eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم. مادرم ملاقه را از دستم گرفت و گفت : من شله زرد رو میریزم. تو برو اون شابلون و دارچین و بیار، روی شله زردهارو تزیین کن. بلند شدم و از داخل کمد آشپزخانه یک کاسه دارچین و کیسه ی شابلون ها را بیرون آوردم. پلاستیک را باز کردم، یکی که طرح گل داشت را نشانش دادم و گفتم : این خوبه؟ نگاهی کرد و گفت : نه، یه دونه هست مال امام جواده. اونو بیار. پرسیدم : روی همشون میخوای همین باشه؟ آره. فقط امام جواد. چرا؟ چون نذری ام مال آقاست. فهمیدم حاجت مادرم خیلی بزرگ است که نذر امام جواد کرده. همه ی ما این را از آقا بزرگ یاد گرفته بودیم که وقتی گره کور و حاجت دست نیافتنی داریم متوسل به او بشویم. پیش تر ها گفته بودم که آقا بزرگم امام جوادی بود... شابلون را برداشتم و با نوک دو انگشتم شروع به پاشیدن دارچین کردم. مادرم گفت: وضو گرفتی؟ شابلون را زمین گذاشتم، بلند شدم و بعد از وضو گرفتن مشغول کار شدم. آن روز دانه دانه ی شله زردها را به یاد آقا بزرگم تزیین کردم. دلم برایش تنگ شده بود. چقدر جای خالی اش را حس می کردم. کم کم مهمان ها آمدند. هنوز ریختن شله زردها تمام نشده بود. مادرم را از آشپزخانه بیرون کردم تا به مهمان ها رسیدگی کند و خودم ماندم تا کارها را تمام کنم. غرق کار بودم که ناگهان کسی از در آشپزخانه وارد شد و با صدای آشنایی گفت: خانم یه کاسه نذری دارین به ما بدین؟ ملیحه بود. از دیدنش نمیتوانستم جلوی خوشحالی ام را بگیرم. دویدیم و یکدیگر را در آغوش گرفتیم. مدتها بود ندیده بودمش. بعد از چند دقیقه گفت : خب دیگه، بسه. الان لباسمو دارچینی می کنی. خندیدم و همان انگشت دارچینی ام را روی بینی اش مالیدم. شروع کرد به عطسه زدن. گفتم : تو از کجا میدونستی من برگشتم؟ خبر نداشتم اومدی، الان مامانت گفت. از قبل برای جلسه دعوتمون کرده بود. به شوخی چشم غره ای زدم و گفتم : منو باش. فکر کردم بخاطر من اومدی. واقعا که! همانطور که دستهایش را می شست با خنده گفت : همیشه اشتباه می کنی دیگه. ملاقه را برداشت و مشغول ریختن شله زردها شد. گفتم: البته همیشه هم اشتباه نمی کنم! هردو سعی کردیم به این مکالمه ادامه ندهیم و بحث را عوض کنیم. دوباره گفتم : شوهرت خوبه؟ زیرچشمی نگاهم کرد و گفت : بد نیست.داره تلاش میکنه کارشو درست کنه بیاد اینجا تو شهر خودمون ولی میگن نمیشه. حالا تا آخر ببینیم چی پیش میاد. اوهوم همانطور که زیر زیرکی نگاهم می کرد گفت : مهدی چند وقت پیش یه چیزایی می گفت. بدون اینکه نگاهش کنم درحالی که ابراز بی تفاوتی می کردم گفتم : چه چیزایی؟ می گفت تو از دست فرید دلخوری؟ سکوت کردم. مادرم وارد آشپزخانه شد و گفت: مروارید بسه دیگه هرچی شله زرد ریختین. کاسه ها از تعداد مهمونا بیشتر شده. بقیه ش باشه بعد از جلسه می بریم برای همسایه ها. حالا برو یه لباس خوب بپوش بریم بشینیم توی جمع. من و ملیحه همدیگر را نگاه کردیم. وقتی مادرم رفت گفتم : معلوم نیست بازم کدوم ننه قمری دست گذاشته روی من. دیدی چه تاکیدی هم روی لباس خوب داشت؟ با خنده به اتاق رفتیم و بعد از اینکه لباس خوب پوشیدم وارد سالن شدیم. از همان ابتدای ورودم با ادا و اشاره های خانم های سمت چپ ته سالن فهمیدم سوژه ی مورد نظر در همان محدوده نشسته. بعد از پایان مراسم موقع پخش کردن شله زردها از ملیحه خواستم سینی را نگه دارد و من یکی یکی شله زردها را بدهم. وقتی به مکان سوژه رسیدیم کاسه ی شله زرد را عمدا روی زمین انداختم. شله زردها ریخت و کاسه شکست. همانطور که با عجله روی فرش را تمیز می کردم و تکه های ظرف را جمع می کردم با صدای بلند خطاب به ملیحه گفتم : وای، ببین چقدر دست و پا چلفتی ام. چند وقت پیش سر خوردم و پام شکست. همین تازگیا هم دستمو یه جوری بریدم که باید بخیه می زدم. در همان لحظه عمدا نوک انگشتم را به تیزی تکه ی شکسته شده زدم و کمی خون از دستم جاری شد. گفتم: آخ، ببین چی شد. بازم دستمو بریدم. مادرم فورا خودش را رساند، جارو و خاک انداز را از دستم گرفت و مرا به آشپزخانه فرستاد. آن روز سر این اتفاق یک دل سیر با ملیحه خندیدیم. قرار شد ملیحه آن شب بماند و بعد از مدت ها دوری کمی باهم حرف بزنیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نمیدانم چه چیزی باعث شد اندکی از فاصله ای که بین من و ملیحه افتاده بود کمتر شود. شاید عاملش جدایی و دلتنگی ماه های اخیر بود. شاید هم با تمام شدن رابطه ی من و سینا دیگر چیزی برای پنهان کردن از او نداشتم. آن شب تا خود صبح بیدار ماندیم و از هر دری حرف زدیم بجز فرید. من همه ی اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. از رابطه ام با سینا، جدا شدنم از او، مزاحمت هایش، همه را یکی یکی گفتم و ملیحه هم با جان و دل گوش داد. نزدیک نماز صبح بود. صدای اذان که پیچید یاد نماز خواندن پیرزن افتادم. دلم میخواست همه چیز را درباره ی سیدجواد هم به او بگویم اما دو دل بودم. گفتم : ملیحه، میخوام یه چیزی بهت بگم ولی... ولی چی؟ نمیدونم چه جوری باید برات توضیح بدم که باورش کنی. یعنی میدونی چیه ممکنه چیزایی که برات تعریف می کنم بنظر تو یا هر کس دیگه ای عادی بنظر برسه ولی واسه من عادی نیست. بگو، همه ی سعی خودمو میکنم که هرچقدر میتونم درکش کنم. استاد موحدو میشناسی؟ سید جواد موحد؟ چقدر اسمش آشناست. کمی مکث کرد و در فکر فرو رفت و گفت : آهان... آره آره فهمیدم کی رو میگی. البته من باهاش درس نداشتم ولی درباره ش یه چیزایی شنیدم. چی شنیدی؟ از کی؟ چطور مگه؟ بگو تا بگم. از گروه دوستای فرزانه اینا. تو اون کلاسی که ترم پیش بودم ولی تو درسشو برنداشتی. مثل اینکه اون ترم بچه ها باهاش کلاس داشتن. خیلی درباره ش حرف میزدن. میگفتن خوبی کلاسش اینه حضور غیاب نداره ولی با اینحال یه جوری درس میده آدم دوست داره سر کلاسش بشینه. ظاهرا پدربزرگ فرزانه هم با پدر موحد آشنا بوده و یه چیزایی هم درباره ی زندگی شخصیش میگفت که دقیق یادم نیست چی بوده. همین فرزانه ی خودمون؟؟؟ آره دیگه چندتا فرزانه داریم مگه؟ خب حالا تو بگو، واسه چی این سوالو پرسیدی؟ نمیدونم چه جوری بگم ولی انگار یه بخشی از زندگیم باهاش گره خورده. اون درختچه های باغ آرزوها رو یادته؟ همونا که اول نهال گیلاس بودن بعد کم کم بزرگ شدن؟ آره یادمه. اونارو سیدجواد کاشته. واقعا؟؟ چه جالب... و بعد هم شروع کردم به گفتن تمام جزییاتی که رخ داده بود. باورپذیری ملیحه بیش از آنچه که فکرش را می کردم بود. از تمام اتفاقاتی که برایش تعریف می کردم تعجب می کرد و هیجان زده می شد. اما او هم مثل من سر از این ماجرا در نمی آورد و کشف این موضوع برایش جالب شده بود... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
" پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد... " با خودم تکرار کردم : صالح باشید و جبران کنید... او بازگشت کنندگان را می بخشد... میدانستم تنها راهی که پیش رویم وجود دارد راه برگشتن است. برگشتن به خودم. برگشتن از آن همه لج و لج بازی. برگشتن از آن همه خاکی های بی مقصد و بی نتیجه. قرآن را پایین آوردم. یاد روزی افتادم که برای سوال پرسیدن از سید جواد دستم را بالا بردم، بعد هم آستین مانتو سر خورد و عقب رفت. همان روزی که پرسیدم: _ اگه یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟ سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت: " هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ... یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ... پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ " راستی چرا آن روز وقتی که سوال پرسیدم او مرا با تعجب نگاه کرد؟ همان وقتی که سرش را به سمت صدای من برگرداند... با آنکه تا آن روزهیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. صدای حرف های اخیرش در گوشم پیچید: " من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. " بی صبرانه منتظر بودم تا ترم جدید دوباره آغاز شود و پای کلاسش بنشینم. اما هنوز تا زمان انتخاب واحد چندین روز مانده بود. آماده شدم تا سر خاک آقا بزرگ بروم. در آینه نگاهی به خودم انداختم و روسری گلدارم را مرتب کردم. گلهایش شبیه خاطرات بچگی ام بود. شبیه گلهای اولین چادری که سر کردم. تابستان بود و به محرم نزدیک می شدیم. مادرم برایم چادر گلدار دوخته بود تا وقتی محرم شد سر کنم و بین دسته ها سینه بزنم. وقتی می پوشیدمش کف سرم می خارید. هی باید آن را از زیر دست و پایم جمع می کردم. تازه مانع دویدنم هم می شد. از وقتی مادرم آن را دوخته بود پدرم اصرار می کرد که همیشه برای بیرون رفتن از خانه باید چادر بپوشم. اما من هنوز بچه بودم و دلم نمیخواست چادر مانع بازی کردنم بشود. با وجود آن دیگر نمیتوانستم وقتی در کوچه با بچه های همسایه دعوا می گیرم از دستشان فرار کنم. نمیتوانستم مثل بقیه بدوم و بازی کنم و مدام زمین می خوردم. بعد هم مادرم دعوایم می کرد که چرا باز هم دستت را زخم و چادرت را کثیف کردی. در بین همه ی خاطرات تلخی که از آن چادر گلدار داشتم، شیرینی بستنی هایی که آقا بزرگ برایم می خرید به همه چیز می ارزید. قول داده بود هربار که با چادرم به خانه اش بروم برایم بستنی بخرد. در گرمای آن تابستان هیچ چیز بیشتر از جایزه های آقا بزرگ دلم را خنک نمی کرد. من هم زرنگی می کردم، با چادر می رفتم و بی چادر بر می گشتم. اما با این وجود آقا بزرگ بازهم بستنی هایش را ازمن دریغ نمی کرد و به پاداش اینکه با چادر وارد خانه اش شده ام به من جایزه می داد. آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. حواست هست؟ خیلی مدت است که به من جایزه نداده ای. دلم از این همه رنج و بغض سربسته داغ شده. کاش بودی و با جایزه هایت دلم را خنک می کردی. ناگهان به سرم زد که برای رفتن سر خاک آقا بزرگ چادر سرم کنم. شاید اگر با چادر به دیدارش بروم او هم جایزه ام را بدهد. سراغ کمد اتاقم رفتم. کشو را باز کردم و چادر قدیمی ام را بیرون آوردم. رویش را خاک گرفته بود. همینکه چادر را تکان دادم خاکش در اتاق پخش شد و سرفه ام گرفت. آن را به داخل حیاط بردم تا بتکانم. وقتی مادرم مرا دید پرسید : _ چیکار میکنی؟ اون چیه دستت؟ میخواستم دروغ بگویم تا متوجه نشود قصد دارم چادر سرم کنم. مثل دفعات قبل که همه چیز را از آنها پنهان می کردم. اما یاد قولی که به خدا داده بودم افتادم. با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم... نویسنده: کپی بدون ذکذ نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم. همانطور که خاک چادر را می تکاندم و سرفه می کردم گفتم : _ این چادر قدیمی منه. پرسید : _ خب واسه چی درش آوردی؟ _ چادر رو چیکار می کنن؟ میخوام سرم کنم دیگه. از تعجب چشمهایش گرد شده بود. گفت : _ یعنی میخوای با چادر بری بیرون؟ _ آره. میخوام برم سر خاک آقابزرگ و خانجون. با خوشحالی گفت : _ اونو بذار کنار. من الان برات یه چادر نو میارم. دوان دوان رفت و از داخل کمدش یک چادر تا شده آورد، دستم داد و گفت : _ بیا مامان. اینو بگیر سرت کن. از این چادر مدل جدیداست. یه جا مجلس داشتم بهم هدیه دادن. من که از این چادرا سرم نمی کنم. بیا وردار مال تو. چادر را باز کردم. دستانم را در آستین هایش بردم. چرخی زدم و گفتم : _ این چه باحاله. بهم میاد؟ مادرم پیشانی ام را بوسید و گفت : _ ماه شدی. بعد هم کمی قربان صدقه ام رفت. چادر جدیدم را پوشیدم و به سمت قبرستانی که آقابزرگ در آنجا دفن بود حرکت کردم. قبر آقابزرگ کنار قبر خانجون در یکی از روستاهای اطراف شهرمان بود. روستایی که خانجون در آن بدنیا آمده بود و وصیت کرده بود که همانجا دفنش کنند. خلاصه ای از ماجرای عشق و عاشقی آقا بزرگ را قبلا از زبان خودش شنیده بودم. پدرش یکی از آقا زاده های بزرگ و با اسم و رسم پایتخت بود. شانس آقا بزرگ این بود که سربازی اش در همین شهر بیافتد و بعد هم وقتی برحسب وظیفه به دستور مافوقش به یکی از روستاهای اطراف شهر برای مصادره ی اموال خان آن روستا می رود عاشق دختر خان بشود و ... هیچوقت جزییاتش را برایم تعریف نکرد اما می گفت مصادره ی اموال پدر خانجون بدلیل مقاومتش در برابر زورگوها بود و علت سیاسی داشت. همینقدر میدانستم که بخاطر ازدواجش با خانجون و سرپیچی از فرمان مافوقش سالها اسیر بند شد و از سمت خانواده اش هم طرد شد.خانجون تنها باقی مانده ی خانواده اش بود. پس از اینکه پدرش زیر بار ظلم نرفت و تسلیم نشد، خان و تمام خانواده اش را کشتند و در این میان فقط خانجون زنده ماند. آن هم به این دلیل که وقتی در تعقیب و گریز کشتن او بودند، یواشکی به یکی از کاروانهایِ در حال عبور پناه برد و در بارهایشان پنهان شد. سپس همراه آنکها کوچ کرد و چند سالی در همان شهر ماند تا آبها از آسیاب بیافتد. خلاصه اینکه بعد از چند سال آقا بزرگ ردّ خانجون را میگیرد و پیدایش می کند. بعد هم با او ازواج می کند و برای اینکه کسی پیدایشان نکند به دوردست ها می روند. همیشه می گفت تا زمانی که سایه ی شاه روی سر مردم بود مرگ هم به ما نزدیک بود. بعد از اینکه شاه و حکومتش از بین رفت به درخواست خانجون به همین شهر برگشتند و به زندگی شان ادامه دادند. وارد روستا شدم. نزدیک ظهر بود. آفتاب به شاخ و برگ درختان می تابید و باد ملایمی برگ ها را تکان می داد. بوی کاهگل خانه های روستایی روحم را تازه می کرد.مرغابی ها در کنار کانالی که آبش از رودخانه ی اصلی تامین می شد شنا می کردند. قبل ترها که بچه بودم زیاد به آنجا می رفتم. چند نفر از قدیمی های روستا ما را می شناختند. قبرستان، کنار بقعه ی امامزاده قرار داشت. یک راست به امامزاده رفتم و زیارت کردم. همیشه وقتی با آقابزرگ میخواستیم سر قبر خانجون برویم اول به زیارت امامزاده می رفت و بعد سر خاک خانجون فاتحه می خواند. ضریح امامزاده قدیمی و کهنه بود. تکه هایی از آهن ضریح پوسیده شده بودند. از همه ی شبکه هایش نخ و پارچه و تسبیح آویزان بود. جلو رفتم و مشغول زیارت امامزاده شدم. چند دقیقه بعد پیرزنی از پشت سر صدایم زد. ننه رباب بود. یکی از همان قدیمی ها که به خوبی خانواده ی ما را می شناخت. چادرش را به کمرش بسته بود و نماز می خواند اما به محض اینکه متوجه حضورم شد جلو آمد و بغلم کرد و گفت : _ سلام عزیزکم. تو همین نوه پسری ابراهیم خانی که اینجور بزرگ شده؟ همانطور که او را در آغوش گرفته بودم گفتم : _ سلام ننه رباب. آره خودمم. مرا از خودش جدا کرد و نگاهی به صورتم انداخت و گفت: _ ماشاالله. ماشاالله. هزار الله و اکبر. چقدر بزرگ شدی عزیزم. چقدر قشنگ شدی. از بچگیت معلوم بود خوش بر و رویی. دوباره مرا به سینه اش چسباند و بوسید. بعد گفت : _ برای فاتحه دادنِ خاک ابراهیم خان اومدی روستا؟ _ بله. میخوام برم سر خاک آقابزرگ. اما اول اومدم امامزاده رو زیارت کنم. لبخندی زد و گفت : _ هرچی بکاری همونو درو می کنی. خدا رحمتش کنه این مرد رو، اونم هروقت برا فاتحه ی آسیه خانم می اومد اول امامزاده رو زیارت می کرد بعد می رفت سر خاک. دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دستم را گرفت و با هم به حیاط امامزاده رفتیم. به سمت قبرها حرکت می کردیم. سن و سال ننه رباب زیاد بود. نمیتوانست صاف بایستد، همیشه خمیده راه می رفت اما با اینحال هنوز سرپا بود و کشاورزی می کرد. سر خاک آقابزرگ و خانجون ایستادیم و فاتحه خواندیم. بعد هم روی قبر کناری شان نشستیم. ننه رباب گفت: _ هی روزگار خدا رحمتشون کنه، عاشق و معشوقی بودن. پرسیدم : _ ننه رباب، شما چیزی از گذشته ی خانجون و آقابزرگم میدونین؟ _ آره ننه، این دور و برا هیچکس قدر من از گذشته ها خبر نداره. من و خانجونت دوست قدیمی بودیم. بین خونمون فقط یه حیاط فاصله بود. البته اونا خان و خانزاده بودن، بقیه ی باغ و باغستونشون از جلوی عمارت ادامه داشت. ولی از پشت عمارتشون به قدر یه حیاط با ما فاصله داشتن. خدا رحمت کنه ارباب رو، بجز مال و منالش هیچیش با رعیتا فرقی نداشت. با فقیر فقرا می نشست و پا می شد. در خونش به روی هرچی بدبخت و بیچاره و درمونده باز بود. سر همینم باهاش غضب کردن. سرآخر همه شونو سلاخی کردن و عمارتشونو به آتش کشیدن. حتی یکی شونم زنده نذاشتن، بجز آسیه. اون روز تو اون شعله ها دل تمام روستا و آدماش بود که می سوخت. عمارت رو سوزوندن و تمام زمینارو گرفتن. تا مدت ها بعد از ارباب هیچکسی جرات نمی کرد لام تا کام حرفی از این ماجرا بزنه. خدا لعنتشون کنه زقوم جهنم روزیشون باشه. چشمهایش پر از اشک شد با گوشه ی روسری چشمانش را پاک کرد و گفت: _ ننه پاشو بریم کلبه ی درویشی من، یه غذای محلی برات بار بذارم. گفتم: _ نه باید برگردم شهر نیومدم که بمونم. _ یه زنگی بزن برا بابات بده من اجازه تو بگیرم. ننه رباب ازش چیزی بخواد نه نمیاره. باهم بلند شدیم و به خانه اش رفتیم. خانه اش کاهگلی نبود، بنایش از سنگ و مصالح ساختمانی بود. اما حال و هوای روستا در آن جریان داشت. گلدانهای رنگ و وارنگ دور تا دور حیاط، مرغ و خروس هایی که در ایوانش جولان می دادند، منظره ی پشت خانه که رو به باغ میوه بود. بعد از نهار از او خواهش کردم بنشیند و از گذشته ها برایم بگوید. هی از زیر بار خاطره گفتن شانه خالی می کرد اما بالاخره تسلیم اصرارهایم شد. کنار سماورش که گوشه ای از سالن روی یک میز چوبی کوچک قرار داشت نشستیم. بعد از اینکه سماور را روشن کرد، گفت: _ آسیه مادر نداشت والا من که بچه بودم حالیم نمی شد اما میگفتن آل اومد و مادرشو برد. دوتا برادر داشت که خیلی سن و سالشون بیشتر از آسیه بود. واسه همین همش تنها بود. با ما زیاد رفت و آمد می کرد. مثل دوتا خواهر بودیم. ما رعیت زاده بودیم و اونا ارباب زاده اما سفره هامون یکی بود. شیر سماور را باز کرد و کمی آب در قوری ریخت. بعد هم آب را دورتادور قوری چرخاند و از در خانه پرت کرد توی حیاط. حرف هایش را ادامه داد و گفت: _ ارباب آسیه رو فرستاده بود خونه ی ما. اون روزی که دعواها بالا گرفت و از طرف رییس نظمیه برای بردن ارباب اومدن، آسیه خونه ی ما موند و برادراش پی پدرشون راهی شهر شدن. پسرای ارباب انقدر دَم گردن کلفت ها رو دیدن و سیبیلشونو چرب کردن تا بالاخره نخسه ی آزادی باباشونو گرفتن. اما چه آزادی... ایکاش آزادش نمی کردن. این هفته از حبس در اومد، هفته ی بعد همه شون زیر خاک بودن. آسیه هم خدایی شد که جون سالم به در برد. وقتی قاصد نفوذی خبر رسوند که از شهر دوباره دارن میان پی بردن ارباب و پسراش، همه شون بار و کوچشونو جمع کردن که فرار کنن. اما آسیه رو سپردن به آقاجان من. ازش خواستن حافظ جونش باشه. آسیه روز وداع با ارباب آنقدر اشک ریخت که اگه گلهای پیراهنش جون داشتن با آب چشمش شکوفه میدادن. نفهمیدیم کی ارباب رو به نظمیه چی ها فروخت، البته ما یه حدسایی زدیم ولی کسی صداش در نیومد. خلاصه مسیر و جای ارباب و پسراش لو رفت و همشونو سلاخی کردن. خیلی پی آسیه گشتن که اونم پیدا کنن اما آقام شبونه سپردش به کاروان حاج اسدالله کلافچی و یه پولی کف دستش گذاشت که این دخترو به سلامت برسونه مقصد. حاج اسدلله تاجر بود اما زیر زیرکی یه کارایی هم خلاف شاه و مملکت می کرد. گاهی با بار پارچه ای که می برد و می آورد چیزای دیگم جابجا می کرد. برای همین جاساز کردن چیزای ممنوعه رو خوب بلد بود. اون شب بایه جماعت ازهم پالگی هاش از نزدیکای روستای ما رد می شدن که آقام دست آسیه رو گذاشت تو دست حاج اسدالله و جونشو سپردبه اون. آسیه چند سالی توی خونه کلافچی ها زندگی کرد.البته بگما، تو جمع بریس و بباف زنونه ی حاج اسدالله کارمی کردو خرج خودشو می کشید.ولی بعدها صداش در اومد که پسرناخلف حاج اسدالله خاطرخواه آسیه شده که خدا بیامرز دیگه نمیتونست بیشتراز این دختره رو توی خونه ی خودش نگه داره. نگرون آینده ش بود. زیرسماور راکم کرد.چای را داخل قوری ریخت و رویش آب جوش پاشید. بعد با خنده گفت. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
با خنده گفت: _ تو همین چه کنم چه کنم های آقام برای برگردوندن آسیه، سر و کله ی ابراهیم خان پیدا شد. آخه آقام می ترسید آسیه رو برگردونه و بازم بیان پی بردنش. خاطرش از امنیت جون آسیه جمع نبود. نمیدونست صلاح کار چیه. بهتره برگرده یا همونجا بمونه. خلاصه همین موقع ها بود که حبس ابراهیم خان تموم شد و رفت پی آسیه. چند ماه بعد از حاج اسدالله کلافچی خبر اومد که بین آسیه و ابراهیم خطبه خوندن و اونارو فرستادن هفت کوه و هفت دریا اونورتر. نور به قبر ابراهیم خان بباره، هیچکس به اندازه ی اون خدا بیامرز قدر این دخترو نمیفهمید. خوب در و تخته ای رو خدا جور آورده بود. از مردی و مردونگی هیچی کم نداشت. مثل شیر پشت آسیه موند و با دست خالی زندگیشو ساخت. گویا خونواده ی ابراهیم خان شهری بودن، از اونا که اصل و نسبشون ریشه دار بود. گفتن برای ما اُفت داره که دختر روستایی عروسمون بشه، اونارو از خودشون روندن. برا همینم میگم ابراهیم خان با دست خالی پشت آسیه موند. خدا هم به رزق و روزیش برکت داد. چای را در استکان ها ریخت و یکی را جلوی من گذاشت. بعد هم یک حبه قند گوشه ی لپش گذاشت، مقداری از چایش را داخل نعلبکی خالی کرد و نوشید. سپس با خنده ی رضایت بخشی ادامه داد: _ چند سالی گذشت تا دورادور شنیدیم آسیه پسردار شده. محمدجواد خانو میگم. یکی یه دونه پسر نورچشمی ابراهیم خان. خندیدم و با تعجب گفتم : _ چرا یکی یه دونه؟ پس بابای من چی؟ انگار هول کرد. ناگهان خنده اش خشکید و فورا تمام چای داغ را داخل نعلبکی خالی کرد و هورت کشید. از خوردن چای داغ دهانش سوخت. دوباره لبخند مصنوعی زد و گفت : _ ننه اون موقع که هنوز بابات دنیا نیومده بود. اون موقع رو میگم دیگه که محمدجواد یکی یه دونه پسرشون بود. ننه رباب آنقدر هول شده بود که مطمئن شدم چیزی را از من پنهان می کند. گفتم: _ خب ادامه شو بگین؟ بلند شد و گفت : _ دیگه بسه ننه گلوم خشک شد.این چایی هم که انگار روی آتیش جهنم جوشیده، بیشتر حلقمو سوزوند. بلند شد، به آشپزخانه رفت و با یک ظرف میوه برگشت. بعد هم حرف را عوض کرد و شروع کرد به حرف زدن از بچه های خودش. تا نزدیک غروب در خانه ی ننه رباب ماندم و سپس منتظر شدم تا پدرم به دنبالم بیاید. نمیدانستم چگونه باید بفهمم ننه رباب چه چیزی را از من پنهان کرده. اما هرچه بود مربوط به گذشته ی پدرم می شد. موقع برگشتن دوباره سر خاک آقابزرگ رفتم و با او خلوت کردم. چادرم را نشانش دادم و گفتم : " آقا بزرگ خوش قول من، به رسم قول و قرارهای قدیمی با چادر اومدم به دیدارت و حالا هم منتظر جایزه های شیرینت هستم. " بعد هم با پدرم راهی شهر شدیم. در طول مسیر سر حرف را با پدرم باز کردم و خواستم درباره ی گذشته اش کمی کنکاش کنم اما مدام جواب سربالا می داد. خلاصه از فکر جستجو کردن بیرون آمدم و ساکت شدم. زمان انتخاب واحد رسیده بود. اساتید تمام درس ها مشخص شده بودند بجز درسی که بخاطر سیدجواد حذف کرده بودم. جلوی اسم درسش، جای نام استاد خالی بود! هرچه منتظر شدم تا شاید اسمش را بزنند فایده ای نداشت. بالاخره در ساعات پایانی انتخاب واحد، آن درس را با استاد نامشخصی انتخاب کردم. چند روز بیشتر به آغاز ترم جدید نمانده بود. در این مدتی که به خانه برگشته بودم سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سعی می کردم از هر فرصت کوچکی برای خوشحال کردن خانواده ام استفاده کنم. از پخت و پز کردن برای مادرم گرفته تا شربت درست کردن برای پدرم وقتی که خسته و کوفته از مغازه به خانه بر می گشت. پدرم زبان محبت کردن نداشت. هروقت در بچگی برایش خودشیرینی می کردم یک لبخند ساده می زد و بعد هم می گفت : "بسه دیگه خودتو لوس نکن". بجز روزهای عید و تولدها هیچوقت مرا نمی بوسید. ابراز محبت کردن برایش سخت بود. مثلا اوج احساساتش این بود که یک کیلو گوشت کبابی بخرد و به خانه بیاورد، بعد هم با صدای بلند جوری که من بشنوم بگوید : " حاج خانم اینارو خریدم برای مروارید کباب بزنی". این جمله نهایت محبت پدرم را نشان می داد. از روزی که دیده بود من با چادر به روستا رفته ام زیاد به من ابراز محبت می کرد. البته از نوع خودش. بیشترینش هم روزی بود که من و مادرم مشغول کیک پختن بودیم که پدرم وارد خانه شد، گلدان تازه ای که خریده بود را روی میز آشپزخانه گذاشت و گفت: " خانم، این گلدونو امروز برات خریدم. خیلی هم گرون بود. کلی چونه زدم تا تخفیف بگیرم. اسمشو بذار مروارید، واسه وقتایی که دخترمون خونه نیست." مادرم عاشق گل و گیاه بود. در حیاط خانه مان انواع و اقسام گلها دیده می شدند. عادت داشت روی گلهای خاص و قیمتی اش اسم بگذارد و با نام خودشان صدایشان بزند. آن روز وقتی پدرم این جمله را گفت فهمیدم که سعی می کند با این حرف علاقه اش را به من نشان بدهد. با آنکه میدانستم بازهم می گوید : "خودتو لوس نکن" اما جلو رفتم و بوسیدمش. تصمیم داشتم تا روزی که در آن شهر هستم بخاطر خانواده ام چادر بپوشم تا بیشتر دلشان را بدست بیاورم و محبتشان را جلب کنم. بالاخره بعد از چند هفته اقامت در خانه ی پدری به دانشگاه برگشتم. روز برگشتن وقتی پدر و مادرم متوجه شدند که با همان چادر میخواهم راهی ترمینال بشوم با شوق بیشتری مرا بدرقه کردند. موقع سوار شدن به اتوبوس مادرم مرا در آغوش گرفت و بوسید و پدرم هم مقداری پول و خوراکی به من داد. همیشه از اینکه به چیزی تظاهر کنم بدم می آمد. آدم یا باید رومی روم باشد یا زنگی زنگ. آن روز هم حس بدی داشتم از اینکه پس از رفتن پدر و مادرم چادرم را بردارم و بقیه ی مردم داخل اتوبوس احساس کنند که من از ترس آنها چادر گذاشته ام. به همین علت تا پایان مسیر چادرم را برنداشتم. در طول راه به این فکر می کردم که از این به بعد تکلیفم با این لباس چیست؟ در تصمیم گیری برای اینکه با چادر به دانشگاه بروم یا نه با خودم دچار تضاد شده بودم. با آن چادر راحت بودم، اذیتم نمی کرد. مثل بچگی نبود که در دست و پایم بیافتد یا کف سرم از پوشیدنش خارش بگیرد. پای لج و لجبازی هم در میان نبود. حالا که پدر و مادرم هم نبودند که با پوشیدنش بخواهم دلشان را بدست بیاورم نمیدانستم باید به این کار ادامه بدهم یا نه. تکلیفم با خودم مشخص نبود. نزدیک غروب بود که به مقصد رسیدم. از اتوبوس پیاده شدم و منتظر بودم تا چمدانم را از قسمت بار تحویل بگیرم. به چادرم نگاهی انداختم. کمی دستانم را باز و بسته کردم. میخواستم ببینم می توانم با آن چادر، چمدانم را حمل کنم؟ چادرم دست و پایم را نمی گرفت. دوباره دستانم را بازتر کردم. منتظر بهانه بودم تا کمی از پوشیدنش احساس ناراحتی کنم و بتوانم با خیال راحت آن را بردارم و درکیفم بگذارم. هی دستانم را به عقب می کشیدم اما اندازه و دوخت چادر اصلا اذیتم نمی کرد. در همین میان هنوز چمدانم را تحویل نگرفته بودم که ناگهان کسی اسمم را صدا زد. فرزانه بود، یکی از همکلاسی هایم (همان که ملیحه می گفت پدربزرگش با پدر سید جواد آشنایی داشت). وقتی مرا دید با هیجان گفت : _ واااای اینجارو ببین. چقدر چادر بهت میاد دختر. لبه ی چادرم را گرفت و گفت : _ عالیه گفتم : _ سلام. خوبی؟ تو اینجا چیکار می کنی؟ گفت : _ از بس از دیدن چادرت ذوق زده شدم پاک یادم رفت سلام کنم. خندید و دوباره گفت : _ سلام. خوبم. از شهرستان برگشتی؟ سرم را به نشانه ی مثبت تکان دادم. با انگشتش به چند نفری که دورتر ایستاده بودند اشاره کرد و گفت : _ برای بدرقه ی بابابزرگم اومدیم. قراره راهیش کنیم بره تهران تا ایشالا از اونجا بره کربلا. همین موقع یک خانم چادری من و فرزانه را دید و به فرزانه علامت داد که "بیا اینجا". فرزانه هم دستش را تکان داد و سپس رو به من گفت ... نویسنده: کپی بدو ذکر نامنویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
رو به من گفت : _ برمیگردی خونه؟ گفتم : آره گفت : _ اگه دیرت نمیشه بیا چند دقیقه با من بریم اون طرف پیش خانوادم، بابابزرگم که رفت میرسونمت خونه. _ نه نه، اصلا مزاحمت نمیشم. ادایم را درآورد و جمله ام را تکرار کرد. همین لحظه راننده اتوبوس چمدانم را بیرون آورد و گفت : " خانم این چمدون مال شماست؟" گفتم :" بله آقا مال منه" فرزانه جلوتر از من رفت و چمدانم را گرفت. همانطور که چمدان را روی زمین می کشید بدون اینکه چیزی بگوید به سمت خانواده اش حرکت کرد. کمی که رفت دوباره به عقب برگشت و گفت : _ بیا دیگه. چقدر ناز می کنی. دنبالش حرکت کردم و رفتم. زیاد با فرزانه صمیمی نبودم اما بین همکلاسی هایمان جزو دوستان خوب من و ملیحه بود. فرزانه و دوستانش یک مجموعه ی چهار پنج نفره ی مذهبی در دانشگاه بودند که از دوران مدرسه باهم دوست بودند و در دانشگاه هم همیشه کنار هم دیده می شدند. یک پراید معمولی و قدیمی داشت که با همان در دانشگاه رفت و آمد می کرد. دنبالش رفتم تا به یک گروه ده-دوازده نفره از خانواده شان رسیدیم. خانم ها کمی با فاصله از مردها ایستاده بودند. بعد از اینکه مرا به اقوامش معرفی کرد، چمدانم را گوشه ای گذاشت و گفت : _ یک دقیقه وایسا من میرم اونجا پیش بابابزرگم ازش خداحافظی کنم، الان میام. همانجا ایستادم. کمی از اینکه در جمع خانوادگی شان حضور داشتم معذب بودم. موبایلم زنگ زد، پدرم بود. میخواست از رسیدن من خاطرجمع شود. با پدرم مشغول حرف زدن بودم که ناگهان دیدم سیدجواد وارد قسمت مردانه ی جمع شد و شروع کرد به دست دادن با مردهایشان. موبایلم در دستم خشکید. دیگر صدای پدرم را نمی شنیدم. البته سیدجواد مرا ندیده بود. چند دقیقه بعد وقتی که پدربزرگ فرزانه سوار اتوبوس شد و حرکت کرد، فرزانه دست مرا گرفت و به سمت مردانه برد. فرزانه چیزی از این ماجرا نمیدانست اما احساس کردم عمدا این کار را می کند. مرا به جایی که پدر و برادرش همراه سید جواد ایستاده بودند نزدیک کرد و رو به پدرش گفت : _ بابا ایشون مروارید خانمه، یکی از دوستای خوب و همدانشگاهی من. هنوز پدر فرزانه به من سلام نگفته بود که سیدجواد سرش را بلند کرد و از دیدن من و چادرم کمی جاخورد، و البته معذب هم شد. بعد سرش را زمین انداخت و عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد. من هم اول به پدر و برادر فرزانه و بعدهم به سیدجواد سلام کردم. فرزانه پس از اینکه برادرش را معرفی کرد، سیدجواد را نشان داد و گفت: _ آقای موحد یکی از اساتید خوب دانشگاه ما هستن. چیزی نگفتم و ساکت ماندم. سپس فرزانه ادامه داد : _ بابا جون دوستم تازه از شهرستان رسیده، من اتفاقی اینجا دیدمش. اگه اجازه بدین برم برسونمش خونه، بعد برمیگردم. پس از اینکه از پدرش اجازه گرفت خداحافظی کردیم و با هم به سمت ماشینش حرکت کردیم. به فرزانه گفتم : _ من آقای موحد رو میشناسم. ترم قبل باهاش کلاس داشتم. خندید و گفت : _ خودم میدونم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم : _ پس چرا به من معرفیش کردی؟ _ بذار سوار ماشین بشیم بهت میگم. دلم داشت از کنجکاوی آب می شد. کمی بعد دوباره پرسیدم : _ با شما نسبتی دارن؟ بدون اینکه جوابم را بدهد گفت : _ ای بابا این ماشین چرا انقدر دوره. داشتم پارک میکردم نزدیک تر بود انگار. مکثی کرد و دوباره گفت : _ چی پرسیدی؟ آهان. آره با ما نسبت دارن. البته نسبت که نه، ولی دوست خانوادگی هستیم. بالاخره به ماشینش رسیدیم و سوار شدیم. بعد از اینکه ماشین را روشن کرد و کمی حرکت کرد گفت : _ من خودم درجریان این بودم که تو ترم قبل با سید کلاس داشتی. امروز هم خودم از عمد بردمت جلوش تا ببینه چادری شدی. نزدیک بود شاخ در بیاورم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نزدیک بود شاخ در بیاورم. با تعجب گفتم : _ چی؟؟؟ چرا این کارو کردی؟؟؟ با خنده ی ریزی گفت : _ می خواستم ببیندت تا شایدم خوشش بیاد، بگیردت. به قیافه ی متعجبم نگاهی کرد و گفت : _ والا بخدا! شوهر کجا بود تو این دوره زمونه؟ خب حالا. اینجوری نگام نکن، میگم بهت. آینه ی ماشین را کمی جابجا کرد و گفت : _ چند مدت پیش که برای احوالپرسی حاج آقا موحد رفته بودیم خونه شون، سیدجواد از من درباره ی تو سوال کرد. پرسید توی دانشگاه کسی به این اسم میشناسی؟ منم گفتم آره بابا همکلاسی خودمه. اون روز نفهمیدم دلیل سوال پرسیدنش چیه. ولی منو میشناسی که، تا ته و توه چیزی رو در نیارم ول کن نیستم. خلاصه بعدا که خودم پیگر ماجرا شدم فهمیدم یه خبرایی هست. راستش چیزایی که میگم باید بین خودمون بمونه. قرار نبود الان اینارو بشنوی. ولی چون امروز دیدم چادر سر کردی خواستم درجریان باشی که سید میخواست ازت خواستگاری کنه ولی بخاطر طرز لباس پوشیدنت و ظاهرت و اینا... یکم دل نگران بود. البته منم ازش پرسیدم که حالا واسه چی دست گذاشته روی تو؟ اونم زیاد جواب واضحی بهم نداد فقط گفت خواست خدا تو اینه. به من سپرد که یکم درباره ی تو تحقیق کنم. منم گفتم هرچند این دوست من یکم خل و چله ولی دخترخوبیه بگیرش. نمیدانستم چه بگویم. پاک گیج شده بودم. واقعا از بین این همه دختر خوب و محجبه چرا مرا انتخاب کرده بود؟ کسی که هیچ سنخیتی با او ندارد. شاید دلیل اینکه این مدت از من و سوال هایم فرار می کرد همین موضوع بود. نمیدانستم چه سرنوشتی در انتظار من است. از شنیدن حرف های فرزانه مضطرب شده بودم. شیشه ی ماشین را پایین دادم و چند بار نفس عمیق کشیدم. فرزانه گفت : _ هول نکن حالا، فعلا که خبری نیست. کیفمو باز کن یه شیشه آب معدنی داخلشه بردار بخور. شیشه ی آب معدنی را بیرون آوردم و نوشیدم. کم کم به خانه نزدیک می شدیم. سر کوچه گفتم : _ منو همینجا پیاده کن. میخوام یکم قدم بزن. _ با این چمدون؟ میرسونمت دیگه؟ _ نه، چمدونم سنگین نیست. خودم میرم. _ باشه هرجور راحتی. پیاده شدم و قدم زنان به خانه برگشتم. با شنیدن حرف های فرزانه حال عجیبی به من دست داده بود. از همه چیز مهمتر فهمیدن این بود که چرا سیدجواد مرا انتخاب کرده. من با آن گذشته ی پر از فراز و نشیب و آن همه خرابکاری... اصلا چگونه می توانم به این ازدواج فکر کنم؟ قدم زنان می رفتم که نزدیک خانه زن یکی از همسایه ها مرا دید و گفت : _ به به سلام مروارید خانم. چند روزی پیدات نبود، رفته بودی ولایت؟ گفتم : _ سلام. بله رفته بودم پیش خانوادم. _ بسلامتی. خوبن؟ خوشن؟ خانواده تو میگم. _ سلام می رسونن. _ سلامت باشن. راستی این چند وقتی که نبودی یه آقا پسری با یه ماشین مدل بالایی هی میومد دم در خونت زنگتونو میزد و وقتی میدید نیستی می رفت. میشناسیش کی بود؟ فهمیدم درباره ی سینا حرف می زند. به این دلیل که تمام مدت اخیر تماس ها و پیام هایش را بدون جواب گذاشته بودم. گفتم : _ نمیدونم. شاید یکی از آشناها بوده. با تمسخر نگاهم کرد و گفت : _ آهان. لابد از آشناهات بوده دیگه. چیزی نگفتم. بعد خودش ادامه داد : _ راستی چقد اینجور که چادر سر کردی بهت میاد. گفتم : "ممنون" و بعد هم فورا خداحافظی کردم تا بیشتر از این سوال و جواب نکند... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وقتی به خانه رسیدم ده ها پیام از سینا روی تلفن ضبط شده بود. بدون اینکه به هیچکدامش گوش بدهم همه را پاک کردم. بالاخره صبح روز بعد کلاسها شروع شد. تصمیم را گرفته بودم، این بار بدون دودلی و تردید چادرم را سر کردم و راهی دانشگاه شدم. وقتی سر کلاس درسی که حذف کرده بودم حاضر شدم، فهمیدم استادش شخص دیگری است. احساس می کردم سید جواد عمداً درسی را که من برداشته بودم برای تدریس کردن انتخاب نکرده. بعد از پایان کلاس سینا بازهم دردانشگاه سد راهم شد و همان اراجیف سابق را تحویلم داد. طبق معمول با تهدید و مشاجره بحثمان بالا گرفت و بعد هم از دانشگاه خارج شدم و با ناراحتی به خانه برگشتم. سینا را درک نمی کردم. نمیدانستم دنبال چیست. نمی فهمیدم برایش چه سودی دارد که هرازچندگاهی جلوی مرا بگیرد و همان حرف های تکراری را بزند. چند روز بعد وقتی که ملیحه با یک هفته تاخیر به دانشگاه برگشت همه چیز را درباره ی سیدجواد و حرف های فرزانه برایش تعریف کردم. هردوی ما کنجکاو شده بودیم که دلیل این انتخاب را بفهمیم. هی حدس و گمان های مختلف می زدیم و فرضیه های جدید مطرح می کردیم اما باز هم به بن بست می رسیدیم و چاره ای جز صبر کردن نداشتیم. خلاصه چند صباحی گذشت تا یک روز تلفن خانه زنگ خورد. فرزانه بود، بعد از سلام و احوالپرسی گفت : _ مروارید جان اگه خونه هستین من و حاج خانم تا یکی دو ساعت دیگه میخواستیم مزاحمتون بشیم. _ حاج خانم کیه؟ _ خاله زهرا، خاله ی سید جواد. خاله ی سید جواد؟ یعنی همان پیرزنی که دستم را با داروهایش ترمیم کرده بود؟ هول کرده بودم. ناگهان یادم افتاد هیچ چیزی برای پذیرایی در خانه نداریم. گفتم : _ امروز؟ نمیشه یه وقت دیگه بیاین؟ ما هیچی نداریم برای پذیرایی کردن. گفت : _ شیرینی رو که ما می خریم و میاریم. تو هم بپر سر کوچه دو کیلو میوه بخر حله دیگه چیزی نمیخواد که. توی رودروایستی مخالفتی نکردم و قبول کردم. ملیحه کمی ناخوش بود و سردرد داشت بنابراین خودم با عجله لباس پوشیدم و برای خرید میوه راهی بازار شدم. دو ساعت بعد پیرزن یا همان خاله زهرا و فرزانه با یک دسته گل و یک جعبه شیرینی رسیدند. وقتی در را باز کردم و پیرزن با من روبرو شد با صدای بلندی خندید و گفت : _ عه وا! دخترم؟؟ عروس خانم ما تویی؟؟؟؟ سپس بعد از اینکه وارد شدند نشست و تمام اتفاقات آن شبی که در خانه اش مانده بودم را برای فرزانه تعریف کرد. همان جا تازه فهمید که من دانشجوی سید جواد بودم و ما قبل از آن هم ، یک دیگر را می شناختیم. سپس به شوخی و با کنایه گفت : _ حالا راستشو بگو، نکنه شما از قبل سنگاتونو وا کنده بودین؟ فقط مارو بی خبر گذاشتین؟ میدانستم شوخی می کند، جوابش را ندادم و من هم خندیدم. خلاصه آن روز خاله زهرا از من برای خواهرزاده اش خواستگاری غیر رسمی کرد و قرار شد بعد از اینکه حرفهایم را با سیدجواد زدم و خانواده ام را در جریان قرار دادم برای خواستگاری رسمی به شهر ما بیایند. وقتی از او پرسیدم دلیل اینکه سیدجواد مرا انتخاب کرده چیست، گفت : _ والا تو این همه سال من ندیدم سید هیچ تصمیمی رو بی پایه و اساس بگیره. حالام نمیدونم چطو شده اما میدونم رو تصمیمش اصرار داره. بعد با لبخند ادامه داد : _ والا دیگه تو که غریبه نیستی دخترجون، ما از قبل باهم آشناییم. پس بذار رک و روراست بگم، تو این چند روزه که سید ازم خواست برا خواستگاری رفتن پا پیش بذارم، خب منم که نمیدونستم اون دختره که نشون کرده کی هست و چه شکلیه هی براش عکس و اسم دخترای دیگه رو میاوردم. به خیال خودم میگفتم بلکه یکی از همین قوم و خویشای خودمون به دلش بشینه و دست بکشه از این دختری که میگه. ولی سید همش نه میاورد و میگفت فقط همون که خودم انتخاب کردم. خلاصه اینکه خاطرت برا جواد من عزیزه، خاطر جوادم برای من عزیزه. چشمکی زد و گفت : _ ما هم که از قبل رفیقیم، پس کلا برام عزیزی دخترجون. حالام برو به خونوادت بگو اگه اجازه میدن با سیدجواد بیایم در خونتون برا اذن گرفتن از بابات و شیرینی خورون. دلم نمیخواست قبل از اینکه به جواب سوالاتم برسم اجازه ی خواستگاری آمدن را به آنها بدهم. سرم را زمین انداختم و آهسته گفتم ... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آهسته گفتم : _ ولی من باید اول با خودشون صحبت کنم. پیرزن کمی فکر کرد و گفت : _ قدیما که بله گرفتن اصلی از بابای دختره بود، اگه پدره راضی می شد و بله میداد دیگه دوماد فکر و خیال و دل نگرانی نداشت. خود من که اصلا نمیدونستم بله چیه؟ شوهر کیه؟ بچه بودم دیگه، اون شب که گفتم برات. ولی خب حالا دیگه زمونه عوض شده. حقم دارین، درس میخونین باسوات میشین خودتون میخواین خوب و بد و تشخیص بدین. باشه دخترجون، پیغومتو به سید میرسونم. میگم عروس میخواد اول از همه خودش باهات اختلاط کنه تا ببینم خودش چی میگه. بعد از دو سه ساعت حرف زدن و خاطره گفتن بالاخره پیرزن و فرزانه خانه را ترک کردند. هنوز هم از اتفاقاتی که در زندگی ام رخ میداد متحیر بودم. نمیدانستم چرا مسیر زندگی ام به اینجا سوق داده شده. هنوز هم فکرم درگیر آن پازل و قطعات مبهمش بود. فردی که قبلا فقط با افکارم وجه اشتراک داشت حالا میخواست بیاید و در جایگاه مرد زندگی ام بنشیند. اگر این خواستگاری قبل از آن اتفاقات عجیب و غریب پیش می آمد، فقط و فقط همین که خواستگارم یک روحانی است کافی بود تا جواب رد بدهم. من هرگز در هیچ لحظه ای از زندگی ام حتی برای یک ثانیه خودم را کنار مردی با عبا و عمامه تصور نکرده بودم. اصلا نمیدانستم این ترکیب چه شکلی خواهد داشت؟ ترکیب منِ لجباز و سرتق و سربه هوا با یک روحانیِ آرام و متین و موقر؟! بیشتر شبیه یک لطیفه بود. اما لطیفه نبود، واقعی بود! واقعا او از من درخواست ازدواج کرده بود. دو سه روزی گذشت اما از طرف آنها پیغامی نیامد. از فکر و خیال خسته شده بودم. تلفن همراهم را برداشتم و سراغ شماره ی سیدجواد رفتم. از همان روزی که تلفن خانه ی پیرزن سوخت و با موبایل من به سیدجواد زنگ زدیم، شماره اش را ذخیره کرده بودم. اما هیچوقت به خودم اجازه ندادم با او تماس بگیرم. چند روز از آمدن فرزانه و پیرزن گذشته بود و سید جواد هنوز تصمیمی برای حرف زدن با من نگرفته بود. نه اینکه بگویم برایم مهم نبود درباره ام چه فکری می کند، اما ارضای حس کنجکاوی ام در آن روزها از همه چیز برایم مهمتر شده بود. تلفن همراهم را برداشتم و برایش نوشتم: "سلام. چرا من؟ " جوابم را نداد. پس از هفت یا هشت ساعت پیرزن زنگ زد و قراری برای روز بعد در خانه اش گذاشت تا بتوانم همانجا حرف هایم را با سید جواد بزنم. آن شب تا صبح با ملیحه بیدار ماندیم و درباره ی قرار ملاقات فردا همفکری کردیم. موقع رفتن کوچک ترین تغییری در لباس و ظاهرم ندادم. چادرم را پوشیدم و مثل همیشه با همان قیافه رفتم. نمیخواستم رویم را بیشتر بگیرم یا آستینم را تا روی انگشتانم بپوشانم. میخواستم خودم باشم. میخواستم سید جواد بداند چادر گذاشتنم بخاطر او نبوده و باید مرا همین گونه که هستم بخواهد. به قول معروف میخواستم گربه را دم حجله بکشم که اگر در فکر تغییر دادن و متحول کردن من است تصمیمش را عوض کند. آن روز به همراه فرزانه به خانه ی پیرزن رفتم. وقتی وارد شدیم پیرزن تنها بود. یک ساعتی از رفتنمان به آنجا می گذشت اما سید جواد هنوز نیامده بود. خاله زهرا بخاطر این تاخیر دستپاچه شده بود و هی از من پذیرایی می کرد. وقتی برای سومین بار شیرینی را جلویم نگه داشت گفتم : _ ممنون، دوتا خوردم. _ آره مادر نخور نخور قندت میره بالا برات خوب نیست. دیس شیرینی را روی زمین گذاشت و با اضطراب گفت : _ منم که حواسم پرت شده نمیدونم دارم چیکار می کنم. هی این دیس شیرینی رومیارم جلوت. این بچه سابقه نداشت بدقولی کنه. دلم به شور افتاده. نکنه خدای نکرده طوریش شده؟ دستهایش را به هم می مالید و زیرلب صلوات می فرستاد که ناگهان زنگ در صدا خورد و سیدجواد از راه رسید. تمام لباسهایش زیر باران خیس شده بود. صدای پیرزن و سید جواد از روی ایوان شنیده می شد. پیرزن مدام بخاطر تاخیرش او را مواخذه می کرد و سیدجواد هم با طمانینه و لبخند او را آرام می کرد. بعد از چند دقیقه با همان لباسهای خیس وارد سالن شد. همینکه برای سلام گفتن از جایمان بلند شدیم پیرزن فورا دست فرزانه را گرفت و اورا با خود به آشپزخانه برد تا بدون فوت وقت و معطلی بتوانم با او حرف بزنم. کنار بخاری نشست و عینکش را از روی چشمانش برداشت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
عینکش را از روی چشمانش برداشت، همانطور که شیشه اش را پاک می کرد گفت : _ من آدم بدقولی نیستم. از بابت تاخیر عذرخواهی میکنم. چیزی نگفتم. دلم میخواست به جبران تمام این مدتی که با سکوتش حرصم داده بود تا می توانم کمتر حرف بزنم. دوباره گفت : _ به خاله جانم گفتین لازم میدونین با من صحبت کنین. بفرمایید من در خدمتم؟ بدون کلمه ای اضافه تر پرسیدم : _ چرا من؟! عینکش را روی صورتش گذاشت و گفت : _ رشته ای بر گردنم افکنده دوست نگذاشتم بیت دوم را بخواند، زودتر از او گفتم : _ می کشد آنجا که خاطرخواه اوست! ولی این جواب سوال من نیست. لبخندی زد و گفت : _ متوجهم. با طعنه گفتم : _ خداروشکر. عطسه ای زد و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: _ راستش من توی زندگی به نشونه ها خیلی دقت می کنم. اصلا با همین نشونه ها زندگی می کنم... دوباره عطسه ای زد و بعد از عذرخواهی گفت : _ جواب سوال شما خیلی مفصله. حقیقتش من شمارو از مدت ها قبل که به اون باغ مخروبه می اومدید می دیدم. هربار که برای سر زدن به نهال هایی که کاشته بودم میخواستم وارد باغ بشم، متوجه حضورتون می شدم و منتظر می موندم تا شما اونجارو ترک کنید. واقعا هم متعجب شدم وقتی برای اولین بار فهمیدم شما دانشجوی کلاسم هستین. همون روزی که درباره ی العاقبة للمتقین حرف زدم و شما پرسیدین که اگر کسی زیر صفرباشه باید چیکار کنه. همونجا بود که من شمارو شناختم. تازه دلیل نگاه متعجبانه ی آن روزش را فهمیده بودم. گفتم : _ بله، یادمه. با همان طمانینه و آرامش ادامه داد : _ نمیدونم چقدر شنیدن این حرف ها براتون باورپذیره، اما یکی از دلایل اصلی اینکه من شمارو انتخاب کردم همین نشونه هاست. دلم میخواست جزییات بیشتری از چیزهایی که میگفت بدانم. پرسیدم : _ کدوم نشونه ها؟ کمی با خودش فکر کرد و گفت : _ راستش نگاه من به محیط اطرافم کمی با نگاه رایجی که اکثر آدمها دارن متفاوته. از بچگی چیزهایی برام جلب توجه می کرد که برای اطرافیانم عادی بنظر می رسید. مثلا وقتی توی حیاط مشغول کتاب خوندن بودم و یه قاصدک روی کتابم می نشست می فهمیدم اون سطری از کتاب که قاصدک روش نشسته چیزیه که من باید با دقت بیشتری بخونمش. شاید براتون عجیب باشه اما من حتی تصمیم به ادامه ی تحصیل در حوزه علمیه رو هم از روی همین نشونه ها گرفتم. و حتی تصمیم برای کاشت نهال های گیلاس توی اون باغ مخروبه. احتمالا از حوصله ی شما خارجه اگه بخوام امثال این ماجراها رو براتون تعریف کنم. فقط میخوام بگم برخلاف تلاشی که برای فرار از نشونه ها کردم ولی بالاخره همه چیز منو به شما رسوند. کمی به غرورم برخورد. چرا باید از نشانه های که منتهی به من بود فرار می کرد؟ پس پای هیچ علاقه ای درمیان نبود و همه چیز صرفا بخاطر یک مشت به قول خودش نشانه بود. هرچند حرفهایش برایم عجیب نبود و همه چیز را درک می کردم اما غرورم خدشه دار شده بود. سکوت کرد و من هم چیزی نگفتم. نگاهم کرد و پرسید : _ به جواب سوالاتی که توی ذهنتون بود رسیدین؟ ابروهایم را درهم کشیدم و با کمی اخم گفتم : _ نخیر. اما از شما حرف کشیدن کار حضرت فیله. ترجیح میدم دیگه چیزی نپرسم. خندید و گفت : _ هرچیزی که توی ذهنتون مونده رو بفرمایید، من در خدمتم. دلم میخواست لج کنم و همانجا جواب منفی بدهم تا با نشانه هایش برای همیشه تنها بماند. اما میدانستم این لج کردن یعنی دوباره به خاکی زدن... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سعی کردم به خودم مسلط باشم. با جدیت گفتم : _ لطفا هرچیزی که باعث شده شما چنین تصمیمی بگیرین رو با جزییات برام تعریف کنین. به زمین خیره شد، کمی سکوت کرد و سپس گفت : _ مدتی بود که از سمت خاله جان برای ازدواج خیلی تحت فشار بودم، مدام اصرار می کردن و موردهای مختلفی رو معرفی می کردن. البته از سر لطف و محبتشون هم بود. اما من ترجیح می دادم دست نگه دارم تا مورد مناسب تری پیدا بشه. بهرحال یک کشش اولیه ای برای جلو رفتن لازمه. خلاصه بعد از مدتی من از خدا تقاضا کردم مورد ی رو که خودش صلاح میدونه برای ازدواج سر راهم قرار بده. اوایل هرچقدر منتظر موندم تا کسی سر راهم سبز بشه بیفایده بود. فقط می دیدم که راه و بیراه، مسیری که جلوی پام قرار می گیره رفتن به همون باغ مخروبه ی پشت خونه است. همون باغ آرزوهای شمارو عرض می کنم. خلاصه تسلیم شدم و سراغ اون باغ رفتم و شروع کردم به کشاورزی. چون من به کاشت گل و گیاه و در کل کشاورزی خیلی علاقه دارم. بعد از مدتی متوجه رفت و آمد شما شدم. اولین باری که شمارو دیدم فکر می کردم شما یه رهگذرین و اتفاقی اونجا حضور دارین اما وقتی که متوجه شدم بیشتر از یه رهگذر به اون باغ مراجعه می کنین حس کردم که باید چیزی رو از حضور شما بفهمم. البته تقریبا مطمئن بودم که شما نباید اون موردی باشید که من از خدا تقاضا کردم. ولی چند باری با اشارات مختلف احساس کردم که خدا میخواد به من بگه شما همون کسی هستین که باید سر راهم قرار بگیره. هردفعه فکر می کردم شاید دچار سوء تفاهم شدم و افکارم رو رها می کردم. گذشت تا زمانی که انگشتر من توی باغ جا موند و شما که از همه چیز بی خبر بودین زیر انگشتر یه یادداشت گذاشتین. من با تفال به قرآن از خدا درباره ی نقش شما توی زندگی خودم سوال کردم و جواب هم که مشخصه... وسط حرفش پریدم و گفتم : _ نه برای من مشخص نیست. جواب چی بود؟ درحالی که معلوم بود معذب شده همانطور که سرش پایین بود گفت : _ وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا... سپس مکثی کرد و ادامه داد : _ روزی که توی دانشگاه از من درباره ی ابهامات ذهنتون سوال پرسیدین، من جوابی نداشتم بدم. چون خودمم وسط این ابهامات اسیر شده بودم. نمیدونستم چرا خدا از من چنین درخواستی داره. بهرحال دو نفر از هر نظر باید هم کُفّ باشن. ولی خب دنیای من و شما شاید کمی متفاوت بود. بهرحال میدونستم حتما خیر و حکمتی توی این اتفاقات هست و من باید تسلیم باشم. بالاخره انقدر با خودم کلنجار رفتم تا روزی که برای بدرقه ی حاج آقا سهیلی متوجه شدم شما توی پوشش خودتون تجدید نظر کردین. همونجا بود که تصمیم گرفتم بعد از این همه مدت شک و دودلی درخواستم رو به صورت جدی تر مطرح کنم. در همین لحظه خاله زهرا از آشپزخانه بیرون آمد و به در سالن که کاملا باز بود ضربه زد. یک سینی چای آورد و اول جلوی من و سپس جلوی سید جواد نگه داشت. بعد هم دوباره به سرعت از آنجا خارج شد و رفت. همانطور که دستش را روی بخار فنجان نگه داشته بود گفت : _ حالا دیگه از اینجا به بعد انتخاب و تصمیم گیری درباره ی این ازدواج به شما بستگی داره. با اینکه در حرف هایش کوچکترین توهین و اهانتی دیده نمی شد اما آن روز حسابی به غرورم برخورده بود و ناراحت شده بودم. احساس می کردم فقط از سر تکلیف و اجبار تن به این انتخاب داده. تمام حرف هایش درست بود. شاید من و او واقعا هیچ سنخیتی باهم نداشتیم اما حس بدی از شنیدن این واقعیت ها داشتم. توی لاک خودم بودم و دلم نمیخواست حتی کلمه ای با او حرف بزنم. هردو سکوت کردیم و درحالی که چیزی جز صدای باران به گوش نمی رسید چایمان را نوشیدیم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا اینکه گفت : _ چیز دیگه ای هم مونده که بخواین بدونین؟ گفتم : _ نه و درحالی که او هنوز سرجایش نشسته بود از جایم بلند شدم. کیفم را روی دوشم انداختم و بدون توجه به او از در سالن خارج شدم. صدای خاله زهرا و فرزانه می آمد. گرم حرف زدن بودند و باهم می خندیدند. با صدای بلند گفتم : "ببخشید..." تا متوجه حضورم بشوند. سپس باهم از آشپزخانه خارج شدند. پیرزن با لب خندان مرا بغل کرد و پرسید : _ عروس گلم، ایشالا مبارکه؟ لبخند زورکی زدم و چیزی نگفتم. سپس به همراه فرزانه از سیدجواد و پیرزن خداحافظی کردیم و از در خانه بیرون آمدیم... نویسده: کپی بدون ذکر نلم نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نمیدانم چرا آن روز توی ذوقم خورده بود. انگار منتظر بودم بشنوم که جدا از این که صرف تکلیف به خواستگاری ام آمده اما کمی هم دوستم دارد. شاید همانجا بود که فهمیدم انگار من هم با تمام ادعایی که برای سنخیت نداشتن با او می کردم، اما از این که او را کنار خودم داشته باشم بدم هم نمی آمد. کشتی هایم غرق شده بود و حسابی ناراحت بودم. هرچقدر فرزانه سعی کرد سر حرف را باز کند اما من فقط با بی میلی جواب های کوتاه می دادم. دلم میخواست با ملیحه حرف بزم. وقتی به خانه رسیدم حرف های سیدجواد را برای ملیحه تعریف کردم و نهایتاً گفتم : _ ولی من میخوام بهش جواب منفی بدم. دلم نمیخواد یه عمر کنار کسی زندگی کنم که به چشم یه فریضه ی الهی بهم نگاه می کنه. نمیخوام مجبور باشه فقط بخاطر اینکه خدا منو سر راهش قرار داده یه عمری تحملم کنه. ملیحه هم چیزی نگفت. نفهمیدم موافق حرفهایم بود؟ مخالف حرفهایم بود؟ یا نظری نداشت. البته بعدها دلیل سکوت آن شب ملیحه را فهمیدم که بماند برای بعد... دو سه روز گذشت تا آنکه فرزانه را در دانشگاه دیدم و از او خواستم جواب منفی مرا به سید جواد برساند. هرچقدر سعی کرد مرا از این کار منصرف کند اما زیر بار نرفتم. گفتم جواب من منفی است و نظرم بر نمی گردد. با اینکار حتما دل او هم شاد می شود. شاید به ظنّ خودش خدا او را مجبور کرده بود که مرا انتخاب کند، اما مرا که مجبور نکرده بود به این ازدواج رضایت بدهم. این برای هر دوی ما بهتر بود. چند روز بعد فرزانه با من تماس گرفت و گفت : _ من پیغامتو به سید رسوندم، ولی گفت تا جواب قانع کننده ای نگیره از این تصمیم منصرف نمیشه. دروغ چرا، ته دلم از شنیدن این حرف خوشحال شده بودم. اما برای اینکه نظرم تغییر کند کافی نبود. دلم میخواست از زبان خودش بشنوم که دلیل این انتخاب فقط وظیفه و تکلیف نیست. اینکه فقط از زبان فرزانه و خاله زهرا شنیده بودم که او برای این ازدواج اصرار دارد راضی ام نمی کرد. گفتم : _ بگو دلیلم اینه که نمیخوام وارد زندگی با مردی بشم که منو مثل نماز و روزه ش فقط یک تکلیف اجباری میدونه. نمیخوام از روی اجبار و توی معذوریت با من ازدواج کنه. هرچقدر فرزانه سعی کرد دلیل و توجیه بیاورد که درباره ی سیدجواد اشتباه می کنم اما قبول نمی کردم. اصرار داشتم که جوابم منفی است و دلایلم نیز مشخص است. چند روز بعد فرزانه زنگ زد و گوشی را به خاله زهرا داد تا با من حرف بزند که شاید نظرم را عوض کند. اما من میخواستم این اصرارها را از زبان خود سیدجواد بشنوم. اینکه من برایش فقط در جایگاه یک دِین الهی نیستم که باید مرا بجا بیاورد! میخواستم مطمئن شوم که از بالا به من نگاه نمی کند. جواب منفی نهایی ام را به پیرزن دادم و همه چیز تمام شد. واقعیتش این بود که فکر می کردم دوباره برای اصرار کردن پا پیش می گذارد اما خبری نبود. چند هفته گذشت. وقتی که دیدم خبری از او نیست کمی متعجب شدم. حس کردم شاید در رفتارم زیاده روی کرده ام. اما اگر واقعا من برایش مهم بودم دوباره جلو می آمد و اثبات می کرد که اشتباه می کنم. خلاصه گذشت تا یک روز که مشغول آشپزی بودم. ملیحه وارد آشپزخانه شد و گفت : _ مروارید ، حوصله داری باهات حرف بزنم؟ از چهره اش مشخص بود میخواهد درباره ی موضوع مهمی صحبت کند. شعله ی گاز را خاموش کردم، پیش بندم را باز کردم و گفتم : _ آره، بگو؟ اول فکر کردم می خواهد درباره ی فرید و مشکلات زندگی شان صحبت کند اما بعد فهمیدم ماجرا چیز دیگری است. گفت : _ ببین خیلی فکر کردم چه جوری این حرف هارو بهت بزنم، آخرسر تصمیم گرفتم بدون مقدمه و حاشیه ازت درخواست کنم که همه شوخی های گذشته رو نادیده بگیری و لطفا عروس ما بشی. چشمانم درشت شد. آنقدر از شنیدن این جمله شوکه شدم که زبانم بند آمده بود. هیچوقت توقعش را نداشتم که از ملیحه چنین چیزی بشنوم. با آنکه میدانستم ملیحه شوخی نمی کند گفتم : _ هرهر خندیدم. گفت : _ من دارم جدی میگم. حالا فک نکن خیلی تحفه ای ولی بهرحال داداشم خواسته دیگه. گفته بهت بگم باید بیای زنش شی. _ ملیحه، چی میگی تو؟ چرا چرت و پرت میگی؟ حالت خوبه؟ _ بله حالم خوبه. سپس جلویم زانو زد، کفگیر را از روی میز برداشت، درمقابلم گرفت و گفت : _ آه بانو، هرچند چشم ندارم ریختتو ببینم ولی هم اکنون در صحت و سلامت عقل و جسم دارم ازت درخواست میکنم منو به خواهرشوهری خودت بپذیری. کفگیر را گرفتم و آهسته توی سرش کوبیدم و گفتم : _ منم درخواستت رو رد می کنم تا درس عبرتی باشه برای داداشت. از روی زمین بلند شد، به شوخی چشم غره ای زد و گفت : _ وا، خیلی هم دلت بخواد. پسر به این خوبی. خلاصه بعد از اینکه خنده هایمان تمام شد نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نشستیم و بصورت جدی درباره ی این موضوع حرف زدیم. ظاهراً چندباری جاهای مختلفی برای خواستگاری رفته بودند، هردفعه هم مهدی عیب و ایرادهایی را روی مواردی که دیده بود می گذاشت. وقتی که ملیحه پیگیر ماجرا شد فهمید که دلیلش چیز دیگری است. او تمایل داشت که با من ازدواج کند اما چون مطمئن بود برایم جایگاه یک برادر را دارد و قطعاً جواب منفی میدهم جرات مطرح کردنش را نداشت. خلاصه ملیحه از من درخواست کرد که مدتی روی این موضوع فکر کنم و با در نظر گرفتن همه ی جوانب به او جواب بدهم. واقعاً نمیتوانستم این ازدواج را تصور کنم. هربار که میخواستم به او فکر کنم خنده ام می گرفت. آن همه شاخ و شانه هایی که برای زنش کشیده بودیم جلوی چشمانم می آمد. پیش خودم هم دلم برایش می سوخت و هم میگفتم چقدر آب زیرکاه بوده که این همه وقت چیزی نگفته و بروز نداده. نمیدانستم از اینکه چادری شده ام باخبر است یا نه. شاید اگر میدانست که من چادر را انتخاب کرده ام دیگر حاضر نمی شد که با من ازدواج کند. البته زمان زیادی می برد تا درخواست ازدواجش برای من جا بیافتد. باید ذهنیتم را نسبت به او تغییر می دادم. مهدی پسر خوبی بود. از گذشته اش خبر داشتم. صاف صاف بود، مثل کف دست. اما برای من قابل قبول نبود که به چشم همسر به او نگاه کنم. چند روز بعد به اصرار ملیحه وقتی که فرید به دنبالش آمده بود تا او را به شهر خودمان ببرد من نیز همراهشان رفتم. به محض اینکه رسیدم فهمیدم پدر و مادرم در حال بستن چمدان و رفتن به مسافرت اند. اول میخواستم برگردم اما بعد ترجیح دادم بمانم و از این تنهایی برای فکر کردن استفاده کنم. بعد از رفتن خانواده ام هرچقدر ملیحه پیشنهاد داد که یک روز برای شام یا نهار به خانه شان بروم و با مهدی درباره ی تصمیمش حرف بزنم قبول نکردم. فکر می کرد ممکن است بخاطر حضور مادرش معذب باشم، برای همین دوباره پیشنهاد داد که اگر در خانه راحت نیستم با فرید و مهدی برای شام خوردن به رستوران برویم. اما بازهم قبول نکردم. مشکل من که غذا خوردن در خانه یا بیرون از خانه نبود، مشکل من خود مهدی و پیشنهادش بود. دلم نمیخواست با او روبرو بشوم. اصلا فکر می کردم اگر اورا ببینم خنده ام می گیرد و ممکن است مسخره اش کنم. دلم نمیخواست رفتار نسنجیده ای در برابر این موضوع نشان بدهم که دوباره دوستی من و ملیحه خدشه دار بشود. از ملیحه خواستم فعلا دست از اصرارکردن بکشد و فرصت بیشتری به من بدهد. نگران درس هایم بودم. پایان ترم نزدیک بود. حالا که خانواده ام به سفر رفته بودند دیگر چه لزومی داشت بیش از این آنجا بمانم. تقویمم را برداشتم تا حساب کنم چند روز به شروع امتحانات ترم مانده، ناگهان با دیدن تاریخ یادم افتاد که امروز سالگرد فوت خانجون است. دنیا چقدر بی وفاست. چقدر زود همه چیز را فراموش می کنیم. چقدر زود به جای خالی آدم ها عادت می کنیم. آدمی بنده ی عادت است... یک بسته خرما خریدم و راهی روستا شدم. بعد از زیارت امامزاده خرما را بین مردم پخش کردم و سپس قبر خانجون و آقا بزرگ را حسابی شستم. چادرم کمی خیس و گلی شده بود. مشغول تمیز کردن چادرم بودم که ننه رباب را از دور دیدم. سر قبری خم شده بود و فاتحه می خواند. به سرعت خودم را به او رساندم و سلام کردم. چشمانش قرمز بود، معلوم بود که گریه کرده. وقتی مرا دید با خوش رویی بغلم کرد. نگاهی به قبر مقابلش انداختم. متعلق به یک مرد جوان بود که سن و سال زیادی نداشت. پرسیدم : _ آشناتونه؟ آهی کشید و گفت : _ آره ننه. یه آشنای نزدیک. چشمانش پر از اشک شد، با بغض گفت : _ پسرمه. خیلی ناراحت شدم، دستانش را گرفتم و گفتم : _ خدا روحشونو شاد کنه. متاسفم. چند قطره اشک از چشمانش جاری شد و گفت : _ هدایتِ من با محمدجوادِ آسیه دوست بود. عموتو میگم. از وقتی آسیه و ابراهیم خان برگشتنه بودن شهر، هدایت و محمدجواد زیاد باهم رفت و آمد می کردن. هردوشون جوون بودن، سن و سالشون نزدیک هم بود. تا به هم میرسیدن چند ساعت می نشستن به حرف زدن و کلمات قلمبه سلمبه رد و بدل می کردن. من که حالیم نمی شد بفهمم چی چی میگن. ولی هرچی بود بخاطر همین حرفا و کاراشون بود که سرآخر هردوتاشونو تو یه هفته کشتن. بازم جنازه ی هدایت سالم بود، تونستن غسل بدن و کفن کنن. ولی محمدجواد و زنش... سپس روسری اش را جلوی صورتش گرفت و با صدای بلند گریه کرد. تا آن روز هیچ چیزی از این ماجراها نشنیده بودم. فقط میدانستم عموی جوانم سالها پیش وقتی همراه زنش سوار ماشین بود تصادف کردند و کشته شدند. از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
از دیدن اشک های ننه رباب متاثر شده بودم. پس از چند دقیقه خیسی صورتش را با روسری اش پاک کرد، با چشمانی سرخ و صدای بریده بریده گفت : _ همه فکر می کنن این دولا شدنم واسه سن و سال و پیریمه. ولی نمیدونن بعد از هدایت دیگه نتونستم کمر راست کنم. کمرم زیر بار داغ جوونم خم شد و جگرم سوخت. دوباره صدای هق هقش بلند شد. نمیخواستم مزاحش باشم. شاید با اشک ریختن سبک می شد. مدتی گذشت تا کمی آرام شد. گفتم : _ پسر شماهم تصادف کرد؟ چرا عموی من و پسر شما هردوشون توی یک هفته از دنیا رفتن؟ دستی به صورتش کشید و گفت : _ هی ننه، هدایت من تازه دوماد بود. یه ماه هم از سور و سات عروسیش نمی گذشت. البته زنش بعد مرگش دوباره ازدواج کرد. اصلا خوب کرد، دختر جوون و خوش بر و رو خواستگار زیاد داره. ولی نمیدونی ننه وقتی الان بچه هاشو میبینم چه آتیشی به جیگرم میفته. الان بچه های هدایت من باید اون سن و سالی می شدن. دوباره اشک هایش جاری شد، آنها را پاک کرد و گفت : _ محمدجواد آسیه هم دو سالی می شد که زن گرفته بود. خدا لعنتشون کنه، از بد ذاتی و نامردیشون بود، خواستن بگن با تصادف مردن که کسی نفهمه کار اونا بوده. هدایت رو وسط خیابون با ماشین زیر گرفتن و کشتن. چند روز بعدم محمدجواد و زنش وقتی سوار ماشینشون بودن ترمز بریدن و رفتن زیر تریلی. با شنیدن حرف هایش شوکه شده بودم. از چه چیزی حرف می زد؟ ننه رباب از گذشته ی خانواده ی ما چه چیزهایی میدانست که من از آنها بی خبر بودم؟ با تعجب گفتم : _ کیا؟ از بدذاتی و نامردی کی بود؟ در همین زمان یکی از همسایه هایش کنارمان آمد و مشغول سلام و احوالپرسی شدند. ننه رباب همانطور که با او حرف می زد دست مرا گرفت و آهسته آهسته از قبرستان خارج شدیم. وقتی که همسایه اش رفت رو به من کرد و گفت : _ ننه، اگه بابات اجازه میده بیا بریم خونه ی من. گفتم : _ آخه تا چند ساعت دیگه هوا تاریک میشه. باید برگردم خونه. گفت : _ خب مثل اوندفعه بابات میاد دنبالت. _ آخه پدر و مادرم نیستن. رفتن سفر. _ چه بهتر. پس امشب پیش من بمون، فردا هروقت دلت خواست برو. این بار راحت تر از دفعه ی قبل قبول کردم. چون دلم میخواست درباره ی گذشته چیزهای بیشتری بدانم. همراه ننه رباب به خانه اش رفتیم. اول غذا را آماده کرد، سپس نماز خواندیم و شام خوردیم. کمی بعد همانجا کنار میز کوچکی که سماورش روی آن قرار داشت نشست و به پشتی قرمزش تکیه داد. پرسیدم : _ ننه رباب، اون دفعه که باهم حرف زدیم رو یادته؟ گفت : _ آره ننه، خوب یادمه. چطو مگه؟ با تردید گفتم : _ ننه رباب، من اون روز فهمیدم شما دارین یه چیزی رو از من پنهان می کنین. این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ نه ننه، من چی دارم ازت پنهان کنم. هرچی بوده گفتم بهت. از جایم بلند شدم، کنارش نشستم و با خنده گفتم : _ ننه رباب، من خودم این کاره ام. توروخدا بگو چیو داری از من قایم می کنی دیگه؟ ناگهان دستش را بالا آورد و بین انگشت شصت و اشاره اش را گاز گرفت و گفت: _ استغفرالله، چرا قسمم میدی؟ فهمیدم روی قسم خوردن حساس است، دوباره گفتم : _ تورو به خاک عموم قسم هرچی میدونی بهم بگو. به قرآن به کسی چیزی نمیگم. با ناراحتی نگاهم کرد و گفت : _ قسم نده، من نمیتونم چیزی بگم. دوباره گفتم : _ به روح آقابزرگم که برام از هر چیزی عزیزتره به کسی چیزی نمیگم. قول میدم. خلاصه آن شب آنقدر قسمش دادم و به پایش پیچیدم که تسلیم شد. با ناراحتی گفت: _ عجب بچه ی سرتقی هستی. اگه به گوش بابات برسه این حرفارو من بهت گفتم میدونی چی میشه؟ _ بخدا چیزی بهش نمیگم. اصلا نمیگم چی شنیدم و از کی شنیدم. دستانش را به هم مالید و با معذوریت گفت : _ کاش اصرارت نمی کردم امشب پیشم بمونیا. لعت خدا بر شیطون. کمی ناراحت شدم. سکوت کردم و سرم را زمین انداختم. وقتی متوجه ناراحتی ام شد گفت : _ خب ننه جون اگه صلاح دید بابات این بود که گذشته هارو بدونی برات تعریف می کرد دیگه. لابد به صلاحت نیست که بهت نگفتن. دستانم را در هم گره کردم و ساکت ماندم. تسبیحش را از دور گردنش بیرون آورد، چشمانش را بست و زیر لب با سرعت چیزهایی را خواند. سپس دانه های تسبیح را از یک جا گرفت و شمرد. دوباره چشمانش را بست و آهسته گفت : _ الله اکبر. فهمیدم که استخاره گرفته. گفتم : _ جوابش خوب اومد یا بد اومد؟ با تاسف سری تکان داد و گفت : _ خاک برای آقابزرگ و خانجونت خبر نبره، روحشون از من راضی باشه. خدایا منو ببخش. سپس تسبیحش را در گردنش انداخت و گفت: _ باید قول بدی هرچی میگم و میشنوی رو همینجا خاک کنی و بری. با خوشحالی داد زدم : _ قول میدم. قول قول. آهی کشید و سپس گفت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آهی کشید و سپس گفت : _ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون. یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : "ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه." بچه هام آقامو "آق بابا" صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : "پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد." منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود. وسط حرفهایش پریدم و گفتم : _ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟ سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت : _ صبر کنن ننه، میگم برات. با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : _ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد. سپس به من نگاهی کرد و گفت : _ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم. لبخندی زد و گفت : _ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
بعد لبخندش محو شد و ادامه داد : _ از همون شب بود که هدایت و محمدجواد و پسرته تغاری حاج اسدالله که چند سالی از بچه های ما کوچیکتر بود حسابی باهم رفیق شدن. شام که تموم شد ابراهیم خان و حاج اسدالله و پسر بزرگش گرد هم نشستن و حسابی حرف های سیاسی زدن. همه شون مخالف شاه بودن و دل پری از طاغوت داشتن. حاج اسدالله اعلامیه و اسلحه و هرچیزی که کمک دست شورشی های مخالف شاه بودو براشون جابجا می کرد. از همونجا شد که ابراهیم خان هم رفت تو گود و کمک حاج اسدالله شد. شهراشون باهم فاصله ی زیادی داشت ولی با پیغوم پسغوم کاراشونو پیش می بردن. ده دوازده سال بعد، نزدیکای انقلاب وقتی ابراهیم خان لو رفت و احساس خطر کرد، دست زن و بچش رو گرفت و رفت به همون شهری که حاج اسدالله توش زندگی می کرد. نگرانی ابراهیم خان فقط از بابت جون خودش نبود، اون روزا محمدجواد هم دیگه پا تو جوونی گذاشته بود و اونم افتاده بود تو این کارا. خلاصه برای حفظ جونشون رفتن و همسایه ی کلافچی ها شدن. یه خونه ته همون کوچه اجاره کردن تا زیر سایه ی حاج اسدالله تو امنیت بمونن. ایرجِ نمک به حروم وقتی که دید باباش اونو از خودش رونده و بجاش ابراهیم خان که رقیب عشقیش بوده رو آورده وردستش و اونو نورچشمی خودش کرده، رفت و همه چیز رو درباره ی ابراهیم خان به ساواک لو داد. یه وقتی شبونه ریختن تو خونه ی ابراهیم خان و وقتی اعلامیه و نوارها رو پیدا کردن دستشو بستن تا ببرنش. سر بزنگاه حاج اسدالله که میفهمه ایرج، ابراهیم خان رو لو داده میره و پاپیچ مامورا میشه که ابراهیم بی تقصیره و همه چیز گردن منه. هرچی ابراهیم خان سعی میکنه جلوشو بگیره ولی حریف مردونگیش نمیشه. حاج اسدالله هم برای اینکه ثابت کنه راست میگه دست مامورای ساواکو میگیره و میبره تو خونه ی خودش و ماشین تایپ رو نشونشون میده. اوناهم علاوه بر ابراهیم خان حاج اسدالله هم میگیرن و با خودشون میبرن. بعد از اون هرچقدر پسرای حاج اسدالله برای آزادیش تلاش می کنن ولی موفق نمیشن. خلاصه چندی نمیگذره که ابراهیم خان آزاد میشه ولی بجای آزادی حاج اسدالله، خبر اعدامش میاد. عزاخونه ای بپا شده بود توی اون شهر. تا یک هفته تمام شهر سیاهپوش بود. دسته دسته آدم از تمام ایران برای تسلیت میومدن. به چهلم حاج اسدالله نکشیده زنشم دق مرگ میشه و بچه هاش از پدر و مادر یتیم میشن. البته همه ی بچه هاش یا سر خونه زندگی خودشون بودن، یا میتونستن گلیم خودشونو از آب بکشن بیرون. بجز... سرش را زمین انداخت و ساکت شد. با عجله گفتم : _ بجز کی؟ ساکت شد و چیزی نگفت. دوباره پرسیدم : _ ننه رباب، بجز کی؟؟؟ سرش را بلند کرد و گفت : _ از بین همه ی بچه های حاج اسدالله فقط اون کوچیکه بود که هنوز نمیتونست از پس خودش بر بیاد. چند صباحی بعد از مرگ مادرشون همه رفتن پی زندگیاشون ولی ته تغاری کلافچی ها یتیم مونده بود. ابراهیم خان هم که جون خودش رو مدیون حاج اسدالله میدونست دلش نیومد ته تغاری اون خدا بیامرزو به حال خودش ول کنه و اونو به سرپرستی خودش گرفت. ته تغاری کلافچی ها یعنی ... با صدای آهسته ای گفت : _ بابات... با شنیدن این جمله ناگهان سرم گیج رفت. باورم نمی شد که پدر من بچه ی آقابزرگ نباشد. باورم نمی شد که من نوه ی واقعی او نیستم. پس یک عمر عشق و علاقه ای که به آقا بزرگ داشتم چه می شد؟ یعنی حتی قطره ای از خون او در رگ های من جاری نبود؟ یعنی ما هیچ نسبت خونی باهم نداشتیم؟؟ ناگهان با صدای بلندی زدم زیر گریه. هرچقدر ننه رباب سعی کرد آرامم کند اما دلم آرام نمی گرفت. نمیتوانستم حرف هایش را باور کنم. آنقدر شوکه شده بودم که برای دقایقی دچار بحران هویت شدم. نمیتوانستم خودم را در دنیا تصور کنم. دچار بی جایی و بی مکانی شده بودم. از همان بی مکانی های حرف های بیجا! انگار در خلاء بودم. مغزم باد کرده بود. همه چیز را در یک حباب می دیدم. پس از اینکه اشکهایم بند آمد رفتم و با آب سرد دست و صورتم را شستم. در آینه نگاهی به خودم انداختم. یادم افتاد که در بچگی همه ی فامیل میگفتند از بین نوه های آقا بزرگ من بیشتر از همه شبیه او هستم. یعنی این حرف ها برای دلخوشی ام بود؟ اما بنظر خودم هم من و آقا بزرگ بی شباهت نبودیم. چشمان کشیده و تیزمان. شکل و فرم لب و بینی مان. شاید هم ازبس آقابزرگ را دوست داشتم شبیه او شده بودم. وقتی کسی را دوست داشته باشی رفته رفته همه چیزت شبیه او می شود. اخلاقت، رفتارت، حتی چهره ات! حتما دلیلش همین بوده وگرنه ما که نسبت خونی باهم نداشتیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دوباره آبی به صورتم پاشیدم و به کنار پنجره رفتم. هوا برای نفس کشیدنم کم بود. احساس می کردم اگر تمام دنیا را هم در ریه هایم بریزند باز نمیتوانم نفس بکشم. آسمانی پر از ماه و ستاره سقف شب شده بود. در آرامش روستا صدای جیرجیرک ها به گوش می رسید. به آسمان نگاه کردم. به یاد شب های تابستان که آقا بزرگ رختخواب ها را در ایوان پهن می کرد و قبل از خواب از زیر پشه بند سعی می کرد راه شناسایی ستاره ها را یادم بدهد. " _ اون ستاره ی پر نور اون وسط رو میبینی؟ بغلش رو نگاه کن، یه ستاره هایی کنار همن که شبیه ملاقه ن. از همون ملاقه هایی که هرسال روز شهادت امام جواد باهاش آش دیگ های بزرگ رو از روی اجاق خالی می کنیم. _ همون ملاقه مسی ها که همیشه میگین سنگینه و من نباید بهشون دست بزنم؟ _ آ باریک الله. همونو میگم. _ ولی من تو آسمون پیداشون نمی کنم. _ اوناهاش، ببین دخترم. اونجان... " دب اکبر را پیدا کردم و با دستانم شکل ملاقه مسی های آقابزرگ را در آسمان کشیدم. دوباره اشک هایم جاری شد. ننه رباب با یک استکان چای کنارم ایستاد و گفت : _ ننه، من که گفتم به صلاحت نیست چیزی بدونی. حالا دیدی چی شد... نگاهش کردم و گفتم : _ نه، خوب شد که این چیزارو بهم گفتین. بالاخره که یه روزی باید میفهمیدم. همانجا زیر پنجره نشستیم و مشغول نوشیدن چای شدیم. هنوز نفهمیده بودم دلیل مرگ هدایت و عمویم چه بوده. پرسیدم : _ ننه رباب آخرش نفهمیدم چی شد که آقا هدایت شما و عموی من کشته شدن؟ آخرین جرعه ی چایش را از داخل نعلبکی هورت کشید و گفت : _ محمدجواد جوون بود، جوونا هم که میدونی مثل خودت یاغی ان. بعد از اتفاقی که برای حاج اسدالله افتاد انگار خونش به جوش اومده بود. تب و تابش برای شورش علیه شاه زیاد شده بود. شب و روز نداشت. همش یواشکی فعالیت های سیاسی و ضد طاغوت می کرد. طفلی آسیه خیلی دل نگرونش بود. مخصوصا توی اون شهر که دیگه همه فهمیده بودن اینا طرفدار انقلاب هستن، همش در کمینشون بودن و جونشون در خطر بود. اون روزا باباتم تازه داشت به سن نوجوانی می رسید. اونم کمر به خونخواهی باباش بست و با محمدجواد همراه شد. چند بار که خونه ی ما رفت و اومد کردن هدایتم تحت تاثیر حرفای محمدجواد قرار گرفت. هرچقدر ناله و نفرینش می کردم که اینکارارو نکنه ولی گوش به حرفم نمی داد. می گفتم ننه اینا رحم ندارن، سرتو میکنن زیر آب، اون که خان روستای ما بود بهش رحم نکردن و با اون همه یال و کوپال کمرشو به خاک مالیدن. تو که برای اونا رقمی نیستی. اما کو گوش شنوا... میگفت حتی اگه به قیمت از دست دادن جونمم تموم بشه از این هدفم دست نمی کشم. خلاصه بچه های ما افتادن توی این راه و شدن انقلابی دو آتیشه. هدایت اعلامیه و حرف های آقا خمینی رو از شهر میگرفت و توی روستاهای اطراف پخش می کرد. چندبارم اومدن دنبالش ولی نتونستن چیزی پیدا کنن. آخه بچم زبر و زرنگ بود، میدونست کجا جاسازشون کنه که کسی بویی نبره. خلاصه چند سالی گذشت تا انقلاب شد. بعد از فرار شاه، آسیه و ابراهیم خان بار و کوچشون رو جمع کردن و راهی همین شهر شدن. از وقتی اومدن شهر دیگه محمدجواد و هدایت چیک تو چیک هم شده بودن. همه کاراشون باهم بود. شب نشینی های چند ساعته داشتن. سر در نمیاوردم چی میگفتن ولی همش باهم حرف می زدن و بحث می کردن. شاه رفته بود ولی مملکت هنوز آروم نشده بود. هنوز کشته کشتار می شد. جرثومه ی فساد شاه و دم و دستگاهش هنوز جمع نشده بود. اون اوایل بعد از اینکه شاه رفت ساواکی ها رو شناسایی می کردن و اعدامشون می کردن. ظاهرا یه روز ابراهیم خان فهمیدن ایرج هم با ساواکی ها بوده و زندونیش کردن. ولی چون جرمش سنگین نبود و فقط فعلگی اونارو می کرد چند سال آب خنک خورد و بعدم آزادش کردن. وقتی آزاد شد مثل گرگ زخم خورده با یه عده از همپالگی هاش جمع شدن برای انتقام گرفتن از انقلاب و انقلابی ها. نمک به حروم به خیال باطلش فکر می کرد ابراهیم خان لوش داده و باعث و بانی زندون رفتنش شده. اومدن توی این شهر و هدایت و محمدجواد و چندتا جوون دیگه رو شناسایی کردن و در عرض چند هفته همشونو به کشتن دادن. هرکدوم رو یه جوری. ولی نمیخواستن با تفنگ و اسلحه اونارو بکشن که کسی بهشون شک نکنه. هدایت منو یک ماه بعد عروسیش با ماشین زیر گرفتن. محمدجوادم که گفتم برات... پسر بتول خانم، یکی از فامیلای آسیه اینارو هم انداختن توی کانال آب و خفه ش کردن. چند نفر دیگه هم بودن که اسماشونو درست یادم نمیاد. خدا ازشون نگذره. آتیش جهنم رزق و روزیشون باشه. مار و عقرب به قبرشون بیفته. آهی کشید و دیگر حرفی نزد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کمی بعد از سرجایش بلند شد، رختخوابش را پهن کرد وگفت : _ ننه رختخواب تورو هم توی اون اتاق پهن کردم. برو بگیر بخواب که نمازت قضانشه. به اتاق رفتم ودررختخوابم دراز کشیدم. خوابم نمی برد.غم اسراری که آن شب شنیده بودم سینه ام رامی فشرد. جسمم سنگین بود.نمیدانستم ازفردا چگونه باذهنی که لبریز از رازهای قدیمی گذشته شده زندگی کنم و البته چیزی هم بروز ندهم. چشمانم رابستم اما مغزم بیدار بود. هنوز صدای جیرجیرک ها رامی شنیدم. سعی کردم کودکی ام را به یاد بیاورم. تمام محبت هاوخوبی های آقابزرگ از جلوی چشمانم عبور می کرد. هنوز طعم بستنی هایش رازیر دندانم حس می کردم. هنوزباورنمی کردم که او پدربزرگ من نباشد. نمی توانستم خودِ جدیدم را با خودِ قدیمی ام تطبیق بدهم. در بی مکانی دنیا گمشده بودم. احساس می کردم مغزم بزرگ و کوچک می شود. چشمانم رابازکردم و وسط رختخوابم نشستم. چشمم به قرآن قدیمی روی چهارپایه ی گوشه ی اتاق افتاد.چراغ راروشن کردم و برای آرامش خودم سوره ای خواندم و ثوابش راهدیه کردم به روح ابراهیم خان و آسیه و محمدجواد و هدایت. صبح زودبدون اینکه صبحانه بخورم ازننه رباب خداحافظی کردم و سر خاک آقابزرگ رفتم. اما زبانم به حرف زدن نمی چرخید. فقط فاتحه ای خواندم و سپس راهی شهرشدم. درتاکسی نشسته بودم که فرزانه زنگ زدوگفت: _ سلام.کجایی؟ دیروزهرچقدرزنگ زدم خونت جواب ندادی. موبایلتم همش دردسترس نبود. گفتم: _ سلام. من اومدم شهرخودمون. دیروزتوی روستا بودم سخت آنتن می داد.کاری داشتی؟ _ آره. یه امانتی پیش من داری میخواستم برات بیارم. _ امانتی؟ چی هست؟ _ دیگه حالا که نیستی ولش کن. _ شاید امروز یافردابرگردم. _ باشه پس اگه زودبرمیگردی نگهش میدارم وقتی اومدی بهت میدم.تلفن را قطع کردم. وقتی به خانه رسیدم وسایلم راجمع کردم تابه دانشگاه برگردم. به ملیحه زنگ زدم و رفتنم رااطلاع دادم. هر چقدراصرار کرد چند روز دیگر هم صبرکنم تا باهم برگردیم قبول نکردم.ساکم رابستم و راهی ترمینال شدم. درتمام طول مسیر سعی میکردم خودم رابه پذیرش حقایقی که شنیده بودم مجبور کنم. مدام اسمم راکنار فامیلی جدیدم میگذاشتم و تکرارش می کردم. "مروارید کلافچی... کلافچی... " اما نه، به دلم نمی نشست.این نام خانوادگی به اسمم نمی آمد.هرچند اینکه پدربزرگم یک مبارزانقلابی بوده که جانش راهم در این راه از دست داده باعث غرور و افتخار بود، اما من هنوز دلم میخواست آقابزرگ پدربزرگ واقعیم باشد.نمی توانستم قبول کنم که خون اودر رگهای من جاری نیست. پذیرفتن این حقایق سخت بود اما چاره ای نداشتم جزآنکه همه چیز را قبول کنم و با شنیده ها کناربیایم.به خانه رسیدم. برق رفته بود.کلید انداختم و دررا باز کردم. احساس می کردم وسایل خانه جابجا شده. چراغ قوه ای که همیشه کنار در آویزان بود را برداشتم و روشن کردم. خشکم زد. تمام خانه بهم ریخته بود. همه ی کشوها و کمدها خالی شده بود و وسایل داخلشان وسط سالن بود. کمی ترسیدم. فورا با پلیس تماس گرفتم و گزارش دزدی دادم. جرات نداشتم وارد اتاق ها بشوم، نگران بودم هنوز کسی در اتاق ها باشد. در خانه را باز گذاشتم و بیرون در منتظر ماندم. دقایقی بعد پلیس ها رسیدند، وارد خانه شدند و من هم پشت سرشان رفتم. وقتی مطمئن شدند کسی در خانه نیست از من خواستند نگاه کنم که چیزی از وسایل خانه کم شده یا نه. با یک حساب سرانگشتی همه چیز سرجایش بود، حتی همان مقدار ناچیزی از پول و طلایی که در خانه داشتم داخل کیف طلاها بود. هیچ چیزی دزدیده نشده بود. وقتی از من سوال کردند به کسی شک دارم یا نه، ذهنم به سمت سینا رفت اما احساس کردم با تمام جنونش از او بعید است دست به چنین کاری زده باشد. جواب منفی دادم و آنها هم از من خواستند اگر دوباره مورد مشکوکی دیدم فورا خبر بدهم. پلیس ها رفتند، چادرم را برداشتم و نگاهی به وسایل بهم ریخته ی وسط سالن انداختم. نمیفهمیدم انگیزه ی دزدی که فقط خانه را بهم ریخته و هیچ چیز هم نبرده چه بوده. دست به کمر ایستاده بودم و فکر میکردم چطور باید تمام این خرابی ها را آباد کنم که فرزانه زنگ زد. پرسید کی بر میگردم تا امانتی ام را بیاورد. من هم گفتم به خانه برگشته ام و قرار شد همان شب بیاید دم در و امانتی ام را بدهد. مشغول جمع کردن وسایل شدم. لباسها را گوشه ای انبار کردم تا اول بشویم و بعد در کمد بگذارم. سی دی ها را جمع کردم و زیر میز تلویزیون چیدم. کتاب ها را یکی یکی برداشتم ودر قفسه های اتاق گذاشتم. سراغ کیف طلاهارفتم تادوباره مطمئن شوم که چیزی کم نشده، یکی یکی طلاهایم رابیرون آوردم و شمردم. " دو جفت گوشواره، انگشترنگین دار، انگشتری که خاله مولودبهم هدیه داد، سه تا النگوهایی که بابابرای تولدم خرید، پلاک طلام..."ناگهان موهای تنم سیخ شد.داشتم از ترس سکته می کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
ناگهان موهای تنم سیخ شد. داشتم از ترس سکته می کردم. زنجیر طلایی که قبلا سینا برایم خریده بود و من آن روز در کافی شاپ به او پس داده بودم در کیف طلاهایم بود! مطمئن شدم این بهم ریختگی کار اوست. در بُهت بودم که با صدای زنگ در از جایم پریدم. آیفون را برداشتم و با ترس گفتم : _ کیه؟ _منم دیگه. فرزانه. پاک فراموش،کرده بودم که با فرزانه قرار داشتم. در را باز کردم. وقتی رسید و بهم ریختگی خانه و چهره ی رنگ و رو رفته ی مرا دید پرسید : _ حالت خوبه؟ چیزی شده؟ چرا خونه اینجوریه؟ هنوز قبلم تند و تند می زد. زنجیر سینا در دستانم بود. آب دهانم را قورت دادم و گفتم : _ وقتی رسیدم فهمیدم خونه رو دزد زده. زنگ زدم پلیس اومد ولی بعد دیدم چیزی از وسایل کم نشده. _ وا؟ پس دزد برا چی اومده بود؟ نگاهی به زنجیر طلایی که در دستم بود انداختم و گفتم : _ نمیدونم... با تاسف نگاهی به خانه کرد و گفت : _ ایشالا چیزی نیست. تنهایی؟ ملیحه کجاست؟ _ هنوز نیومده. چند روز دیگه برمیگرده. _ خب میخوای بیا بریم خونه ی ما؟ _ نه، ممنون. پلاستیکی که زیر چادرش گرفته بود را بیرون آورد و روی میز گذاشت. از داخل پلاستیک یک سبد چوبی را خارج کرد، دستم داد و گفت : _ بیا، اینم امانتی که پیش من داشتی. به گیلاس های ریز داخل سبد که هنوز کامل نرسیده بودند نگاه کردم و گفتم : _ اینا چیه؟ _ گیلاسه دیگه. با این سن و سالت هنوز نمیدونی به اینا چی میگن؟ بعد هم کیفش را برداشت و به سمت در حرکت کرد و گفت : _ ببین من بدون تعارف میگم، اگه میخوای بیا با من بریم خونمون؟ یا من شب پیشت بمونم؟ اینجوری نگرانت میشم. _ نه، یه آب قند میخورم درست میشم. چیزیم نیست. _ بهرحال تعارف نکن. هروقتم کارم داشتی زنگ بزن اصلا ملاحظه نکن. حتی اگه نصف شب بود. _ باشه. ممنون. سپس خداحافظی کرد و رفت. به سبد نگاه کردم. یکی از گیلاس ها را برداشتم و در دهانم گذاشتم. با آنکه به ظاهرش نمی آمد اما شیرین بود. ناگهان متوجه شدم کنار سبد یک کاغذ کوچک قرار دارد. کاغذ را باز کردم، دیدم در آن نوشته شده: "با احترام گیلاس های نیمه شیرین باغ یک دیوانه تقدیم می شود به لطف مستدام شما." لبخندی زدم و کاغذ را بستم. احتمالا ‌سیدجواد متوجه شده بود که من انتظار دارم اصرار از سمت خود او باشد، نه فرزانه و خاله زهرا و دیگران. شاید با این کار میخواست بفهمم که هنوز جواب منفی مرا نپذیرفته. سبد را در یخچال گذاشتم و بعد از خوردن یک لیوان آب قند مشغول مرتب کردن بقیه ی خانه شدم. چند روز بعد به دلم افتاد که سری به باغ آرزوها بزنم. مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم. تقریبا از زمانی که فهمیده بودم سیدجواد قصد ازدواج با مرا دارد. دلم برای باغ و درختانش تنگ شده بود. دلم میخواست از نزدیک حاصل درختان گیلاس را ببینم. درختانی که از روزگار نهال بودنشان آنها را تماشا می کردم. خلاصه پس از اتمام آخرین جلسات کلاسهای دانشگاه راهی باغ آرزوها شدم. با اینکه نزدیک غروب بود و میدانستم تا ساعاتی دیگر هوا تاریک می شود اما تصمیم گرفتم برای چند دقیقه هم که شده در باغ آرزوها نفس بکشم. وقتی رسیدم صدای اذان می آمد. وارد باغ شدم. هنوز چند قدم برنداشته بودم که متوجه حضور سیدجواد در باغ شدم. یواشکی نگاهی انداختم و دیدم که سجاده پهن کرده و نماز می خواند. بدون هیچ حساب و کتابی وقتی برای نماز مغرب قامت بست پشت سرش ایستادم و به نمازش اقتدا کردم. بعد هم به محض اینکه نمازم تمام شد فوراً از باغ خارج شدم. آن روز حتی کلمه ای بینمان رد و بدل نشد. اصلا نفهمیدم متوجه حضور من شده یا نه. اما انگار ما نمیتوانستیم از هم فرار کنیم. سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سرنوشت من و او در باغ آرزوها گره خورده بود. سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. هرکس مرا بشناسد می فهمد که این جملات مال من نیست. اصلا من از این حرف ها بلد نیستم. هرچند مادرم اهل جلسه و سخنرانی بوده اما من مثل مادرم سخنران خوبی نشدم. شاید چون خون او در رگهایم نبود. شاید هم خونش در رگهایم بود و من استعداد سخنرانی کردن را نداشتم. نمیدانم... بگذریم! این جملات مال من نیست، حرف های سید جواد در شب قدر است. همان شبی که در مسجد پای منبرش نشسته بودم و از پشت پرده می شنیدم که می گفت : " سرنوشت ما یعنی همان چیزی که در تقدیراتمان نوشته شده و جز با دعا و تضرع نمی توان تغییرش داد. یکی از مهمترین زمان هایی که دعا تاثیر بسزایی در سرنوشت ما میگذارد، شب قدر است... در این لحظات سرنوشت ساز باید دست های خالی را بالا برد و برای یک عمر از خدا عاقبت بخیری خواست. باید تقوا خواست، العاقبة للمتقین. باید از گناهان برگشت. باید در باز توبه را که در این شب ها گشوده شده غنیمت شمرد. ان الله یحب التوابین... " اینکه چه شد که در آن شب قدر من پشت پرده پای منبرش نشسته بودم بر میگردد به اتفاقاتی که بعد از خواستگاری افتاد... پس از آنکه امتحاناتم تمام شد، با وساطت و هماهنگی فرزانه، خاله زهرا برای خواستگاری به خانه ی ما آمد. خانه ی پدری ام را می گویم. البته این بار سیدجواد نیز همراهش بود. خودم رضایت دادم که بیایند. همیشه که نباید برای بدست آوردن دل کسی کارهای عجیب و غریب انجام داد. گاهی با یک اشاره ی کوچک و یک کار ساده هم میتوان در قلب دیگران نفوذ کرد. با هدیه کردنِ یک سبد گیلاس که حاصل دسترنج ماه ها تلاش و زحمتش بود و چند خط نوشته ی ساده عمیقاً نظرم را نسبت به افکاری که درباره اش داشتم تغییر داد. خوشحالی من از دیدن همان یک سبد چوبی معمولی بیشتر از دیدن رزهای مشکی عجیب و زنجیر طلای گران قیمت سینا بود. جنس محبتی که پشت هدیه ها پنهان شده باید به دل بنشیند، وگرنه هرچقدر هم زر و ثروت زورکی به پای کسی بریزی تا او را برای خودت نگه داری، اگر جنس محبتت اصل نباشد نمی شود که نمی شود. پس از پایان ترم به شهر خودمان برگشتم. باید به مادرم می گفتم که قرار است سیدجواد به خواستگاری ام بیاید. یک روز در سالن نشسته بود و مشغول نوشتن برنامه هایش بود که کنارش رفتم و گفتم: _ مامان، میخوام یه چیزی بهت بگم. همانطور که سرش در دفترش بود و می نوشت گفت: _ هوم؟ بگو؟ کمی منتظر ماندم تا شاید سرش را از دفترش بلند کند و به من توجه کند اما فایده نداشت. وقتی سکوتم را دید دوباره در حین نوشتن گفت : _ چی میخواستی بگی؟ گفتم : _ قراره برام خواستگار بیاد. ناگهان قلمش را در همان نقطه نگه داشت، سرش را بلند کرد و با تعجب پرسید : _ کی هست؟ داداش ملیحه؟ با تعجب گفتم : _ وا، چرا فکر کردی اونه؟ _ چون مامانش چند وقت پیش با من حرف زد، گفت میخوان بیان خواستگاری ولی تو راضی نیستی. میخواست من راضیت کنم. منم گفتم هرجور خودش میدونه. آخه من که اصلا اصراری به این وصلت ندارم تا بخوام تورو راضی کنم. فکرم پیش ملیحه رفت. هنوز چیزی از اینکه سیدجواد میخواهد به خواستگاری ام بیاید به او نگفته بودم. دلیلش هم بخاطر مهدی بود. فکر می کردم شاید با گفتن این خبر ناراحتش کنم. منتظر بودم تکلیف این خواستگاری مشخص شود تا بعد از قطعی شدن به او بگویم. مادرم قلمش را زمین گذاشت و دوباره پرسید : _ خب حالا نگفتی کیه؟ _ یکی از اساتید دانشگاهمون. چشمان مادرم گرد شد و با هیجان گفت : _ واقعا؟؟ _ بله. _ خب کیه؟ اسمش؟ تحصیلاتش؟ چه جوری گفت میخواد بیاد خواستگاریت؟ _ یه روحانی سیده. مادرم آنقدر متعجب شده بود که چشمانش چهاربرابر از حالت معمولی درشت تر شد، با صدای بلند گفت : _ روحانی؟؟؟ یعنی تو میخوای با یه روحانی ازدواج کنی؟؟؟ _ از نظر شما اشکالی داره؟ شانه اش را بالا انداخت و گفت : _ از نظر ما که نه، ولی اینکه تو چنین تصمیمی گرفتی خیلی عجیبه. خب کی میخوان بیان؟ باید با پدرت صحبت کنم. _ منتظر اجازه ی شما هستن. هروقت شما بگین میان. _ باشه، پس من امشب با پدرت حرف میزنم. بعد هم کمی بصورت سربسته درباره ی اتفاقاتی که باعث آشنایی من و سیدجواد شده بود توضیح دادم و فرزانه را بعنوان عامل اصلی این خواستگاری معرفی کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
