«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
#عبداللهبنعمر، زنش را در حالی #طلاق داد که در دورهی عادت ماهیانه بهسر میبرد. آیهی یک #سوره_طلاق نازل شد و خداوند خطاب به #پیامبر فرمودند که به قومش بگوید زنان خود را در دوران پاکی و زمانی که هنوز آمیزشی نداشتهاند طلاق دهند. در حقیقت خداوند با این خطاب، هم احترام پیامبر را میان قومش بیشتر کردند و هم خواستند ایشان بر اجرای حدود و #قوانین_الهی نظارت داشته باشند.
در حديثى از #امام_صادق عليهالسّلام مىخوانيم: «خداوند چيزى را كه نزد او منفورتر از طلاق باشد، حلال نكرده است.» ولی گاهی همین حلالِ منفور، ضرورت میشود و نمیتوان جلوی آن را گرفت. خداوند در آیهی یک سورهی طلاق از زنانی که از همسرانشان طلاق میگیرند خواسته تا سهبار عادت ماهیانه و پاک شدن صبر کنند و آنگاه اگر خواستند #شوهر دیگری اختیار کنند. این فاصله را «عده» میگویند. مرد باید در این دوران نفقهی همسر مطلقهی خود را بپردازد و زن میتواند در خانه و نزد #همسر و فرزندانش بماند.
نکتهی طلایی این آیه و اینکه چرا خداوند خواسته زن در خانهی خودش بماند، همین مسئله است که در پایان آیه به آن اشاره شده:
«لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذلِكَ أَمْراً» یعنی تو چه میدانی شاید خداوند بعد از این، امری بهوجود آورد و فرجی حاصل شد.
شاید زن و مرد بدون نیاز به #عقد مجدد دوباره رجوع کردند و جدایی بین آنها شتابزده نشد.
پیامبر خوبیها فرمود: «ازدواج كنيد و طلاق ندهيد كه با طلاق، عرش خدا به لرزه در مىآيد»
انسان در سختترین شرایط، باید امید خود را از دست ندهد و از #رحمت و #حکمت خداوند در زندگیاش ناامید نشود که این امیدواری در اوج #ناامیدی شاید دریچهای تازه باز کند. شاید از این ستون تا آن ستون، فرجی باشد برای ادامهی زندگیاش.
کوی نومیدی مرو اومیدهاست
سوی تاریکی مرو خورشیدهاست
«مولانا»
#تفسیر_آیه
#طلاق_1
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«تو چه میدانی...؟!»
✍ نویسنده: #محمدحسین_بهزادفر
📷 عکاس: #محمد_وحدتی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#طلاق_1
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«تو چه میدانی...؟!»
✍ نویسنده: #محمدحسین_بهزادفر
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
روزهای بعد از فوت #پدرم، بسیار سخت میگذشت. حوصلهی هیچچیز و هیچکس را نداشتم. کار و #درس و #دانشگاه که جای خود، امور روزمرهی زندگی را هم کنار گذاشته بودم. شبها #صبح میشدند و روزها #غروب میکردند؛ و من فقط #انتظار میکشیدم. با این که خودم درون #قبر رفته بودم و #تلقین خوانده بودم و شانههای مردانهاش را تکان داده بودم، هنوز باور نداشتم. روزهای #انکار را سپری میکردم. انتظارِ سخت و البته بیفرجامی بود. هرچه با خود گفتم، بالاخره درب خانه را باز خواهد کرد و باز خواهد گشت، بیفایده بود. نیامد و برنگشت. چهلمین روز هم که گذشت، انکارِ من در حال تبدیل به «جنون» بود. فلجکننده و ترسناک...
پیامدهای این #فقدان تازه داشت خودش را نشان میداد. بیانگیزگی، بیحوصلگی و #خستگی مفرط کوچکترین علائمش بودند. لب، شاید به یک مطلب بامزه، میخندید؛ اما #قلب هنوز خندهاش نمیآمد. از همه بدتر این بود که کسی حالم را نمیفهمید؛ مگر آنکه خودش پیشتر چنین موقعیتی را تجربه کرده بود. دیگر خبری از آن پسر پر از انگیزه و شور سابق نبود...
روز تولدم که رسید، جای خالیاش از هر زمان دیگری بیشتر احساس میشد. دیگر جان به لب شده بودم. پس از هفتهها، بار دیگر عازم جلسهی هفتگیمان شدم که مطمئن بودم حال و هوایم را عوض خواهد کرد. وقتی رسیدم، استاد مشغول صحبت از حقیقت #توکل بر خدای متعال بود. من که نشستم، موضوع را نیمهکاره رها کرد و بدون اینکه نگاهم کند یا اشارهای کند که دیگران متوجهم شوند، سرش را پایین انداخت و گفت: «#سختی پایدار نیست و درون هر سختی، آسانی و فرج است. لاتدری؟! لَعلَّ اللهَ یُحدِثُ بَعدَ ذلِك أمرا... اسباب آسانی، در دل سختی با انجام وظیفه مهیا میشود. بلند شو باباجان! بلند شو وظیفهات را انجام بده...» نفس استاد، کار خودش را کرد...
چند هفته از آن شب میگذرد. هنوز هم روزگار به #سختی و #دلتنگی میگذرد، اما هر وقت ناامیدی نزدیکم میشود تا زمینگیرم کند، طنین کلام خدا، با صدای استاد در گوشم میپیچد که: «تو نمیدانی! شاید خداوند بعد از این، وضع تازهای فراهم کند...»
لَا تَدْرِي لَعَلَّ اللَّهَ يُحْدِثُ بَعْدَ ذَلِكَ أَمْرًا
تو چه دانى، شايد خدا از اين پس امرى تازه پديد آورد.
#طلاق_1
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
آیا تا کنون شاهد اتفاق یا تحولی در زندگیتان بودهاید؟ طوری که انگشت به دهان بمانید و بگویید این اتفاق حتما معجزهای از طرف خدا بوده. این تحولات و معجزاتی که به یکباره زندگیمان را زیر و رو میکند همهشان لطف وعنایت الهی هستند که گاهی خودمان را هم شگفتزده میکنند.
پیامبران و امامان هم برای انجام رسالتشان، معجزات زیادی داشتهاند که #خداوند برای اثبات حقانیت خود، بر آنان نازل میکرده. بزرگترین معجزهای که نظیر آن در هیچ دورانی اتفاق نیفتاد، نزول یکبارهی #قرآن بر قلب نازنین #پیامبر بوده. او آيـات و سـوره هـاى طـولانـى را بـا يـكـبـار تـلاوتِ #جبرئیل، به خاطر مى سپرد و چيزى را فراموش نمىكرد.
خداوند در راه انجام این #رسالت بزرگ که بر دوش پیامبر گذاشته بود هم سعهی صدر به ایشان داد (أَ لَمْ نَشْرَحْ لَكَ صَدْرَكَ) و هم آسان شدن امر دعوت که در آیهی ۸ سورهی اعلی به آن اشاره شده: «وَ نُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرى».
در زمان نزول این #آیه، جامعهی مکه در شرایط بسیار سختی بود و مقدراتِ ناراحت کنندهای را تجربه میکرد. خداوند در این آیه به پیامبر خاطرنشان میکند: در راهى كه تو در پيش دارى #مشكلات و سختیها فراوان است، از یک طرف گرفتن آیههای وحی و به خاطر سپردن آنها؛ از طرف دیگر تبليغ رسالتی که تو بر دوش داری و همچنین انجام كارهاى خير در میان امتت و عمل به آنها. خداوند با نزول این آیه، پـيامبر (ص) را دلدارى میدهد که ما تو را آنچنان رهنمون مىشويم كه همواره براى دعوت و تبليغ شریعت #اسلام و پذیرش #وحی، با آسانترين راه به موفقیت برسی. در این راه امتت را هدايت كنى و با کافران #اتمام_حجت کنی.
کلام قرآن به گونهای نازل شده که در هر عصر و زمانهای کاربرد دارد. همچنین خداوند دست یافتن به #معارف قرآن را برای هر کس که خواهان آن باشد آسان ساخته، که اگر چنین نمیبود عقل آدمی به شناخت یک کلمه از کلمات پروردگار نمیتوانست برسد.
