فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دکتر_علی_کرمی استاد دانشگاه علوم پزشکی:
انالیز های ما نشان داده که ژنتیک ایرانیان و ایتالیایی ها بسیار شبیه به هم هستند و احتمال میدهم که این ویروس یک #سلاح_نژادی باشد.
#کرونا_را_با_هم_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موسوی لارگانی نماینده فلاورجان در مجلس های هشتم و نهم و دهم :
تنها کسی که به #در_خانه_بمانیم #عمل کرد #رئیس_جمهور بود! بقیه عمل نکردن!
#کرونا_را_با_هم_شکست_میدهیم
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
011.mp3
3.28M
#دور_سوم_قرآن الحمدلله
برای شکرگذاری سیلی
وانشاالله خروج کلی استکبارازمنطقه بخوانیم
🙏👂کمتر از10دقیقه با کلام خدا
🎁🍃هدیه به پیامبرص ائمه اطهارعلیهم السلام ودخت گرامیشان، امام وشهید#سلیمانی ویاران وشهدای این روزها وشهدای صدراسلام تاکنون وشفای شیمیایی های جنگ تحمیلی،سلامتی امام زمان عج،تعجیل درفرج وسلامتی امام خامنه ای مدظله العالی وانشاالله مجلسی انقلابی
🍃🌼🍃حزب 3جزء3
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دور_سوم،الحمدلله
جهت تعجیل درظهورامام زمان عجل الله فرجه الشریف ،سلامتی امام خامنه ای(روحی فداه)،درخواست خیرودریافت بصیرت جمیع مومنین
#استاد_قرائتی
تفسیرقطره ای آیه 17و18آل عمران
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
قرار هروز "فدائیان رهبر"
هرروز یک صلوات نذر سلامتی امام خامنه ای مدظله العالی(روحی فداه)🌹
🍃👌فقط 5 ثانیه
(💠)اللّهُمَّ
✨(♥️)صَلِّ
✨✨(💠)عَلَی
✨✨✨(♥️)مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💠)وَ آلِ
✨✨✨✨✨(♥️) مُحَمَّدٍ
✨✨✨✨(💠)وَ عَجِّلْ
✨✨✨(♥️)فَرَجَهُمْ
✨✨(💠)وَ اَهْلِکْ
✨(♥️)اَعْدَائَهُمْ
(💠)اَجْمَعِین
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زیارت عاشورا
کمتراز10دقیقه
این عمار👇👇👇
@aynaammar_gam2
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هفتم
°•○●﷽●○•°
_نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم
+خلاصه من که نیستم!
مامانتم همینطور
پس در نهایت نمیتونی بری!
_مامان هم نیستتت؟ کجاست؟
+گفت امشب شیفتِ!
_اهههه لعنت ب این شانس.
شما ساعت چند میاین خونه؟
+من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم!
_اووفف!!!!باشه.
اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم.
حوصله ی هیچکیو نداشتم.
کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم.
که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد!
+حالا ساعت چند هس؟
_هفت!
+خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم!
پریدم پایین و با جیغ گفتم
_مرسییی بابایِ خوبم
در اتاق و بست و رفت
مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته!
با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود وواضح نبود
چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن
همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن
تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!"
پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت.
۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم
حس خوبی بهم میداد!
یه حسّ پر از آرامش
تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم
بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم
به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد
دستمو دراز کردمو برش داشتم
به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا"
بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم
در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم
کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود
از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم
ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم
یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ!
دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره
چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش
اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی
معلوم نی فازشون چیه
چشونه؟
خدایی پول انقدرارزش داره
تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف
دقت کردم ببینم چی میگه
حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن
نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد
به ساعت نگاه کردم
فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف
تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود
دلشوره گرفته بودم
کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم
از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم
موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم
یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش
یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم
این دفعه بدون هیچ آرایش
نمیدونم چراولی وجدانم اجازه نمیداد ارایش کنم
کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم
عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم
میترسیدم که نرسم
تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم
کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد
از گرسنگی دل ضعفه گرفتم تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم
به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم
تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم
به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود
_مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد
با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون
با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین
ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه
باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود
با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم
اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد
که گفتم
_اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون
و یه لبخند مضخرف زدم
بدون اینکه به من نگاه کنه گف
+چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه
هم فالِ هم تماشا
تا قسمتمون چی باشه
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
♥️
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_هشت
°•○●﷽●○•°
آروم گفتم
_قسمتُ خودمون میسازیم.
انگار که شنید پاشو گذاشت رو گاز و با تمام وجود گاز داد
یه لبخند پیروزمندانه نشست رو لبم
یه حسی بهم میگفت نمیرسم ولی به قول بابا هم فال بود هم تماشا!!
بعدِ یه ربع تا بیست دیقه رسیدیم دم هیئت.
خلوت بودنِ خیابون هیئت نشون از تموم شدن مراسم میداد.
با حالت اشکبار رو به بابا گفتم
_اه دیدینننن چرا اخه انقدر دیرررر
حالا دیگه ساعت نُهِ!!! نه !
+خب حالا برو ببین شاید کسی باشه.
_نه دیگه دست شما درد نکنه ممنون لطف کردین تا همینجاشم
برگردین خونه لطفا.
بابا سوییچِ ماشینو زد که دیدم یکی از در هیئت اومد بیرون
بلند گفتم
_عههههه نگه دارین یه دقیقه
این و گفتمو از ماشین پریدم بیرون
دلم یه جورِ خاصی شد .
هیچ وقت تو عمرم این حسُ نداشتم.
ناخودآگاه کشیده شدم سمت در ورودی.
به اونی که از هیئت اومد بیرون گفتم
_هستن هنوز ؟
سرشو تکون داد و گفت
+تو مردونه!!! ولی مراسم تموم شده.
کفشمو در اوردم و رفتم قسمت آقایون.
یه جای خیلی بزرگ بود .
انتهاش یه سری آدم جمع شده بودن .
بدون اینکه به دور و برم نگاه کنم اروم قدم بر میداشتم .
که یه دفعه همه بلند شدن
یه صدای آشنا گف
+آروم بچه هآ آروم بلندش کنید!!!
بسم الله
یه یاعلی گفتنو تابوتو بلند کردن و گذاشتن رو شونشون .
حس کردم قلبم داره میاد تو دهنم.
بی اختیار قدمامو تندتر کردم و رفتم سمتشون
اوناهم دیگه حرکت کردن
چند قدمِ اخرِ باقی مونده رو دوییدم
که همه نگاشون زومشد رو من
با هول و ولا دنبال آشنا میگشتم که دیدم محسن زیر تابوتُ گرفته...
با چشایِ پر اشک نگاهش کردم اونم نگاهم کرد .
دیگه اشکام سرازیر شد ملتمسانه گفتم
_آ...آقا محسن....!!
اطرافشو نگاه کرد
_با شمام. میشه خواهش کنم یه دیقه نرید؟
همه با چشایِ گرد زل زدن به من.
_خواهش میکنم یه دیقه شهیدُ بزارید زمین من به زور خودمو رسوندم اینجا .
دیگه وایستاده بودن .
مردد نگام کرد و نگاشو برگردوند یه سمت دیگه که صدای ریحانه رو شنیدم .
+عه اومدی ؟ چرا انقد دیر؟
_میگمبرات بعدا.
میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه با چشاش یه سمتُ نگاه کرد برگشتم طرف زاویه دیدش.
که دیدم داره به یه پسری که لباس چریکی بسیجی تنشه نگاه میکنه .اول نشناختم بعد که بیشتر دقت کردم فهمیدم محمدِ!!!
به محسن نگاه کرد و سرشو تکون دادو خودش رفت ...
محسن اینام که زیر تابوتُ گرفته بودن اروم گذاشتنش زمین و رفتن کنار!!
به ریحانه گفتم
_میشه کنارش بشینم؟
وضو دارم به خدا!
+بشین عزیزم بشین.
فقط یه خورده سریع تر دیرشون شده!
_قول میدم.
یه لبخند به من زد و ازم دور شد
ادمایی هم که اطرافم بودن ازم فاصله گرفتن.
وایستادم کنارش.
بهش نگاه کردم .
همونی که تو خوابم دیدم .
تو یه تابوت که دورش پرچم ایران پیچیده بود از همونایی که تو تلویزیون نشون میدادنُ تو پیج محمدم دیده بودم
روش نوشته بود
"شهید گمنام"
(۱۸ ساله)
ناخوداگاه اشکام میریخت رو گونم .
شوری اشکمو رو لبم حس کردم.
نمیفهمیدم چرا گریم گرفته!!
از همه مهم تر نمیدونستم چرا به این شدت.
سعی کردم اشکامو پنهون کنم که کسی متوجه نشه .
به تابوت نگاه کردم .
اروم گفتم
_تو همونی که دستمو گرفتی؟
کمک کردی اره؟؟
تویی پسر حضرتِ زهرا؟
تو پستای این بچه ها خوندم تو بچه حضرت زهرایی!!
اره؟
درسته که میگن آرزوهارو براورده میکنی؟؟
اسمش چی بود اها همون"حاجت"
تو منو دعوت کردی مراسمت!!؟
منِ بی سروپا!!!؟
من لیاقت داشتم؟
سرمو گذاشتم به حالت سجده رو تابوتُ بوسیدمش.
دوباره نگاش کردمو دستمو اروم روش حرکت دادم
_پس حالا که گرفتی دستمو ول نکن!!
اینو گفتمو ازش فاصله گرفتم که دوباره اومدن سمت تابوتُ بلندش کردن.نشستم گوشه ی هیئت و به رفتنشون نگا کردم.
پاهامو تو بغلم جمع کردم و اشکامو پاک کردم. سرمو برگردوندم گوشه ی دیگه ی هیئت که محمد با ریحانه نشسته بود.
ریحانه با دیدن من خواست از جاش پاشه که محمد نزاشت.
گوشه چادرشُ گرفت و بوسید و از جاش پاشد و دنبال تابوت رفت.
بهش خیره شدم این لباس جذبشو بیشتر میکرد.
میترسیدم بفهمه دارم نگاش میکنم.
چقدر خوشگل تر و خوشتیپ تر از قبل.
انگار میدرخشید.
داشتم رفتنشو تماشا میکردم که ریحانه صدام کرد
+نگفتی دختره؟؟
چیشد اومدی؟
تو که گفتی نمیای
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#ناحلہ🌺
#قسمت_سی_و_نه
°•○●﷽●○•°
حرفشو قطع کردمو
_خیلی سخت اومدم ریحانه
خیلییی
+عه پس خوشا به حالت
چقدر قشنگ طلبیده شدی تو دختر بهت حسودیمشد
تک و تنها
آرزوم بود اینجوری
_فقط همین تعداد اومدن ؟
+اووو نه بابا خدا رو شکر خیلی زیاد بودن
مراسم تموم شده الان!!
_اره میدونم
+نبودی کههههه اصلا جا نبود واسه نشستن
هم اقایون هم خانوما اصلا یه سریا بیرون واستاده بودن
به لطف داداشم مراسم وداعشونو اینجا گرفتیم.
خیلیم باشکوه شد.
_نامرد چرا نگفتی تشیعشون کیه؟
بهت زده نگام کرد
+تو که همینشم نمیخواستی بیای!!
_خب بابام
متوجه شد منظورمو برا همین دیگه ادامه نداد
مشغول صحبت بودیم که از تو جیبش یه شیشه ای در اورد و سمتم دراز کرد .
+بیا عزیزم. اینو برا مهمونا درست کردیم. فقط یه دونه موند گفتم یادگاری نگه دارم. ولی مث اینکه قسمتِ تو بود .
ازش گرفتمو عجیب نگاش کردم که با صدای بابام وحشت زده برگشتم سمت در
ابروهاش به هم گره خورده بود
+اومدی شهید ببینی یا ....!؟
نمیخاستم بیش تر از این آبروم بره.
_اومدم پدرجان اومدم.
اینو گفتمو از ریحانه خداحافظی کردم و پشتِ بابا رفتم بیرون.
سوار ماشین شدمو رفتیم.
تو راه شیشه رو باز کردم که ببینم چیه.
یه نامه پیچیده که با یه خط خیلی کوچولو نوشته بود
"به حرمتِ خونِ این شهید !تو امانت داری خیانت نکن!!!تو نزار چادرِ مادرش ایندفعه تو کوچه ها خاکی شه!!!تو زمینه ی حضور گلِ نرگسُ فراهم کن!!!!
آخی چه متن قشنگی!!
ولی !!چادرِ مادرش؟
امانت؟
شیشه رو سروته کردم یه کاغذ دیگه ازش افتاد تو بغلم.
خیلی کوچیکتر از قبلیِ بود.
بازش کردم
نوشته بود
"به نیت شهید ۱۰۰ صلوات سهمِ شما"
مشغول فرستادن صلواتام بودم که رسیدیم خونه!
محمد:
_ بچه ها اروم اروم بلندش کنید!
بسم الله
یاعلی گفتنو پاشدن
که یه صدای دوییدن توجه همه رو جلب کرد.
همه برگشتیم سمت صدا.
دقت که کردم دیدم همون دوست ریحانس.
واسه چی اومده اینجا الان ؟
اگه واسه مراسم میخواست بیاد که تموم شده .
تازه ریحانه هم گفته بود که نمیاد کلا.
روشو کرد سمت محسن .حس کردم حالش بده.
به اسمِ کوچیک صداش زد.
+آقا محسن؟
هممون تعجب کردیم.
این بچه سرجمع یه بار با محسن بیشتر هم کلام نشد چرا انقد گرم گرفته؟
+ببخشید با شمام میشه خواهش کنم یه دقیقه نرید؟
با محسن چیکار داره!!
میخواستم ریحانه رو صدا کنم بیاد دوستشُ جمع کنه که ادامه داد.
