eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ _ ﺟﻮﻧﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺳﻼﻡ . ﺧﻮﺑﯽ؟ _ ﻣﺮﺳﯽ . ﺗﻮﺧﻮﺑﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ : ﻣﮕﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ؟ _ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﮐﺘﺮﯼ . ﺣﺎﻻ ﮐﺎﺭﺗﻮ ﺑﮕﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺑﺮﻡ . ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿومده ﭘﺴﺮﻩ ﭘﺮﻭ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﻧﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﻣﺼﺪﻉ ﺍﻭﻗﺎﺗﺘﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻋﺮﺽ ﮐﻨﻢ ﺧﺪﻣﺘﺘﻮﻥ ﮐﻪ ..… ﺧﺐ .… ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﮐﻪ .… _ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﮕﻮ ﺍﻻﻥ ﮐﻼﺱ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺧﻮﺵ ﻣﯿﮕﺬﺭﻩ ؟ _ ﻋﺎﻟﯽ . ﮐﺎﺭﺗﻮ ﻣﯿﮕﯽ ﯾﺎ ﻗﻄﻊ ﮐﻨﻢ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ ﺑﺎﺑﺎ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ ﺩﯾﮕﻪ؟ _ ﻭﺍﯼ ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﮐﻪ آﺭﻩ . ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻣﻪ . ﮐﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﯿﺮ ﺳﺮﺕ ﺧﺎﺩﻣﯿﺎ . ﺧﺠﺎﻟﺖ ﺑﮑﺶ . ﭘﻨﺞ ﺷﻨﺒﻪ ﺣﺮﮐﺘﻪ . _ ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺍﻭﻣﺪ ﻓﻌﻼ ..… ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﺑﻮﺩ ، ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺍﮔﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﻣﺜﻠﻪ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻧﯿﺎﺭﻩ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺭﻓﺘﻨﻢ ﻧﺸﻪ . . . ﺗﻨﻬﺎ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺧﺴﺘﮕﯽ ۸ ﺳﺎﻋﺖ ﮐﻼﺱ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺭﻭ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺒﺮﻩ ، ﺻﺪﺍﯼ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﮐﯿﻪ؟ _ ﺑﺎﺯﮐﻦ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺟﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺧﻮﺵ ﺍﻭﻣﺪﯼ ﻋﺰﯾﺰﻡ . . . . ﺑﺎﺑﺎ _ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ . ﺍﻭﻧﺠﺎ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ. _ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﻨﻮ ﺑﭽﻪ ۵ ﺳﺎﻟﻪ ﻓﺮﺽ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ . ﺳﻮﺭﯾﻪ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﻧﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ . ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭ ﻣﻦ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺗﻮ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻧﻪ . ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﻧﯿﺴﺘﻢ . ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﮔﻔﺘﯿﺪ ﮔﺮﻣﻪ ﻣﯿﺮﯼ ﺣﺎﻟﺖ ﺑﺪ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﺑﭽﻪ ۳٫ ۴ ﺳﺎﻟﻪ ﻧﻬﺎﯾﺘﺎ ﻗﺎﻧﻊ ﮐﻨﻨﺪﺱ . ﺍﻻﻧﻢ ﻣﯿﮕﯿﺪ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﺑﺎﺑﺎ :ﮐﯽ؟ _ ﻧﻮﮐﺮﺗﻮﻧﻢ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ . ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ. ﺑﺎﺑﺎ :ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺐ . ﻣﻦ ﮐﻪ ﺣﺮﯾﻒ ﺗﻮ ﻧﻤﯿﺸﻢ . _ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﺗﻮﻥ ﻣﻦ ﺑﺮﻡ ﺧﺒﺮ ﺑﺪﻡ ﮐﻪ ﻣﯿﺮﻡ . ﺑﺎ ﺫﻭﻕ ﺩﻭﯾﯿﺪﻡ ﺳﻤﺖ ﺍﺗﺎﻕ . ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۳ ﺗﺎ ﺑﻮﻕ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ . _ ﺳﻼﻡ ﻣﺤﻤﺪ . ﺑﺒﯿﻦ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺭﺍﺿﯽ ﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺳﺎﻋﺖ ﻭ ﺭﻭﺯﺷﻮ ﺍﯾﻨﺎﺭﻭ ﺑﮕﻮ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻻﺯﻡ ﻧﯿﺴﺖ ﺑﯿﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ . ﺑﻪ ﻗﻮﻝ ﺗﻮ ﺧﯿﺮ ﺳﺮﻡ ﺧﺎﺩﻣﻢ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺗﻮﺳﺮﺕ ﮐﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﮕﻔﺘﯽ . ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺯﻥ ﺗﻮ ﺑﺸﻪ . ﻫﻤﻪ ﮐﺎﺭﺍﺕ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﻧﮕﺎﺱ . ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺧﻂ : ﺳﻼﻡ ﻣﺎﺩﺭ . ﻧﻔﺲ ﺑﮑﺶ . ﻣﻦ ﻣﺎﺩﺭ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩﻡ . ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻫﻢ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﺶ. ???_ ﺍﯼ ﻭﺍﯼ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ . ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ … ﭼﯿﺰﻩ .… ﯾﻌﻨﯽ .… ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺍﺷﮑﺎﻝ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﻣﺎﺩﺭ . ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﻮﺩ ﻣﻦ ﮔﻮﺷﯿﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ . _ ﺑﺎﺯﻡ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺑﺪﻣﻮﻗﻊ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺷﺪﻡ . ﯾﺎﻋﻠﯽ ﺣﺎﺝ ﺧﺎﻧﻮﻡ : ﺩﺷﻤﻨﺖ ﺷﺮﻣﻨﺪﻩ . ﻋﻠﯽ ﯾﺎﺭﺕ ﻣﺎﺩﺭ . ﻭﺍﯼ ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ .ﺧﺐ ﺷﺪ ﻧﺨﻨﺪﯾﺪﻡ ﺿﺎﯾﻊ ﺑﺸﻢ . . . . _ ﺟﻮﺍﺩ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻨﺎ ﻣﯿﮑﺸﻤﺖ .. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﮐﻪ ﺧﺎﮎ ﺗﻮ ﺳﺮﻡ آﺭﻩ ؟ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺯﻧﻢ ﺍﺭﻩ؟ _ ﻋﻪ . ﺭﺍﺳﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﻃﻠﺒﻢ . ﺍﺑﺮﻭﻡ ﺭﻓﺖ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﻣﮕﻪ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ _ ﻧﻪ ﭘﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ:ﺷﻨﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪﻧﯽ ﺷﺪﯼ . _ ﺍﺭﻩ ﺑﺎﺑﺎ ﺍﺟﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺻﺎﺩﺭ ﮐﺮﺩ . ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ :ﺧﺐ ﭘﺲ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﯿﺎ ﻣﺴﺠﺪ ﮐﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺍﺭﻩ . _ ﺍﻻﻥ ﻣﺴﺠﺪﯼ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺑﻠﻪ . ﻣﺠﺒﻮﺭﻡ ﺟﻮﺭ ﻧﯿﻮﻣﺪﻧﺎﯼ ﺗﻮﺭﻭ ﻫﻢ ﺑﮑﺸﻢ . _ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﯽ؟ ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﻣﺎ ﺳﺎﻋﺖ ۱۰ ﮐﻠﻪ ﺳﺤﺮ ﻧﯿﺴﺖ . ﺷﻬﺮ ﺷﻤﺎ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ . _ ﺧﺐ ﺣﺎﻻ . ﺑﺎشه . ﻣﻦ ۱۱ ﺍﻭﻧﺠﺎﻡ. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺧﺴﺘﻪ ﻧﺸﯽ ﯾﻪ ﻭﻗﺖ. _ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎﺵ . ﺧﺪﺍﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﻧﺸﻮ. ﻣﺤﻤﺪﺟﻮﺍﺩ : ﺭﻭﺗﻮ ﺑﺮﻡ ﻫﯽ . ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﺖ . ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺳﺖ ﺧﻞ ﻣﻨﻮ ﺷﻔﺎ ﻧﺪﻩ ﺧﻮﺍﻫﺸﺎ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯼ ﭘﺎﺷﯽ؟ _ ﺑﯿﺪﺍﺭﻡ ﻣﺎﻣﺎﻥ . ﻣﺎﻣﺎﻥ :ﺧﺐ ﺑﯿﺎ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ . _ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻡ ﻣﺮﺳﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﻡ ﻣﺴﺠﺪ . . . . _ ﺳﻼﻡ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﻋﻠﯿﮏ ﺳﻼﻡ . ﯾﻪ ﻭﻗﺖ ﻧﯿﺎﯼ ﻣﺴﺠﺪﺍ ﺑﺎﺑﺎ ﺟﺎﻥ . _ ﺍﻭﺥ . ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ . ﯾﻪ ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ ﺍﺯ ﻣﺤﻤﺪ ﺟﻮﺍﺩ ﺟﻮﯾﺎﯼ ﺍﺣﻮﺍﻟﺖ ﻫﺴﺘﻢ . ﺭﺍﻫﯿﺎﻥ ﻧﻮﺭ ﻣﯿﺎﯼ ﺩﯾﮕﻪ؟ _ ﺑﻠﻪ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ :ﺧﺐ ﺷﻤﺎ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎﯾﯽ . ﭼﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻋﻀﺎ ﻭ ﺍﯾﻨﺎ . ﺣﺪﻭﺩ ۷٫۸ ﺗﺎ ﺍﺗﻮﺑﻮﺱ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺣﺴﯿﻨﯿﻪ ﻫﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ . _ ﺑﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ . ﭘﺎﺭﺳﺎﻝ ﻫﻢ ﻣﺴﺌﻮﻝ ﺍﺗﻮﺑﻮﺳﺎ ﺑﻮﺩﻡ . ﺧﯿﺎﻟﺘﻮﻥ ﺭﺍﺣﺖ . ﻓﻘﻂ ﻟﯿﺴﺘﺎ ﺭﻭ .… ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﻫﻤﻮﻥ ﺭﻭﺯ ﺣﺮﮐﺖ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺛﺎﺑﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺩﯾﮕﻪ . _ ﭘﺲ ﻓﺮﺩﺍ ﺣﺮﮐﺘﻪ ﺩﯾﮕﻪ؟ ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ : ﺑﻠﻪ . ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍃 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
نمیدانم چه چیزی باعث شد اندکی از فاصله ای که بین من و ملیحه افتاده بود کمتر شود. شاید عاملش جدایی و دلتنگی ماه های اخیر بود. شاید هم با تمام شدن رابطه ی من و سینا دیگر چیزی برای پنهان کردن از او نداشتم. آن شب تا خود صبح بیدار ماندیم و از هر دری حرف زدیم بجز فرید. من همه ی اتفاقاتی که برایم افتاده بود را تعریف کردم. از رابطه ام با سینا، جدا شدنم از او، مزاحمت هایش، همه را یکی یکی گفتم و ملیحه هم با جان و دل گوش داد. نزدیک نماز صبح بود. صدای اذان که پیچید یاد نماز خواندن پیرزن افتادم. دلم میخواست همه چیز را درباره ی سیدجواد هم به او بگویم اما دو دل بودم. گفتم : ملیحه، میخوام یه چیزی بهت بگم ولی... ولی چی؟ نمیدونم چه جوری باید برات توضیح بدم که باورش کنی. یعنی میدونی چیه ممکنه چیزایی که برات تعریف می کنم بنظر تو یا هر کس دیگه ای عادی بنظر برسه ولی واسه من عادی نیست. بگو، همه ی سعی خودمو میکنم که هرچقدر میتونم درکش کنم. استاد موحدو میشناسی؟ سید جواد موحد؟ چقدر اسمش آشناست. کمی مکث کرد و در فکر فرو رفت و گفت : آهان... آره آره فهمیدم کی رو میگی. البته من باهاش درس نداشتم ولی درباره ش یه چیزایی شنیدم. چی شنیدی؟ از کی؟ چطور مگه؟ بگو تا بگم. از گروه دوستای فرزانه اینا. تو اون کلاسی که ترم پیش بودم ولی تو درسشو برنداشتی. مثل اینکه اون ترم بچه ها باهاش کلاس داشتن. خیلی درباره ش حرف میزدن. میگفتن خوبی کلاسش اینه حضور غیاب نداره ولی با اینحال یه جوری درس میده آدم دوست داره سر کلاسش بشینه. ظاهرا پدربزرگ فرزانه هم با پدر موحد آشنا بوده و یه چیزایی هم درباره ی زندگی شخصیش میگفت که دقیق یادم نیست چی بوده. همین فرزانه ی خودمون؟؟؟ آره دیگه چندتا فرزانه داریم مگه؟ خب حالا تو بگو، واسه چی این سوالو پرسیدی؟ نمیدونم چه جوری بگم ولی انگار یه بخشی از زندگیم باهاش گره خورده. اون درختچه های باغ آرزوها رو یادته؟ همونا که اول نهال گیلاس بودن بعد کم کم بزرگ شدن؟ آره یادمه. اونارو سیدجواد کاشته. واقعا؟؟ چه جالب... و بعد هم شروع کردم به گفتن تمام جزییاتی که رخ داده بود. باورپذیری ملیحه بیش از آنچه که فکرش را می کردم بود. از تمام اتفاقاتی که برایش تعریف می کردم تعجب می کرد و هیجان زده می شد. اما او هم مثل من سر از این ماجرا در نمی آورد و کشف این موضوع برایش جالب شده بود... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💌داستان دنباله دار 💟 چند ماه گذشت. یک شب وقتی وارد خانه شدم فاطمه جشن کوچکی گرفته بود و کیک پخته بود. هرچقدر دلیلش را پرسیدم چیزی نگفت. بعد از اینکه شام خوردیم یک جعبه کادو آورد و از من خواست بازش کنم. وقتی جعبه را باز کردم یک جفت کفش کوچک دیدم که نامه ای لول شده داخلش بود. نامه را باز کردم و خواندم : «باباجونم لطفا تا نه ماه دیگه که بدنیا میام کفشامو پیش خودت نگه دار!» گیج شده بودم. باورم نمیشد! بی اختیار فریاد زدم : _ من بابا شـــــــــدم ؟؟؟؟! فاطمه سرش را تکان داد. از زور ذوق زدگی فشارم افتاده بود. بعد از ازدواجم با فاطمه این بهترین اتفاق زندگی ام بود. از فردای آن روز تمام تلاشم را کردم تا کمترین فشار جسمی و روحی به فاطمه وارد شود. اجازه نمیدادم وقتی خانه هستم کاری انجام بدهد. اما سنگینی کارهای خودم بیشتر شده بود. برای اینکه به درسهایم لطمه وارد نشود شب ها بعد از اینکه فاطمه میخوابید بیدار می ماندم و درس می خواندم. گاهی هم از شدت خستگی روی کاناپه خوابم می برد. دکتر فاطمه گفته بود وضعیت بارداری اش کمی خطرناک است و نیاز به استراحت بیشتری دارد. بخاطر همین مساله نتوانستیم در طول این مدت به ایران برگردیم. با اینکه میدانستم تحمل سختی این دوران در غربت و تنهایی چقدر برایش دشوار است، اما حتی یک بار هم لب به شکایت باز نکرد. در تمام این دوران امیلی هم حواسش به فاطمه بود. برایش انواع و اقسام غذاها را درست می کرد و مرتب به او سر می زد. فاطمه زیبا بود، اما مادر شدن او را زیباتر و معصوم تر کرده بود. شب ها درباره ی انتخاب اسم بچه حرف می زدیم و سر جنسیتش شرط بسته بودیم. فاطمه میگفت پسر است و من میگفتم دختر است. روزی که نوبت سونوگرافی تشخیص جنسیتش بود، نتوانستم همراهش بروم. شب که به خانه برگشتم به محض باز کردن در گفتم : _ سلام. جواب سونوگرافی چی شد؟؟؟ فاطمه بلند بلند خندید و گفت : + سلام بازنده. چطوری؟ فهمیدم که بچه مان پسر است و شرط را باخته ام. بالاخره بعد از نه ماه انتظار خدا "یوسف" را به ما هدیه داد. پسرمان از زیبایی چیزی کم از مادرش نداشت. با آمدن یوسف حال و هوای زندگی مان متحول شده بود. از بعد ازدواج تا شش ماه پس از تولد یوسف نتوانستیم به ایران برگردیم. بالاخره بعد از یک سال و نیم با یوسف شش ماهه به ایران رفتیم. از برخورد پدرم با فاطمه می ترسیدم. دلم نمیخواست دوباره با رفتارهایش، اذیت شود. از فاطمه خواستم یک ماهی که ایران هستیم در خانه ی خودشان مستقر شویم. اما فاطمه گفت دو هفته خانه ی ما و دو هفته خانه ی خودشان! مادرم از بس بخاطر نوه دار شدن خوشحال بود تمام اسباب بازی ها و لباس های شهر را برای یوسف خریده بود. رفتار پدرم عادی بود. با یوسف بازی می کرد و دوستش داشت. اما بجز مواقع ضروری با فاطمه حرفی نمی زد. چند روز بعد من و فاطمه برای خرید راهی بازار شدیم. در حال عبور از جلوی یک عطر فروشی بودیم که فاطمه گفت : _ رضا، بیا برای پدرت یه ادکلن بخریم. + به چه مناسبتی؟ نه تولدشه نه روز پدره... به مناسبت رفتار خوبی که باهات داره براش هدیه بخریم؟ _ اون پدرته. برای آینده ی تو آرزوهای زیادی داشته. همونطور که تو برای یوسف آرزوهای زیادی داری. حالا درست یا غلط، ولی الان بعضی از رویاهاش خراب شدن. درسته پدرت به من علاقه ای نداره، ولی من دوستش دارم. ضمناً احترامش واجبه، حواست باشه چه جوری درباره ش حرف میزنی! چیزی نگفتم و باهم به داخل مغازه رفتیم. با وسواس زیاد و بعد از تست کردن نیمی از عطرهای مغازه یکی از گرانترین و معروف ترین ادکلن ها را خریدیم. شب بعد از شام فاطمه هدیه ی پدرم را آورد و گفت : _ این هدیه برای شماست. امیدوارم خوشتون بیاد. پدرم با تعجب نگاهش کرد و گفت : + به چه مناسبتی؟ _ مناسبت خاصی نداره. یه هدیه ی بی بهانه است. دلم میخواست قبل از رفتنمون براتون چیزی بخرم. فقط امیدوارم به سلیقه تون نزدیک باشه. پدرم هدیه را باز کرد و از دیدن مارک ادکلن لبخندی روی لبش نشست، گفت : + اتفاقا میخواستم همینو بخرم. خیلی عطر خوبیه. دست شما درد نکنه. از اینکه پدرم برای اولین بار به روی فاطمه لبخند می زد خوشحال بودم. در طول دو هفته ای که آنجا بودیم فاطمه با محبت های واقعی و بی دریغش دل پدرم را نرم کرده بود. مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند... ✍🏻نویسنده: فائزه ریاضی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... _نخیر اینجا طویله هم به حساب نمیاد منه خرو بگو گول ظاهر شما ها رو خوردم و گفتم آدمید ولی از صد تا حیوون بدترید ... +لطفا مودب باشید خانم من هی هیچی نمیگم شما بدتر روتون زیاد میشه _هه مثلا میخوای چی بگی ریشو؟ مژده سریع خودشو بهم رسوند و گفت : ~ مروا تو رو خدا بیا بریم بهت توضیح میدم اشتباه متوجه شدی _دهنتو ببند من بهت اعتماد کردم ولی تو چیکار کردی ؟ ~مروا تو رو خدا بیا ، آبروریزی نکن _کدوم خدا ؟ همون خدایی که جلوش غیبت مردمو میکنید؟... =خانم فرهمند برگشتم طرف صدا ، همون گارسونه بود یا بهتره بگم مرتضی دیگه میشد حدس زد این نامزده راحیله بخاطر سروصدای های من جمعیت زیادی دورمون جمع شده بودن اما اصلا برام مهم نبود ، به طرفش برگشتم و گفتم : _به به یوسف پاکدامن ، آقا مرتضی بنده محبوب پروردگار تو آسمونا دنبالتون میگشتم روی زمین پیداتون کردم چه عجب ، چشممون روشن =خانم فرهمند لطفا درست صحبت کنید این چه طرز صحبت کردنه ، مشکل چیه ؟ _مشکل تویی ، خود تو ... تویی که زنت بخاطر این که من فقط اسمتو آوردم یه کشیده زد تو گوشم ، تویی که خواهرت هرچی از دهنش در اومد بهم گفت شما همش تظاهرید تظاهر ... هیچی حالیتون نیست... این بود شهدایی که میگفتید ؟ این رسم مهمان نوازیه ؟ باظاهر آدما قضاوتشون میکنید ؟ خوبه منم به تو بگم داعشی ؟ هاااا ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 طرح دولت برای بازار رضای مشهد... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◉━━━━━────     ↻  ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆ •[ 📹 •] 🔻ماجراهای سیامک و برانداز 😂🔞 طرح دولت برای بازار رضای مشهد... 🔖 🇮🇷 🖇 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 🇮🇷این عمار🇮🇷 ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─