#تفسیر_آیه
#اعلی_8
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«روزهای آسانی در راه است»
✍ نویسنده: #زهرا_طالبی
📷 عکاس: #مهسا_مختاری
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#اعلی_8
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«روزهای آسانی در راه است»
✍ نویسنده: #زهرا_طالبی
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
سالها قبل #ناامیدی تمام وجودم را فراگرفته بود. #بیماری، مثل موریانهی در چوب تمام جسمم را بیامان میجَوید. کابوسهای سیاه روحم را به بند کشیده بودند. به سختی و با تکیه بر دیوار راه میرفتم. عاجز بودم از حرف زدن. شبیه گنگی خواب دیده؛ میدیدم اما گویی نمیدیدم، میشنیدم اما گویی نمیشنیدم. هر لحظه آرزوی #مرگ میکردم. در ذهنم مدام این فکر بود که پایان شب سیاه زندگی مرا صبح سپیدی نیست... یادم هست صدای پزشک را شنیدم که گفت: «اجازه بدین بخوابه. برای غذا خوردن هم بیدارش نکنید، حتی برای نماز.»
با آنکه حالم ناخوش بود و درک درستی از اطرافم نداشتم؛ با هر زحمتی که بود، وضویی میگرفتم و هر جور که بود نمازم را میخواندم. چانهام را به سختی تکان میدادم که نمازم در #سکوت نباشد اما صدایی از حنجرهام بیرون نمیزد و میزدم زیر گریه... چه چیز را باید میفهمیدم که تاوانش این همه بیماری و رنج بود؟ آیا خدا مرا رها کرده بود؟ آیا فراموشم کرده بود؟ نه! این من بودم که #رحمت خدا را فراموش کرده بودم. نماز میخواندم اما ناامیدانه. دعا میکردم اما ناامیدانه.
اما بالاخره قرآنخواندنهای پدرم بالای سرم و #نذر و نیازهای مادرم جواب داد، همینطور داروهایی که پزشک تجویز میکرد. پس از روزها بیماریِ سخت، یک روز با صدای #اذان_صبح بیدار شدم. حال غریبی داشتم. سبک بودم، مثل پرِ کاهی در باد. انگار جانی دوباره در وجودم دمیده شده بود. یا نه! اصلا انگار دوباره به دنیا آمده بودم. پاهایم جان گرفته بود. بینیاز از تکیه بر دیوار راه رفتم. #وضو گرفتم. به نماز که ایستادم لب از لب گشودم و صدا از حنجرهام بیرون آمد. اشکهایم شبیه قطرات شبنم، دانه دانه روی سجاده میچکید. قرآن کوچکم را باز کردم بلکه پاسخی از خدا بگیرم تا آرامتر شوم!
خداوند با این آیه به زیبایی تمام پاسخم را داد: «وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى»
و روان گردانیمت به سوی آسانی (آسانترین راه)
غمهایم به شادی بدل شد، #قرآن را به سینهام فشردم و با اشک و لبخند به خدا گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر شاکرم... از آن روز قایق کوچک زندگی من از دریای طوفانی، رو به ساحل امنی در حرکت است، هر چند گاهی گرفتار امواج کوتاه و بلند دنیا میشود اما از #طوفان سیاه دیگر خبری نیست. خوب بر جانم نشست که دنیا همچون دریاست، یک روز آرام و آفتابی، یک روز متلاطم و طوفانی. اگر گرفتار طوفان شدم، خدایی هست که نجاتم بدهد.
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى
و تو را به كيش آسان توفيق دهيم.
#اعلی_8
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
توکل بر خدایت کن/ کفایت میکند حتماً
اگر خالص شوی با او/ صدایت میکند حتماً
در زمان #موسی علیهالسلام #خشکسالی شد. آهوانِ دشت، نزد موسی رفتند که ما از تشنگی تلف میشویم، از خداوند درخواست #باران کن! موسی «ع» به درگاه الهی شتافت و داستان آهوان را بازگو کرد! خداوند فرمود: «موعد آن نرسیده.» موسی هم برای آهوان جواب رد آورد!
تا اینکه یکی از آنها، داوطلب شد که برای صحبت و #مناجات بالای کوه طور رود. آهو پیش از رفتن، به دوستان خود گفت: «اگر من جستوخیزکنان پایین آمدم بدانید که باران میآید وگرنه امیدی نیست!»
آهو به بالای کوه رفت و حضرت حق به او هم جواب رد داد. اما هنگام بازگشت، وقتی به چشمان منتظر دوستانش نگاه کرد، ناراحت شد! با خودش گفت: «دوستانم را خوشحال میکنم و توکل میکنم. تا پایینرفتن از کوه هنوز امید هست!» و جستوخیزکنان پایین رفت. تا آهو به پائین کوه رسید، باران شروع به باریدن کرد!
موسی علیهالسلام معترض پروردگار شد. خداوند فرمود: «همان پاسخ تو را آهو نیز دریافت کرد با این تفاوت که، آهو دوباره با #توکل حرکت کرد و این #پاداش توکل او بود!»
خداوند در آیهی ۹ #سوره_مزمل به این مسئله اشاره کرده و از بندگانش خواسته که در تمام امور زندگی فقط او را وکیل خود بگیرند و فقط بر او #توکل کنند. خدایی كه تمام جهان هستی از #مشرق و #مغرب در سیطرهی #حکومت اوست؛
چگونه انسان بر او توكل نكند، و كار خويش را به او نسپارد. در حالىكه در پهنهی جهان هستى غير از او حاكم و فرمانروا و معبودی نيست.
ربوبیّت خداوند نسبت به مشرق و مغرب، دلیل یکتایى او و لزوم توکّل بر او است. «ربّ المشرق والمغرب لا اله الاّ هو فاتّخذه وکیلاً» پس به خدایی که همهی كارها به او ختم میشود توکل کن و همهی امورت را به خودش بسپار.
#تفسیر_آیه
#مزمل_9
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #فاطمه_رامشک
📷 عکاس: #زهرا_صالحی
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#مزمل_9
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«زیر آوار بیکاری»
✍ نویسنده: #فاطمه_رامشک
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
کلافگی کاری با من کرده بود که #اسکندر_مقدونی با #تخت_جمشید. انگار در یک دخمه گیر افتاده بودم که دیوارهایش مدام نزدیک و نزدیکتر میشدند. نگاه میکردم که زنهای دیگر چطور کار میکنند و در روزگار بد اقتصادی، هم کمک #خرج همسرشان هستند و هم برای خودشان #هویت و #جایگاه_اجتماعی میسازند. نیاز به داشتن یک #شغل، حالا هرچه که باشد، مثل #علف_هرز تمام خاک وجودم را پر کرده بود.
آگهیهای #دیوار را شبانهروز چک میکردم. به خیلیهایشان هم پیام دادم. چند جا را هم دوست و آشنا پیشنهاد کردند. نتیجه این شد که یک روز را در یک زیرزمین تاریک گذراندم که اسمش کارگاه طلاسازی بود. چهل دقیقه از خانه تا آنجا راه بود. فکر کردن به هشتاد دقیقه رفت و برگشت مغزم را متلاشی میکرد. ساعت کاری زیاد و محیط زندانگونَش باعث شد که همان یک روز بشود آخرین روز.
دفعهی بعد رفتم به یک #دندانپزشکی. فاصلهای تا خانه نداشت و روی هم رفته، رفت و برگشتم نیم ساعت طول میکشید. قرار بود دو هفته بدون #حقوق و به عنوان #کارآموز مشغول باشم که در کمال تأسف باید بگویم باز هم روز اول شد روز آخر. اختلاف فرهنگی بین من و همکارها و همینطور ساعات زیادی که باید ایستاده کارها را انجام میدادم، باعث شد دیگر مسیرم به آن طرفها نخورد.
البته چرا، بعد از آن دوباره هم رفتم همان نزدیکیها. دقیقا روبهروی دندانپزشکی یک مهدکودک بود که دوستم گفته بود #مربی میخواهند. انگار داشتم به غرب و شرق میزدم در تمنا و جستوجوی کار. دوره مربیگری مهدکودک را گذرانده بودم و فکر کردم این میتواند موقعیت خوبی باشد. اینجا کمی بیشتر دوام آوردم، حدود یک هفته. حقوق کم و انرژی زیادی که این کار از من میگرفت، علیرغم علاقهای که به آن داشتم دلیل قطع همکاریام شد.
