«آیهجان»
«او میبُرید و من میبُریدم»
هرسال چند روز قبل از اینکه محرم از راه برسد، سعی میکنم برای خودم یک بهانه جور کنم. بهانهای که تا آخر محرم، خرج روضهها را تامین کند. امسال اما نیازی نبود دنبال بهانه بگردم. نبودن پدرم، عمیقترین بهانه بود برای بهتر فهمیدن روضهها. محرم امسال، چیزی را درک کردم که سالهای قبل خبری از آن نبود.
نمیدانم تا به حال جان دادن آدمی را دیدهاید یا نه. من دیدهام. از آن آرامترینهایش را. از آنهایی که بدون درد بوده، بدون هیچ زحمتی. از همانها که انگار گلی زیبا را بو میکنند و تمام. جان دادنی آرام دیدهام. به اندازهی چند دم و بازدم، و بعد هم تمام. بعد از چنین منظرهای، بهخصوص اگر شخص فوتشده عزیزِ آدمی باشد، آدم چند دقیقهای متحیر میماند. که یعنی واقعا تمام شد؟ یعنی پروندهی یک عمر خاطرات تلخ و شیرین با این شخص بسته شد؟ دقایقی زمان لازم است تا آدمی به خود بیاید و کمکم با این موضوع کنار آید که عزیزش دیگر نیست؛ و نفس نمیکشد. روضهی امسال برای من، همین روضهی تحیر بود...
ظهر عاشورا روضهخوان اشعار مقبل کاشانی را میخواند و فریاد میزد: «بلندمرتبه شاهی ز صدر زین افتاد.» چشمهی اشک پشت چشمانم جوشیدن گرفته بود. در همان لحظات، شروع کردم به سوال کردن از خودم. راستی پدرِ من از صدر زین افتاده بود؟ سینهی پدر من موقع جان دادن سنگین بود؟ سر پدر مرا با فلزی کُند بریدند؟ به همهی سوالها جواب منفی میدادم. فقط لحظات آخر عمرش و آن تحیر خودم، جلوی چشمانم رژه میرفت. چشمانم را بستم. تحیر زینب کبری سلاماللهعلیها آمد جلوی چشمانم. روضهخوان این بار با سوز بیشتری گفت: «عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید.»
پدرم، سورهی واقعه را خیلی دوست میداشت. میگفت هرکس بر تلاوت این سوره مداومت داشته باشد، مرگ برایش آسان میشود. راست میگفت، من که به چشم خودم دیدم. اتفاقا آن روز و آن لحظات، مادرم سورهی واقعه را میخواند که کار تمام شد. رسیده بود به همین آیات: «فلولا اذا بلغت الحلقوم، و انتم حینئذ تنظرون.» یعنی «وقتی جان کسی به گلو میرسد، شما در آن لحظه فقط تماشا میکنید.» ما تماشا میکردیم. کاری از دستمان برنمیآمد. زینب کبری سلاماللهعلیها هم تماشا میکرد. کاری از دستش برمیآمد؟! به گمانم نه. او میبرید و من میبریدم...
فَلَوْلَا إِذَا بَلَغَتِ الْحُلْقُومَ
پس چرا آنگاه كه جان به گلوگاه رسد،
وَأَنْتُمْ حِينَئِذٍ تَنْظُرُونَ
و شما در آن وقت نظاره گر هستید [و هیچ کاری از شما ساخته نیست!]
