eitaa logo
 أین صاحِبُــنا؟!
20.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
2 فایل
«حضرت مهدی(عج)»: فَاِنّا یحیطُ عِلمُنا بِأَنبائِكُم و لایعزُبُ عَنّا شَیءٌ مِن اَخباركُم. ما از اوضاع شما کاملاً باخبریم و هیچ چیز از احوال شما بر ما پوشیده نیست. (بحار، ج ٥٣، ص ١٧٥) خادم المهدی👇 @mahmode110 تبلیغات 👇 @tabligh810
مشاهده در ایتا
دانلود
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم): وقتی به من رسیدند بدون آنکه من آنها راقبلا دیده باشم همان آقای باشخ
آیت الله سید محمد باقر ابطحی اصفهانی فرمودند: شبی در عالم رؤیا دیدم فضای مابین قم و مسجد جمکران گویا تمام چمنزار است و دارای درختهای سبز که مهتاب بر آن می تابید و نهرهای آب در آن جریان داشت. درختی را دیدم که دارای شاخه های بسیار جذاب و سرسبز و صدای روحبخشی از میان آن به گوش می رسید که به ذهنم خطور کرد، صدای حضرت داوود است. ✨💫✨ در وسط آن درخت، جایگاهی بود که در آنجا آقایی نشسته و به نظرم آمد که این آقا حضرت بقیة الله الاعظم امام زمان ارواحنا فداه است. صحبتی به میان آوردم که از ذکر آن معذورم و سپس عرض کردم: «چه کنم که به شما قرب پیدا کنم؟» به زبان فارسی فرمود: «عملت را عمل قرار بده!» من بخاطرم این معنی رسید، یعنی "آنچه را به ذهنت می آید ببین اگر امام زمان بود، عمل می کرد، تو هم همان را عمل کن." ✨💫✨ به عربی به حضرت عرض کردم: و هوالامل. یعنی این آرزوی من است. چه کنم که در این امر موفق باشم؟ به عربی جواب فرمود: «الاخلاص فی العمل» از خواب بیدار شدم، چراغ خاموش بود، قلم و دفتر حاضر کردم و آن دو جمله سوال و جواب را نوشتم. این دو جمله توصیه حضرت بود که برای من و همگان عبرت است. 📗شیفتگان حضرت مهدی علیه‌السلام ص261 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات آیت الله سید محمد باقر ابطحی اصفهانی فرمودند: شبی در عالم رؤیا دیدم فضای مابین
(قسمت اول) 💥آیت الله مرعشی نجفی نقل کرده اند: در ایام تحصیل علوم دینی در نجف اشرف، شوق زیادی جهت دیدار جمال مولایمان بقیةالله الاعظم ارواحنافداه داشتم با خود عهد کردم که چهل شب چهارشنبه، پیاده به مسجد سهله بروم، به این نیت که به فوز زیارت جمال آقا صاحب الامر نائل شوم. ۳۵ یا۳۶ چهارشنبه ادامه دادم، بر حسب اتفاق، در این شب هوا ابری و بارانی شد و حرکتم از نجف، به تاخیر افتاد. ✨💫✨ نزدیک مسجد سهله خندقی بود، هنگامی که به آنجا رسیدم بر اثر تاریکی شب، وحشت و ترس وجود مرا فرا گرفت، به ویژه از زیادی راهزنان و دزدها، ناگهان صدای پایی را از پشت سر شنیدم، برگشتم به عقب، شخصی را دیدم که نزدیک من آمد و با زبان فصیح گفت: ای سید سلام علیکم! ترس و وحشت به کلی از وجودم رفت و اطمینان و سکون نفس پیدا کردم. ✨💫✨ تعجب‌آور آن بود که چگونه این شخص در تاریکی شب، متوجه سیادت من شد و در آن حال من از این مطلب غافل بودم. همینطور با آن آقای بزرگوار سخن می گفتیم و می رفتیم که از من سؤال کرد: کجا قصد رفتن داری؟ گفتم: مسجد سهله، فرمود: به چه جهت؟! گفتم: به قصد تشرف زیارت حضرت ولی عصر روحی فداه.... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) 💥آیت الله مرعشی نجفی نقل کرده اند: در ایام تحصیل علوم دینی در نجف اش
(قسمت دوم): 💥مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز خواندیم و بعد از دعایی که آن سیّد خواند احساس انقلاب عجیبی در خود کردم که از وصف آن عاجزم. بعد از دعا فرمودند: سیّد تو گرسنه ای، چه خوب است شام بخوری، آنگاه سفره ای را که زیر عبا داشت، بیرون آورد. ✨💫✨ مثل اینکه در آن سه قرص نان و دو یا سه خیار سبز تازه بود. ( آنوقت چله زمستان بود و من متوجه این معنا نشدم که این آقا خیارهای سبز تازه را از کجا آورده است) طبق دستور آقا شام خوردیم، سپس فرمود : بلند شو تا به مسجد سهله برویم ، وقتی داخل مسجد شدیم، آقا مشغول اعمال وارده در مقامات شد و من هم به متابعت آن حضرت انجام وظیفه می کردم و بدون اختیار نماز مغرب و عشاء را به آن آقا اقتدا کردم. ✨💫✨ بعد از آنکه اعمال تمام شد ، آن بزرگوار  فرمود: ای سید آیا مثل دیگران بعد از اعمال مسجد سهله به کوفه میروی یا در همین‌جا می‌مانی؟ گفتم: می‌مانم‌. وقتی در وسط مسجد، در مقام  امام صادق(علیه‌السلام) نشستیم ، به آن آقا گفتم، آیا چای یا قهوه  یا دخانیات میل دارید که آماده کنم؟!!! ادامه دارد.... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم): 💥مقداری که رفتیم به مسجد زید بن صوحان رسیدیم، داخل مسجد شده و نماز
(قسمت سوم): 💥در جواب فرمودند: "این امور از فضول زندگی است و ما از این فضولات به دوریم." این کلام در اعماق وجودم اثر گذاشت به نحوی که هرگاه یادم می آید ارکان وجودم می لرزد. بهرحال این نشست، نزدیک دو ساعت طول کشید و در این مدت مطالبی ردّ و بدل شد و من از محضر ایشان درسهایی گرفتم...او برایم دعا کرد و فرمود: "خداوند تو را از خدمتگزاران شرع قرار دهد." ✨💫✨ پرسیدم: نمی دانم آیا عاقبت کارم خیر است؟ فرمودند: " عاقبتت خیر و سعیت مشکور است و روسفیدی." آنگاه خواستم از مسجد به جهت حاجتی بیرون روم، آمدم نزدیک حوض که به ذهنم رسید: خدایا چه شبی بود و این سیّد عرب کیست که اینهمه با فضیلت است؟! شاید همان مقصود و محبوبم باشد، تا به ذهنم این فکر خطور کرد، سریع برگشتم ولی آن آقای بزرگوار را ندیدیم و کسی هم در مسجد نبود. ✨💫✨ یقین پیدا کردم که آقا امام زمان روحی فداه را زیارت کرده ام ولی آن حضرت را نشناخته ام. اینجا بود که مشغول گریه شدم و همچون دیوانه تا صبح اطراف مسجد گردش می نمودم، چون عاشقی که یعد از وصال به هجران مبتلا شود. 📗ملاقات با امام زمان در عصر حاضر ص 147 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم): 💥در جواب فرمودند: "این امور از فضول زندگی است و ما از این فضولات به
(قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل بزازی در فلکه شهداء قوچان مشغول کسب می باشد این قضیه را از مرحوم پدرشان نقل می کردند و می گفتند: پدرم شبی برایم صحبت کرد که من نوجوان بودم و پدرم را از دست داده بودم و زیر نظر مادر زندگی می کردم. اما خیلی به خواندن درس علوم دینی علاقه داشتم. به مکتب رفتم و قرآن را یاد گرفتم. تصمیم گرفتم که به مدرسه ی علوم دینی بروم. بالاخره با زحمات زیاد مادرم به مدرسه رفتم و شروع به درس خواندن کردم. طولی نکشید که عدّه ای عازم کربلای معلا شدند. ✨💫✨ من هم از شوقی که داشتم به خانه آمدم و به مادرم پیشنهاد کردم که: مادر، عده ای عازم کربلای معلا هستند. اجازه بده با آنها به این سفر بروم، شاید در نجف بتوانم به تحصیل مشغول شوم. با التماس زیاد مادرم حاضر شد و مبلغ ۳۵ ریال که در آن زمان خیلی زیاد بود به من داد و بلافاصله آمدم با همان عده کاروان مهیای سفر شدم. با زحمات زیاد بین راه بالاخره به کربلا رسیدیم. پس از چند روز زیارت مجدداً عازم شهر نجف شدیم و به هر نحوی بود با وساطت همسفران و همچنین همشهریانی که قبلاً در حوزه نجف به تحصیل اشتغال داشتند به تحصیل علوم دینی مشغول شدم. ضمناً در حوزه علمیه عده ای بودند که هر هفته صبح روز پنجشنبه پیاده با آنها به کربلا می رفتیم و شب جمعه را در کربلا می ماندیم و روز جمعه به نجف بر می گشتیم. ✨💫✨ یک روز پنجشنبه دوستان مذکور بدون آنکه به من خبر بود بدهند به طرف کربلا حرکت کرده بودند. وقتی فهمیدم که آنها مرا ترک کرده اند خیلی دلتنگ شدم و غصه می‌خوردم و از تنهائی خودم رنج می بردم. مخصوصا که از نظر مالی هم خیلی در مضیقه بودم. آن روز بعد از ظهر شد. در اطاقی که در محل حوزه علمیه داشتم، نشسته بودم. غم دلم را گرفته بود. با چند قطره اشک دلم را تسلی می دادم. با خودم گفتم: حالا این هفته نشد. هفته دیگر خواهی رفت. یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد... ادامه دارد.... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) حاجی حسن حبرانی -فرزند حاجی محمدرضا حبرانی- که در حال حاضر به شغل ب
(قسمت دوم) یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا، اگر به کربلا میخواهی بروی بیا برویم. من از علاقه ای که داشتم بدون آنکه فکر کنم حالا بعد از ظهر است ممکن است دیر شده باشد و نتوانم به کربلا برسم، نیرویی وادارم کرد که بلند شوم و بروم. از جا بلند شدم درب اتاق را بستم و با آن سیّد که تا به حال او را ندیده بودم به سوی کربلا حرکت کردیم. در میان باغ ها از راه های میانبر که می گذشتیم به باغی رسیدیم. آن سید به من گفت: بیا از این طرف برویم. سوال کردم: چرا؟ فرمود: این باغ غصب است و مال یتیم است، من از میان آن نمی روم. ✨💫✨ با او گرم صحبت بودیم که یکوقت متوجه شدم نزدیک کربلا رسیده‌ایم، سؤال کردم: آقا چرا راه نزدیک شد؟ فرمود: من از راه کوتاه تو را آوردم که زود برسیم. وارد شهر شدیم و در مغازه عطرفروشی رسیدیم. آقا شیشه کوچکی عطر خرید و به من داد و فرمود: کمی به خودت بزن و بعد به راه ادامه دادیم تا به حرم رسیدیم. داخل حرم که شدیم دیدم آن دوستان طلبه هم تازه وارد حرم کربلا شده‌اند. اما چون دور بودند، به طرف آنها نرفتم و داخل حرم شدم. دنبال زیارتنامه‌ای می‌گشتم که زیارت بخوانم. آقا فرمودند: شیخ محمدرضا تو زیارت می‌خوانی یا من بخوانم؟ عرض کردم: آقا شما خودت بخوان، منهم خودم می‌خوانم، چون اگر خودم بخوانم بهتر می‌توانم حضور قلب داشته باشم. ✨💫✨ ایشان آهسته مشغول زیارت خواندن شدند ولی من بلند بلند می‌خواندم. همینکه رسیدم به سلامی که باید به امام زمان بدهم، یک مرتبه با صدایی بلند فرمود: و علیک السلام یا شیخ! من که تا آن زمان او را یک فرد عادی می‌دیدم، همانطور که سرم به خواندن زیارت گرم بود نگاه کردم دیدم آقا نیست، بلافاصله فکر مطالب گذشته مثل برق از نظرم گذشت و با خودم گفتم: تو چگونه توانستی به کمتر از یکساعت از نجف به کربلا بیایی! از کجا اسم تو را می‌دانست که شیخ حبرانی هستی؟! وقتی در زیارت به آقام امام زمان سلام دادی، جواب "علیک" شنیدی! برگشتم ببینم آقا هست یا نه، دیگر او را ندیدم، بهرجای حرم سر زدم نبود که نبود. ✨💫✨ واقعا به کودنی خودم افسوس می‌خوردم که چقدر گیج بودم. چه اندازه بی‌بصیرت هستم! اینهمه لطف و محبت اما آخر هم از دست دادی! ناچارا با حسرت تمام زیارتنامه را خواندم و پهلوی دوستان رفتم. آنها تعجب کردند که چگونه تنها به کربلا آمده‌ام. وقتی که قضیه را برای آنها نقل کردم همه به گریه افتادند و به بی‌توجهی من افسوس خوردند. اما دیگر غصه و گریه فایده نداشت. چون فعلا مصلحت در غیبت و پنهان بودن حضرت است نه ظاهر بودن و معرفی شدن تا زمانی که خداوند ظهور ایشان را مصلحت بداند. 📗عبقری‌الحسان، ج2، ص 360 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه در کربلا ص 94 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) یک وقت در باز شد دیدم سید جوانی وارد اطاق شد و فرمود: شیخ محمد رضا،
