او، آرام، سرش را پایین انداخت.‌ برگه‌ی دیگری برداشت و شروع کرد به و توضیح شکل کتابت حروف. عقب رفتم و نوشته‌ی روی برگه را خواندم. باز ایستادم و استاد را نگاه کردم که غرق نوشتن بود. پشت میزم برگشتم. شاخه‌ی سبز و ترد پتوس روی میز را نگاه کردم. قلم و مرکب را بیرون آوردم و دوباره مشغول شدم. قلم روی کاغذ سر می‌خورد و من، آیه‌ی دستخط استاد را زیر لب، زمزمه می‌کردم. فَاسْتَقِمْ كَمَا أُمِرْتَ وَمَنْ تَابَ مَعَكَ وَلَا تَطْغَوْا إِنَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ بَصِيرٌ پس همان‌گونه که فرمان یافته‌ای، استقامت کن؛ و همچنین کسانی که با تو بسوی خدا آمده‌اند (باید استقامت کنند)! و طغیان نکنید، که خداوند آنچه را انجام می‌دهید می‌بیند! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan