eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺 °•○●﷽●○•° _نمیدونم دیشب یه خواب عجیبی دیدم +خلاصه من که نیستم! مامانتم همینطور پس در نهایت نمیتونی بری! _مامان هم نیستتت؟ کجاست؟ +گفت امشب شیفتِ! _اهههه لعنت ب این شانس. شما ساعت چند میاین خونه؟ +من الان میرم شاید ۸ یا ۸ و نیم! _اووفف!!!!باشه. اینو گفتمو دوییدم سمت اتاقم. حوصله ی هیچکیو نداشتم. کتابامو با پام شوت کردم یه سمتِ اتاق و رو تختم دراز کشیدم و گوشیمو گرفتم دستم. که بابا با چندتا ضربه به در اتاق وارد شد! +حالا ساعت چند هس؟ _هفت! +خب من سعی میکنم زودتر بیام تو آماده باش که هر وقت اومدم سریع بریم! پریدم پایین و با جیغ گفتم _مرسییی بابایِ خوبم در اتاق و بست و رفت مشغول چک کردن تلگرام و اینستاگرامم شدم که دیدم ریحانه از تشییع شهدا یه پست گذاشته! با دقت نگاش کردم اما به خاطر کیفیت بدِ دوربین ریحانه خیلی فیلم داغونی بود ‌وواضح نبود چهره های آشنا میدیدم ولی دور وایستاده بودن همه دورِ تابوتُ گرفته بودن و راه میرفتن تو کپشنشم نوشته بود"شهید گمنام سلام. خوش اومدی مسافرِمن خسته نباشی پهلوون خوش اومدی به شهرمون!" پستش یِ حس و حالِ خاصی داشت. ۵ بار ۱۰ بار یا شایدم بیشتر از اول این فیلمِ یک دقیقه ایُ دیدم حس خوبی بهم میداد! یه حسّ پر از آرامش تو حال و هوای خودم بودم و مشغول دیدن فیلم که دیدم اشکام رو گونم سر خورد. دلیلِ اشکامونمیفهمیدم ولی بیشترازهمیشه آروم بودم بالاخره هر جور که بود دل از فیلمِ کندم به ساعت نگاه کردم تقریبا نزدیکای ۶ بود رفتم سمت کتابخونه که کتاب ریاضیمو بردارم و به فرمولش نگا بندازم و تست بزنم که کتابی که بابااز دادگاه اورده بود نظرموجلب کرد دستمو دراز کردمو برش داشتم به جلدش نگا کردم که نوشته بود"دخترِ شینا" بیخیالش شدم انداختمش رو تخت برگشتم پایین تایه چیزی بخورم در یخچالو بازکردم ولی چیزی پیدا نکردم کابینتارم گشتم ولی بازم چیزی نبود از تو یخچال پاکت شیرُ یه موزدر اوردم و ریختمشون تو مخلوط کن و مثلا شیرموز درست کردم ریختم تولیوان قشنگِ صورتیمُ با اشتیاق رفتم تو هال نشستم روکاناپه و تلویزیونُ روشن کردم کانالا رو بالا پایین کردم میخواستم خاموشش کنم که یه دفعه روکانال افق مکث کردم یه خانمی رو نشون میدادکه گریه میکرد دقیق که شدم فهمیدم همسرِشهیدِ! دست نگه داشتمو تا اخرِبرنامه رو نگاه کردم بادقت چقدر دلم براش میسوخت زنِ بیچاره چه صورتِ ماهُ خوشگلیم داش اخه مگه دیوونن مردم که برا پول میرن خارج از کشور میجنگن میمیرن بی جنازه و هیچی اخه یعنی چی معلوم نی فازشون چیه چشونه؟ خدایی پول انقدرارزش داره تو دلم اینو گفتم که همون لحظه گریه خانومه شدت گرف دقت کردم ببینم چی میگه حرفاش که تموم شدفیلمُ روبچه ای که تو بغلش بود زوم کردن نمیدونم چرا یه دفعه دلم یه جوری شد به ساعت نگاه کردم فیلمِ تقریبا تموم شده بودُ تیتراژِپایانی شروع شده بودُ اسما بالامیرف تلویزیونُ خاموش کردم ورفتم بالاسمت اتاقم. ساعت دیگه هفت شده بود دلشوره گرفته بودم کمدموُ واکردم یه مانتویِ بلند سرمه ای که خیلی ساده بودبا یه شلوار مشکی کتان برداشتم و پوشیدم از کمدشال و روسری هم یه روسری سرمه ای بلندبرداشتم موهاموسفت بستمو روسریُ سرم کردم یه کیفِ اسپورت هم برداشتمووسایلمو ریختم توش یه ادکلن خوشبو از رومیزآرایشم برداشتم و دوتا فِش به لباسم زدم این دفعه بدون هیچ آرایش نمیدونم چراولی وجدانم‌ اجازه نمیداد ارایش کنم کیفمُ گرفتم ورفتم پایین نشستم رومبلُ منتظر بابا شدم‌ عقربه دقیقه شمار نزدیک ۱۲میشدو من بیشتراسترس میگرفتم میترسیدم که نرسم تلفنُ برداشتمُ چندبار شماره بابا رو گرفتم جواب نمیداد‌ کلافه پوفی کشیدم و دوباره تلویزیونو روشن کردم کانالارو جابه جا کردم و بی حوصله رو یه شبکه نگه داشتم که هشداربرای کبرا ۱۱میداد از گرسنگی دل ضعفه گرفتم ‌تازه یادم افتاد که شیرموزم مونده رومیز رفتم برش داشتمُ همشُ بایه قورت فرستادم سمت معده ی عزیزم به تهِ خالیِ لیوان نگاه کردم تازه فهمیدم بهش شکر نزده بودم به ساعت نگاه کردم هشت و نیم بود _مثلا میخواست به خاطر من زودتر بیاد با شنیدن صدای بوق ماشین بابا چراغارو خاموش کردم و پریدم بیرون با عجله کفشمو پوشیدم و بندشو نبسته رفتم تو ماشین ترجیح دادم غر نزنم که نظرش عوض نشه باشناختی که ازش داشتم تا همین جاشَم لطف کرده بود بنده ی خدا رو قوانینش پا گذاشته بود با عجله سلام کردم و ادرس و بهش دادم اونم با ارامش پاشو گذاشت رو گاز و حرکت کرد که گفتم _اینجور که شما میرونین شاید هیچ وقت نرسیم بابا جون و یه لبخند مضخرف زدم بدون اینکه به من نگاه کنه گف +چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دیگه هم فالِ هم تماشا تا قسمتمون چی باشه بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ♥️ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 *ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب* ﻣﺎﻣﺎﻥ:زینب ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺷﺪﻡ . _ ﺑﻠﻪ؟؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﯿﺎﯼ ﺑﺮﯾﻢ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ؟ _ ﮐﺠﺎﺍﺍﺍ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﺮﺿﯿﻪ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺎ ﺑﺴﯿﺞ ﻣﯿﺨﻮﺍﻥ ﺑﺮﻥ ﺍﻣﺎﻣﺰﺍﺩﻩ ﺩﺍﻭﻭﺩ ، ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﮕﻢ ﺣﺘﻤﺎ ﺗﻮﻫﻢ ﺑﯿﺎﯼ . _ ﺍﻭﻣﻤﻢ . ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻣﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻧﻤﯿﮑﻨﻤﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺍﺟﺒﺎﺭﯼ ﻧﯿﺴﺖ . _ ﺣﺎﻻ ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﻪ ؟ ﺭﺍﺳﺘﯽ ﭼﻪ ﺭﻭﺯﯾﻪ؟ ﺍﺯ ﺩﻭﺷﻨﺒﻪ ﮐﻼﺱ ﺯﺑﺎﻥ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺷﻨﺒﻪ . _ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺷﺐ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ . ﻭﻟﯽ ﮐﺎﺵ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯿﺮﻓﺘﯿﻢ ﭘﺎﺭﮎ ﯾﺎ ﺷﻬﺮﺑﺎﺯﯼ . ﭼﯿﻪ ﺑﺴﯿﺞ ؟ ﺑﺪﻡ ﻣﯿﺎﺩ . ﺍﻩ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻧﮑﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﯼ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﭘﯿﻐﺎﻡ ﺩﺍﺩ ﺭﺳﻮﻧﺪﻡ . _ ﺑﺎشه . ﻣﯿﮕﻢ ﺣﺎﻻ ﺗﺎ شنبه، ﻫﻨﻮﺯ ﺩﻭﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﭘﺲ ﺯﻭﺩ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺛﺒﺖ ﻧﺎﻡ ﮐﻨﻢ . _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ ۲ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﻧﺪﻩ . ﺗﺎﺯﻩ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﺲ ﺭﻭ ﺗﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﻻﯼ ﺑﯽ ﺟﻮﺍﺏ . ﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻭﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ . ﮔﻮﺷﯿﻤﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻧﺘﻤﻮ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩﻡ . ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﭘﺮ ﺷﺪ ﺍﺯ ﭘﯿﺎﻣﺎﯼ ﺗﻠﮕﺮﺍﻡ . ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﭘﯽ ﻭﯼ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ . ﺍﯾﻮﻭﻭﻭﻝ ﭼﻪ ﻋﺠﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻣﺎ ﺁﻧﻼﯾﻨﻪ . ﺑﻬﺶ ﭘﯿﺎﻡ ﺩﺍﺩﻡ . _ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮔﻠﻢ . ﻋﺸﻘﻢ . ﻧﻔﺴﻢ . ﻋﺴﻠﻢ . ﺑﯿﺎ ﺍﺗﺎﻕ ﻣﻦ. ﺣﺎﻻ ﺍﮔﻪ ﺧﻮﻧﺪ . ﯾﻪ ۱۰ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺳﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮﮐﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻡ؟ _ ﻋﻪ ﺑﯿﺎ ﺩﯾﮕﻪ . ﺗﻖ ﺗﻖ ﺗﻖ _ ﺍﻟﻬﯿﯿﯿﯽ ﻓﺪﺍﺍﺍﺍﺕ . بفرﻣﺎﯾﯿﺪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺍﻣﺮﺗﻮﻥ ؟ _ ﺑﯿﺎ ﺑﺸﯿﻦ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺍﻭﻧﻢ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﻧﺸﺴﺖ . _ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺑﺮﻡ ﺍﮔﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺘﯽ؟ ﻧﯿﻢ ﺧﯿﺰ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ: _ ﻧﻪ ﻧﻪ ﺑﺸﯿﻦ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﺐ؟ _ ﺧﺐ ﺑﻪ ﺟﻤﺎﻟﺖ . ﺍﻣﯿﺮ ، ﭼﺮﺍ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﺍﺭﻭ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺩﻗﯿﻘﺎ ﭼﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟ _ ﭼﻤﺪﻭﻧﻢ . ﺗﻮ ﻣﻬﻤﻮﻧﯿﺎﺷﻮﻥ ﭘﺮﺩﻩ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﺯﻧﻮﻧﻪ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺭﻭ ﺟﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻦ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻟﻮ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ؟ _ عه ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺮﻭ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻢ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻋﻪ ﻋﻪ . ﮐﻼ ﮔﻔﺘﻢ . ﺧﺐ ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻨﺎ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﯾﻪ ﺳﺮﯼ ﻋﻘﺎﯾﺪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﻭ ﻏﻠﻄﻪ . ﻋﻘﺎﯾﺪﯼ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺸﻪ ﺧﯿﻠﯿﺎ ﺍﺯ ﺩﯾﻦ ﺍﺳﻼﻡ ﺯﺩﻩ ﺑﺸﻦ . ﭼﻮﻥ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﻨﻦ ﺩﯾﻦ آﻧﻘﺪﺭ ﺳﺨﺘﯿﮕﯿﺮﺍﻧﺲ . ﻧﻤﻮﻧﻪ ﺑﺎﺭﺯﺵ ﺗﻮ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﻫﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ . ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﻭ ﺍﺭﺗﺒﺎﻁ ﮐﻢ ﺩﺭ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻧﯿﻔﺘﻪ ﻭ ﻧﺎﺯ ﻭ ﻋﺸﻮﻩ ﺍﯼ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﺎﺷﻪ ﮐﻪ ﺍﯾﺮﺍﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻩ . _ ﺧﺐ ﭘﺲ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﯾﮕﻪ . ﻭﻗﺘﯽ ﻭﺍﺟﺐ ﻧﯿﺴﺖ ﺩﯾﮕﻪ. ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺍﻭﻻ ﮐﻪ ﭼﺎﺩﺭ ﻗﻀﯿﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﻓﺮﻕ ﻣﯿﮑﻨﻪ . ﺑﻌﺪﺵ ﻫﻢ ﭼﺎﺩﺭ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ . ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﻋﺚ ﺣﺠﺎﺏ ﺑﺮﺗﺮﻩ . ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺩﯾﺪﯼ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺑﮑﺸﻦ ؟ ﯾﺎ ﺩﯾﺪﯼ ﺳﻨﮓ ﻣﻌﻤﻮﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺰﺍﺭﻥ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻕ ﻭ ﺍﺯﺵ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﮐﻨﻦ؟ ﻭﻟﯽ ﺭﻭ ﻣﺎﺷﯿﻨﺎﯼ ﻣﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﮑﺸﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻧﻮﺭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﺑﺸﻪ . ﯾﺎ ﺳﻨﮕﺎﯼ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﻭ ﺍﻟﻤﺎﺱ ﺗﻮ ﺻﻨﺪﻭﻕ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﻣﯿﺸﻦ ﯾﺎ ﻣﺮﻭﺍﺭﯾﺪ ﺗﻮ ﺻﺪﻑ . ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺍﺭﺯﺵ ﻭ ﻭﺍﻻﯾﯽ ﻣﯿﺪﻩ . ﭼﻮﻥ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺍﺭﺯﺷﻪ، ﺧﻮﺩﺵ ﺭﻭ ﺯﯾﺮ ﻣﺤﺎﻓﻈﺖ ﭼﺎﺩﺭ ﺣﻔﻆ ﻣﯿﮑﻨﻪ . _ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍﺱ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯽ ، ﻧﻪ؟ _ ﻧﻪ . ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﺮﭼﯽ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻫﻢ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ : ﺑﺒﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ ، ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﯾﻨﺐ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺣﺴﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﻤﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺁﺗﯿﺶ ﺯﺩﻥ ؛ ﺷﻬﺪﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﺗﺎ ﺩﺷﻤﻨﺎ ﻧﺘﻮﻧﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻭ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺳﺮ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺑﮑﺸﻦ ..… ﺍﻣﯿﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻐﺾ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺣﺮﻓﺎﺷﻮ ﻣﯿﺰﺩ . ﻭ ﻣﻦ ﮔﻨﮓ ﺗﺮ ﻭ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﯾﮕﻪ ﻓﻘﻂ ﻧﮕﺎﺵ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ .… _ ﭘﻬﻠﻮﺷﻮﻥ ﺷﮑﺴﺖ؟ ﺩﺧﺘﺮ ﺳﻪ ﺳﺎﻟﻪ ﻭ ﭼﺎﺩﺭ؟ ﺧﯿﻤﻪ ﻭ ﺁﺗﯿﺶ ؟ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﻢ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﯽ ﺍﻣﯿﺮ . من ﻫﯿﭽﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺗﻮ ﻫﯿﭻ ﺍﻃﻼﻋﺎﺗﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭﻩ ﻧﺪﺍﺭﯼ؟زینب ﺗﻮ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﯿﺮﻓﺘﯽ . _ ﺧﺐ آﺭﻩ . ﻭﻟﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎ ﺍﺻﻼ ﺍﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍ ﺩﺭ ﺣﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﺩﺍﺩﻥ . ﺍﻻﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺍﻻﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﻢ؟ _ ﺍﯾﻦ ﻗﻀﯿﻪ ﭘﻬﻠﻮ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﭼﯿﻪ؟ ﻫﻤﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻔﺘﻦ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﺭﻭ ﻫﻞ ﻣﯿﺪﻥ ؟ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﺗﯿﺶ ﻣﯿﺰﻧﻦ؟ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ :ﺧﺐ ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺩﯾﮕﻪ . آﺭﻩ ﻫﻤﻮﻧﻪ . ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮﺍ ﺣﺘﯽ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺳﻤﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ ﺍﻓﺮﺍﻁ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺬﺍﺷﺘﻦ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : زینب . ﺑﯿﺎ ﺗﻠﻔﻦ. ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮔﻔﺘﻢ :ﺑﺰﺍﺭ ﺑﺮﺍ ﺑﻌﺪ . ﻣﺮﺳﯽ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺗﺎﻕ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ . _ ﮐﯿﻪ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﻓﺎﻃﻤﻪ. ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪﻡ . _ ﺟﻮﻥ ﺩﻟﻢ؟ ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺟﻮﻧﺖ ﺑﯽ ﺑﻼ . ﺧﻮﺑﯽ؟ ﭼﺮﺍ ﮔﻮﺷﯿﺘﻮ ﺟﻮﺍﺏ ﻧﻤﯿﺪﯼ ؟ _ ﻣﺮﺳﯽ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ؟ ﮔﻮﺷﯿﻪ ﻣﻦ ﮐﻼ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﯿﺴﺖ . ﻓﺎﻃﻤﻪ:ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎ ﺧﻮبیات. ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﺰﺍﺣﻤﺖ ﺷﺪﻡ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﻣﯿﺎﯼ؟ گفتم آره فاطمه: آﺥ ﺟﻮﻥ . ﭘﺲ ﻣﯿﺒﯿﻨﻤﺖ ﺧﺎﻧﻢ ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سینا از یک سرگرمی کوچک تبدیل به یک مهلکه ی بزرگ شده بود. هیچ راهی برای بیرون آمدن از این ماجرا به ذهنم نمی رسید. مدام حرف مجید یادم آمد که می گفت: "اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتوگم و گور کنی..." اما من نمیتوانستم همه چیز را رها کنم و بروم. نمی توانستم چشمم را به روی آن همه زحمتی که برای درس و دانشگاهم کشیده بودم ببندم. احساس درماندگی می کردم وهیچ راهی پیش پایم نبود. از حرف های سینا که گمان کرده بود آن هدیه را برای سید جواد آورده ام ناراحت بودم، اما ته دلم از اینکه فهمیده بود به کسی بجز او هم فکر می کنم احساس رضایت می کردم. نگاهی به جعبه ی تلفن انداختم، تصمیم گرفتم آن را به خانه ی پیرزن ببرم و مستقیم به خودش بدهم. خانه اش نزدیک باغ آرزوها بود. آن شب که در خانه اش مانده بودم برایم تعریف کرده بود که سید جواد چقدر به باغبانی علاقه دارد و تمام باغچه ی خانه ی پدرش و خانه ی پیرزن را گل و سبزی و میوه کاشته است. اما برای کاشت نهال گیلاس در خانه فضای کافی نداشت و به همین دلیل به سراغ باغ مخروبه ی پشت خانه شان (یعنی همان باغ آرزوهای من) آمده بود و گیلاس ها را آنجا کاشته بود. به خانه ی پیرزن رسیدم اما هرچقدر در زدم کسی باز نکرد. با نا امیدی سراغ باغ آرزوها رفتم. هدیه را زیر درختچه های گیلاس گذاشتم تا سید جواد ببیند و برای پیرزن ببرد. روی صندلی طبیعت نشستم. به درختچه ها نگاه کردم. درختچه ها چهره ی او را برایم تداعی می کردند. پیچ منظم عمامه اش، لباس یکدست و مرتبش. جملات و کلمات آشنایش... معماها را یکی یکی مرور می کردم. وجه اشتراک ها و حرف ها را. چقدر دلم می خواست بفهمم دلیل این اتفاقات چیست. چرا آن روز پس از امتحان وقتی که فهمید نویسنده ی نامه ی پای انگشتر، یکی از دانشجوهایش بوده اصلا تعجب نکرد؟ چرا کاملا اتفاقی ابهامات زندگی ام را بیرون می کشید و یکی یکی روشنش می کرد؟ چرا این همه وقت او را در باغ آرزوها ندیده بودم و درست همان روزی که دستم را بریدم و حالم بد شد با او مواجه شدم؟ تمام این سوالات و هزاران چرای دیگر در ذهنم مرور می شد. دلم میخواست درباره ی اتفاقاتی که افتاده با او حرف بزنم. دلم میخواست از تک تک قطعات پازلی که خدا در برابرم قرار داده بود بگویم. اما میدانستم بازهم می گوید "لطف دارید" و از کنار همه ی اینها رد می شود. همیشه با همین جمله لج مرا در می آورد. با خودم صادقانه فکر کردم. ناراحتی ام صرفا از شنیدن این جمله نبود، از معنای پنهان در پشت این جمله بود. زیر لب گفتم : پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست بر "لطف" نهان تو گمانی که مرا هست... نمیدانستم چقدر فکرم درست بود اما حس می کردم از اینکه با من مواجه شود فرار می کند. میخواستم هرطور شده حرف هایم را به او بگویم اما نمیدانستم این کار درست است یا اشتباه. بخاطر تجربه های تلخ گذشته ام که همه حاصل تصمیمات خام و نپخته زندگی ام بود می ترسیدم. دلم میخواست با کسی مشورت کنم اما هیچکس را نداشتم. یادش بخیر آن روزها را که تا دری به تخته می خورد همه چیز را کف دست ملیحه می گذاشتم و او هم در همفکری چیزی کم نمی گذاشت. دلم برای ملیحه تنگ شده بود. ملیحه ای که حالا مثل یک غریبه از من دور بود. با آنکه مدتی از فوت عمو کمال می گذشت اما ملیحه هنوز برنگشته بود و قصد هم نداشت آن ترم به دانشگاه برگردد. دلم هوای ملیحه را کرده بود. هی سبک و سنگین می کردم که باتوجه به شرایطی که ملیحه دارد بهتر است خودم تنهایی درباره ی این موضوع تصمیم بگیرم وچیزی به او نگویم یا بهتر است زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. شاید اصلا تمایلی به شنیدن حرف های من نداشته باشد. اما نه... او که مثل پدر و مادرم نیست تا در برابر من و دغدغه هایم بی حوصلگی به خرج بدهد، او ملیحه است. صاحب معجزه ی پاکن عطری کلاس اول دبستان... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💌 داستان عاشقانه و‌دنباله دار 💟 صبح روز بعد وقتی پدرم سرکار بود مادرم را صدا زدم و گفتم : _ مامان میخوام باهاتون درباره ی ازدواجم حرف بزنم. امیدوارم درکم کنید... فورا وسط حرفم پرید و گفت: + اتفاقا چند تا مورد پیدا کردم، دقیقا همونجوریه که میخواستی. موندم عرق سفرت خشک شه تا بهت بگم. اجازه ندادم ادامه بدهد، گفتم : _ مامان، من آدم قدرنشناسی نیستم. تا آخر عمر مدیون زحماتی هستم که شما و بابا برام کشیدین. میدونم کلی آرزو و برنامه برای ازدواجم دارین، ولی اگه واقعا خوشبختی و شادی من براتون مهمه اجازه بدید با کسی که دوستش دارم ازدواج کنم. اگه به زور با کسی که شما میگین ازدواج کنم تا آخر عمر این حسرت روی دلم می مونه و هیچوقت خوشبخت نمیشم. مامان فاطمه دختر خوبیه. اون دقیقا همون چیزیه که من آرزوشو دارم. میتونه منو خوشبخت کنه. خواهش می کنم رضایت بدین تا قبل اینکه دوباره برگردم انگلیس باهاش ازدواج کنم. مادرم ناراحت شده بود. اما با دیدن اصرار من حرفی نزد. دستش را بوسیدم و گفتم : _ مامان دوستت دارم. دستش را کشید وگفت : + خوبه خودتو لوس نکن. با ناراحتی به گوشه ای خیره شد. بعد از چند ثانیه گفت : + حالا عکسی چیزی ازش داری ببینمش؟ _ عکس ندارم ولی هرموقع اراده کنی میبرمت از نزدیک ببینیش. مطمئن باش چیز بدی انتخاب نکردم. البته اگه سلیقه ی منو قبول داشته باشی! + ولی بابات راضی نمیشه رضا.من مطمئنم دوباره جاروجنجال راه میفته. _ اگه شما بخواین میشه. چشم غره ای زد و گفت : + زنگ بزن فردا بریم ببینمش. + روی چشمم. فورا زنگ زدم و به محمد گفتم فردا همراه مادرم به منزلشان می رویم. برای دیدن فاطمه لحظه شماری می کردم. از اینکه دل مادرم نرم شده بود خوشحال بودم. قرار شد ساعت ۵عصر روزبعد همراه مادرم به خانه‌شان برویم. برای فاطمه از انگلیس سوغاتی های زیادی آورده بودم، اما بخاطر اینکه مادرم شاکی نشود فقط یک روسری را دادم تاهمراه خودش بیاورد. وقتی رسیدیم با استقبال محمد و مادرش وارد شدیم. چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای آمد. با دیدنش ضربان قلبم بالا رفته بود. سینی را به برادرش داد و محمد از ما پذیرایی کرد. پس از کمی سلام و احوال پرسی مادرم از فاطمه سوال کرد : _ عزیزم شما دانشجویین؟ رشته‌تون چیه؟ + من درس حوزه میخونم. مادرم باشنیدن اسم حوزه قند توی گلویش پرید و شروع کرد به سرفه کردن. بعد از اینکه سرفه اش قطع شد استکان را روی میز گذاشت و به مادرمحمد گفت : _ والا حاج خانم الان دیگه نمیشه چیزی رو به بچه ها اجبارکرد. هرچقدرم اصرارکنی بازم کار خودشونو میکنن. منم چون دیدم دل پسرم بدجوری پیش دختر شما گیر کرده بخاطر خودش همراهش اومدم. حالا همینجا خدمت شما عرض می کنم که بعدها حرف و حدیثی باقی نمونه. من بخاطر رضا با این ازدواج مخالفتی ندارم، ولی به خودشم گفتم که پدرش زیربار این ازدواج نمیره. مادر محمد گفت : + منم دفعه ی پیش که آقا رضا اومده بود بهش گفتم که راضی نیستم بخاطر این ازدواج عاق والدین بشه. مادرم تا آن روز نمیدانست که قبلا تنهایی به خواستگاری رفته ام. با خودم گفتم «بیچاره شدی رفت!» چپ چپ نگاهم کرد و چیزی نگفت. مادر محمد ادامه داد : + بهرحال شما محترمین ولی واقعیت ها رو نمیشه نادیده گرفت. بین خانواده ی ما وشما تفاوت زیاده. البته برای ما معیار رضای خداست. برای خود من ازهمه چیز مهم تر اینه که دامادم پاک و مومن باشه که الحمدلله آقا رضا همینطور هست. اما من دلم نمیخواد بخاطر این وصلت بین خانواده شما مشکل و مساله ای ایجاد بشه. بازم هرچی که خدا بخواد و پیش بیاد ما راضی هستیم. _ بله فرمایشات شما متینه. برای منم مهمترین چیز خوشبختی و آرامش رضاست. حالا منم سعی خودمو میکنم رضایت شوهرمو جلب کنم. ولی میدونم که همسرمم مثل رضا سرسخته و مرغش یه پا داره. + انشاالله که هر چی خیره پیش بیاد. به مادرم اشاره زدم که هدیه ی فاطمه را بدهد. کادو را از کیفش بیرون آورد، روی میز گذاشت و گفت : _ این هدیه برای شماست فاطمه خانم. امیدوارم خوشت بیاد. البته رضا خودش خریده. منم هنوزندیدمش. فاطمه تشکر کرد. محمد بلند شد و کادو را به او داد. مادرم گفت : _ بازش نمی کنی؟ هدیه را باز کرد و روسری را بیرون آورد. همه خوششان آمده بود. مادر محمد تشکر کرد. مادرم گفت: _ به به چه قشنگه. دخترم برو سرت کن ببینیم بهت میاد؟ فاطمه با تردید نگاهی به مادرم کرد وگفت : + اگه اجازه بدید بمونه برای یک فرصت دیگه. _ مزه‌ش به اینه که الان بری سرت کنی ما ببینیم. مادرم دست از اصرار و پافشاری برنمیداشت و محمد هم بخاطر اصرار او غیرتی شده بود. از ترس محمد وسط حرف مادرم پریدم و گفتم : _ خب مامان حالا بعدا سرشون میکنن. دیگه کم کم بلند شیم بریم. پشت چشمی برایم نازک کرد، بلند شدیم و خداحافظی کردیم... ✍🏻 نویسنده: فائزه ریاضی @loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ... با تکونای دست مژده چشمامو باز کردم ... با دیدن اتوبوس خالی و مژده تنها ‌ ، سریع سر جام نشستم و با صدای خواب آلودی گفتم : _رسیدیم‌؟ مژده خنده نمکینی کرد و جواب داد : +نه ،فعلا خیلی راه مونده نگاهی به اطراف انداختم هوا تاریک شده بود ... _پس چرا ایستادیم؟ +بیست سوالیه ؟ وایسادیم برای نماز ، نمیای ؟ خواستم بگم حتما میام که با یاد آوری راحیل و دعوامون ،شخصیت خبیثم به درونم رسوخ کرد ... اخمی روی پیشونیم نشوندم و با صدایی که عاری از هر حسی بود گفتم : _نه نمیام مژده که معلوم بود از لحنم جا خورده و دلگیر بود گفت : +آخه ... باصدای بلند تری ادامه دادم _نشنیدی؟ گفتم که نمیام مگه زوریه ؟... مژده با وجود دلخوریش لبخندی زد و گفت : +نه عزیزم اینجا هیچی زوری نیست پوزخندی به حرفش زدم و رومو به طرف پنجره برگردوندم مژده هم بعد از چند ثانیه خیره شدن به صورتم ، از کنارم بلند شد و رفت بیرون . ادامه دارد ... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 پای سیامک بالاخره به رسانه ملکه باز شد... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─