میدانستم خانواده ام مخالفتی با این خواستگاری ندارند. آنها تمام عمرشان از خدا میخواستند که من سرم به سنگ بخورد و به راه راست برگردم. حالا برایشان چه چیزی بهتر از این بود که من با یک روحانی ازدواج کنم؟ هرچند پدرم سعی کرد قبل از آمدنشان کمی شرط و شروط برای سید جواد تعیین کند اما مشخص بود که حتی ندیده و نشناخته هم هیچ مخالفتی با این ازدواج ندارد. خلاصه فرزانه بعنوان واسطه با مادرم تماس گرفت و برای یک هفته ی بعد قرار گذاشتند. مادرم مشغول دم کردن چای بود که زنگ در صدا خورد. قوری را زمین گذاشت، فوراً به سالن آمد، دستم را کشید و مرا به آشپزخانه فرستاد. بعد هم چند بار با تاکید تکرار کرد که تا صدایم نزده از آنجا بیرون نیایم. از این بازی ها خوشم نمی آمد. مگر دفعه ی اولی بود که میخواستیم همدیگر را ببینیم؟ هرچقدر تلاش کردم که اجازه بدهد از همان اول در جمع حضور داشته باشم نشد. وقتی پدرم به استقبال رفت، مادرم درِ آشپزخانه را به رویم بست، دوان دوان چادرش را سر کرد و پشت سر پدرم راه افتاد. صدای تعارف زدن هایشان را می شنیدم. پدرم بلند بلند میگفت : " سلام علیکم و رحمة الله و برکاة. مشرف فرمودین. بفرمایید، بفرمایید داخل حاج آقا. خوش آمدید. صفا آوردید... " پدرم آنقدر هول بود که میخواست هرجور شده مرا به سید جواد بدهد. مطمئن بودم اگر از حرف مردم نمی ترسید همان روز خودش عاقد دعوت می کرد و همه چیز را همانجا پایان می داد. وقتی وارد سالن شدند و نشستند صدایشان سخت تر شنیده می شد. گوشم را به در چسبانده بودم تا حرف هایشان را بشنوم. پدرم مدام از عبارات عربی استفاده می کرد و مادرم هم مرتب حال و احوال خاله زهرا را می پرسید. چند دقیقه بعد خاله زهرا به مادرم گفت : " عروس خانم ما کجاست؟ صداش نمی زنین بیاد ما چشممون به جمالش روشن بشه؟ " مادرم گفت : " چشم چشم، الان میگم برسه خدمتتون." بعد هم چند بار پشت سرهم مرا صدا زد : " مروارید خانم، مروارید جان، عزیزم... " آنها آنقدر هول کرده بودند که انگار مال مفت را به حراج گذاشته اند. من هم پشت در ایستاده بودم و از این رفتارشان حرص می خوردم. وانمود کردم که صدای مادرم را نشنیده ام. همانجا دست به سینه در آشپزخانه نشستم. به سماور در حال جوش نگاه کردم. قوری خالی کنار سماور بود و مادرم فراموش کرده بود که باید چای دم کند. زیر لب گفتم : " اصلا من دلم نمیخواد چایی دم کنم. چایی نداریم. به من چه؟ همینه که هست. اومدن خواستگاری یا اومدن قهوه خونه؟ " مادرم دستگیره را چرخاند و با استرس وارد آشپزخانه شد. با صدای آرام گفت : " مگه نمیشنوی این همه صدات زدم؟ چرا چیپیدی این تو در نمیای؟ " چشم غره ای زدم و گفتم : " نخیر نشنیدم. " با تعجب نگاه کرد و گفت : " وا، چیه چرا اینجوری می کنی؟" کشوی آشپرخانه را کشید، دستگیره را بیرون آورد و گفت : "انگار ما زور کردیم اینا بیان خواستگاری! " بعد هم سمت سماور رفت تا چای بریزد. همینکه چشمش به قوری خالی افتاد دو دستی توی سرش کوبید و گفت : " خاک به سرم. وای... دیدی چی شد؟ یادم رفت چایی دم کنم. " با عصبانیت قوری خالی را سمت من گرفت، نگاهم کرد و پرسید : " تو این قوری خالی رو ندیدی؟؟ چرا چایی دم نکردی؟؟ " شانه ام را بالا انداختم و گفتم : " مگه گفتی چایی دم کنم؟ گفتی بشینم اینجا بیرونم نیام." زیرلب آهسته فحشم داد و با عجله چای را دم کرد. چادر گلدار را از روی صندلی برداشت و روی سرم انداخت و گفت : " خیلی خب. پاشو بریم بیرون. منتظرن تورو ببین. هروقت چایی دم اومد من میریزم بعد صدات میزنم ببری براشون." چادرم کش نداشت و مدام سُر می خورد. به سختی کنترلش می کردم. کلافه ام کرده بود. مثل همان چادر روزهای بچگی که به زور روی سرم می گذاشتند و کف سرم می خارید. همانطور که با چادرم کلنجار می رفتم وارد سالن شدیم. جلو رفتم و با خاله زهرا روبوسی کردم. هی چادرم روی دوشم می افتاد و دوباره با عجله روی سرم می کشیدمش. سید جواد فقط سلام گفت و سر جایش نشست. نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نه با من حرف می زد و نه نگاهم می کرد. از پدرم خجالت می کشید. کمی به سکوت گذشت. همه منتظر بودند تا یک نفر شروع به حرف زدن کند که بالاخره خاله زهرا به پدرم گفت : " خب حاج آقا، شما سوالی، شرایطی، چیزی ندارید بفرمایید؟ ما در خدمتیم؟ " پدرم گلویش را صاف کرد و گفت : " والا شما که از خودمونین. دیگه باهم این حرفا رو نداریم..." کج کج پدرم را نگاه کردم و در دلم گفتم : " چرا مثلا از خودمونن؟ خوبه حالا تا امروز اصلا سیدجواد رو ندیده بودا. معلوم نیست اگه از دوست و رفیقاش بود دیگه چی میگفت!" سپس سرفه ای کرد، بعد دوباره گلویش را صاف کرد و ادامه داد : " یه مهریه و یه جهیزیه است که تواقفی صحبت می کنیم و انشاالله سرش به تفاهم می رسیم. " خاله زهرا هم با رضایت لبخندی زد و حرف های پدرم را تایید کرد. مادرم از سرجایش بلند شد و به آشپزخانه رفت تا چای بریزد. پدرم خندید و رو به سید جواد گفت : " این خانم من مهریه اش پونصد هزار تومنه. الان پونصد هزارتومن دیگه چیزی نیست ولی اون موقع که داشتیم ازدواج می کردیم خیلی زیاد بود. خدا میدونه که توی زندگی چندین برابر این مهریه رو براش خرج کردم. بالاخره از قدیم گفتن مهریه رو کی داده و کی گرفته." سید جواد لبخند کوتاهی زد و چیزی نگفت. از شنیدن حرف های پدرم حرص می خوردم. هرچند مهریه برایم ارزشی نداشت اما هرچه باشد او پدر من بود. باید این مراسم را کمی جدی تر می گرفت. وارد حرف هایشان شدم و با جدیت گفتم : " ببخشید، ولی من یه شرطی دارم. " پدرم متعجبانه نگاهم کرد. خاله زهرا گفت : " بگو دخترم؟ چه شرطی؟ " به سید جواد نگاه کردم. سرش را به سمت من کج کرده بود اما به زمین خیره بود. گفتم: " فقط باید به خودشون بگم. " پدرم با عصبانیت نگاهم کرد. از اینکه از قبل با او هماهنگ نکرده بودم خوشش نیامده بود. اخم کرد و حرفی نزد. خاله زهرا به من چشمکی زد و گفت : " خب اینکه مشکلی نداره دخترجون. " سپس رو به پدرم ادامه داد : "حاج آقا اگه اجازه بدین این جوونا برن چند کلوم باهم حرف بزنن." پدرم دستانش را بالا آورد و گفت : " هرجور شما صلاح میدونین." مادرم با سینی چای کنارم ایستاد و گفت : " دخترم بیا این چایی ها رو برای حاج آقا و حاج خانم نگه دار" با صدای بلند گفتم : " ببخشید چادرم سر میخوره، نمیتونم! " مادرم گوشه ی لبش را گاز گرفت و با خنده ی مصنوعی گفت : " باشه خودم نگه میدارم!" بعد هم جوری نگاهم کرد که یعنی "بعدا پدرتو در میارم..." چای ها را نگه داشت. سید جواد چایش را برداشت و روی میز گذاشت. سپس لبخند زد و با همان لحن آرام و همیشگی اش به پدرم گفت : "حاج آقا، دخترتون هر شرطی که داشته باشن من نشنیده قبول می کنم." راستش را بخواهید همینکه جمله اش تمام شد، همه ی حرص هایی که از بدو ورودشان خورده بودم ناگهان فروکش کرد. سپس بدون اینکه نگاهم کند سرش را به سمت من برگرداند و ادامه داد : " با این حال بازهم اگه شما امر بفرمایید برای صحبت کردن من در خدمتم. " سید جواد آرام بود. آرامشش درونی بود، ریشه ای بود. آنقدر آرام بود که من و تمام موج های سرکش درونم در اقیانوس آرام وجودش گم می شدیم. از ادب او و لحن کمی گستاخانه ی خودم خجالت کشیدم. نمیدانستم چه بگویم. کمی من و من کردم و به ناچار گفتم : " میخوام باهاتون صحبت کنم. اگه ممکنه." سپس با اجازه گرفتن از پدرم از سر جایش بلند شد و برای حرف زدن با هم به حیاط رفتیم. برخلاف گذشته که فکر می کردم او مرا از سر جبر و اجبار میخواهد، اما این بار احساس می کردم که واقعا مرا بخاطر خودم خواسته و همانطور که هستم پذیرفته. گلدانهای رنگی مادرم گوشه به گوشه در حیاط چیده شده بود. عطر شمعدانی ها از بقیه گلها بیشتر بود. کمی قدم زدیم و سپس کنار باغچه ایستادیم. هنوز هم نگاهم نمی کرد. به گلدان مقابلش خیره شد و با لبخند گفت : _ چه شرطی برای من در نظر گرفتین؟ هول کردم. چرا که هیچ شرط خاصی در ذهنم نبود و فقط بخاطر رفتار پدرم آن حرف را زده بودم. کمی به مغزم فشار آوردم و سپس گفتم : _ گیلاس ها. با خنده گفت : _ گیلاس ها چی؟ _ باید هرسال تمام گیلاس های باغ رو بدید به من. معلوم بود از شرط بچه گانه ام خنده اش گرفته. گفت : _ چشم. فقط همین؟! کمی حرف هایم را مرور کردم. رفتارم واقعا خنده دار و نسنجیده بود. خودم هم خنده ام گرفت. گفتم : _ ببخشید. من واقعا شرط خاصی توی ذهنم نبود. بخاطر چیز دیگه ای اون حرف هارو زدم. عینکش را جابجا کرد و گفت : _ متوجه شدم.مساله ای نیست... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سرم را زمین انداختم و ساکت شدم. لیز خوردن چادرم اذیتم می کرد. با دستهایم محکم گرفته بودمش که دوباره سر نخورد و از روی سرم نیفتد. با چشمانم دنبال گلدانی می گشتم که اسم مرا رویش گذاشته بودند. گلدان های مادرم زیاد بود. نمی توانستم پیدایش کنم. ناگهان مارمولکی از روی دیوار پایین آمد و از پشت پایم عبور کرد. تمام تلاشم را کردم که جیغ نکشم. فقط چشمانم را بستم و چهره ام را درهم کشیدم. همانطور که چشمانم بسته بود سید جواد گفت : _ اون گل چقدر زیباست. به سمت راست حیاط حرکت کرد، از پشت انبوهی از گل ها به گلدان پشتی اشاره کرد و گفت : _ تابحال ندیدمش. اسمش چیه؟ کمی پایم را کشیدم و قدم را بلند کردم تا بتوانم گلدانی که می گفت را ببینم. ناگهان متوجه شدم به همان گلدانی اشاره می کند که من دنبالش میگشتم. گفتم : _ من تمام این مدت دنبال همون بودم. شما چجوری از اون پشت دیدینش؟ _ گفته بودم که نگاه من به اطرافم یکم متفاوته. چیزهایی نظرم رو جلب میکنه که شاید بقیه کمتر به چشمشون بیاد. نگفتین اسم اون گل چیه؟ _ مروارید. لبخندی زد، نگاهی به گل انداخت و چیزی نگفت. دوباره گفتم : _ نمیدونم اسم واقعیش چیه. ولی پدر و مادرم اسمش رو گذاشتن مروارید. آخه مامانم روی گلهاش اسم میذاره. _ اسم قشنگی رو براش انتخاب کردن. _ ممنون. همانطور که خم شده بود و با دقت به گلبرگ هایش نگاه می کرد گفت : _ برای من نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری نیست. منظورش را نفهمیدم. گفتم : _ بله؟ از جلوی گلها بلند شد، عبایش را مرتب کرد و گفت : _ به خانم سهیلی گفته بودین پیغامتون رو به من برسونه که دوست ندارید با مردی زندگی کنین که شمارو مثل نماز و روزه فقط یک تکلیف اجباری میدونه... فهمیدم درباره ی روزی حرف می زند که از فرزانه خواسته بودم جواب منفی ام را به او برساند. دوباره ادامه داد : _ هرچند نماز و روزه جزو تکالیف شرعی هستن اما برای من نه از روی اجباره و نه صرفاً از روی وظیفه. _ پس برای چیه؟ _ برای روحم، آرامشم. حرفهایش را میفهمیدم. خودم هم بخاطر همین آرامشی که او می گفت به نماز می ایستادم. هرچند تا مدتی پیش بخاطر خانواده ام تظاهر می کردم که اهل نماز نیستم اما در خلوتم خوب میدانستم که این تنها راه آرام شدن است. حرف هایش را ادامه داد و گفت : _ همونطور که انتخاب کردن شما بخاطر روح خودم و آرامشم بود... چیزی برای گفتن نداشتم. ساکت بودم و به حرف هایش گوش می دادم. سرش پاین بود و فکر می کرد. مدتی بعد دستش را روی ریش هایش کشید و گفت : _ اگه توی ملاقات های گذشته اینطور به نظر رسید که من فقط صرف تکلیف و اجبار از شما درخواست ازدواج کردم و همین موضوع باعث شد که نسبت به من دچار سوءظن بشین عذر میخوام. شاید من حرف زدن بلد نیستم. با صدایی آرام و از روی شرمندگی گفتم : _ خواهش می کنم. اشکالی نداره. _ شاید پیدا کردن شما بخاطر همون نشونه هایی بود که خدا سر راهم قرار داد، اما ادامه ی این مسیر وابسته به خیلی چیزهای دیگه است. اگه در این باره چیزی نگفتم و حرفی نزدم بخاطر مصلحت اندیشی بوده، نه از روی بی تفاوتی. چند ثانیه به سکوت گذشت، سپس پرسید : _ خب، امری فرمایشی اگر باشه در خدمت هستم؟ _ نه، حرفی نیست. بعد هم از من اجازه گرفت و به داخل خانه برگشتیم. آن روز نتوانستم در برابر حرف هایش چیزی بگویم. اصلا همیشه در مقابل سید جواد زبانم بند می آمد. او تنها کسی بود که با حرف هایش می توانست زبان دراز مرا لال کند. به داخل خانه برگشتیم و بعد از تعارف تکه پاره کردن، بالاخره با اعلام رضایت من یک روز معین را برای مراسم نامزدی مشخص کردیم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2