واقعه، ٨٣/٨٤
نویسنده: محمدحسین بهزادفر
@ayehjaan
«آیهجان»
«روضه ماهانه خالجان»
اولین روضهی خانگی که از کودکیام به یاد دارم، روضهی ماهانهی کوچکترین خالهی مادرم بود که همه «خالجان اشرف» صدایش میزدند. خالجان بعد از این که چهار پسر و دو دختر به دنیا آورد و بزرگ کرد، تصمیم گرفت ادامه تحصیل بدهد. دخترِ روحانی بود و سواد خواندن قرآن داشت. پدرشان از جبل عامل لبنان به قم هجرت کرده بود و در حوزه علمیه قم اسمورسمی داشت. خالجان دههی سی زندگی و بعد از مرگ مشکوک یکی از پسرهایش به دست سازمان مجاهدین خلق ایران پیش از انقلاب، طلبگی را شروع کرد. مقدمات را پیش همسرش آیت الله سیدی خواند که از نوادگان میرزای قمی بود. پنجاه سال بود که خالجان درس میخواند و در ۸۰ سالگی دیگر به اجتهاد رسیده بود.
روضهی خالجان سیزدهم هر ماه قمری برگزار میشد. پنجاه سالی سابقه داشت. خانهای با قدمت صدوچند سال. یک در ورودی بسیار کوچک سبزرنگ داشت که انتهای یک کوچه آشتیکنان به عرض یک متر و طول بیست متر واقع شده بود. بچه که بودم، هر وقت میرفتیم خانهشان روضه، یک جفت نعلین پشت در و توی کوچه میدیدم. هر بار خندهام میگرفت که صاحب این دمپاییهای عجیب، چرا توی درگاه داخلی خانه درشان نمیآورد؟! بعدها از مادرم شنیدم که نعلینها مال حاج آقا همسر خالجان است. از بس با ملاحظه بود، آنها را توی کوچه میگذاشت که عملا جزئی از خانه حساب میشد؛ که نکند درگاه خاکی بشود و خالجان برای تمیز کردنش به زحمت بیفتد.
با احتیاط از روی نعلینها رد میشدیم و کفشهامان را توی درگاه روی پادری پلاستیکی قرمز در میآوردیم. بیست سال بعد از فوت حاج آقا، روضه همچنان ادامه داشت. زنهای فامیل و در و همسایه یکییکی یا چندتا چندتا میآمدند داخل. سعی میکردند جوری بنشینند که روبهروی صندلی آقا نباشند. آنهایی که دو طرف آقا مینشستند، گوشه چادر را مثل پرده کنار صورتشان نگه میداشتند. آنهایی که ناچار به خاطر کمبود جا جلوی آقا جا پیدا میکردند، قسمت بالای چادر را کلا میکشیدند روی سرشان تا موقع روضه وقتی میخواهند گریه کنند، راحت باشند.
پذیرایی خیلی ساده بود. چای در استکانهای کوچک همراه نعلبکیهای قدیمی و گاهی یکی دو میوه توی بشقاب. آقا سخنرانی کوتاهی میکرد و از تاثیر تماشای کانالهای ماهواره بر خانواده میگفت و چند تا مثال فاجعهآمیز میزد. حرف که به ماهواره میرسید، بعضی از زنها چادرشان را جلو میکشیدند و در گوش هم پچپچ میکردند. یکیشان برافروخته و زیر لبی میگفت: «ماهواره که همهش بد نیس! یه کانال داره که حرم امام حسین و سخنرانی آخوندها رو نشون میده. اینا شلوغش میکنن!» بغل دستیاش جوابی نمیداد. اگر خالجان میفهمید، شاکی میشد حتما. زن که میدید کسی طرفش را نمیگیرد، ساکت میشد. بیشتر حاضران سن بالایی داشتند. معمولا به جز نوههای خالجان، جوان دیگری در جمع نبود.
وقتی آقا روضهاش را هم با صدایی نهچندان پرسوز میخواند، یاالله گویان بلند میشد و میرفت. آمنهخانم، همدم افغانستانی خالجان توی هر بشقاب یکسیب و یکخیار میگذاشت. خیارها بوتهای بودند انگار، چون وقتی قاچ میخوردند، عطری مدهوشکننده ازشان بلند میشد. روضههای خالجان همیشه بوی خیار بوتهای و سیب گلاب میداد و مادرم به عشق دیدار فامیل بخصوص دخترخالههایش روضه ماهانه خالجان میرفت.