(قسمت اول) جناب آقای شیخ محمدتقی همدانی فرمود: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر ١٣٩٧ ه. ق همسرم بخاطر آن که دو جوانش ناگهان از کوههای شمیران سقوط کرده بودند و از دنیا رفته بودند، مبتلا به سکته ناقص شد و سخت بیمار گردید که ما هر چه مراجعه به اطباء کردیم، فایده ای نداشت. تا آن که در شب جمعه ٢٢ صفر یعنی چهار روز بعد از کسالت همسرم، تقریبا ساعت یازده شب در اتاق خود رفته بودم تا استراحت کنم که به نظرم آمد، قبل از استراحت چند آیه از قرآن را تلاوت کنم و دعاهای شب جمعه را بخوانم و متوسل به حضرت بقیةالله ارواحنافداه برای شفای کسالت همسرم بشوم، تا شاید خدای تعالی به آن حضرت اذن دهد و او به داد ما برسد. ✨💫✨ ضمنا این که من به آن متوسل شدم و مستقیما از خدا نخواستم، علتش این بود که تقریبا یک ماه قبل از این حادثه، یعنی کسالت همسرم، دختر کوچکم فاطمه از من خواهش کرده بود که من قصه ها و داستانهای کسانی را که مورد عنایت حضرت بقیةالله روحی و ارواح العالمین له الفداء قرار گرفته و مشمول عواطف و احسان آن مولا شده اند، برای او بخوانم. من خواهش این دخترک ده ساله را پذیرفتم و کتاب نجم الثاقب نوری را برای او گاهی می خواندم. لذا آن شب به فکرم افتاد که چرا مانند صدها نفر که به خدمت آن حضرت رسیده اند و حاجتشان را گرفته اند، من هم متوسل نشوم و حاجتم را نگیرم؟ ✨💫✨ لذا همانطور که گفتم حدود ساعت یازده شب متوسل به آن حضرت شدم و با دلی پر از اندوه و چشمانی گریان به خواب رفتم. ساعت چهار بعد از نیمه شب جمعه طبق معمول بیدار شدم که ناگهان متوجه شدم از اطاق پایین که مریضه در آنجا بود صدای همهمه می‌آید، کم کم سر و صدا بیشتر شد، من پایین آمدم دیدم دختر بزرگم که معمولاً در آن موقع خواب بود، بیدار شده و غزق در نشاط و سرور است. وقتی چشمش به من افتاد گفت: آقا مژده می‌دهم‌ به شما، زیرا مادرم را شفا دادند! گفتم: کی شفا داد؟ گفت: مادرم چند دقیقه قبل... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) جناب آقای شیخ محمدتقی همدانی فرمود: در روز دوشنبه هجدهم ماه صفر ١٣٩
(قسمت دوم) مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در اتاق او بودیم، بیدار کرد و می گفت: «برخیزید آقا را بدرقه کنید، برخیزید آقا را بدرقه کنید.» و چون می بیند که تا ما برمی خیزیم آقا رفته اند، خودش که چهار روز بود نمی توانست از جا حرکت کند، برمی خیزد و دنبال آقا تا در حیاط می رود. من که مراقب او بودم و با سر و صدای او بیدار شده بودم، دنبال مادرم رفتم. وقتی به او رسیدم هم او و هم من تعجب کردیم که چگونه او توانسته تا آنجا بدود! در این موقع مادرم از من پرسید که: آیا من خوابم یا بیدار؟ گفتم: مادرجان تو را شفا دادند، آقا کجا بود که می گفتی آقا را بدرقه کنید؟ پس چرا ما او را ندیدیم؟ ✨💫✨ مادرم گفت: همان گونه که خوابیده بودم و نمی توانستم تکان بخورم، دیدم آقای بزرگوار و جلیل‌القدری در لباس اهل علم که خیلی جوان نبود و خیلی هم پیر نبود، به بالین من آمد و فرمود: برخیز خدا تو را شفا داد. گفتم: نمی توانم برخیزم. با لحن تندتری فرمود: شفا یافتید، برخیزید. من از هیبت آن بزرگوار که یقینا حضرت صاحب الزمان بوده برخواستم، آن حضرت فرمود: دیگر دوا نخور و گریه هم نکن. وقتی خواست از اتاق بیرون برود من شما را بیدار کردم که او را بدرقه کنید، ولی دیدم شما دیر حرکت کردید، خودم از جا برخواستم و دنبال آقا تا دم در حیاط رفتم. عجیب این است که از آن لحظه مریضی که نمی توانست حرکت کند، صحیح و سالم حرکت می کند. مریضی که در اثر سکته چشم راستش غبار گرفته بود، فورا خوب شد. ✨💫✨ مریضی که چهار روز ابدا میل به غذا نداشت، در همان لحظه گفت: من گرسنه ام برایم غذا بیاورید. مریضی که رنگ و رو نداشت، از همان لحظه رنگ و رویش به جا آمد. بالاخره مریضی که دائما گریه می کرد، با فرمان آن حضرت که "گریه مکن" از آن لحظه غم و اندوهش به کلی از دلش بیرون رفت، و حتی این مریضه پنج سال بود که به روماتیسم مبتلا بود و اطباء نتوانسته بودند او را معالجه کنند، از لطف حضرت بقیةالله ارواحنافداه شفا یافت. وقتی شرح حال مریضه را به آقای دکتر دانشی که یکی از دکترهای معالج او بود گفتیم، او گفت: آن مرض سکته که من دیدم قطعا از راه عادی قابل علاج نبود و او را از طریق غیر عادی شفا داده اند. ما به شکرانه این نعمت عظمی مجلس ذکر مصیبتی به مناسبت ایام فاطمیه برقرار کردیم. 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة 📗ملاقات با امام زمان ارواحنافداه ص366 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) مادرم چند دقیقه قبل با صدای بلند و شتاب و اضطراب سه نفر را که در ات
ملا عبدالحمید قزوینی می گوید: شبی در مسجد سهله مانده بودم، بعد از طلوع فجر نماز را در آنجا خواندم و هنگام بین الطلوعین بسوی نجف روانه شدم برای اینکه به درس صبح چهارشنبه برسم، چنان که غالبا در ایام تحصیل همین کار را می کردم، یعنی عصر سه‌شنبه از آنجا به مسجد سهله می رفتم و شب را می ماندم و بعد از نماز صبح برمی گشتم. از طرفی بین الطلوعین غالبا راه مسجد سهله خلوت است زیرا از سمت نجف بستنِ دروازه، مانع از خروج مردم می باشد و از سمت مسجد هم در آن وقت کمتر به نجف می‌روند. بین راه مرد عربی را دیدم که پیاده از پشت سر به من نزدیک شد، پس از سلام گفت: عبدالحمید، می خواهی حضرت صاحب‌الامر علیه السلام را ببینی؟ ✨💫✨ من از سؤال او و بردن اسمم با این که هر قدر دقت کردم او را نشناختم، تعجب کردم! لذا در جواب گفتم: این سعادت کجا و من کجا! او به پشت سر اشاره کرد و گفت: حضرت ایشانند که به سوی نجف می روند، اگر می خواهی برو و با ایشان بیعت کن. تا این را شنیدم متوجه پشت سر شدم. شخصی را دیدم که در لباس چوپانان بود و دو رأس بز هم در جلو داشت. از دیدن این شخص در تکلیف خود متحیر ماندم که اگر بیعت کنم شاید آن حضرت نباشد و اگر بیعت نکنم شاید حضرت باشند. بنا گذاشتم که می روم و ودایع انبیاء (آنچه از انبیاء گذشته نزد حضرت هست) را که دلیل صدق ایشان است می خواهم. ✨💫✨ ولی باز با خودم گفتم: چرا من این کار را بکنم؟ این شخص به نجف می رود و ادعای خود را اعلام می کند، بعد از اظهار این ادعا، علمای نجف در مقام تحقیق بر می‌آیند و آنها هم در تحقیق از من واردترند. پس بهتر آن است که تا ورود به نجف صبر کنم و شتاب نداشته باشم. تصمیم خودم را گرفتم اما در همین لحظه که به اطراف و پشت سر خود نگاه کردم با کمال تعجب کسی را ندیدم و از بزها هم خبری نبود. آن مردی که با من همراه بود و گفته بود ایشان امام زمان ارواحنافداه است هم ناپدید شد. از آرزوی رسیدن به این نعمت مأیوس شدم و دانستم من بیشتر از آنچه که دیده‌ام نخواهم دید و از آن خیال منصرف گشتم. 📚عبقری الحسان ج1، ص 348 📚ملاقات با امام زمان در کربلا ص 248 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات ملا عبدالحمید قزوینی می گوید: شبی در مسجد سهله مانده بودم، بعد از طلوع فجر نما
