eitaa logo
آینه[[کانون وابستگان س ا اصفهان]]
2.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
501 فایل
پیشکسوتان عزیز : امکان ارتباط با کانون با ۰۹۳۹۳۹۶۰۰۹۹ تلفن۰۳۱۳۶۱۲۴۳۰۲ وجود دارد. لطفا پیشنهادات خود را ارسال فرمائید.
مشاهده در ایتا
دانلود
📝خواهر پیشکسوت سیده رباب فاطمی 🔹قسمت ششم ✍دکتر حاج سید جوادی آن شب آنجا بودند. ایشان برای مریضهای icu می آمد. icu که نبود ۴ تا تخت گذاشته بودند و آنها که حال بدتری داشتند روی این تختها بودند تا به دیگر شهرها اعزام شوند. 🔸دکتر حاج سیدجوادی خیلی فعال بود. به من می گفت: هیچ چیز واسه من مهم نیست به جز دوچیز، یکی کارکردن دستگاه گوارش و دیگر دستگاه تنفس. دکتر میگفت: پرسیدن محل مجروحیت و سوالاتی از این قبیل مهم نیست اینها هیچ کدامش به درد من نمیخوره. فقط باید کار احیا را برای اینها انجام داد. 🔸در راهرو با چادر بودم اما در icu چادر را برمی داشتم و با مانتو و مغنعه کار می کردم. بعضی دکترها شاید دین و ایمان خوبی نداشتند اما کارشون خیلی خوب بود. 🔸مجروحین بیشتر در راهرو و مریضهای بومی کردستان توی بخش خوابیده بودند. غیر از بخش سپاه که اقای شمسایی مسئولش بود. یک بخشی عمومی هم بود که ما برای شب کاری به این بخش می رفتیم. بیمارستان بزرگی بود زایشگاه و اتاق عمل بزرگی هم داشت. بچه های ما را گذاشته بودند در اتاق عمل تا نظارت کنند. 🔸من با دکتر کمار ارتوپد با هم می رفتیم ویزیت. گاهی از پادگانها برای کمک می آمدند. آنجا با دکتر تعیین می کردیم که چه کسی باید اعزام بشود. اینها را می نوشتیم و می گذاشتیم روی سینه مجروحان. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت سیده رباب فاطمی 🔹قسمت هفتم ✍وضعیت بیمارستان سقز، بانه، مریوان بد بود، خصوصاً مریوان. اما سنندج بیشتر دست بچه های سپاه بود. بعضی از بهیارهای کُرد خیلی دلسوزتر از ما بودند. ما در icu که بودیم این پرستاران محلی کمک ما بودند و چقدر هم تلاش می کردند. 🔹در سقز یک دکتر اهل هندوستان با یکی از بچه های کردستان ازدواج کرده بود. خانمش شیعه و اهل تبریز بود. این زن و شوهر هر شب در بیمارستان می ماندند. مردم به خاطر نا امنی شهر را خالی کرده بودند، اما آنها در همان وضعیت تا آخر ماندند. 🔹مریوان خیلی وحشتناک بود از زمین وهوا گلوله روی شهر می‌ریختند یک شب خیلی مجروح آوردند. همه کادر بیمارستان می دویدند. هیچ کس آرامش نداشت بمباران هوایی تمام شیشه ها را شکسته بود جوان مجروحی پشت شیشه بود. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت سیده رباب فاطمی 🔹قسمت هشتم ✍راهروهای بیمارستان پر از مجروح بود. اقدامات اولیه را انجام می دادیم و سریع اعزام می کردیم تا مجروحان تعدادشان زیاد نشود بعضیها صورتشان پیدا نبود. یکی از رزمندگان با لباس خاکی توی راهرو همه را نگاه می کرد. تا نگاهش به این شهید افتاد. جیغی زد و افتاد. برادرش بود. بی قرار دور بیمارستان می دوید با وضعیتی که داشت همه را تحت تأثیر خود قرار داده بود. من هم گریه می کردم بهش آرام بخش زدند 🔸هر روز با هلی کوپتر مجروح ها را اعزام می کردیم. حدود ۵ ماه آنجا بودم اصلا خواب و استراحت نداشتیم. روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتیم تا کردستان، کردستان شد. 🔸وقتی به اصفهان برگشتم مریض شدم. می گفتند مالاریا گرفتی. همزمان فامیلها از دزفول به اصفهان آمده بودند. بعد از بهبودی به بیمارستان ایه الله شهید صدوقی برگشتم من در بخش اورژانس ادامه کار دادم ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت سیده رباب فاطمی 🔹قسمت نهم ✍بعد از یک ماه به جنوب رفتم. ما در بیمارستان شهید کلانتری بودیم که به دزفول موشک زدند. آقایی آمده بود اساس ببرد. یک پیکان قرمز داشت. به محض پیاده شدن موشکی زده بودند که خانه ایشان با خاک یکی شده بود. تیر برق خورده بود روی ماشین و خود وی هم زخمی شده بود. معده، روده و... همه پاره شده بود. ایشان را به بیمارستان رساندند و سریع او را به اتاق عمل بردیم. لاپاراتوریش کرده بودند. برادرم پدرش را میشناخت به او گفته بود، خواهرم بیمارستانه. زنگ زد به من و گفت: یک مجروح آوردند بیمارستان (مشخصاتش را داد) هوایش را داشته باش. سراغش رفتم حالش بد بود. خیلی آه و ناله می کرد. از فردای آن روز فامیلها و پدر مادرش هر روز می آمدند بیمارستان. و همه هم سفارش او را به من می کردند. بعد از یک هفته مرخص شد و من هم به سنندج برگشتم. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت سیده رباب فاطمی 🔹قسمت دهم (آخر) ✍سنندج بودم که به من زنگ زدند خواستگار برات آمده و به مرخصی بیا. زمان که مناسب شد مرخصی گرفتم خواستگار با خانواده آمده بود چادر سرم کردم و توی اتاق نشستم ابتدا مخالفت کردم. قبلا همکاران می گفتند خوزستانی ها اهل زندگی نیستند. این حرفها روی من تاثیر گذاشته بود، ولی اینها خانواده ریشه داری بودند. دوباره چند نفر را فرستاندند با من صحبت کردند و سرانجام در تاریخ نهم مرداد سال ۶۵ ازدواج کردم. محمد اولین فرزندم در سال ۱۳۶۶ و مجید در سال ۱۳۷۳ به دنیا آمدند. 🔹ما مأمور به وظیفه بودیم و طبیبی دوار و هر روز یک مأموریتی، مأموریت به سرپل ذهاب، هیرمند زابل، چاه مبارک عسلویه و روستاهای سیستان و هر کجای دیگری که کمک می خواستند. خستگی از کار و خانه به دوشی برایمان معنایی نداشت و فقط به پیروزی و انقلاب و مردم می اندیشیدیم. ✅پایان 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت اول ✍در نجف باد اصفهان به دنیا آمدم. از خردسالی به واسطۀ تربیت خانوادگی با اصول دین و مکتب آشنا شدم. تحصیلاتم را تا دبیرستان در نجف آباد ادامه دادم. از ایام نوجوانی و تحصیل در دبیرستان به خاطر آگاهی های سیاسی مردم و علمای نجف آباد رشد سیاسی و اجتماعی بالایی داشتم. 🔹با ورود به دانشگاه فرصت بیشتری برای شرکت در برنامه های سیاسی پیدا‌کردم. با پیروزی انقلاب و تلاش جوانان انقلابی برای آمادگی مقابله با ضد انقلاب و حوادث در پیش روی انقلاب در کنار آمورشهای نظامی مردمی که در مساجد شروع شده بود به خاطرتجربه کار پرستاری که داشتم، برای خانمها کلاس آموزش امدادگری و کمکهای اولیه گذاشتم تا در صورت بروز حادثه خانمها هم بتوانند نقش خود را به خوبی ایفا کنند. 🔹 با شدت گرفتن غائلۀ کردستان و اعلام درخواست کمک، باتفاق همسرم آقای اکبر حسینی در فروردین ۱۳۵۹ به کردستان اعزام شدیم. اوضاع کردستان و سنندج به هم ریخته بود. نه وضعیت معیشتی، نه کار مطلوب و نه بهداشت و درمان خوبی داشتند. 🔹اوضاع سیاسی و تحرکات گروهای کومله و دمکرات و محاصره سنندج و دیگر شهرهای این استان و اعلام خود مختاری آنها هم مزید بر علت شده بود. آنها شعار کردستان آزاد می دادند و قصد داشتند این قسمت از خاک ایران عزیز را از کشورمان جدا سازند. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت دوم ✍به محض ورودم به سنندج در درمانگاه شهید قاضی مشغول کار شدم. درمانگاهی که از بتدایی ترین امکانات محروم بود. تنها دو پزشک هندی آنجا کار می کردند و با تجویز چند قرص مُسکن و تقویتی درمانگاه را اداره می کردند. 🔸کردستان کردسنانی بود با مردمی در اوج فقر اقتصادی و فرهنگی و محروم از تمام امکانات زندگی. مردمی که تمام زندگی آنها یک خانۀ گلی پوشیده از چوب و کاهگل با یک اتاق ساده که در کنارش گوسفندانشان را نگهداری میکردند. از بهداشت در بین آنها هیج خبری نبود و با یک ظرف آب گرم در وسط حیاط حمام می گرفتند. از طرفی مردمی خوب و با صداقت و آشنای به اسلحه و کوه و دشت اما گرسنه و در جستو جوی یک لقمه غذا. 🔸با ورودم نمی دانستم کار امداد و درمان رزمندگان را شروع کنم یا به فعالیت فرهنگی بپردازم. با توجه به مأمورتی که داشتم اولویت من پرستاری بود. ابتدا به درمانگاه شهید قاضی رفتم درمانگاهی با سه اتاق. یکی برای پزشک، یکی داروخانه و یکی هم تزریقات و پانسمان. 🔸کار در درمانگاه به خاطر در گیری‌های منطقه‌ای شدت و ضعف داشت. گاهی چند مجروح را به در مانگاه می‌آوردند که در کمین یا حمله ضد انقلاب به پایگاه، همه مصدوم شده بودند و کار ما فقط انجام کمکهای اولیه و احیاء مصدومان و مجروحان بود و اعزام آنها به بیمارستانها. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت سوم ✍حضور ما در کردستان سختی های خودش را داشت. اسم کردستان را که می‌بردی خیلی ها به خودشان می لرزیدند. چون جنگ بود و درگیری و کشت و کشتار، آن هم با گرک صفتانی مثل کومله و دمکرات که گاهی پاسداران را با فجیع تریت وضع به شهادت می‌رساندند یا پوست از آنها می کندند. با این وصف با تمام توان ایستادیم و از انقلابمان حمایت کردیم. 🔸در آنجا هم کار پرستاری و هم داروخانه را اداره می کردم. همسرم از همان ابتدا به نیروهای نظامی پیوست و در خط مقدم می‌جنگید. البته از هم بی خبر نبودیم. در فرصت های به ظاهر استراحت، چادرم را روی سرم می انداختم و خانه به خانه در روستا چرخ می زدم و روز به روز به عمق ظلمهایی که بر مردم کردستان رفته بود پی می بردم. تقریبا دست تنها بودم. البته گاهی یکی دونفر از خانمها را همراه خود می بردم. مردم نیاز به مهربانی و رسیدگی داشتند. هر کس زودتر به داد آنان می رسید همراه او می شدند. حال آن یک نفر از نیروهای انقلاب بود یا از گروه های ضد انقلاب کومله و دمکرات. اعتقاد من این است که آنان بیشتر در بند نان بودند تا اعتقاد. 🔸بیمارستان توحید محل دومی بود که بعد از درمانگاه شهید قاضی در آن خدمت می کردم. پرستار بخش بودم. هرروز تعداد زیادی از مجروحان جنگ و درگیریهای کردستان را به آنجا می آوردند. تازه جنگ شروع شده بود ولی من و همسرم را بیشتر پایبند منطقه کرده بود.گاهی دلمان می‌خواست به جبهه جنوب برویم، ولی اینجا هم کارها و اهمیتش کمتر از جنوب نبود. در اهواز یک دشمن روبرویمان بود، اما اینجا هم مجروحان جنگ عرا
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت سوم ✍حضور ما در کردستان سختی های خودش را داشت. اسم کردستان را که می‌بردی خیلی ها به خودشان می لرزیدند. چون جنگ بود و درگیری و کشت و کشتار، آن هم با گرک صفتانی مثل کومله و دمکرات که گاهی پاسداران را با فجیع تریت وضع به شهادت می‌رساندند یا پوست از آنها می کندند. با این وصف با تمام توان ایستادیم و از انقلابمان حمایت کردیم. 🔸در آنجا هم کار پرستاری و هم داروخانه را اداره می کردم. همسرم از همان ابتدا به نیروهای نظامی پیوست و در خط مقدم می‌جنگید. البته از هم بی خبر نبودیم. در فرصت های به ظاهر استراحت، چادرم را روی سرم می انداختم و خانه به خانه در روستا چرخ می زدم و روز به روز به عمق ظلمهایی که بر مردم کردستان رفته بود پی می بردم. تقریبا دست تنها بودم. البته گاهی یکی دونفر از خانمها را همراه خود می بردم. مردم نیاز به مهربانی و رسیدگی داشتند. هر کس زودتر به داد آنان می رسید همراه او می شدند. حال آن یک نفر از نیروهای انقلاب بود یا از گروه های ضد انقلاب کومله و دمکرات. اعتقاد من این است که آنان بیشتر در بند نان بودند تا اعتقاد. 🔸بیمارستان توحید محل دومی بود که بعد از درمانگاه شهید قاضی در آن خدمت می کردم. پرستار بخش بودم. هرروز تعداد زیادی از مجروحان جنگ و درگیریهای کردستان را به آنجا می آوردند. تازه جنگ شروع شده بود ولی من و همسرم را بیشتر پایبند منطقه کرده بود.گاهی دلمان می‌خواست به جبهه جنوب برویم، ولی اینجا هم کارها و اهمیتش کمتر از جنوب نبود. در اهواز یک دشمن روبرویمان بود، اما اینجا هم مجروحان جنگ عرا
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت سوم ✍حضور ما در کردستان سختی های خودش را داشت. اسم کردستان را که می‌بردی خیلی ها به خودشان می لرزیدند. چون جنگ بود و درگیری و کشت و کشتار، آن هم با گرک صفتانی مثل کومله و دمکرات که گاهی پاسداران را با فجیع تریت وضع به شهادت می‌رساندند یا پوست از آنها می کندند. با این وصف با تمام توان ایستادیم و از انقلابمان حمایت کردیم. 🔸در آنجا هم کار پرستاری و هم داروخانه را اداره می کردم. همسرم از همان ابتدا به نیروهای نظامی پیوست و در خط مقدم می‌جنگید. البته از هم بی خبر نبودیم. در فرصت های به ظاهر استراحت، چادرم را روی سرم می انداختم و خانه به خانه در روستا چرخ می زدم و روز به روز به عمق ظلمهایی که بر مردم کردستان رفته بود پی می بردم. تقریبا دست تنها بودم. البته گاهی یکی دونفر از خانمها را همراه خود می بردم. مردم نیاز به مهربانی و رسیدگی داشتند. هر کس زودتر به داد آنان می رسید همراه او می شدند. حال آن یک نفر از نیروهای انقلاب بود یا از گروه های ضد انقلاب کومله و دمکرات. اعتقاد من این است که آنان بیشتر در بند نان بودند تا اعتقاد. 🔸بیمارستان توحید محل دومی بود که بعد از درمانگاه شهید قاضی در آن خدمت می کردم. پرستار بخش بودم. هرروز تعداد زیادی از مجروحان جنگ و درگیریهای کردستان را به آنجا می آوردند. تازه جنگ شروع شده بود ولی من و همسرم را بیشتر پایبند منطقه کرده بود.گاهی دلمان می‌خواست به جبهه جنوب برویم، ولی اینجا هم کارها و اهمیتش کمتر از جنوب نبود. در اهواز یک دشمن روبرویمان بود، اما اینجا هم مجروحان جنگ عراق را داشتیم و هم زخم دیدگان از ضد انقلاب داخلی را. 🔸مدتی که در بیمارستان بودم احساس می کردم بعض از به ظاهر پرستاران و پزشکان برای خدمت نیامده اند بلکه ضد انقلابهایی هستند که گویا مأموریت دارند و برای آسیب رساندن و به شهادت رساندن مجروحان و به ویژه پاسداران آمده اند. این موضوع مرا سخت نگران کرده بود . حساسیتم هر روز بیشتر می شد تا اینکه به یقین رسید و سرانجام تعدادی منافق رسوا و دستگیر شدند. فعالیتهای فرهنگی از دیگر برنامه های روزانه من بود ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت چهارم ✍در کنار کار اصلی توجه به امور فرهنگی بود که به آن فکر می کردم. کار در بیمارستان، درمان مردم فقیر، موضوع بهداشت و مسائل اقتصادی مردم هم مرا به فکر فرو می برد. ازدحام کارها بیش از توانم بود. شب و روز می دویدم و کارها تمامی نداشت. گاهی از همسر، شهر، دوستان و مرخصی هم غافل می شدم. 🔹درسال ۱۳۶۱ اولین فرزندم مجتبی به دنیا آمد. در کنار آن همه کار، مسئولیت فرزند داری هم به کارهایم اضافه شد. در کردستان بودم که پیشنهاد عضویت در بیمارستان توحید را به من دادند. اما همچنان به بسیجی بودنم افتخار می‌کردم. بیش ار دو سال و در اوج در گیریها در سنندج بوده و بحرانهای کردستان را تجربه کردم . هر روز اعمال شکننده‌ای از ظلم و ناجوانمردی کومله و دمکرات را از نزدیک شاهد و ناظر بودم و شبانه روز برای جبران این ناملایمات با دیگر همکاران فعالیت می‌کردیم. 🔹پس از ۲۴ ماه به اصفهان برگشتم و از سال ۱۳۶۲ در بیمارستان شهید آیت الله صدوقی به فعالیت خود ادامه دادم. با همسرم مشورت کردم و در سال ۱۳۶۳ به عضویت سپاه درآمدم. 🔹در بیمارستان رسیدگی و پرستاری از مجروحان جنگ در برنامه کاری‌ام بود. کاری که با جان و دل پذیرفته بودم و آن را بخشی از جنگ میدانستم. پس از باز گشت از سنندج دومین فرزندم محدثه درسال ۱۳۶۵ به دنیا آمد و در سال ۱۳۷۴ فرزند سوم اصغر، که بحمدالله هر سه تحصیلات عالیه دارند. 🔹همسرم همچنان در مناطق عملیاتی ماند و بارها مجروح و مصدم گردید . او که مصدوم شیمیایی بود هر روز آثار مجروحیتش بیشتر نمایان می شد و سرانجام دستگا
📝خواهر پیشکسوت خدیجه ایمانیان 🔹قسمت پنجم ✍خاطره: مدتی که در داروخانه بودم رفت وآمد خانمی مرا به شک انداخت. هر روز مراجعه می کرد و درخواست شربت «اسپکتورانت» داشت. یک روز او را دنبال کردم و به خانۀ او سری زدم. خانمی با سه فرزند قد ونیم قد و در اوج فقر و گرسنگی که شوهرش به کوه رفته بود و حتما از نیروی کومله بود. 🔸خانه ای که فقط سقف داشت و دیگر هیچ و یک زیر انداز پوسیده با یک زندگی بدوی . به او گفتم درخواست هر روز شربت برای چیست؟ گفت: چیزی برای خوراک بچه هایم نداریم. بچه هایم گرسنه اند. شربتها رایگان است با آب مخلوط می کنم و با نانهای خشک وکفک زده که جمع کرده ام در آن می خیسانم و به بچه ها می دهم تا بخورند. چارۀ دیگری ندارم!! 🔸وقتی حرفهای او را شنیدم ، حالم منقلب شد. نمی دانستم به او چه بگویم. مدتی سکوت کردم و به چشمان کم سوی و صورت چروکیدۀ ناشی از سوءتغذیه اش نگاه کردم. نگاهی هم به اطراف اتاق او انداختم. هیچ چیز خوراکی پیدا نمی شد. بلند شدم و گفتم : دیگر این شربتها را به بچه هات نده . هر روز یک ساعت بعد از ظهر بیا بیمارستان تا به تو غذا بدهم و از خانه خارج شدم. یک راست به سراغ رئیس بیمارستان توحید رفتم. گزارش امروزم را به او دادم . او هم تا حدودی از وضعیت مردم مطلع بود. از او درخواست کردم که غذاهای اضافی هر روز بیمارستان را به مردم فقیر بدهند . ایشان قبول کرد. دقیقا ساعت یک بعد از ظهر بود که او را درکنار داروخانه دیدم ظرفی پر از غذا برایش آماده کرده بودم.. از آن روز به بعد همه غذاهای اضافی بیمارستان را بین خانواده های گرسنه تقسیم می کردیم. ✅پایان 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت اول ✍صدام جنگ را شروع کرده بود و هر روز بر سرمان بمب و توپ و خمپاره میریخت. 🔹پالایشگاه را به آتش کشیده بود و لایه ای از ابر سیاه رنگ روی آبادان را پوشانده بود. هر روز خبرهای بدی در شهر منتشر میشد. جوانان گروه گروه با هر وسیله ای که بود خودشان را به خط درگیری می رساندند. احساس می‌شد فرماندهی منسجمی در جنگ نداریم. 🔹تازه نوزده سالم شده بود. با این اوضاع زن و مرد دنبال بودند تا کاری انجام دهند من فعالیت خود را در پایگاه بسیج شروع کردم. یعنی از مسجد شروع شد. پایگاهها همه توی مسجد بود. خلق عرب و گروههای ضد انقلاب در گوشه وکنار شهر فعالیت داشتند. اسلحه به مقدار کافی نداشتیم. در مسجد با تعدادی از خانهای جوان کوکتل مولوتف درست می کردیم. آموزش نظامی و امدادگری می دیدیم. باند و وسایل کمکهای اولیه را آماده می‌کردیم. 🔹 هنور آبادان محاصره نشده بود. یک پایمان بیمارستان بود و یک پایمان مسجد و پایگاه بسیج. خانه و زندگی را رها کرده بودیم. بعد از ظهر بود. از مسجد به طرف بیمارستان می رفتم. خانم معصومه آباد را دیدم که با دونفر از خواهران از بیمارستان بیرون می‌آمدند. مرا که دید گفت: « معصومه خانم کجا با این عجله.» گفتم: مسجد کارم تمام شد. گفتم سری به بیمارستان بزنم. گفت: روز به روز مجروحان زیادتر می شوند. مدتی است از خانواده خبر نداریم. تصمیم گرفتیم به ماهشهر برویم و سری به خانواده بزنیم و برگردیم. حواست به اوضاع باشه. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت دوم ✍چند وقتی از مادرم خبر نداشتم. مادرم ماهشهر بود وقتی شنیدم به ماهشهر می رود، من هم دلم می خواست سری به او بزنم. البته یک خانه هم در آبادان داشتیم که با پدر و برادرم آنجا بودیم. گفتم: چند روزه می روید؟ گفتند: نهایتاً یک روز. پا به پا کردم و من هم با آنها همراه شدم. تا نصفه راه با آنها رفتم، اما وسط راه پشیمون شدم. گفتم: درسته مادرم توی ماهشهره اما پدرم اینجاست برادرم اینجاست. ایستادم و گفتم:« شما برید و بیایید حالا ما سه چهار نفری بخواهیم بیمارستان را خالی کنیم درست نیست. » آنها هم قبول کردند که یکی نفرمون در بیمارستان بماند. 🔸اوایل آبان ماه بود و خبر سقوط خرمشهر همه جا رسیده بود. نیروهای عراقی به سمت آبادان در حال پیشروی بودند. آنها از جاده ماهشهر، آبادان رفتند. سر فلکه آبادان جاده دو قسمت می‌شد. یک راه به سمت اهواز و یک راه به سمت ماهشهر می رفت. آنها نمی دانستند که عراقیها تا کجا پیشروی کرده‌اند. از جاده ماهشهر رفته بودند این جاده هم زیاد جاده درست و خوبی نبود. مقداری از آن خاکی بود مقداری هم آسفالت. یک مقداری هم ریگ بود.. من برگشتم و ایشان(خانم معصومه آباد) با دونفر از خواهران رفتند که در جاده ماهشهر به دست عراقیها اسیر شدند. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت سوم ✍🔸چند روزی بود که بیمارستان بودم و یا مسجد و پایگاه. با خودم گفتم حالا که به ماهشهر نرفتم، سری به خانه بزنم چون از خانه، پدر و برادرم خبر نداشتم. 🔹وقتی رسیدم همه چیز ریخت و پاش بود. از این ماشین لباسشوییهای سطلی داشتیم. ماشین لباسشویی را زدم به برق و همه لباسهای کثیف را داخلش ریختم. وسایل ریخته پاشیده خونه را جمع و جور کردم... 🔹هوا کم کم داشت تاریک می شد برق خونه را روشن کردم. لباسها را روی بند انداختم که برادرم آقا مهدی که الان دندانپزشک هست، در را باز کرد و با دوچرخه وارد خانه شد. تا چشمش به من افتاد، گفت: «خدا خَفَت کنه شما اینجایی؟» گفتم:« آره.» گفت: خبر توی شهر پخش شده معصومه‌ها را گرفتند. گفتم معصومه‌ها کی‌اند گفت تو و معصومه آباد. 🔹خبر درست بود چون بچه ها من و ایشان را دم در بیمارستان با هم دیدند که با هم رفتیم. با شنیدن این خبر عالم روی سرم خراب شد. اوضاع خیلی خوب نبود. خانه را رها کردم و بدو خودم را به بیمارستان رساندم. با دیدن من همه تعجب کردند. قبل از این که حرفی بزنند گفتم من در بین راه از آنها جدا شدم. 🔹عراق خرمشهر را گرفته بود و به سمت ماهشهر پیشروی داشتند که جاده آبادان، ماهشهر را گرفتند. و آبادان را هم محاصره کردند. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت چهارم ✍بخشی از ارتش عراق از یک جناح دیگر به طرف بیمارستان آیه الله طالقانی می آمد تا بیمارستان را بگیرد. بیمارستان هم به نوعی در محاصره افتاد. با این اوضاع ما هم در محاصره افتادیم. حدود ۸ ماه در محاصره بودیم در بیمارستان آب نداشتیم برای تأمین آب مجبور شدیم پشت بیمارستان چاهی بکنیم. تا به آب برسیم. یکی دو متر که کندیم به آب رسیدیم. آب را می جوشاندیم و استفاده می کردیم. مواد غذایی و دارویی را هم را با هلی کوپترها به ما می رساندند 🔸کمک رسانی به آبادان از جاده چوئبده یا از روی دریا انجام میشد. از روی شط آذوقه و مهمات می آوردند و در چویبده پیاده می کردند و از آنجا با ماشین به دست نیروها می رساندند. 🔸ما هم اقدامات اولیه مجروحین را انجام میدادیم و بعد آنها را با آمبولانس به چویبده میبردیم. آنجا یا با هاورگراف و یا با بالگرد می بردند ماهشهر و یا اهواز. ولی چون بیمارستان امام ماهشهر و بیمارستان شرکت نفت ماهشهر بیشتر در دسترس بود به آنجا انتقال می دادند. م اقدامات اولیه مجروحین را انجام میدادیم و بعد آنها را با آمبولانسها به چویبده میبردیم. آنجایا هاورگراف یا بالگرد می بردند ماهشهر یا اهواز. ولی چون بیمارستان امام ماهشهر و بیمارستان شرکت نفت ماهشهر بیشتر در دسترس بود به آنجا انتقال می دادند. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت پنجم ✍در یکی از این انتقال مجروح ها به عنوان امدادگر مجبور شدم با مجروحها به ماهشهر بروم و از ماهشهر هم به عنوان همراه سراز مشهد درآوردم. تا حالا مشهد نرفته بودم. 🔹وقتی به مشهد رسیدم تشییع جنازه آقای عبدالکریم هاشمی نژاد بود. ایشان نماینده امام در مشهد بود که توسط منافقین ترور شد. 🔹مجروحها را بین چند تا بیمارستان تقسیم و خودم با یکی از آمبولانس‌های همراه به بیمارستان رفتم. نمی دانم کدام بیمارستان بود. یه مانتوی خیلی گشاد و یک مقنعۀ بزرگ تنم بود یک جفت کفش آدیداس. هم پوشیده بودم. 🔹مجروحها را پیاده کردم و یک گوشه‌ای ایستادم تا راننده را پیدا کنم. منافقین در گوشه و کنار کشور وضعیت ناامنی ایجاد کرده بودند. بچه‌های سپاه هر مورد مشکوکی را کنترل می کردند، یکی از آقایون سپاه به من مشکوک، و به طرف من آمد و گفت باید کیفتون را بگردم. گفتم من راضی نیستم شما کیفم را بگردید. با هم بگو مگو کردیم. متوسل به زور شد و من را سوار کردند و به سپاه بردند. فرمانده سپاه خیلی متواضعانه با من برخورد کرد. گفت: خانم چرا اجازه ندادی کیفت را بگردند؟ گفتم خانم دارید خانم بیاد کیفم را بگردد. من اجازه نمیدم آقا کیفم را بگردد. گفت حالا خانم میاد. وقتی کیفم را بازدید کردند لیست مجروحها را در آن دیدند. من اصلاً فراموش کرده بودم که به آنها بگویم من از نیروهای امدادگر آبادان هستم و مجروح آوردم اینجا. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت ششم ✍ آنها ازمن نپرسیدند من هم جواب ندادم. برگه را که دیدند گفتند این لیست توی کیفت چیه؟ گفتم لیست مجروحهایی هست که از جبهه آوردم. تازه فهمیدند من همراه مجروحها بودم. نمی دونستند چه کارکنند. گفت: چه جوری از منطقه مجروح آوردی؟ گفتم: با بالگرد. به چه عنوانی آوردی؟ گفتم: به عنوان امدادگر. گفت: کجا بردی مجروحهارا؟ گفتم: مجروحها را بین بیمارستان امام حسین و بیمارستان امام رضا و بیمارستان فلان بردم. وقتی توضیح دادم. گفتند: چرا از اول نگفتی. گفتم: سئوال نکردید من هم نگفتم. 🔸خلاصه وقتی فهمیدند از من پذیرایی خوبی کردند و مرا به خوابگاه خواهران بردند. اینجا فرصتی شد تا برای اولین بار امام هشتم (ع) را هم زیارت کنم که به اتفاق یکی از خواهران به پابوسی حضرت رفتم. ساعت ۲ بعد ازظهر مرا به فرودگاه بردند. 🔸قرار بود پروازی ساعت ۲ به بندر امام ماهشهر برود. من را به سمت هواپیمایی راهنمایی کردند از پله اول و دوم که بالا رفتم دیدم تمام هواپیما پر از صندوقهای اسلحه و مهمات است. خواستم برگردم که خلبان گف شما خانم حسینی هستید؟گفتم: بله. گفت: بفرمایید بالا. سوار شدم. سرجمع خلبان، کمکش و ۶ نفر سرباز و من داخل هواپیمای باربری بودیم. روی همان صندوقها نشستم 🔸بالای فرودگاه شهید وحدتی دزفول که رسیدیم چرخهای هواپیما باز نمی شد. اینقدر دور خودش چرخید و چرخید و چرخید اما چرخها باز نشد همه نگران بودند و دعا می کردند. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت هفتم ✍خلبان گفت: اگر باز نشد بر می گردیم مشهد... 🔸بغض گلویم را گرفته بود. در دلم خدا را قسم دادم به فاطمه زهرا(س) به امام حسین(ع) و هرچه در ذهنم می رسید، می خواندم. بالاخره چرخها باز شد و هواپیما در فرودگاه وحدتی دزفول به زمین نشست. من تا اون موقع درفول هم نرفته بودم از آنجا با توکل به خدا با یک ماشین خودم را به اهواز رساندم و از اهواز به ماهشهر و از آنجا هم به بیمارستان آبادان رفتم. 🔹همه فکر و ذهنم نجات مجروحین و کار در بیمارستان بود از امدادگری چند درجه بالاتر رفته بودم، توی اورژانس، اطاق عمل و بخش، همه کاری را تجربی یاد گرفته بودم. 🔸مجروح زیاد بود و هرکاری برای نجات آنها از دستم برمی آمد انجام می دادم. درست یک سال در بیمارستان آبادان ماندم تا محاصره شکسته شد. 🔸دختر پر هیبت و پر قدرتی بودم که هیچ کسی باور نمی‌کرد یک دختر جوان از ماشینهای نفربر پایین و بالا بپرد. موقع سوار شدن توی کامیونها من پام را نمی گذاشتم توی رکاب و در را باز کنم برم بالا، از پشت ماشین بالا می رفتم و از آن بالا تا می خواستند در را باز کنند که من بیام پایین از اون بالا می پریدم پایین. تمام کارم شده بود کار در بیمارستان و حضور در میدان جنگ. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت هشتم 💢زمان محاصره ✍سال ۱۳۶۰ بود برای دیدن مادرم به ماهشهر رفتم. بعد از چند روز استراحت دوباره از ماهشهر با یک گروه شبانه به آبادان آمدم. عملیات ثامن الائمه تازه شروع شده بود. دو روز بعد از عملیات، خبر شکسته شدن محاصره آبادان را در بیمارستان شنیدم. همان موقع به بابام زنگ زدم. با پدرم خیلی صمیمی بودم. به من گفت: دیدی بالاخره بچه های رزمنده محاصره را شکستند! گفتم: آره بابا شنیدم. گفت: تو الان کجایی؟ گفتم: من ۳ روزه آبادانم. گفت: کجای آبادان؟ گفتم: توی بیمارستان مشغولم. گفت: عِه . مگه تو نرفته بودی ماهشهر؟ گفتم: بله. گفت: خدا بگم چیکارت کنه که ما از در بیرونت می کنیم از پنجره میای داخل. حداقل دو روز پیش مادرت میموندی. 🔹بعد از شکسته شده محاصره آبادان همه جا جشن گرفتند و توی خیابان و سطح شهر شیرینی و شربت می دادند. همه شادمان از این پیروزی بودند. دو سه روز بعد از شکسته شدن محاصره سری به خانه زدم. مثل قبل همه چیز ریخته پاشیده بود. خانه را جمع کردم جارو کردم لباسشویی روشن کردم و لباس کثیفها را شستم. 🔹لباس تمیزها را هم جمع کردم. شب برادرم مهدی به خانه آمد.از اینکه محاصرۀ آبادان شکسته شده بود خوشحال بودیم. گفت: تو هنوز دلت تو این خونه هست؟ حداقل یک ماه پیش مادر می موندی! گفتم: دست خودم نیست یک روز نمی تونم از آبادان و بیمارستان جدا بشوم. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت نهم ✍جنگ همچنان ادامه داشت و هر روز خبرهای خوش پیروزی رزمندگان بیشتر می شد. فاصلۀ توپخانه عراق با آبادان بیشتر شده بود و تا حدودی امنیت بیشتری داشتیم. 🔹از این به بعد در بیمارستان ماندم و به کارم ادامه دادم تا عملیات والفجر ۸ که هر روز امکانات زیادی به منطقه و آبادان انتقال داده می شد. احساس می کردیم خبری در منطقه باید باشد. نقل و انتقالات و رسیدن امکانات درمانی خبر از یک حمله بزرگ را می داد. البته همه چیز پوشیده و سرّی بود. 🔹نیروهای جدیدی از برادران را به بیمارستان آوردند و کم‌کم به ما گفتند شما باید به عقب برگردید. وقتی این موضوع را فهمیدیم ۸ نفر از خواهران تصمیم گرفتیم به مرخصی نرویم و همانجا برای عملیات بمانیم چون هر خواهری که به مرخصی می رفت، اجازه برگشت به او نمی دادند 🔹نزدیک عملیات بود امکانات خیلی گسترده شده بود. داخل بیمارستان نیروهای تهران، اصفهان، تبریز و...آمده بودند. لباس رزم پوشیده و روی لباسهایشان هم روپوش سفید داشتند. از دکتر و پرستار و همه تیپ آدمی. کم‌کم به ما گفتند شما دیگر توی بخش نیایید تا دستوری برای شما بیاد به نوعی عذر ما را در بخش ها خواستند. 🔹همه در یک سالن جمع شده بودیم تا تعیین تکلیف کنند. صبحانه و ناهار و شام را در سالن بودیم و موقع نماز می رفتیم نمازخونه. با ورود نیروهای جدید اینقدر نماز خونه پر می شد که ما زنها خیلی شاخص بودیم. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت دهم ✍. همه می‌گفتند اینها اینجا چیکار می کنند، مگه زن هم اینجا هست و آنها نمی دانستند که ما از اول جنگ در منطقه و بیمارستان بوده ایم. 🔸به فرمانده عملیات گفته بودند این خواهران از منطقه بیرون نمی روند. اینها از روز اول جنگ اینجا هستند. و ما نمی توانیم به آنها بگوییم بروند. فرمانده عملیات دستور داده بودند تا ما را توجیه کنند. از این طرف قرار شد یکی از ما خانمها به نمایندگی صحبت کنیم. هر کسی گفت من صحبت می کنم. سر این که چه کسی به نمایندگی حرف بزند بحث شد در نهایت به من گفتند شما صحبت کن. خودم را آماده و حرفها و دلایل خود را روی یک برگه نوشتم. برادری وارد اتاق شد و بعد از سلام و علیک روی صندلی که درب اتاق گذاشته بودیم نشست. اینجا اتاق بزرگی از مجموعه اتاقهای بخش بود. یک نفر هم او را همراهی کرده بود. بسم الله را گفت و شروع به صحبت کرد. گفت: خواهران با عرض معذرت برای خدا چند سال است که در این بیمارستان و جاهای دیگر زحمت کشیدید و در این اوضاع جنگی ماندید. حالا برای خدا بروید این تشخیص فرمانده عملیات است باز هرجا به شما نیاز بود خبرتان میکنیم و... 🔹صحبتهای متین و سنجیدۀ کرد و من نتوانستم حرفی بزنم، انگار دهانم قفل شد نه من و نه هیچ خواهر دیگری حرفی برای گفتن نداشت. با اشک و گریه و آه از منطقه خارج شدیم. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت یازدهم ✍ما را به بیمارستان سینای اهواز منتقل کردند. روحیه مان را از دست داده بودیم. خبر عملیات والفجر ۸ و عبور از اروند همه جا پخش شد. همچنان دلمان در بیمارستان آبادان بود ولی چاره‌ای نبود و دستور فرماندهی را باید قبول می کردیم. 🔸یکی دوماه در بیمارستان اهواز بودم. آنجا هم قرار شد ما را تقسیم کنند. بیمارستان شهید بقایی در حال آماده شدن بود و این بیمارستان نیاز به نیرو داشت. همچنین درمانگاه فاطمه زهرا (س) هم بود. 🔹دلم هوای خانواده را کرده بود. می خواستم پیش خانواده بروم. جسم و روحم خسته شده بود و به جای آرامتری نیاز داشتم. تصمیم گرفتم به درمانگاه بروم. بیمارستان که افتتاح شد من را برای بیمارستان خواستند و در آنجا تا آخر جنگ و حتی بعد از جنگ هم در بیمارستان شهید بقایی اهواز خدمتم را ادامه دادم. این بیمارستان در جاده خرمشهر، آبادان. کنار شرکت فولاد بنا شده بود و پس از جنگ به همه مردم سرویس میداد. 🔹پس از جنگ فرصتی پیش آمد و یک دوره اتاق عمل هم دیدم و در اتاق عمل خدمت میکردم. سال ۷۴ با با آقای عبدالطیف هانور که یک جهادگر بود ازدواج کردم. ایشان هم تحصیلاتش را در دانشگاه مهندسی منابع طبیعی ادامه داد. سال ۸۱ خدا یک دختر به ما داد و در این سالها بیشتر به زندگی فکر میکردم. و سال ۸۴ بود که بازنشسته شدم ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت دوازدهم ✍خاطره از دوران جنگ خاطره فراوان دارم که یکی از آنها را نقل می کنم یک روز جنازه ای را با آمبولانس به بیمارستان آوردند. گویا چهار پنج روز بین مرز ایران و عراق مانده بود به من گفتند او را بپیچ تا بفرستیم معراج شهدا. آن روز مجروح زیاد آورده بودند این جنازه را روی برانکارد گذاشتم که او را به سردخانه ببرم. در بین راه یکی از بچه ها که از پله ها پایین می آمد، گفت: کجا میری؟ گفتم می خوام این شهید را ببرم سردخونه. گفت: قبل از اینکه شهید را دفن کنند برایش فاتحه بخوان، حاجتت برآورده‌ میشه. نیت بکن. بیا فاتحه بخوانیم. من دستم را گذاشتم. کنار برانکارد که فاتحه بخوانم، احساس کردم قلبش آرام می زند حساس شدم. گوشم را نزدیک قلب او بردم صدای آرامی را شنیدم. داد زدم گفتم این زنده است!!! 🔹فوری او را به بخش بردیم. همه جای بدنش ترکش خورده بود. گل و خاک به او جسبیده بود. انگار توی مرداب مانده بود. او را تا دم حمام بردم و سطل سطل آب پر کردم با کف صابون و شامپو تمام جونش را شستم. ✅ادامه دارد 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا
📝خواهر پیشکسوت معصومه حسینی 🔹قسمت سیزدهم ✍خشکش کردم او را روی تخت گذاشتم. دکتر را خبر کردیم و دکتر آمد رگ را پیدا کرد براش سرم و کیسه خون به او زد الحمد الله حالش برگشت. چشمان سبز وموهای بوری داشت صورتش از خونریزی سفید شده بود بچه تبریز بود دکتر دوسه بار او را به اتاق عمل برد تا جون گرفت ولی نمی توانست حرف بزند. گلوی او ترکش خورده بود. 🔹یک لیوان کنار دستش گذاشته بودم تا اگر کاری داشت لیوان را به میز بزند تا به کمکش بروم. چند روز بعد خانواده‌اش که از او بی خبر بودند، از تبریز به آبادان آمده بودند. کنار اتاق پرستاری ایستاده بودم. از ما سراغ مجروحشان را گرفتند. چون نام ایشان در دفتر بیمارستان ثبت نشده بود. دفتر مجروحین و دفتر شهدا و دفتر اعزامی ها را گذاشتم جلوی آنها تا ببینند. نامی که بردند در هیچ یک از دفترهای ما نبود.. خدا حافظی کردند و رفتند. همین که خدا حافظی کردند دیدم از اتاق صدای لیوان می آید. به سراغش رفتم و گفتم چه خبره؟ از ته حلق گفت: مادرم مادرم. او صدای مادرش را شنیده بود ولی نمی توانست حرفی بزنه گفتم: همینها که آمدند و رفتند. گفت: بله خودم را با سرعت به درب بیمارستان رساندم اما آنها رفته بودند 🔹با بنیاد شهید اهواز تماس گرفتیم و موضوع را گفتیم تا این خانواده را پیدا کنند. شب بود که دوباره به بیمارستان آمدند. من منتظرشان بودم. مادرش یک هفته مهمان من بود..بعد از یک هفته این شهید زنده مرخص شد و رفت ✅پایان 🍃🔹روابط عمومی کانون وابستگان  (بازنشستگان) سپاه استان اصفهان @ayenesoroush سروش @ayene_eita ایتا