وَاتَّقُوا اللَّهَ الَّذِي تَسَاءَلُونَ بِهِ وَالْأَرْحَامَ إِنَّ اللَّهَ كَانَ عَلَيْكُمْ رَقِيبًا
و بترسيد از آن خدايى كه با سوگند به نام او از يكديگر چيزى مىخواهيد و زنهار از خويشاوندان مَبُريد. هر آينه خدا مراقب شماست.
نساء/ ١
نویسنده: زهره شریعتی
عکاس: سید مصطفی موسوی
#حسین_کودکی_ما
#روضه_خانگی
@ayehjaan
«آیهجان»
«خاک بر سر ما شد...»
روز عاشورا؛ شش صبح است. صدای زیارتنامهخوان از بلندگوهای حسینیه اعظم میریزد توی خیابان. پیرمردی عصازنان به سمت حسینه قدم برمیدارد؛ بعید میدانم به مقتلخوانی آقاجواد برسد. رفتم توی حسینیه. دو سه پیرمرد لیوان شیرِ داغ دست گرفتهاند و آرام گپ میزنند. ردِ سفیدِ عرقِ مانده از شبِ قبل رویِ لباسهایشان است. یا یک دهه عرقریختن روبهروی دیگهای آتشِ طباخ. انگشتهایِ دستشان شیارشیار است. پوستکلفت. ریشهایِ نوکتیزِ سفید روی صورتِ آفتابسوختهشان درآمده. پخشوپلا. چشمها پفکرده. پیشانیها کِل افتاده. حتما به اندازه کُلِ سنِ من صبح عاشورا آمدهاند حسینه و پایِ منبر آقاعباس به سر زدهاند. و حالا که آقاعباس شکسته و از پاافتاده، پسرش بر منبر مینشیند؛ آیتالله سیدجواد معصومی گراشی.
صحن حسینه در سکوت. کسی با کسی حرف نمیزند. حرفی هم ندارند. همه خیره شدهاند به جایی نامعلوم. یکی توی بلندگوی دستیاش میخواند «یا مظلوم». عدهای «یا حسین» را پیوند میدهند به آن. و آقاجواد از درِ حسینیه میآید داخل. سیاهپوشان پشتِ سرش. داخل صحن کسی نشسته نیست. «یا مظلوم» تویِ حسینیه میپیچد. «یاحسین» جان میگیرد. کوچه باز میشود و آقاجواد پاتند میکند سمتِ منبر. تویِ کوچه با غرش سینهها، باران میبارد. «یا مظلوم»های خشک و ساده، گونهها را خیس میکند.
همه پشتِ سرِ آقاجواد راه میافتند سمتِ منبر. موسفیدها بهدنبال تکیهدادن نیستند. جوانها هم در کنارشان. آدمها مثل رنگینک پشتِ هم نشستهاند. آقاجواد نشست پایِ منبر. ذکرِ یاحسین قطع نمیشود. دستها سایهبانِ چشمها شده؛ مقتل نخوانده باران باریده.
ساعت 6:45 است. جوانهایی که تا دو و نیم سحر تویِ حیاطِ همین حسینیه همنوا با هم «آخ که دِلوم پیر بی...» فریاد زدهاند هم آمادهاند. منبر آقاجواد شروع میشود. و سکوت. جز صدایِ آقاجواد صدایی نمیآید.
از دوم محرمِ 61 شروع میکند. خط به خط مقاتل مرور میکند. از میسره و میمنهی سپاه امام میگوید تا اینکه علم دست کیست. جنگ را شروع میکند. حبیب و عابس را روانهی میدان میکند. دیگر یاوری نمانده. اسمِ علیاکبر را که میآورد دلها میلرزد. انگاری نمیشود صبح عاشورا باشد و اسمِ این شاهزاده نیاید. نمیشود از شکستنِ کمرِ اباعبدالله نگفت. آقاجواد دیگر صدایش میلرزد. قنداقه را دستِ امام میدهد. سیراب که میشود دیگر نوبت به وداع آخر میرسد. امام تنها شده. طاقتِ خودِ آقاجواد هم. امام روانهی میدان میشود. سنگ به پیشانی امام مینشیند. آقاجواد میلرزد. «سرها را برهنه کنید...» عمامهی سیاهش را میگذارد رویِ منبر. میایستد. تیر به قلب امام نشست. چشمها خیس است. نالهها تویِ صحن پیچیده. هیچکس سر به زیر گریه نمیکند. هیچکس خجالت نمیکشد. آقاجواد صدایش به فریاد شبیه شده وقتی روایت میکند از نشستن شمر روی سینه... دست به یقه میبرد. پیراهن چاک میدهد. «یاحسین»ش تویِ فریادها مردم گم میشود.
چاووشخوان روضه را با شَروهای به هم بخیه میزند. بیاِکو؛ میسوزد و میسوزاند. بیمقدمهی پایان تمام میشود. هنوز صورتها خیس است. کسی به فکر دعاکردن نیست.
هیچکسی چیزی از خدا نمیخواهد. امام را کشتهاند. «نفس محترمی» را کشتهاند. دیگر جایِ ماندن نیست. در یکی دو دقیقه صحن حسینیه خالی میشود. همه میریزند بیرون. آیهجانِ خدا زیر پا گذاشته شده: «و هرگز نفس محترمی که خدا قتلش را حرام کرده مکشید.»* تویِ حیاط غلغله است. صدای ذوالجناح میآید. سرخ است. دو سه نفر افسارش را گرفتهاند. پشتِ سرش تابوت و گهوارهای. کُتل را میگردانند دورِ حسینیه. زنها بالایِ حسینیهاند. شکلات میریزند. بَرَنِش میکنند. شاباش میریزند. اسکانسها رنگارنگ از آسمان میریزد رویِ سر ذوالجناح و عزادارنی که «یا مظلوم»شان به آسمان رسیده. امام را کشتهاند. قاسم داماد نشده. دو پسرهای زینب. رَسم، رَسم است. دیدهام وقتی جوانِ دامادنشدهای را تشییع میکنند بر تابوتش پول میریزند و شیرینی. زنهای گراش بدنهای جوانهای کربلا را اینگونه بدرقه میکنند به خیابان. و همه میریزند به خیابان. امام را کشتهاند. سینهزنها جلو میروند. کتل و ذوالجناح پشتِ سر. و در آخر زنجیرزنها.
...یک ربع مانده به اذان ظهر. همه حلقه زدهایم توی حیاط حسینیه. آفتاب مرداد میسوزاند. خم شده و با نوای «پسر سعد نه رحمی به علیاکبر کرد...» سنتیخوان به سینه میکوبیم، مُشتِ کاههایی که صبح به سرمان ریختهاند میریزد کفِ حسینیه. آری... امام را کشتند، خاک بر سر ما شد...
وَلَا تَقْتُلُوا النَّفْسَ الَّتِي حَرَّمَ اللَّهُ
و هرگز نفس محترمی که خدا قتلش را حرام کرده مکشید.
اسراء، ٣٣
@ayehjaan
«آیهجان»
پینوشت:
رنگینک: یک نوع شیرینی خرمایی است که در جنوب بیشتر تهیه میشود. در رنگینک خرماها به هم چسبیده میشوند و هیچ فاصلهای بینشان وجود ندارد.
بَرَنِش: همان شاباش ریختن است. که شامل اسکناس و شکلات میشود. گرچه در یک، دو جمله بعد اشاره شده که برنش چیست.
نویسنده: مجتبی بنیاسدی
عکاس: محمد وحدتی
@ayehjaan
«آیهجان»
«روضهخونهی ممد دیوونه»
از دور که میدیدمش، میچپیدم زیر چادر مادر و چشم میگرداندم تا از لابهلای تاروپودهای سیاه چادر، او را ببینم. شلوار گلوگشاد پر از لکههای خشکیدهی روغنی را میکشید روی زمین و دکمههای پیراهن جابهجا بسته شدهی چرکمردهاش را تاب میداد. چشمهایش سرخ بود؛ با هیکل درشت و موهای فرفری بلند و ریش و سبیل درهمتندیده. میفهمید ترسیدهام، دستش را میگرفت دور دهانش و صدایش را میانداخت توی شیپور دستیاش. میگفتند: «ممد دیوونه بچهها رو میدزده»، «یه چاقو داره که اگه حالش بد بشه، فرو میکنه تو شکمت»، «یه بچه رو انداخته توی چاه و کشته».
ممد ترسناک، تصویر کجومعوج شکلگرفتهای بود در ذهنم. شادی بچهگانهی ته چهرهاش، گاهی او را نرمتر نشان میداد. روزهایی که از دندهی راست بلند میشد، میپرید جلوی عابرها و ماشینها. شکم قلمبهاش را تکان میداد و دستهایش را نامنظم توی هوا میپراند. روزهای آن دنده، با چوب میدوید دنبال بچهها، صدا بلند میکرد و با شکلک و شیپور، دلهره میانداخت به جانشان. گاهی هم تکیه میداد به دیوار کوچه و رهگذرها را بدرقه میکرد؛ با ناسزا و سنگریزههای توی مشتش. یک لقمه نانش را درمیآورد؛ یا با اسکناسهایی که کف دستش میگذاشتن یا با دعوا و چشم پاییدن. تهماندهاش را هم میبرد برای مادر زمینگیرش.
آن سال، اولین سال جنبیدن سروگوشم برای محرم بود. سمیه روضه داشت برای همکلاسیها. خانهشان دو کوچه آن طرفتر بود، وسط درختهای توت. گچ پای مادر، نمیگذاشت که همراهیام کند. مادر گفت: «برو، سپردمت به خدا».
فکر و خیال اما رهایم نمیکرد. ترسم را از مادر مخفی کردم؛ «اصلاً از کجا معلوم که ممد باشد و با چاقو بدود دنبالم؟»
ترس مثل قلوه سنگ قل خورد ته قلبم. راه افتادم. کوچه را پیچیدم سمت راست. خبری از ممد نبود. نفس حبس شده را دادم بیرون. چهار قدم بعدی را که پیچیدم سمت چپ، پایم سست شد. ممد نشسته بود روی صندلی پلاستیکی آبی، زیر درخت توت کنار نانوایی، با چهار پسربچه و دخترکی که روبرویش روی گونی ولو شده بودند. قفل روی در نانوایی دهنکجی میکرد. فکرها هجوم آوردند: «همهشون رو دزدیده بندازه تو چاه» «داره گولشون میزنه» و…
سرش پایین بود. بدنم میلرزید: «کاشکی بال داشتم، این یک تکه راه رو میپریدم».
«حسین(ع) حسین(ع)». صدای گرفته و بم ممد، کوچه را لرزاند. با مشت میکوبید روی پیراهن مشکی رنگورو رفته و فینفین میکرد.
مرثیه میخواند؛ با کلمات مبهمی که فقط «حسین»ش وضوح داشت. رقیق شده بود؛ مثل اشکهای دانهدرشتی که روی صورت سیاهش میغلتید. از صدای سایش کفشم، گردن صاف کرد. آستین کشید گوشه چشم. خندید؛ یک ردیف دندانهای زردش بیرون آمد.
داد زد: «ممد دیوونه ترس نداره! حسین(ع) رو تشنه کشتن بچه!» نگاهم سرید روی کلوچههای نارگیلی ترکخورده توی سینی فلزی کوچک و سماور زنگزده بدون قوری کنار پایش. اشاره کرد سمت بچهها: «اینجا روضهخونهی ممده! بشین! هر بچهای برای حسین(ع) گریه کنه، کلوچه و چایی بهش میدم، ممد کاری نداره بهش».