اینجا بود که دخمه با دیوارهای نزدیکشوندهاش آوار شد روی سرم. مشکل از کجا بود؟ چرا من نمیتوانستم مثل خیلی از زنها یک جا بند بشوم و کار کنم؟ بعدا که توانستم از میان خرابهها خودم را بیرون بکشم، فهمیدم جای متر کردن شرق و غرب شهر، باید پناه ببرم به آغوش کسی که مشرق و مغرب را روی یک انگشت میچرخاند. خودم را به وکیلم سپردم و بس.
مدتی به هیچکدام از آگهیهای درج شده در دیوار محل ندادم و تقریبا از فکر کار بیرون آمده بودم که یک پیشنهاد کاری جواب همه سؤالهایم را داد. فکرش را بکنید، من که یک روز و دیگر نهایتا یک هفته عمر مفید حضورم در کارها بود، دو سال در یک پروژه نویسندگی دورکاری مشغول بودم و به سرانجام رساندماش. اینطور بود که فهمیدم انگیزهی #محرک من و عامل پایداریام در کارها، بودن در خانه است. همان جایی که دوست داشتم باشم و همان نقطهای که هیچ جای دیگری مثلش نیست.
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا
همان خدای مشرق و مغرب عالم که جز او هیچ خدایی نیست او را بر خود وکیل و نگهبان اختیار کن.
#مزمل_9
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
همچو خورشید به ذرات جهان قسمت کُن/ گر نصیبِ تو ز گردون، همه یک نان باشد.
«صائب تبریزی»
#ابوطلحه_انصاری، یکی از یاران #پیامبر (ص)، در #مدينه #نخلستان و باغی زيبا داشت که زبانزد همه بود. در آن باغ، چشمهی آب صافی بود که هر وقت پيامبر (ص) به آن باغ میرفتند، از آن آب ميل میکردند و #وضو میگرفتند. پس از نزول آيهی ۹۲ #آلعمران، ابوطلحه خدمت پيامبر آمد و گفت: «میدانيد که محبوبترين اموال من در همين باغ است و میخواهم آن را در راه خدا انفاق کنم تا ذخيرهای برای آخرتم باشد.» پيامبر فرمودند: «آفرين بر تو، آفرين بر تو! اين ثروتی است که برای تو سودمند خواهد بود.» سپس فرمودند من صلاح میدانم که آن را به خويشاوندانِ نيازمند خود بدهی. ابوطلحه به دستور پيامبر عمل کرد و آن باغ را ميان بستگان خود تقسيم کرد.
خداوند در آیهی ۹۲ آلعمران، به یکی از نشانههای #ایمان اشاره کرده، مىگوید: «شما هرگز به حقیقت برّ و نیکى نمىرسید مگر اینکه از آنچه دوست دارید در راه خدا #انفاق کنید» (لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ).
انفاقی انسان را به مراحل بالای قرب به خداوند میرساند که انفاق از «مِمّا تُحِبُّونَ» باشد. #حضرت_علی (ع) در بستر پیامبر (ص) خوابید، از جان خود مایه گذاشت و #سلامت او را تأمین کرد. گذشت از هر چیز اعم از مال و جان و آبرو، میشود انفاقِ «مِمّا تُحِبّونَ».
وقتى #حضرت_زهرا عليهاالسلام را در شب #عروسى به خانهی شوهر مىبردند، فقيرى از حضرت پيراهن كهنهاى درخواست كرد. فاطمهی زهرا به ياد آیهی «لَنْ تَنالُوا الْبِرَّ ...» افتاد و پيراهن عروسیاش را به او بخشيد.