✳️ آقا شما هم آنجا هستید؟ ✍ سیدکریم محمودی تهرانی معروف به سیدکریم کفاش از عاشقان امام عصر (عج) بود. وی حدود شصت سال پیش در تهران زندگی می‌کرد. دکه‌ی کفاشی و زندگی ساده‌ای داشت. برخی بزرگان علمای تهران از مراجع و مجتهدان او را می‌شناختند و با او مراوده داشتند و می‌دانستند او تشرفاتی دارد. شیخ مرتضی زاهد با او رفیق بود و خیلی از تشرفات سیدکریم را پس از مرگ ایشان نقل کرده است. یکی، دو بار حضرت در خانه‌ی سیدکریم کفاش به او غذا و طعام خاصی داده و حواله‌ها و کمک‌های عجیبی از حضرتش دریافت داشته است. در یکی از تشرفات، وقتی حضرت جای سیدکریم را در بهشت به او نشان می‌دهد، سیدکریم عرض می‌کند: «آقا شما هم آنجا هستید؟» وقتی حضرت پاسخ منفی می‌دهد - چرا که جایگاه حضرت با جایگاه بهشتی سیدکریم قابل مقایسه نیست و طبعاً بسیار برتر است- او عرض می‌کند: «آقا! من نمی‌خواهم. جایی که شما نباشی به چه درد می‌خورد؟» پس کدامین شهر زآنها خوشتر است؟ گفت آن شهری که در وی دلبر است 👤 استاد مسعود عالی 📚 از کتاب قبله آخرین ج1 📚صفحات 60 و 61 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات ملا عبدالحمید قزوینی می گوید: شبی در مسجد سهله مانده بودم، بعد از طلوع فجر نما
(قسمت دوم) راننده مرا به نجف برگرداند، یک ریال هم کرایه نگرفت و خداحافظی کرد و رفت. نمی توانم بگویم وقتی از ماشین پیاده شدم چه حالی داشتم فقط در یک کلمه داشتم قالب تهي مي کردم. مستقیم با چشم گریان به سمت حرم حضرت امیر المومنین عليه السلام رفتم، می سوختم و گریه می کردم تا به حرم رسیدم... نمی دانم چه شد اما وقتی به خودم آمدم دیدم ضریح امیر المومنین عليه السلام را در آغوش گرفته و مثل مادر بچه مرده زار زار گریه می کنم. به امیر المومنین عليه السلام می گفتم: آقا جان هر چه دویدم نشد. هر چه کردم نشد. هر چه داشتم حاضر شدم بدهم اما نشد... ✨💫✨ جانم، مالم، زنم، بچه ام... همه و همه را رها کردم تا به محضر آقایم برسم ،اما نشد... می دانم ناپاکم، آلوده ام، گنهکارم، روسیاهم، بدبختم ... من کجا و ملاقات آقای دو عالم کجا؟! اما مولا جان اگر به پاکی و لیاقت و عصمت و کمالات هم باشد، اگر تا ابد لحظه به لحظه هم غرق تمام کمالات باشم، بازهم لیاقت این که حتی در خواب هم تنها اسم مقدس امام زمان را به لب بیاورم، ندارم. اما اگر به لطف و کرم شما باشد که حتما همین است، به یک تکه سنگ سیاه هم لیاقت می دهید آنقدر شما کریم اید که تکه سنگی مثل حجر الاسود را تا ابد بوسه گاه جمیع اولیائتان قرار داده اید... ✨💫✨ آقا جان درست است ذلیل و حقیر و پست و بی ارزشم اما مهمان شمایم. در این دیار جز شما کسی را ندارم. درست است مهمان بی ارزشی هستم، اما مهمان شمایم در خانه شما آمدم. بی نهایت به من انواع لطف ونعمت را فرمودید اما مولا جان من دیگر از نفس افتاده ام، بریده ایم من نمی توانم با تلاش خودم به آقایم برسم در توان من نیست از عهده  تلاش و لیاقت من خارج است.... یا امیر المومنین به حق حضرت زهرا خودتان راهی پیش پایم بگذارید و مرا به آقایم برسانید. مرا به ولی نعمت و هدايتگرم برسانید... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) راننده مرا به نجف برگرداند، یک ریال هم کرایه نگرفت و خداحافظی کرد و
(قسمت سوم) تا نزدیک ظهر ضریح امیر المومنین را در آغوشم گرفته بودم و گریه می کردم ناگهان آرامش مطلقي وجودم را فرا گرفت. این بالاترین دلیل حضور آقایم در کنارم بود معنای سکینه را آنجا لمس کردم امام زمان معدن آرامش مطلق و سکینه و قوت قلب محض است معنای الا بذکر الله تطمئن القلوب را دقیقا احساس کردم که تنها در آغوش امام معصوم ارواح انسانها به حقیقت محض آرامش می رسند. با تمام وجودم احاطه روحی امام را حس کردم، تنها بدن مبارکشان را نمی دیدم. نیرویی مرا به قسمت بالای سر امیر المومنین کشاند. ✨💫✨ با اینکه باید مدتها منتظر می ماندی تا آن گوشه بالا سر جایی برای نماز نوبتی پیدا کنی، اما ناگهان جایی خالی شد و من راحت شروع به نماز حضرت نوح و آدم کردم و مشغول نماز امیر المومنین بودم که دیدم چهار سید جليل القدر بالا سر حضرت اند. یکی از آنها قامتی بسیار بلند داشت و بسیار درشت قامت بود، در حین نماز یک لحظه از کنارم رد شدند و در سمت راست من، بین من و دیوار قرار گرفتند با اینکه اصلاً جای یک نفر لاغر اندام هم نبود اما به راحتی جا گرفت طوری که لباس مبارکشان به من چسبیده بود. عمامه ی سیاه رنگ با عظمتي بر سر مبارک داشتند لباس سبز عربی خاصی به تن داشتند که تا روي پا را پوشانده بودند، اما بدون جای دوخت... ✨💫✨ شال سبز رنگي که بر روی عمامه بود تا روی زمین کشيده مي شد ...نماز امیرالمؤمنین تمام شد یک لحظه دو آقا زاده نوجوان و رشيد ایشان را دیدم که مانند دو گلدسته، پیشاپیش ایشان، بالای سر اميرالمؤمنين عليه السلام به نماز ایستادند، آنهم در مسیر زائرین، جايي که اصلا مأمورین اجازه نمی دادند در عین حال اصلاً مزاحم هيچ کس نبودند. آنها نیز لباس سبز یک تکه ای پوشیده و کلاه های سبز مخصوص و شال سبز بسیار بلندی به سر مبارک داشتند که تا روی زمین کشيده بود. من نشسته بودم، آنها پشتشان به من بود. یکی از آن چهار نفر... ادامه دارد ... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم) تا نزدیک ظهر ضریح امیر المومنین را در آغوشم گرفته بودم و گریه می کر