یکدفعه گریهای پیچید توی تنم. ترسم پرید. روضه سمیه کمرنگ شد. ولو شدم روی گونی. کلوچه بهانه بود برای گریه بر حسینِ (ع) ممدِ رقیق شدهیِ مهربان!
لا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا
خدا هیچکس را جز به اندازهی تواناییاش تکلیف نمیکند.
بقره، ٢٨٦
نویسنده: مریم فولادزاده
@ayehjaan
«آیهجان»
«اشقیاخوان»
محرم امسال بود که در یکی از شبکههای مجازی، کلیپی را دیدم که مو به تنم راست شد. انگار یک نفر، سطل آب یخی را بیحواس از پشت یقهام ریخته باشد و من تا چند روز، فقط لرزم بگیرد. فیلم از یک تعزیه بود که اشقیاخوانشان به خیال خود برای هرچه واقعیتر نشاندادن واقعه، سعی داشتند در نقش شمر و حرمله و سپاه یزید فرو بروند و فکر کنند الان غروب روز عاشوراست و اهل و عیال امام، به دست آنها اسیر شده است.
مرد قرمزپوش، از یک دست بچه سهساله میکشید و بلندش میکرد و در هوا میچرخاندش. آنیکی موی دخترک را آنچنان میکشید که گریهاش را دربیاورد. وقتی فیلم رسید به سیلی واقعیای که یکی از مردهای درشتهیکل به گونه کوچک و لاغر یکی از بچهها زد، دیگر چشمهایم از شدت ناراحتی، تاب دیدن نداشتند. از فیلم خارج شدم و همانجا حذفش کردم.
تا به آنموقع، خاطراتی از تعزیه در ذهنم نقش بسته بود که هرسال بین محلات شهر، کوچهبهکوچه میگشتم تا خیمهای را پیدا کنم که از آن صدای محزون رجزخوانی اولیاخوان تعزیه، به گوش برسد. با ربابخوانش در فراق علیاصغر دم بگیرم و با امامخوانش بعد از شهادت علیاکبر، جوانان بنیهاشم بیایید را زیر لب زمزمه کنم. من حتی با شمرخوانش که موقع جنگ با امام و به شهادترساندنشان، سر بر شمشیرش تکیه میداد و اشک میریخت و تعزیه را به هم میزد، اشک میریختم. وقتی کاروان اسرا را دستبسته و به غل و زنجیر کشیده، دور میدان تعزیه راه میبردند و مردهای قرمزپوش سعی میکردند طناب را شُل بگیرند تا مبادا دست بچهای کشیده شود و پوست دستش بخراشد، جان میدادم.
ما همه محرمهایمان در کودکی، پای بساط تعزیه گذشته است. آقاجان، پدر مادرم، سید بود و حسینخوان. از جوانی پای شبیهخوانی را به روستا باز کرده بود و خودش و چند جوان دیگر شده بودند بازیگران آن. یکی از دوستان نزدیکش نقش شمر را داشت و تا وقتی مو سفید کردند، شمرخوان ماند. صفا و صمیمیت بینشان قبل از شروع شبیهخوانی دیدنی بود. هردو با هم به عوامل بازی، توصیه میکردند مبادا در نقشهایتان زیادهروی کنید. با کودکان اسیر، مدارا کنید. مبادا صدایتان را آنقدر بلند کنید که بند دل مادری که با بچهشیرخوارهاش به تماشا آمده، پاره شود. شترها را آرام برانید که تکانهایش، دختربچه و پسربچه سوارش را نترساند. انگار وصیتهای آخرشان را میکردند. ما همه این توصیهها را موقع تماشا میدیدیم و باز هم اشک میریختیم. خلوص و رحم و مروت عوامل تعزیه، به دلهامان اثر میکرد و ما را هرسال، تا پای دیدن تعزیه از این سر شهر به آن سرش میکشاند.