+میشه یه دیقه شهیدُ بزارید زمین!!!؟؟
من به زور خودمو رسوندم اینجا.
ریحانه بهش نزدیک شد
+عه اومدی؟؟؟ چرا انقدر دیر؟؟؟
سرشو برگردوند سمتش
_میگم برات بعد.
الان میشه به اینا بگی فقط یه دیقه اجازه بدن منم ببینم شهیدُ؟
ریحانه برگشت سمت من و سرشو تکون داد به معنی اینکه بگو شهیدُ بزارن زمین.
با تردید نگاشون کردم و به محسن اشاره زدم همین کارو کنن و خودم رفتم گوشه ی انتهایی هیئت و نشستم.
سرم از شدت درد در حالِ انفجار بود.
اما دلم میخواست ببینم این دختره چه واکنشی نشون میده .
بچه ها تابوتُ آروم گذاشتن روزمین و یه خورده ازش فاصله گرفتن.
دیدم زانو زده جلوش.
به شدت گریه میکرد...
بعدِ چندثانیه سرشو گذاشت رو تابوت .
دلم میخواس بزنم تو سرم واسه قضاوت عجولانم!
از کنار شهید بلند شد .
با انگشتم به محسن اشاره زدم که برن.
دوباره همه نشستن و با بسم الله و یاعلی شهیدو بلند کردن و بردنش بیرون تو جیپ گذاشتن.
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم از جام پاشم.
ولی به حال این دختره غبطه میخوردم.
همچین یه بارَکی اومد .
یه بارکی با شهید تنها خلوت کرد ....
ریحانه اومد کنارم نشست
برگشتم سمتش و
_چیه؟ چرا اومدی پیش من؟
چرا نگفتی به دوستت داره میاد چادر سر کنه ؟
این که خوبه که. خب پس حتما میدونه شهید حرمت داره.
بسته فرهنگیمونو دادی بهش؟
چش غره دادو
+چقد که تو حرف میزنی اه.
باشه بعد تعریف میکنم برات.
از جاش پاشد و میخاست بره که صداش کردم.
_ریحانه
برگشت طرفم
+باز چیشده؟
پَرِ چادرشو گرفتمو بوسیدم.
_مرسی که انقد گُلی!
یه لبخند عمیق نشست رو لباش.
به همون اکتفا کرد و رفت سمت دوستش که حالا تقریبا به موازات ما اون طرف حسینه نشسته بود.
از جام پاشدم و رفتم سمت در.
که دیدم محسن منتظر نشسته.
+کجایی حاجی بیا دیگه اه این دختره آبرومونو برد.
کج و کوله نگاش کردمو و با خنده گفتم
_چیزی نگفت که بیچاره.
این و که گفتم با مشتش زد رو بازوم .
بچه ها دورِ جیپ جمع شده بودن .
تک تک همشونو به گرمی بغل کردمو ازشون به خاطر زحمتایِ امروز تشکر کردم.
به راننده ی جیپ هم دست دادم و سلام علیک کردیم.
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهلم
°•○●﷽●○•°
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم.
راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن.
تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره.
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم.
انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه
به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم
که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"
حالام که
"جاده خالی شهر خالی
هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گف
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین
هیس
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو !
چقدر عصبانی
یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد
متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رف حالا تعریف کن جریانشو
با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد.
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو
_قضیه همین دختره
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گف
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم
با حرفش عصبانی شدم
ابروهام گره خورد تو هم
زدمپسِ گردنش
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!!
+بله فرمانده!
_خجالتم که نمیکشی
رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن.
پولدارم که هستن ماشالله
ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه
کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد
ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد
میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه
سرمو تکون دادمو
_که اینطور
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد
روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه
چقد ذوق میکردم میدیدمشون.
چه زوجِ خوبی بودن
مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده
روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندیدو اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم
با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم
ولی صدای جارو برقی اذیتممیکرد
بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن
فکر این دختره از سرم نمیرفت
با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت
حوصلم سر رفته بود
ازمحسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم
تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته
به هر حال بهتر از پراید بود
دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش
ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین
_نمیری خونه شوهرت
+نه بابا چقدر اونجا برم
استارت زدمو روندم سمت خونه
تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن
بعد چند دقیقه رسیدم
ریحانه پاشد درو باز کرد
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه
حال دلم خوب شده بود
اشکام باعث شد خیلی سبک شم
گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم
دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم
یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود. خب کلی وقت داشتم هنوز
دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم
تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم
محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن
پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بودهمون مدل مو هم داشت
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود
با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته
هیچپست جدیدی نذاشته بود
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر
همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کردن
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