(قسمت چهارم) یکی از آن چهار نفر کودک تقریباً ده ساله اي بود، با قدی متوسط که او هم لباس و ظاهری شبیه آن دو سيد. ايشان کنار من سمت چپ و چسبیده به من نشسته بودند بدن آن سید با عظمت کاملا با بدن من تماس داشت. آرامشی مطلق بر همه جا حاکم بود. نورٌ علی نور شده بود، تمام حرم امیرالمؤمنین در نهایت وسعت معنوی قرار گرفته بود. تمام معنویت در حرم جاري بود. نیرویی مطلقي بر ذره ذره وجودم حاکم شده بود نيرويي که به من مي گفت، این آقایی که شانه به شانه تو چسبیده و جان تمام حقایق است، امام زمان تو است. چنان نیرویی که تمام ادله و بیّنات و شواهد و معلومات را مقهور خود ساخته بود. ✨💫✨ قلبم داشت می ایستاد، اما جرات عرض ادب نداشتم. ناگهان آن کودک ده ساله دست مبارکش را به روی ران چپم گذاشت و با محبتی عجیب نوازش داد یک لحظه برگشتم و تنها لحظه ای به صورت مبارکش نگاه کردم که داشتم قالب تهي مي کردم! خدای من گویا خورشیدی هزاران برابر منوّرتر، از بین دو ابروی مبارکش نور افشانی می کرد، بدون آنکه چشم را بزند بلکه تو را میخکوب و مجذوب و غرق در خودش می ساخت صورتش انعکاس نور بود آن هم نه این نورهای دنیایی... داشتم از هم مي پاشيدم، تاب نگاه کردن به او را نداشتم ... چند عدد پسته اي را که از بالاي سر امیر المومنین عليه السلام از روی زمین برداشته بودم و برای تبرک در جيبم گذاشته بودم، کف دست گرفتم و به ايشان تعارف کردم. ✨💫✨ نگاهی دوباره به من کرد، محبتی بی نهایت به قلبم نشست، با کمال ادب و بزرگواری یک عدد پسته برداشت و هنوز نگاه پر محبتش راکه داشت مرا ذوب می کرد از من بر نداشته بود که ناگهان آن آقای با عظمت دست مبارکشان را بر روی شانه ام گذاشتند و به گرمي فشردند (در اینجا نمی توانم بگویم چه بر من گذشت) اما همین قدر بگویم که با همین عنایت، جرأتی به قلبم جاری کردند که توانستم یک لحظه سرم را به طرف ایشان برگردانم، آقا با نهایت محبت نگاه کریمانه شان را به من کردند و فرمودند: "احسنت، تبارک الله، شکرا" و دوباره با دست مبارکشان شانه ام را نوازش دادند. ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت چهارم) یکی از آن چهار نفر کودک تقریباً ده ساله اي بود، با قدی متوسط که ا
(قسمت پنجم) آه خدا جان چه لحظاتی بود. گویا در آغوش خود خدا با تمام محبت و توجه اش بودم، مي خواستم با تمام وجود فریاد بزنم: خدایا این شانه های مبارک امام زمانم است که اکنون به شانه ام چسبیده و این طور مرا در محبت بی نهایت خود ذوب فرموده، داشتم قالب تهي مي کردم که ناگهان آقا دو مرتبه شانه ام را از روی محبت فشردند و نگاه مبارکشان را به چشمان نالایق من دوختند و فرمودند: چشم شما روشن! و دو مرتبه شانه و پایم را نوازش فرمودند. خودم را به روی دستان مبارکشان انداختم و زار زار گریستم و با تمام وجود دستان مبارکشان را غرق بوسه کردم. ✨💫✨ با دستان مبارک دست مرا گرفتند و بلندم کردند و برای مدتی با چشمان مبارکشان به من نگاه فرمودند( از بیان مطالب در اینجا معذورم) اما دو نکته را بگویم! معنای لا یشغله شان عن شان را دقیقا لمس کردم. آن حضرت چون قلب عالم امکان اند در همان لحظه که به یک مخلوق متوجه اند. آن مخلوق یقین می کند امام زمان تمام کارهایش را تعطیل کرده و خود را دربست در اختیار او برای انجام امور او قرار داده است. لذا تنها دلیل محرومیت هر مخلوقی از حقایق و الطاف و هدایت های الهی تنها غفلت و بی توجهی و بی اعتنایی خود او به ساحت مقدس امام زمان و خدای تعالی است. ✨💫✨ نکته دوم این که : تمام محبت خدا، امام زمان است و بلکه امام زمان معنای محبت مطلق خدا به مخلوق است. محبتی که اگر با عصمت مطلق هم تا ابد در کمالات غوطه ور باشیم لحظه به لحظه تشدید و تقویت می شود امام زمان مرکز محبت خداست مرکز لطف خداست مرکز توجه خداست مرکز قرب خداست امام زمان مرکز ربوبیت خداست امام زمان معنای مطلق فنا فی الله است. ای کاش ما با ارواح ناپاکمان خود را از آغوش امام زمان دور نمی کردیم و به خاطر سستی در تزکیه نفس از نور مطلق به سیاهی ها و تاریکیها رو نمي آورديم ... حضرت به نماز ایستادند و ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت پنجم) آه خدا جان چه لحظاتی بود. گویا در آغوش خود خدا با تمام محبت و توجه
(قسمت ششم) حضرت به نماز ایستادند، ورودی های اطراف ضریح بسته شد، اما چند دفعه با گوشه چشم دیدم مردم ناخودآگاه در نماز به ایشان اقتدا کردند و به طور کاملا غیر طبیعي در نماز بعد از امام همان حرکات را انجام می دادند. نماز تمام شد. حضرت فرمودند بیا با هم به زیارت جدم امیر المومنین عليه السلام برویم. در معيّت حضرت به طرف ضریح رفتیم. ✨💫✨ سر مبارکشان بالاتر از گلپرهای طلایی بالای ضریح بود و حضرت کمی خم شدند. آقا مشغول اذکاری شدند که اصلا یادم نیست. اما یقین داشتم تنها مخصوص خود ایشان است. نحوه زیارت آقا امام زمان (ارواحنا فداه) را با هیچ احدی نمي شد مقایسه کرد. حتی در زیارت بالاترین اولیاء خدا در محضر معصومین (علیهم السلام) انسان متوجه یک مرزی بین امام معصوم و غیر معصوم می شود. اما در هنگام زیارت حضرت هیچ مرزی بین آن دو بزرگوار وجود نداشت جز یک احترام پدر و فرزندی ... ✨💫✨ حضرت دستی به روی شانه ام کشیدند فرمودند: «زیارت شما قبول،شما به زیارتتان ادامه دهید» و ناگهان در برابر چشمانم ناپديد شدند و در یک لحظه دیگر ايشان را ندیدم. هر چه کردم که به دنبال ایشان بروم نتوانستم کوچک‌ترین حرکتی بکنم. 📗با مقداری تلخیص از مجله منتظران شماره 70 =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت ششم) حضرت به نماز ایستادند، ورودی های اطراف ضریح بسته شد، اما چند دفعه ب
(قسمت اول) از دست کسی کاری بر نمی آمد؛ دیگر فقط باید راهی مسجد جمکران شد، فقط باید دست به دامن مولا زد. کوله بار سفر را بستم و راه افتادم. راه درازی بود، اما اصلا احساس خستگی نمی کردم. نمیدانم چقدر گذشت که خود را در مقابل مسجد دیدم. گنبد فیروزه ای، حیاط وسیع خاکی و فضای کویری اطراف مسجد، غربت و مظلومیت امام زمان را فریاد می زد. احساس می کردی آغوش پر مهرش را گشوده و به استقبال تمام درد های مگویت آمده است. ✨💫✨ عرض ادب و ارادتی کرده، وضویی ساختم و بی وقفه داخل مسجد شدم. سر به روی دیوار درد آشنایش گذاشتم و غم این رنج و مصیبت جانکاه را زار، زار، گریستم: آقای من! همه در ها را کوبیده ام و این آخرین روزنه ی امید است. غم این مصیبت مرا بیچاره کرده، همسرم دیوانه شده؛ چشمش به در خیره مانده و شب و روز ناله می زند. دو سال است که آرامش نداریم، زندگیم تباه شد. ای فریاد رس بیچارگان، خودت به فریادمان برس. و قامت بستم. الله اکبر... "ایاک نعبد و ایاک نستعین"..."ایاک نعبد و ایاک نستعین" ... ✨💫✨ هم زمان زمزمه ای در گوشم پیچید، برنگشتم، اما تردید نداشتم که کسی پشت سرم ایستاده است:《خیابان اکباتان، میلان ششم، پلاک ۳۸...》نمازم را تمام کردم، کسی آنجا نبود، جز چند نفری که مشغول نماز و دعا بودند. برق امیدی در دلم درخشید، یقین کردم که صدا، صدای مولایم، امام زمان ارواحنا فداه است. از آن وجود مقدس تشکر کردم. خاک پاک جمکران را بوسیدم و راه افتادم... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) از دست کسی کاری بر نمی آمد؛ دیگر فقط باید راهی مسجد جمکران شد، فقط
(قسمت دوم) ساعت هفت صبح بود که اتوبوس به ترمینال تهران رسید. ترمینال بزرگ و پیچ در پیچ تهران و من، که آرام و قرار نداشتم، از همان جا ماشین گرفتم و یکراست به سراغ آدرس رفتم. خیابان های شلوغ تهران و مسافت های دور و دراز؛ مگر انتظار به پایان می رسید. بالاخره به اکباتان رسیدیم. وارد میلان ششم شدیم. تا اینجا آدرس درست بود. پلاک منزل ها را یک به یک می دیدم. با چنان هیجانی منتظر بودم که قابل وصف نبود. ناگهان چشمم به پلاک ۳۸ افتاد. ✨💫✨ دستم بی اختیار روی زنگ خانه رفت. پس از لحظه ای درنگ، صدای قدم های ضعیف کودکی به گوش می رسید که به سوی درب خانه می دود. قلبم چنان می تپید که میخواستم قالب تهی کنم. در همان لحظات کوتاه تمام صحنه های تلخ این مدت از برابر چشمم گذشت. دختر بچه ی چهار ساله ای در را گشود. نگاه کردم، فرزند خودم و گم شده ام بود. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم. او را در آغوش گرفتم و هق هق گریه کردم. دلم میخواست پرواز کنم و زودتر به خانه برگردیم. از تعجب مانده بود و نمی دانست چه کند. ✨💫✨ خانم و آقایی با شتاب خود را جلوی در خانه رساندند‌. -بله بفرمایید، چه کار داشتید؟ -فرزندم، فرزندم را می خواستم‌ -نه آقا اشتباه می کنی، این بچه ماست. -بچه شما؟ عکسش را به صدا و سیما و تمام روزنامه ها داده ایم. تمام کلانتری ها و بیمارستان ها را زیر پا گذاشته ایم‌‌. پس از دوسال خون جگر خوردن و در به دری، حالا که خودمان پیدایش کرده ایم، مدعی هم هستید؟ من خودم اینجا نیامدم. مولایم، امام زمان ارواحنا فداه آدرس شما را به من داد. حالا، شما باید بگویید بچه من اینجا چه می کند؟ ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) ساعت هفت صبح بود که اتوبوس به ترمینال تهران رسید. ترمینال بزرگ و پی
(قسمت سوم) خود را در مقابل حقیقت انکار ناپذیری می دیدند، چاره ای نداشتند جز اینکه تسلیم شوند. مرا به داخل خانه دعوت کردند و پس از پذیرایی مختصری گفتند: ما به اهواز رفته بودیم. در بازگشت، در سالن قطار، بچه شما را دیدیم که آرام ایستاده و ما را نگاه می کند، به او تبسمی کردم و از کنارش گذشتم. یکی دو ساعت بیشتر از حرکت قطار نگذشته بود، که مامور قطار دست دخترک را گرفته بود و به تک تک کوپه ها سر می زد. -این بچه ی شما نیست؟ من که چند سال از ازدواجمان گذشته بود و هنوز بچه ای نداشتیم، به همسرم گفتم: خوب است بگوییم بچه ی ماست. ✨💫✨ همین که مامور قطار وارد کوپه شد، جلو دویدم و بچه را در آغوش گرفتم و گفتم: بابا کجا بودی، چقدر دنبالت گشتیم! دیگر هیچ جای شکی نبود. مامور قطار بچه را به ما داد و رفت. خوشبختانه او اصلا احساس غریبی نمی کرد. مقداری خوراکی برایش خریدم. -اسمت چیست؟ -فاطمه. -خواهر و برادر هم داری؟ -[با همان لحن کودکانه] یک داداش و یک آبجی دارم. وقتی معلوم شد که خواهر و برادر هم دارد، ما خوشحال شدیم، با خود گفتیم که خانواده اش خیلی ناراحت نمی شوند و به مرور زمان او را فراموش می کنند. بچه را به خانه آوردیم و مثل بچه خودمان از او مراقبت کردیم. تا الآن که دو سال می گذرد، حتی همسایه ها نمی دانند که ما بچه داریم‌‌. همیشه خودمان در را باز می کردیم. ✨💫✨ اما نمی دانم امروز چه شد که غفلت کردیم و بچه که توی حیاط بازی می کرد، به طرف در دوید و آن را باز کرد. [بغض گلویش را گرفته بود سرش را پایین انداخت و دیگر چیزی نگفت.] تازه فهمیدم که چه طور اتفاق افتاده. خانه ی ما نزدیک راه آهن اهواز بود و بچه همین طور که توی کوچه بازی می کرده، آمده و سوار قطار شده. به هر حال از آن ها تشکر کردم. در طول این چند ساعت، بچه یک لحظه از من جدا نمی شد. به ایستگاه قطار آمدیم‌ و عازم اهواز شدیم. به خانه که رسیدیم مادرش مات و مبهوت مانده بود، پس از لحظاتی انگار تازه باور کرد، بچه را در آغوش گرفت و می بویید و می بوسید و اشک می ریخت. اکنون بعد از دو سال به عنایت امام زمان ارواحنا فداه، باز کانون خانواده ی ما، حیاتی دوباره گرفت. 📗مجله منتظران شماره ۴۴ 👌ایکاش ما شیعیان نیز گمشده اصلی خویش را چنین جستجو کرده و برای رسیدن به فیض حضورش از اعماق دلمان دعا میکردیم. =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم) خود را در مقابل حقیقت انکار ناپذیری می دیدند، چاره ای نداشتند جز ای
(قسمت اول) جناب حجه الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی در کتاب شیفتگان حضرت مهدی علیه السلام قضیه زیر را چنین نقل فرموده اند: از جمله افرادی که به عنایت صاحب الامر از مرض و کسالت نجات پیدا کرده و من شرح حالتی را مختصرا در کرامت ۱۰۸، دفتر ثبت کرامات مسجد جمکران دیدم، جناب آقای جاوید است و چون مطلبی را به عنوان توضیح مطلب احتیاج داشتم آدرسی که خود داده بودند به منزلش رفتم و از نزدیک او را ملاقات کردم. اینک تمام قضیه را از زبان خودش می خوانید: ✨💫✨ سال ۱۳۶۵ شمسی که در عملیات کربلای ۵ مجروح شدم، علاوه بر ناراحتی های تنفسی و اعصابی، هر دو گوشم کر شد، یعنی یکی از گوش هایم پرده است پاره شد به نحوی که قابل عمل نبود و گوش دیگرم عصب شنواییش قطع شد. مرا به بیمارستان بقایی در اهواز بردند. دکترهای آنجا عذر خواهی کردند و گفتند:" امکانات لازم را نداریم، هر چه زودتر او را به تهران برسانید." ✨💫✨ مرا به بیمارستان نجمیه در تهران منتقل کردند. آنجا دکتر ها جوابم کردند و گفتند: "قابل علاج نیست." دو مرتبه مرا از آن بیمارستان به بیمارستان (طالقانی) انتقال دادند و در بخش اعصاب بستری کردند. در رابطه با کری گوشم، دکتر ها گفتند: "امکان عمل جراحی وجود ندارد و می ترسیم دست بزنیم کار وخیم تر شود." در نتیجه آنها نیز مایوس بودند. ظهر یکی از روز ها که به مسجد بیمارستان طالقانی رفتم، دیدم مسجد را کاملا زینت کرده اند. پرسیدم: " شب میلاد صاحب الزمان، حضرت مهدی علیه السلام است."... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) جناب حجه الاسلام آقای قاضی زاهدی گلپایگانی در کتاب شیفتگان حضرت مهد
(قسمت دوم) خوشحال شدم، بعد از ظهر به مسئول بخش گفتم: اجازه دارم امشب در مراسم جشن مسجد شرکت کنم؟ گفت: برای چه؟ گفتم: شاید آقا نظر لطفی کند و مورد عنایت قرار گیرم و شفا پیدا کنم. گفت: آقای جاوید شما آدم تحصیل کرده ای هستی و من در این مدت متوجه شدم که به چند زبان آشنایی کامل داری، شما چرا از این حرف ها میزنی؟! اگر این خبر ها بود که این همه تخت در بیمارستانها نبود...! ✨💫✨ به گفتارش اعتنا نکردم و گفتم: فقط خواستم شما را در جریان قرار داده باشم. گفت: من برای خودت می گویم، صاحب اختیاری... شب به مسجد رفتم و در جشن آقا شرکت کردم و با حالت کری و ناتوانی چند بیت شعری هم متناسب ولادت با سعادت منجی انسانها خواندم و توسل به وجود نازنینش پیدا کردم و اینطور حدیث نفس می کردم: ✨💫✨ «آقا من اگر ۷۰ مرتبه هم بمیرم و زنده شوم در راه اسلام و قرآن و شما باکم نیست و دوست دارم شهادت در رکاب شما نصیبم شود، اما برای اینکه دشمنانت شما را بشناسند و بیدار شوند، شما عنایتی بفرمایید.» شب که خوابیدم، در عالم رویا دیدم، در مسجد هویزه هستم و بچه های جبهه دورم جمع اند. نشسته بودیم؛ ناگاه صدایی بلند شد: آقا آمد! صاحب الزمان علیه السلام تشریف آورده اند! همه از جا بلند شدیم و آمدیم آقا را زیارت کنیم که از خواب بیدار شدم. وقتی بیدار شدم، دیدم... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) خوشحال شدم، بعد از ظهر به مسئول بخش گفتم: اجازه دارم امشب در مراسم
(قسمت سوم) وقتی بیدار شدم، دیدم در اتاق بخش اعصاب بیمارستان طالقانی هستم نه هویزه، اما حالت وجد و سروری در خود احساس کردم و این که امیدوار باشم این خواب اثراتی دارد. اول صبح همان روز، پرستار به عادت همیشه آمد و دارو داد، وقتی از اتاق بیرون رفت و درب اتاق را بست، متوجه شدم برای اولین بار صدای درب را شنیدم، خیلی تعجب کردم. به رئیس بخش مراجعه کردم و گفتم: مرا به بخش گوش و حلق و بینی ببرید، مثل اینکه گوشم صدا می شنود. ✨💫✨ مرا آنجا بردند و پس از معاینه دکتر متخصص گفت: بحمدلله، پرده گوش، جوش خورده و باید کاملا مواظب باشی، حمام نروی، آب به آن نرسانی و‌‌... و ضمنا تحت مراقبت باشی و مرتب ما را در جریان قرار دهی. اول دستور سمعکی هم به من دادند، اما الان که با شما صحبت می کنم بحمدلله خوب خوبم و بدون سمعک می شنوم. ✨💫✨ نویسنده (جناب آقای قاضی زاهدی) گوید: من خود العیان دیدم که به عنایت آقا امام زمان علیه السلام، آقای جاوید گوشش کاملا شنوایی دارد و مثل افراد معمولی صدا ها را درک می کند، و تمام مدارک دوره درمان او در بیمارستان مشار الیه موجود است. این موضوع را ایشان در شب ۱۷ رمضان المبارک ۱۴۱۵ برابر ۲۷ بهمن ۷۳، در دفتر ثبت کرامات مسجد جمکران، به خط خود نوشته و نویسنده در روز پنجشنبه۷۴/۲/۲۵ با ایشان ملاقات داشته است. 📚مجله منتظران شماره 49 🌹اللهم ارنی الطلعة الرشیدة =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم) وقتی بیدار شدم، دیدم در اتاق بخش اعصاب بیمارستان طالقانی هستم نه هوی
(قسمت اول) در کتاب برکات حضرت ولیعصر علیه السلام قضایایی از کسانی که به حضور خادمان یا ملازمان رکاب حضرت ولی عصر رسیده اند نقل شده که قضیه یکی از آن قضایا می باشد. باید توجه داشت که آن شخصی که مرحوم ملاقاسم رشتی به محضر او مشرف شده حضرت ولیعصر نبوده‌اند بلکه یکی از بندگان خاص خدا بوده‌اند و اصل قضیه این است: ✨💫✨ مرحوم آخوند ملاقاسم رشتی می فرمود: در زمان فتحعلیشاه قاجار برای اصلاح بین حاجی محمد ابراهیم کلباسی و آقا میرمحمدمهدی بر سر مسجد حکیم، به مناسبت رفاقت قدیمی من با مرحوم حاجی کلباسی مأمور شدم به اصفهان بروم و اصلاح ذات‌البین کنم. در وسط هفته تفرج کنان از شهر رو به قبرستان تخت فولاد که زمین متبرکی است بیرون رفتم و چون در آن دیار غریب بودم نمی دانستم جز شب جمعه که مردم به زیارت اهل قبور می روند و شلوغ می شود در سایر ایام خلوت است و جز زارع یا مسافر آن هم بطور اتفاقی کس دیگری عبور نمی کند و چیزی یافت نمی شود. ✨💫✨ به آنجا که رسیدیم من به سمت تکیه ای که قبر مرحوم میرمحمد باقر داماد است رفتم، مقبره ایشان همان دم در است، وارد شدم و فاتحه ای خواندم. ضمنا یک نفر را دیدم که در گوشه حیاط تکیه، نشسته است. او مرا خطاب کرد و گفت: ملاقاسم چرا وقتی وارد اینجا شدی به سنت پیغمبر ارواح العالمین له الفداء سلام نکردی؟! از این حرف خجل شدم و عذر آوردم و گفتم: چون دور بودم خواستم نزدیک شوم آن وقت سلام کنم. فرمود: «نه! شماها ندارید!» من از آن شخص هیبتی عظیم بر دلم نشست لذا پیش رفتم و سلام کردم. ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت اول) در کتاب برکات حضرت ولیعصر علیه السلام قضایایی از کسانی که به حضور خ
(قسمت دوم) من از آن شخص هیبتی عظیم بر دلم نشست لذا پیش رفتم و سلام کردم. ایشان جواب دادند و اسم پدر و مادرم را بردند که فلان و فلان نام داشتند و گفتند: «چون والدینت هرچه پسردار می شدند هیچکدام زنده نمی ماندند، پدرت نذر کرد اگر خدا ولد ذکوری به او عنایت فرماید او را به حوزه علمیه بفرستد تا اهل حدیث و خبر شود. خدا هم تو را به او کرامت فرمود، پدرت هم به نذر خود وفا کرد» عرض کردم: بلی این قضیه را شنیده‌ام. ✨💫✨ فرمودند: چند روز است به این مکان آمده‌ام و از اهل این شهر خوشم نیامده است، لذا میل نکردم وارد شهر بشوم. الان قصد مازندران دارم و می خواهم به دیدن دوستی در آنجا بروم. در این قبرستان چند پیغمبر مدفون است که کسی اطلاع ندارد، بیا آنها را با من زیارت کن. و برخاستند و کیسه ای که همراه داشتند به دست گرفتند و روانه شدند. مقداری که در قبرستان رفتیم به جایی رسیدیم، ایشان فرمودند: قبور آن انبیا اینجاست. و زیارتی خواندند که مثل آن عبارات را در کتابها ندیده بودم، من هم همراهی کردم، آنگاه از قبرها دور شدند و فرمودند: عازم مازندران شده ام از من چیزی بعنوان یادگاری بخواه. ✨💫✨ عرض کردم: به من زاد المسافرین بدهید. (زاد المسافرین یعنی توشه مسافران و منظور از آن تعلیم دادن ذکر یا دعا برای روزی یا آموزش علمِ تبدیل مس به طلا می باشد) فرمودند: نمی‌آموزم! اصرار کردم. فرمودند: روزی مقدر است تا هستی، روزی تو می رسد. گفتم: چطور می شود که بدون دردسر برسد. فرمودند: دنیا اینقدر ارزش ندارد. عرض کردم: این تقاضای من بخاطر دنیا دوستی نیست. فرمود: پس چرا از چیزهای دنیایی خواستی باز استدعای خود را تکرار کردم! فرمودند:... ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت دوم) من از آن شخص هیبتی عظیم بر دلم نشست لذا پیش رفتم و سلام کردم. ایشان
(قسمت سوم) فرمودند: دو دعا به تو یاد می دهم، یکی مخصوص خودت و یکی برای اینکه نفعش به همه برسد "تا اگر مؤمنی در گرفتاری افتاد بخواند، مجرب است.'"و هر دو دعا را قرائت فرمودند. عرض کردم افسوس که قلمدان با خود نیاورده‌ام و نمی توانم دعاها را حفظ کنم. فرمود: من قلمدان دارم، از کیسه بیرون بیاور. دست در کیسه فرو بردم، با کمال تعجب دیدم در آنجا فقط قلمدانی با یک قلم و یک دوات و یک قطعه کاغذ به قدر نوشتن دعاها هست و هیچ اثری از وسائلی که موقع برخاستن از محلی که در آنجا بودیم و من خودم آن وسایل را در کیسه ایشان گذاشته بودم، نیست. در همین حالت تأمل و شگفت زدگی بودم که ناگاه به من فرمود: زود باش، مرا معطل نکن که می خواهم بروم. ✨💫✨ با اضطراب سر به زیر افکندم و مهیای نوشتن شدم، اول دعای مخصوص را املاء کردند و وقتی به دعای دوم رسیدند و این جمله را خواندند: *«یا محمد، یا علی، یا فاطمه، یا صاحب الزمان ادرکنی و لا تُهلِکنی»* قدری صبر کردم. فرمودند: این عبارت را غلط می دانی؟! عرض کردم: بله چون خطاب به چهار نفر است و فعل باید جمع بیاید! فرمودند: اینجا خطا گفتی، ناظم کل در این زمان حضرت صاحب الامر علیه السلام است و دیگران در حال حاضر در ملک ایشان تصرفی نمی کنند. ما در این دعا از محمد و علی و فاطمه علیهم السلام تقاضای شفاعت نزد آن بزرگوار  می کنیم و بعد از خود حضرت به تنهایی استمداد می نماییم. ✨💫✨ دیدم جواب متینی است و همانطور که فرموده بودند دعا را نوشتم. همین که تمام شد سر بلند کردم، اما به هر طرفی که نگاه کردم ایشان را ندیدم. از نوکرم که همانجا بود پرسیدم: این آقا کجا رفتند؟! گفت: کدام آقا، چه کسی را می گویید؟! معلوم شد او هیچکس و هیچ چیز را ندیده است! روحم منقلب شد و با حالی که تا آنوقت مانندش را پیدا نکرده بودم به شهر برگشتم. 📗مجله منتظران شماره 38ص24 *دعایی که فرمودند، در گرفتاریها برای مؤمنین مجرّب است* =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝
 أین صاحِبُــنا؟!
#احسن_القصص #تشرفات (قسمت سوم) فرمودند: دو دعا به تو یاد می دهم، یکی مخصوص خودت و یکی برای اینکه ن
(قسمت اول) یکی از اولیاء خدا فرموده اند: من با توجه به این حقیقت که اباالفضل العباس الگوی وفاداری و خوار نمودن نفس و جوانمردی و ایثار است به ساحت مقدس امام زمان ارواحنافداه متوسل شدم و از ایشان تقاضا نمودم همانگونه که حضرت عباس علیه السلام در کنار امام زمانش بودند٬ من هم همیشه در کنار شما باشم . ✨💫✨ در عالم مکاشفه دیدم حضرت ولی عصر علیه السلام در مکانی مثل وسط دنیا ایستاده اند و بر تمام عوالم و حالات مردم احاطه و تسلط کامل دارند ٬ به همان سادگی که انسان به انگشتری که در دست دارد٬ احاطه کامل دارند. ✨💫✨ در آن حال "معنای قطب عالم امکان" برایم روشن شد٬ *ایشان بر تمام مردم و اعمالشان نظارت داشتند* و من خودم را در کنارحضرت دیدم که ایستاده ام دست به دامان ایشان شدم و خواهش کردم که همیشه درکنارشان باشم و به هیچ عنوان ازمن جدا نشوند. ادامه دارد... =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄  أین صاحِبُــنا؟! ╔═🍃══════════╗ @ayna_sahebona110 ╚══════════🍃═╝