آقاجان میگفت هرچیزی قاعده خودش را دارد و حد و حدود خودش را. میگفت اگر نقش هم بازی میکنید، آن هم برای دستگاه امام حسین علیهالسلام، مراقب قلبهایتان باشید که قسی نشوند. حتی اگر برای دیدن تعزیه هم میروید، صحنهای که آتش به جانتان میاندازد، نبینید. خدا اجرش را به همه تعزیهگردانها و تعزیهبینها میدهد. خیالمان راحت بود که اگر حرملهای در روز عاشورا، تیر سهشعبه به گلوی نازک ششماههای زد، حالا حرملهخوان در میدان تعزیه، شش ماهه را روی دست میگیرد و با تماشاگران، ضجه میزند و روضهاش را اینطور میخواند.
ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُكُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِكَ فَهِيَ كَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً…
سپس دلهاى شما بعد از اين جريان سخت شد، همچون سنگ يا سختتر!
بقره، ٧٤
نویسنده: فاطمه اکبری اصل
عکاس: محمدحسین صفاریان
@ayehjaan
«آیهجان»
«غمِ مهرِ حسین، از او دارم»
بچه که بودم مسجد فاطمهالزهرا هر ده شبِ محرم روضه داشت. آقای پیشنماز سلام نماز عشا را که میداد یکراست میرفت کربلا، کنار ششگوشه، خیمهگاه، بالای تل زینبیه، جایی کنار شط فرات. زنی را میشناختم که هر ده شب محرم سقا بود. سینی چای را دوبار میچرخاند، اولِ زیارت عاشورا و آخرِ روضه.
چای و قند روضه پای آقابزرگم بود. هرسال مردم محلهی سجادیه و همسایههای کوچهی سیدها، چای روضه را مهمان او بودند. قندها را خودش میشکست. کلهقند میخرید و دانهدانه حبه میکرد. کنار چای خشک و قند یک کیسه گل محمدی هم میداد دست همان زن. گلها محصول تکدرخت حیاط خانهی خانننه بود، نامادری آقابزرگ. همهی اهل محل از گل آن خانه سهم داشتند ولی آقابزرگ سهم گلهاش را هرسال میداد برای چای دههی اول.
آن زن قندها را توی کاسهی چینی گلقرمزی میریخت و کاسه را میداد دست ما. پهلوبهپهلوش میرفتیم، هرکس چای را از دستش میگرفت، کامَش را با قندهای توی دست ما شیرین میکرد. اگر بچهای کنار مادرش نشسته بود و از کاسهی ما قند بر میداشت، فیسوافادهای بود که همراه قندها تقدیمش میکردیم. حس صاحبمجلس بودن و کارکردن توی روضه اوج قمپزمان بود.
روزهای عاشورا ولی وضع فرق میکرد. از صبح زود بیدار میشدیم، یکلقمهی کوچک دهانمان میگذاشتیم و همپای آن زن پیاده میرفتیم تا حرم، خوشخوشک قدم برمیداشتیم که خسته نشویم. هرجا شربت بود، توی صف میایستاد، چهارتا لیوان میگرفت که بهمان بد نگذرد. زن پشت همهی دستهها سینه میزد، با صدای هر روضهخوان تا گودی قتلگاه.
سهشنبههای آخر ماه روضه داشتیم. آنموقع همهی خانهها تلفن نداشت. صبح سهشنبههای آخر هر ماه، آن زنِ سقا که از حالای من خیلی جوانتر بود، در همهی خانههای میلان اول را میزد و میگفت: «ساعت چهار تشریف بیارید روضه»، آن خانمی که اشک عزای سیدالشهدا، خیلی زود میدوید توی چشمهایش مادر من بود.
من سینهزن بودن را از دستهای مادرم یاد گرفتهام و ذکر هر لحظهام این آیه شد:
وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا
پروردگارا!
همانگونه که آنها مرا در کوچکی تربیت کردند، مشمول رحمتشان قرار ده!
اسراء، ٢٤
نویسنده: فرزانهسادات حیدری
عکاس: فاطمه فلاحی
@ayehjaan