#معجزه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
آهی کشید و سپس گفت :
_ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون.
یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : "ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه."
بچه هام آقامو "آق بابا" صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : "پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد."
منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود.
وسط حرفهایش پریدم و گفتم :
_ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟
سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت :
_ صبر کنن ننه، میگم برات.
با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت :
_ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد.
سپس به من نگاهی کرد و گفت :
_ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم.
لبخندی زد و گفت :
_ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین...
نویسنده: #فائزه_ریاضی
کپی بدون ذکر نام نویسنده #شرعا #رحرام است.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2