eitaa logo
«آیه‌جان»
379 دنبال‌کننده
111 عکس
76 ویدیو
9 فایل
🔹مجله قرآنی آیه‌جان ❤️ 🔹اینجا دربارهٔ آیه‌های امیدبخش خدا می‌خوانید و می‌شنوید. 🔹 آیه‌جان در سایر شبکه‌های اجتماعی: https://yek.link/Ayehjaan
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ نویسنده: آیا تاکنون از یک موزه‌ی تاریخ طبیعی دیدن کرده‌اید؟ انواع حیوانات از آهو و گوزن گرفته تا شیر، پلنگ، خزندگان و پرندگان مختلف، با بدنی کامل و طبیعی طوری نگاهت می‌کنند که گویا زنده‌اند و خودنمایی می‌کنند. با دیدن این هنرها که ساخته‌ی دست انسان است، آیا به قدرت خدا در زنده کردن و میراندن موجودات شک دارید؟ در آیه‌ی ۶۸ ، به قدرت تکوینی خداوند در و مخلوقات اشاره شده است. قدرت مطلقی که فقط مختص خودش می‌باشد و هیچ دست دیگری در آن دخالت ندارد. «هوالذی یحیی و یمیت». قدرت نامحدود است. او قادر است هر کاری را که بخواهد انجام دهد؛ اما نکته‌ی قابل توجه اين است كه هيچ يك از اين مسائل مهم و پيچيده در برابر قدرت او سخت و مشكل نیست و همین که اراده کند، صورت مى‏گيرد. «کن فیکون»: در قرآن، هشت مرتبه جمله‏‌ی «کن فیکون» آمده که نشانه‌ی خداوند می‌باشد. لذا در پايان آيه مى‏فرمايد: «و هنگامى كه كارى مقرّر كند تنها به آن مى‏گويد: موجود باش! بى‏درنگ موجود مى‏شود.» (فَإِذا قَضى‏ أَمْراً فَإِنَّما يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ). شما از تجربه‌های خود بگویید. چه زمانی بوده که قدرت مطلق خداوند را حس کرده‌اید؟ 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«اوست که زنده می‌کند و می‌میراند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: از زمانی که آمده بود درمان را کنار گذاشته بودیم، منظورم تلاش برای بچه‌دار شدن بود. هم از کرونا ترسیده بودیم، هم خودمان خسته شده بودیم. نیاز داشتیم دوباره جان بگیریم. هوای‌مان عوض شود. با حرف‌ها و کنایه‌ها‌ی نه، ده ساله کنار بیایم و خستگی‌ها را بگذاریم کنار. من مشغول شده بودم به کتابفروشی و عوارض درمان کرونا. خانم مشغول شده بود به کلاس‌های هنری و راه‌اندازی پروژه‌ی نارکیک. جفت‌مان اینقدر سرمان شلوغ شده بود که حواسمان به خودمان نبود. من صبح تا شب درگیر کارهای عمرانی و راه‌اندازی کتابفروشی. خانم صبح تا شب درگیر کیک پختن و کارهای هنری‌اش. توی همین بی‌خبری از خودمان و گذران زندگی، به توصیه‌ی پزشک مجبور بودم وزن کم کنم تا عوارض کرونای چند ماه پیش دست از سرم بردارد. توی پیاده‌روی‌ها سعی می‌کردم از کرونا فاصله بگیرم و به خیلی چیزهای دیگر فکر کنم. حرف‌هایی که شاید هیچ‌وقت بعد‌ها فرصت نمی‌کردم بهش فکر کنم. توی همین تفکرات و خیالات خودم چشمم افتاد به زندگی‌هایی که روی شانه‌های دیوارها ریخته شده بود. درخت‌هایی که هوای بهاری بهشان زندگی دوباره هدیه می‌داد. شاخه‌های خشکی که داشت برگ‌های تازه می‌زد یا کرم‌هایی که از خوردن برگ‌ها دوباره جان گرفته بودند و تلاش می‌کردند پروانه شوند. حتی گیاه‌هایی که به‌زور داشتند از لای آسفالت‌های پیاده‌رو خیابان می‌زدند بیرون. همه نشانه‌های بود که زمین داشت بیرون می‌ریخت. ولی آدم‌ها داشتند با کنار می‌آمدند. توی مسیر پر بود از تابلوها یا بنرهای تسلیت که این‌ور و آن‌ور داشتند از مرگ حرف می‌زدند. همزمان مرگ و تولد کنار هم زندگی می‌کردند و با هم کنار می‌آمدند. افتادم به از این نشانه‌ها و اسمش را گذاشته بودم «یحیی و یمیت». لای همین یحیی و یمیت‌ها، بهش گفتم بیا برو یک آزمایش بده شاید اتفاقی افتاده باشد. گفت: «نه خودت را خسته کن نه من را اذیت.» به‌زور رفت آزمایش و خودم هم رفتم برای گرفتن جوابش. همه‌چیز را از بر بودم اگر بتا از فلان بالاتر می‌بود جواب مثبت، پایین‌تر بود می‌شد منفی. آزمایش را که گرفتم همه‌چیز با همیشه فرق می‌کرد. بتا رفته بود بالا و این یعنی . یک مرحله‌ی جدید به ما هدیه داده بود. گیج شده بودم باورم نمی‌شد. جواب آزمایش را به منشی آزمایشگاه نشان دادم و گفتم می‌شود جوابش را برایم بگویی؟ گفت: «دلت می‌خواهد چه باشد؟» گفتم: «مثبت.» گفت: «عجیبه همه دلشون می‌خواد منفی باشه. پس چون دلت می‌خواد مثبت باشه، مثبته.» گفتم ده سال منتظر خبرش بودم تا امشب. شبِ میلاد که قرار بود خبرش بیاید و زنده کند امیدهای مرده را. هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ اوست كه زنده مى‌كند و مى‌ميراند. و چون اراده‌ی چيزى كند مى‌گويدش: «موجود شو.» پس موجود مى‌شود. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«زندگی را تلف نکنید» ✍ نویسنده: آیا تاکنون به این فکر کرده‌اید که اگر می‌دانستید پایان شما چه‌وقت است، چکار می‌کردید؟ آیا تلاش نمی‌کردید از فرصتی که دارید بهترین و صحیح‌ترین استفاده را کنید؟ در آیه‌ی ۳۴ گفته همانطوری که هر فرد زمان معینی دارد، ملت‌ها و امت‌ها هم دارای اجلی معین هستند. «لکلّ اُمّة أجل» پس بهتر است از لحظه‌لحظه‌ی زندگی بهترین استفاده را کنند و بدانند زمان آنها محدود است و از دست می‌رود. برای هر جامعه‌ای، زمان قطعی مرگ وجود دارد و تغییر و تحول در آن تصادفی نیست و هیچ‌کس نمی‌تواند آن را به تعویق بیندازد، یا بر سرعت آن بیفزاید. «فاذا جاء أجلهم لایستأخرون ساعة و لایستقدمون» و جامعه باید به گونه‌ای باشد که از نظر اجتماعی و اخلاقی، تلاش برای را تضمین کند. بنابراین داشتن اعتقاد و به خداوند، افراد را به سمت رفتارهای مثبت سوق می‌دهد که در غیر این صورت، رفتن به کجراه و انحراف از ارزش‌های جامعه، منجر به بسیاری از و می‌شود و مردمِ چنین جامعه‌ای سرمایه‌های هستی خود را یکی پس از دیگری از دست می‌دهند و سقوط می‌کنند. پس انسان‌ها باید تلاش کنند تا بهترین نسخه از خودشان را پیاده کنند و جامعه‌ای پایدارتر داشته‌باشند. شما چطور؟ آیا می‌توانید از زندگی خودتان با کمال رضایت سخن بگویید؟ 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
«سلام بر صبرکنندگانِ تاریکی به ‌امید روشنایی» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: آن لحظه چطور می‌گذرد؟ زورِ کدام‌یک بیشتر است؟ یا ؟ آدمی در آن لحظه، بندِ کدام‌یک از آن‌هاست؟ مرگ، پیشِ چشمانِ او قوت می‌گیرد یا زندگی؟ کدام‌شان پیروز می‌شوند؟ من بعد از آن ماجرا، زیاد به همه‌ی این‌ها و جواب‌شان فکر کردم. فکر کردم که وقتی تصمیمش را گرفت، وقتی داشت آن را به مرحله اجرا می‌رساند، در بالا گرفتن دعوای بین مرگ و زندگی، کدام‌شان دستش را به‌نشانه‌ی پیروزی بالا برد؟ اگرچه نتیجه، «مرگ» بود اما در آن لحظه‌های پایانی، «زندگی» چطور مقابل چشمانش جان گرفت؟ رفاقت‌مان به‌واسطه‌ی کلمه‌ها بود. کلمه‌ها می‌توانند فاصله‌ها و مرزها را کم کنند. شاید برای همین است که عزیزترینش در میان عالم، از جنس کلمه است. او داشت در جایی غیر از این سرزمین، درس می‌خواند، کار می‌کرد و با و می‌جنگید. چیزی که او را متصل به زندگی نگه می‌داشت، کلمه‌ها بودند. برای همین بود که سخت می‌نوشت و زیاد ترجمه می‌کرد. این آخرها، کانالی درست کرده بود و ترجمه‌هایش را از شعر و داستان و نوشته‌های کوتاه به‌اشتراک می‌گذاشت. ترجمه بخش‌هایی از و را هم به روایت خودش بازنویسی و بعد منتشر می‌کرد. زیاد باهم حرف می‌زدیم؛ درباره‌ی ، درباره‌ی زنان و درباره‌ی دغدغه‌هایمان. آخرین بار برایم نوشت که آشنایی زیادی با آیات و سوره‌های ندارد. نوشته بود که به‌نظرش من آشناتر و نزدیک‌ترم. برای همین موقع خواندن قرآن، اگر آیه‌ای دلم را لرزاند، با او به‌اشتراک بگذارم. زمانی که این را خواست، قرآن توی کتابخانه‌ام داشت خاک می‌خورد. چرا فکر کرده بود من آ‌ن‌قدری با این مأنوس و عجینم که هر روز آن را می‌خوانم؟ چرا این را از من خواسته بود؟ چندتایی آیه برایش فرستادم. اما واقعیتش این بود که جایی به چشمم خورده بود یا اتفاقی آن‌ها را خوانده بودم. وگرنه باز هم قرآنی که در دوره‌ی نوجوانی با آن، آیه‌ها را از بَر می‌کردم، داشت توی کتابخانه خاک می‌خورد و به تقلای خواندنش نبودم. «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ» را جایی دیدم. آیه را که خواندم بندِ زمین بودم اما چیزی درونم تکان خورد. بود. وعده به اگر که دوام بیاوریم و از پسِ تاریکی‌ها به جست‌وجوی روشنایی باشیم. آیه را سریع در مستطیل گوگل سرچ کردم: سوره‌ی رعد آیه 24. آخرین بار برای هم نوشته بودیم که طعم زندگی زهرمار است. زندگی شرنگ است و هی به جان‌مان می‌ریزد، اما با همه این‌ها در پاسخ برایم نوشته بود که دارد تغییر می‌کند. درحالِ تجربه زندگی از جنسِ دیگری است. می‌فهمیدم که در تقلا برای پیداکردن معناست. می‌فهمیدم که در تاریکی‌ها به‌دنبال نرمه‌بادی است که رایحه‌اش او را به زندگی متصل کند. برای همین وقتی با کلمه‌های آیه چشم‌توی‌چشم شدم، بندِ دلم لرزیده بود. تکان خورده بودم. برای همین صفحه‌ی چت را باز کردم و برایش آیه را نوشتم: «سَلامٌ عَلَيْكُمْ بِما صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ.» بعد در ادامه نوشتم سلام بر تو به پاسِ صبوری‌هایت که خو نمی‌گیری به و صبر می‌کنی بر رنج‌ها. ایموجی خنده و گل هم گذاشتم. چند روز گذشت. پیغامم را ندید. دوباره برایش نوشتم. نوشتم «هستی؟» جواب نبود. خیلی طول کشید. باز برایش نوشتم «هستی؟ کجایی؟» جوابی نداد. نبود دیگر. رفته بود. خبرش را شنیدم. مرگ خودخواسته. نخواسته بود که دیگر باشد. زورِ چربیده بود. من دیر رسیده بودم و وقتی آیه را برایش نوشتم که او تصمیم گرفته بود دیگر نباشد. حالا قرآن دوره‌ی نوجوانی‌ام روی میز تحریر است. دارم به جزء 29 می‌رسم. به آخرهای قرآن. هر صفحه را که باز می‌کنم، کنار هر آیه نوشته‌ام «برای او». همه‌ی آیاتِ قرآن انگار برای اوست. برای من است و برای همه. جای‌جای قرآن، کنار هر آیه نامش به چشم می‌آید و ردِ اشک‌های من است که آیه‌آیه‌ی این معجزه کلمه‌ای را به‌یادِ او که منِ شکسته را بندِ این کلمه‌ها کرد، به‌بغض زمزمه می‌کنم. سَلَامٌ عَلَيْكُمْ بِمَا صَبَرْتُمْ فَنِعْمَ عُقْبَى الدَّارِ سلام بر شما به خاطر آن همه شكيبايى كه ورزيده‌ايد. سراى آخرت چه سرايى نيكوست. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan
«آیه‌جان»
‌ «روزهای آسانی در راه است» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: سال‌ها قبل تمام وجودم را فراگرفته بود. ، مثل موریانه‌ی در چوب تمام جسمم را بی‌امان می‌جَوید. کابوس‌های سیاه روحم را به بند کشیده بودند. به سختی و با تکیه بر دیوار راه می‌رفتم. عاجز بودم از حرف زدن. شبیه گنگی خواب دیده؛ می‌دیدم اما گویی نمی‌دیدم، می‌شنیدم اما گویی نمی‌شنیدم. هر لحظه آرزوی می‌کردم. در ذهنم مدام این فکر بود که پایان شب سیاه زندگی مرا صبح سپیدی نیست... یادم هست صدای پزشک را شنیدم که گفت: «اجازه بدین بخوابه. برای غذا خوردن هم بیدارش نکنید، حتی برای نماز.» با آن‌که حالم ناخوش بود و درک درستی از اطرافم نداشتم؛ با هر زحمتی که بود، وضویی می‌گرفتم و هر جور که بود نمازم را می‌خواندم‌. چانه‌ام را به سختی تکان می‌دادم که نمازم در نباشد اما صدایی از حنجره‌ام بیرون نمی‌زد و می‌زدم زیر گریه... چه چیز را باید می‌فهمیدم که تاوانش این همه بیماری و رنج بود؟ آیا خدا مرا رها کرده بود؟ آیا فراموشم کرده بود؟ نه! این من بودم که خدا را فراموش کرده بودم. نماز می‌خواندم اما ناامیدانه. دعا می‌کردم اما ناامیدانه. اما بالاخره قرآن‌خواندن‌های پدرم بالای سرم و و نیازهای مادرم جواب داد، همین‌طور داروهایی که پزشک تجویز می‌کرد. پس‌ از روزها بیماریِ سخت، یک روز با صدای بیدار شدم. حال غریبی داشتم. سبک بودم، مثل پر‌ِ کاهی در باد. انگار جانی دوباره در وجودم دمیده شده بود. یا نه! اصلا انگار دوباره به دنیا آمده بودم. پاهایم جان گرفته بود. بی‌نیاز از تکیه بر دیوار راه رفتم. گرفتم. به نماز که ایستادم لب از لب گشودم و صدا از حنجره‌ام بیرون آمد. اشک‌هایم شبیه قطرات شبنم، دانه دانه روی سجاده می‌‌چکید. قرآن کوچکم را باز کردم بلکه پاسخی از خدا بگیرم تا آرام‌تر شوم! خداوند با این آیه به زیبایی تمام پاسخم را داد: «وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى» و روان گردانیمت به سوی آسانی (آسان‌ترین راه) غم‌هایم به شادی بدل شد، را به سینه‌ام فشردم و با اشک و لبخند به خدا گفتم که چقدر دوستش دارم و چقدر شاکرم... از آن روز قایق کوچک زندگی من از دریای طوفانی، رو به ساحل امنی در حرکت است، هر چند گاهی گرفتار امواج کوتاه و بلند دنیا می‌شود اما از سیاه دیگر خبری نیست. خوب بر جانم نشست که دنیا هم‌چون دریاست، یک روز آرام و آفتابی، یک روز متلاطم و طوفانی. اگر گرفتار طوفان شدم، خدایی هست که نجاتم بدهد. وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَى و تو را به كيش آسان توفيق دهيم. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. @ayehjaan