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
«سعدی»
#تفسیر_آیه
#آلعمران_92
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
📷 عکاس: #عطیه_کشتکاران
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_92
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«لاف نیکوکاری نزن»
✍ نویسنده: #عطیه_کشتکاران
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
پرده اول
چند بار اینپا و آنپا کردم تا بالاخره جلو رفتم و گفتم: «سلام!» آن سالها پای ثابت برنامههایش بودم و #معنویت و اخلاقی که از سر و رویش میبارید مجذوبم کرده بود. در #فرودگاه هم همانقدر متین و نجیب بود که از پشت قاب شیشهای #شبکه_قرآن. کت و شلوار طوسی سادهای به تن داشت و #تسبیحِ سبزِ دانه درشتی میان انگشتانش میلغزید. برای اثبات برادریام نشانیِ برنامهها را گفتم، نظر و تحلیلی تنگش چسباندم و از انس و رفاقتم با #قرآن پرده برداشتم. به قد و قامت نوجوانیام نمیآمد این اظهار فضلها. با هر تبارکالله و تحسینش بیشتر هوا برم میداشت و باد در غبغب میانداختم. به چند دقیقه نکشیده صدای عشوهداری در سالن پیچید، نگاهی به ساعتش انداخت و گفت باید به پروازش برسد. #تسبیح دانهدرشت را جلو آورد و با تبسم ریزی گفت دعایم کنید. پر کشیدم. تسبیح در کف دستم فرود آمد و دیگر از من جدا نشد.
پرده دوم
همینطور که تسبیح را در دستم می چرخاندم #گنبد خضرا از پشت منارهها به چشمم آمد. دست بر سینه گذاشتم و سلامی دادم. #ذکر خاصی نمیگفتم. دانهها را یکییکی رها میکردم و از صدای برخوردشان به هم سرکیف میشدم. در سه روز گذشته این #تسبیح همدم روز و شبم شده بود. لحظهای آن را از خودم جدا نمیکردم. یاد رفاقتهای قرآنی و تلاوتهای دلنشین و حالا شیرینی #زیارت همه با هم در صدای تق و توق دانههای تسبیح برایم زنده میشد. زوال ظهر بود. با مادر پا تند کردیم که به #نماز_جماعت برسیم اما خوردیم به همهمهی درهای ورودی و مسیرمان سد شد. حتی به قدر سجادهای فضا برای اقامه بستن نداشتیم. ناچار کنار ستونی بر سرامیکهای سفید و براق نشستیم تا #نماز تمام شود. بازتاب آفتاب حجاز بر آن سطح براق چشمانم را به اشک انداخت. خواستم چادر را روی صورتم بیندازم که نگاهم در نگاه خانم عرب زبانی گره خورد. نمیدانم اهل کجا بود. با اینکه چند کلامی #عربی میدانستم اما در آن لحظه هیچ کلمهای میان ما رد و بدل نشد. چشم دوخته بود به تسبیحی که در آن نور بیشتر خودنمایی میکرد. در دلم خدا خدا میکردم به آن نظر نداشته باشد. به ثانیه نکشیده خواستهاش را نشانم داد. انگشت اشاره را به سمت تسبیح گرفت و بعد به خودش اشاره کرد. من و جدایی از این تسبیح؟ هرگز. سرم به چپ و راست گرداندم و با گردن دست بر سینه گذاشتم به نشانه عذرخواهی. نمیدانم زبان بدنم را فهمید یا نه. فقط یک کلام توانستم بگویم: «لا! هدیه».
پرده سوم
نزدیک #هتل بودیم که ولولهای به جانم افتاد. دستی به کیفم کشیدم و باز هم آرام نشدم. ایستادم. کیف را زیر و رو کردم. نشانی از تسبیح نبود که نبود. چشم ملتمس خانم عرب پیش چشمم مجسم شد و حلقه اشکی دیدم را تار کرد. صلوات پشت صلوات که نشانی از تسبیح بیابم. دستم را همه جای کیف گرداندم. نور خورشید از سوراخ بزرگ ته کیف بیرون زد. رفیق خوب در ناچاریهایمان خودش را جلو میاندازد و دلداری میدهد. اولین آیه از جزء چهارم قرآن همانجا توی سرم با #ترتیل استاد #پرهیزگار پخش شد. همان که همیشه دوست داشتم وقت پرسش از محفوظات قسمتم شود و مثل بلبل بخوانم حالا در زندگی قرعهاش به نامم افتاده بود. میگفت تا وقتی نتوانستی از خواستنیهای زندگیات بگذری و از محبوبت دل بکنی، لاف #نیکوکاری نزن! حقیقت نیکی همان جاست که آنچه از جان و دل دوست میداری را با تمام وجود ببخشی. نگاه بیکلام و پرحرف خانم عرب تا همیشه به این آیه دوخته شد برایم.
