«آیهجان»
«اوست که زنده میکند و میمیراند»
✍ نویسنده: #سیدعباس_حسینیمقدم
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
از زمانی که #کرونا آمده بود درمان را کنار گذاشته بودیم، منظورم تلاش برای بچهدار شدن بود. هم از کرونا ترسیده بودیم، هم خودمان خسته شده بودیم. نیاز داشتیم دوباره جان بگیریم. هوایمان عوض شود. با حرفها و کنایههای نه، ده ساله کنار بیایم و خستگیها را بگذاریم کنار. من مشغول شده بودم به کتابفروشی و عوارض درمان کرونا. خانم مشغول شده بود به کلاسهای هنری و راهاندازی پروژهی نارکیک. جفتمان اینقدر سرمان شلوغ شده بود که حواسمان به خودمان نبود. من صبح تا شب درگیر کارهای عمرانی و راهاندازی کتابفروشی. خانم صبح تا شب درگیر کیک پختن و کارهای هنریاش.
توی همین بیخبری از خودمان و گذران زندگی، به توصیهی پزشک مجبور بودم وزن کم کنم تا عوارض کرونای چند ماه پیش دست از سرم بردارد. توی پیادهرویها سعی میکردم از کرونا فاصله بگیرم و به خیلی چیزهای دیگر فکر کنم. حرفهایی که شاید هیچوقت بعدها فرصت نمیکردم بهش فکر کنم. توی همین تفکرات و خیالات خودم چشمم افتاد به زندگیهایی که روی شانههای دیوارها ریخته شده بود. درختهایی که هوای بهاری #اسفند بهشان زندگی دوباره هدیه میداد. شاخههای خشکی که داشت برگهای تازه میزد یا کرمهایی که از خوردن برگها دوباره جان گرفته بودند و تلاش میکردند پروانه شوند. حتی گیاههایی که بهزور داشتند از لای آسفالتهای پیادهرو خیابان میزدند بیرون.
همه نشانههای #تولد بود که زمین داشت بیرون میریخت. ولی آدمها داشتند با #مرگ کنار میآمدند. توی مسیر پر بود از تابلوها یا بنرهای تسلیت که اینور و آنور داشتند از مرگ حرف میزدند. همزمان مرگ و تولد کنار هم زندگی میکردند و با هم کنار میآمدند. افتادم به #عکاسی از این نشانهها و اسمش را گذاشته بودم «یحیی و یمیت».
لای همین یحیی و یمیتها، بهش گفتم بیا برو یک آزمایش بده شاید اتفاقی افتاده باشد. گفت: «نه خودت را خسته کن نه من را اذیت.» بهزور رفت آزمایش و خودم هم رفتم برای گرفتن جوابش. همهچیز را از بر بودم اگر بتا از فلان بالاتر میبود جواب مثبت، پایینتر بود میشد منفی. آزمایش را که گرفتم همهچیز با همیشه فرق میکرد. بتا رفته بود بالا و این یعنی #حیات.
یک مرحلهی جدید به ما هدیه داده بود. گیج شده بودم باورم نمیشد. جواب آزمایش را به منشی آزمایشگاه نشان دادم و گفتم میشود جوابش را برایم بگویی؟ گفت: «دلت میخواهد چه باشد؟» گفتم: «مثبت.» گفت: «عجیبه همه دلشون میخواد منفی باشه. پس چون دلت میخواد مثبت باشه، مثبته.» گفتم ده سال منتظر خبرش بودم تا امشب. شبِ میلاد #امیرالمومنین که قرار بود خبرش بیاید و زنده کند امیدهای مرده را.
هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ
اوست كه زنده مىكند و مىميراند. و چون ارادهی چيزى كند مىگويدش: «موجود شو.» پس موجود مىشود.
#غافر_68
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan
«آیهجان»
«دل به زینت دنیا نبند»
✍ نویسنده: #زهرا_مالمیر
✏️ گرافیک: #اعظم_مؤمنیان
"خبری نیست؟" معمولا این سوال در فضای ارتباطی اطراف من از هر تازه عروسی پرسیده میشود. دقیقا بعد از #سلام و احوالپرسی اولیه. با نیمنگاهی به مختصات شکم. انقضای این سوال تا مشهود شدن اولین علایم بارداری سر میرسد. آن وقت است که احساس میکنی انگار زنهای اطرافت به یک #آرامش_درونی رسیدهاند. انگار شبیه ساختمان نیمهکارهای بودهای دیوار به دیوار خانهی مجللشان. طوری که هر روز با خودشان فکر کردهاند صاحب این خانه کی سر #عقل میآید و رنگ و لعابی به #خانه و محله میدهد.
پنج سال بعد از هر سلام و احوالپرسی در میهمانیها منتظر جملهی پرسشی «خبری نیست؟» بودهام. هر بار بهانهای تراشیدهام. یکبار #درس و تحصیل، بار دیگر کم سن و سال بودنم و بار دیگر بیحوصلگی و عدم علاقهی خودم و همسرم به #بچه! البته هیچ بار بهانههایم برای کسی قانع کننده نبودهاند. یکی دوسال اول محکوم به #تنبلی و بیاعتقادی به وعدهی الهی میشدم. اما از سال سوم بیاعتنا به بهانهها لیست پزشکهای حاذق و پنجه طلای #طب_سنتی و مدرن به سمتم روانه میشد.
یکبار زنی بعد از شنیدن بهانه هایم ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی امیدوار نباش. بعد از پنج سال دیگه رحم سرد می شه...». یادم هست که دیگر روی پاهایم نمیتوانستم بند شوم. نه برای اینکه #ناامیدی توی کلماتش، امیدم را نشانه گرفته بود. بهخاطر سنگینی نگاه آدمهای اطرافم. آدمهایی که نازایی یک نقص بزرگ برایشان به حساب میآمد. زنهایی که به جز زاییدن شأنیت دیگری برای زنی مثل خودشان قائل نبودند.
بعد از #تولد پسرم سعی کردم با این نگاه بجنگم. هر جا زنی را دیدهام که گونهاش به خاطر مادر نشدن غیر ارادی سرخ شده از او دفاع کردم. تا جایی که توانستهام پای درد و دل زنهای نابارور #منزوی نشستهام. زنهایی که نمیخواهند ازشان پرسیده شود «خبری نیست؟». زنهایی که گاهی تنها دلیل مادریشان ، بستن دهان این و آن میشود.
میان تمام زنهای با این #درد_مشترک، فاطمه رفیق قدیمیام برایم زنی عجیب بود. رفیقی که شش سال از ازدواجش میگذشت و من از نزدیک شاهد هزینههای گزاف و درمانهای طاقت فرسایش بودم. اما هر بار جواب «خبری نیست؟» را با إنشاءالله و #لبخند میداد. هیچوقت منزوی نشد. هیچوقت خودش را از تکوتا نینداخت. اما پنج سال زندگی با درد ناقص بودن از نگاه اطرافیان، شامهام را تیز کرده است. میتوانم اتمسفر نگاه ترحمآمیز را بشناسم. از او پرسیدم چهطور میتواند چنین نگاههایی را تحمل کند؟ چهجوری هنوز انگیزه دارد توی چنین جمعهایی حضور داشته باشد؟
اشک توی چشمهای میشیاش حلقه زد. سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «از قرآن کمک گرفتم. راستش خدا خیلی قشنگ باهام حرف زد». سرم را عقب کشیدم و گفتم: «منظورت کدوم آیهست؟» گفت: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ...»
با شنیدن آیه و آرامش فاطمه به لحظاتی از زندگیام #سفر کردم که به خاطر نگاه آدمها اشکی شده بودم. لحظاتی از جوانیام که می توانستند خیلی قشنگتر باشند. انگار تمام آن دقیقهها بخار شدند و رفتند هوا. احساسکردم به روحم چیزی بدهکارم. جای خالی زمانهای نزیستهام خالی شد. زمانهایی که میشد به باقیاتُالصالحات فکر کرد تا نگاههای خیره به زینت حیات دنیایم!
الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلً
مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست؛ و باقیات صالحات [= ارزشهای پایدار و شایسته] ثوابش نزد پروردگارت بهتر و امیدبخشتر است!
#کهف_46
#روایت_یک_آیه
🌺 آیهجان: آیههایی که به جان نشستهاند.
@ayehjaan