لَنْ تَنَالُوا الْبِرَّ حَتَّى تُنْفِقُوا مِمَّا تُحِبُّونَ وَمَا تُنْفِقُوا مِنْ شَيْءٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِيمٌ
نيكى را در نخواهيد يافت تا آنگاه كه از آنچه دوست مىداريد انفاق كنيد. و هر چه انفاق مىكنيد خدا بدان آگاه است.
#آلعمران_92
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
✍ نویسنده: #مرجان_اکبری
هنگامىکه #پیامبر (ص) به همراه مسلمانان مشغول حفر #خندق در اطراف «#مدینه» بود، ناگهان در میان خندق، سنگ سفیدِ بزرگ و سختى پیدا شد که مسلمانان از شکستن و حرکت دادن آن عاجز ماندند.
«#سلمان» نزد پیامبر آمد و جریان را گفت. پیامبر وارد خندق شد و کلنگ را محکم بر سنگ فرود آورد. از برخورد کلنگ، جرقهاى بلند شد. پیامبر تکبیر پیروزى سر داد و مسلمانان با او هم صدا شدند. با فرود آمدن کلنگ دوم، باز جرقهای بلند شد و قسمتى از سنگ شکست و دوباره صداى #تکبیر فضاى اطراف را پر کرد.
براى سومین مرتبه، کلنگ را بلند کرد و از برخورد دوباره با سنگ، جرقهاى دیگر بلند شد و اینبار، بقیهی سنگ درهم شکسته شد. صدای تکبیرِ پیروزی برای سومین بار در فضای خندق پیچید.
«سلمان» گفت: «امروز وضع عجیبى از شما دیدم!»
پیامبر(ص) در جواب فرمود: «در میان جرقهاى که بار اوّل بلند شد، کاخهاى #حیره و #مدائن را دیدم و #جبرئیل به من بشارت داد که آنها در زیر پرچم #اسلام قرار خواهند گرفت! در جرقهی دوم کاخهاى #روم را دیدم، و باز او به من خبر داد که در اختیار مسلمانان قرار خواهد گرفت.
در سومین جرقه، کاخهاى #صنعاء و سرزمین #یمن را دیدم و باز او به من بشارت داد که مسلمانان بر آن پیروز مىشوند و من در آن حال، تکبیر پیروزى گفتم، اى مسلمانان به شما مژده باد!...»
مسلمانان خوشحال شدند و خدا را شکر کردند. اما منافقان، ناراحت شدند و با اعتراض گفتند: «چه آرزوى باطل و چه وعدهی محالى؟! اینها از ترس جان خود، خندق کندهاند و یاراى جنگ ندارند؛ در حالیکه خیال فتحِ کشورهاى بزرگِ جهان را در سر مىپرورانند.»
درآنجا آیهی ۲۶ #سوره_آلعمران نازل شد و به آنها پاسخ داد.
خدایا! وجود بندگانت نفوذناپذیر است، مگر انسان از این خمیرمایه دور شده باشد. تو بندههایت را #عزت میدهی تا از فتنههای شیطان در امان بمانند و آنكه چشمش فقط به سوی توست عزیز میگردد. «تُعِزُّ مَنْ تَشاءُ»
خدایا! تو بندگانت را هدایت میكنی تا شاهد بر یگانگی تو باشند. حال اگر كسی تو را نبیند، او را ذلیل میكنی! اگر دشمنت شد، او را در #دنیا و #آخرت ذلت میدهی؛ چنان كه در اوج #ثروت احساس فقر، دراوج سلامتی احساس بیماری و در اوج قدرت احساس عجز میكند. «تُذِلُّ مَنْ تَشاءُ»
#تفسیر_آیه
#آلعمران_26
#ماه_رمضان
#ماه_مبارک_رمضان
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍ نویسنده: #هدیه_قلیزاده
📷 عکاس: #هدیه_قلیزاده
🎙 گوینده: #سما_سهرابی
🎚تنظیم صدا: #روحالله_دهنوی
#آلعمران_26
#تیزر_روایت
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan