eitaa logo
این عمار
3.3هزار دنبال‌کننده
29.5هزار عکس
24هزار ویدیو
705 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🌿🍃🌸🍂 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 ‍ ﺑﻪ ﺭﻭﺍﯾﺖ زینب ﺳﺮﺷﻮ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺗﻮﻧﺴﺘﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﺸﻤﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ، ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯿﻠﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻫﻢ ﭼﯿﺰﯼ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ، ﻭﻟﯽ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ﻣﻨﻮ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﻭﺿﻊ ﺑﺒﯿﻨﻪ . ﻫﺮﭼﻨﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﻫﻨﻮﺯ ﺻﻮﺭﺗﻤﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﭼﻮﻥ ﺳﺮﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻣﻢ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﻢ ﭼﺸﻤﺎﯼ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﺴﺘﻪ . ﺑﻪ ﻓﮑﺮﻡ ﺯﺩ ﮐﻪ ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻢ ﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻨﻢ ، ﺍﻣﺎ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ، ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﯿﺮ ﺍﻭﻧﺎ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ، ﺗﻨﻬﺎ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪﻡ ، ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭘﺴﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ: _ ﺍﻭﻩ ﯾﺎﺭﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎﺱ، ﺑﺪﻭ ﺑﺮﯾﻢ . ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﮑﻮﺕ …… ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﺳﺮﺟﺎﻡ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺭﻭ ﺯﻣﯿﻦ . ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺵ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ . ﭘﺸﺘﺶ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ : ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ …… ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮔﺮﯾﻢ ﺷﺪﺕ ﮔﺮﻓﺖ، ﻟﺮﺯﺵ ﺻﺪﺍﺵ ﻭ ﺑﯽ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻫﺎﺵ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ، ﺍﯼ ﺧﺪﺍﺍﺍﺍ، ﻣﻦ ﭼﯿﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ . _ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﺐ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ..… ﮐﻪ ..… ﮐﻪ .… ﺧﺐ ﺭﻭﺳﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ .…… ﻭﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻨﮕﻢ . _ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﻭﻟﯽ …… ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ، ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻮﭼﻪ ، ﺑﺎ ﺭﻓﺘﻨﺶ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺗﺮﺳﻢ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﺟﻮﺩﺵ ﺑﺮﺍﻡ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺍﻣﻨﯿﺖ ﻭ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺩﻭ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ، ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺳﻤﺘﻢ ﺑﻨﺪﺍﺯﻩ ﺷﺎﻟﻢ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻃﺮﻓﻢ ، ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﻣﻤﻨﻮﻧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺷﺎﻝ ﺭﻭ ﺍﺯﺵ ﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﯾﮑﻢ ﺍﻭﻥ ﻃﺮﻑ ﺗﺮ ﮐﯿﺮﯾﭙﺴﻢ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﻮﻫﺎﻡ ، ﺷﺎﻟﻤﻮ ﺳﺮﻡ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻣﻮﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺩﺍﺩﻡ ﺩﺍﺧﻞ . ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﻡ ﺳﺮﺟﺎﻡ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﻃﺮﻓﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺳﺮﺷﻮ آﻭﺭﺩ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮐﺎﻣﻼ ﺗﻌﺠﺒﺎﺯ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ ، ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺗﻌﺠﺐ ﯾﻪ ﻏﻢ ﺧﺎﺻﯽ ﺗﻮ ﭼﺸﻤﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺳﻮﺍﺭﺷﯿﻦ ﻟﻄﻔﺎ _ ﮐﺠﺎ؟ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ …… ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺗﻨﻬﺎ …… ﺍﯾﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﺷﺐ ……ﻣﯿﺮﺳﻮﻧﻤﺘﻮﻥ . ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻭﺟﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﻪ ﺑﻮﺩ ، ﻭﻟﯽ ﺑﻬﺶ ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ، ﯾﻪ ﺣﺲ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺩﻟﻢ ﺭﻭ ﻗﺮﺹ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺑﯽ ﺣﺮﻑ ﺳﻤﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻋﻘﺐ . ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺧﻮﻧﺘﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ آﺩﺭﺱ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺣﺮﻓﯽ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮﺩ . ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﮑﻮﺕ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺩﺍﺩ : ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ …… ﭼﺎﺩﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻦ . _ ﻣﻦ ..… ﻣﻦ .…… ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ : ﺣﺠﺎﺏ ﺷﻤﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ . ﮐﻼ ﻋﺮﺽ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺑﻄﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﯾﻪ ﻏﻢ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﺳﺮﺍﻏﻢ . _ ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ..… ﺗﻮ ﻣﺴﺠﺪ ﻭ ﻣﮑﺎﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﺮﻡ ﻣﯿﮑﻨﻢ . ﺳﺮﺷﻮ ﺗﮑﻮﻥ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﮕﻔﺖ . ﻫﻤﺰﻣﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﺳﯿﺪﻥ ﻣﺎ ﺟﻠﻮﯼ ﺧﻮﻧﻪ ، ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺭﺳﯿﺪ، ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻫﺮﺩﻭﺷﻮﻥ ﺯﻝ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻥ ﺑﻪ ﻫﻢ . ﺑﻌﺪ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﻥ ﻭ ﺳﻼﻡ ﻭ ﺍﺣﻮﺍﻟﭙﺮﺳﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﻮﺯ . ﺍﻟﻬﯽ ﺑﻤﯿﺮﻡ ﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﭼﺸﺎﺵ ﺳﺮﺥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺩﺭﻭ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ . ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ، ﻫﺮﮐﺲ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻮﺩ ﺍﻻﻥ ﻫﺰﺍﺭﺟﻮﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻣﺘﻨﻔﺮ ﺑﻮﺩ . . . ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﺷﻮﻥ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻪ ﻫﻤﺸﻮ . ﻗﺴﻤﺖ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺷﺎﻝ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻥ ﺟﻠﻮﯼ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺭﻭ ﻓﺎﮐﺘﻮﺭ ﮔﺮﻓﺘﻢ . ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﻓﺮﺍﻭﻭﻥ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺍﻭﻣﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﻮ ﺩﻋﻮﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ آﺧﺮﺵ ﻫﻢ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﻭ ﺯﺍﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﺣﺴﯿﻦ ﺗﺸﮑﺮﮐﺮﺩ .……… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🌿🍃🌸🍂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
آهی کشید و سپس گفت : _ حاج اسدالله کلافچی از آشناهای قدیم پدرم بود. سالیان سال بود همدیگرو میشناختن. بعد از شبی که آقام آسیه رو سپرد دستش تا اونو توی بارش قایم کنه، همیشه احساس می کرد بخاطر نجات جون اون دختر زیر دِین حاج اسدالله مونده. کلافچی ها اون وقتا یه قوم و قبیله ی نامدار بودن. آبا و اجدادشون همه عیّار و جوانمرد بودن. خود حاج اسدالله هم اسم و رسمی داشت برای خودش. تاجر بود، مال و منالش زیاد بود. طلا و جواهراتی که توی دست زن و بچه هاش بود هیچ جا پیدا نمی شد. خدابیامرزعیال وارم بود. چهار تا بچه از زن اولش داشت. بعد از فوت زن اولش دوباره ازدواج کرد و چندتا بچه ی دیگه هم زن دومش براش آورد. گفته بودم بهت که یه پسر ناخلفی داشت از بچه های همون زن اولش، بنام ایرج که خاطرخواه آسیه شده بود. ناخلف که میگم معنیش این نیست که دزد و هیز یا منقلی بود. ولی خب برای اون اصل و نسب و اون خانواده کأنه یه وصله ی ناجور می موند. هرچقدر حاج اسدالله سعی کرد سربه راهش کنه نتونست. آخرشم از ارث و میراث محرومش کرد و از خونش انداختش بیرون. یه روز سر زمین داشتم کار می کردم که هدایتم دوان دوان اومد و گفت : "ننه، آق بابا کارت داره گفته آب دستته بذاری زمین و فلفور برگردی خونه." بچه هام آقامو "آق بابا" صدا میزدن. اون روزا آخرای عمر آقام بود. تو پیری و فرتوتی رختخوابی شده بود ولی هوش و هواسش سر جاش بودا. مثل فشنگ تیز بود. خلاصه آب دستم بود زمین گذاشتم و راهی خونه شدم. رسیده نرسیده آقام گفت : "پیغوم آوردن حاج اسدالله برا سیاحت با اهل و عیالش اومدن این طرفا، حالام برای عیادت من داره میاد روستا. دخترم میدونم دست تنهایی و زحمتت میشه ولی حکماً میدونی که نمیشه حاج اسدالله این همه راه بخاطر من بیاد و خشک و خالی برگرده. هرچی که در توانته برای شام بار بذار تا منم پیغوم بدم با زن و بچه هاش بیاد." منم که خسته و مونده تازه از سر زمین برگشته بودم با پنج تا بچه ی قد و نیم قد نمیدونستم باید دست به دامن کی بشم. آخه اسم و رسمی داشتن، تاجر بودن، باید هفت رنگ غذا براشون آماده می کردم. از اون گذشته تعدادشونم ماشالا هزار ماشالا زیاد بود. تو همین گیر و دار یهو دیدم در میزنن. درو که وا کردم و چشمم به آسیه افتاد همچین خوشحال شدم که انگار خدا از آسمون فرشته ی نجات برام فرستاده. اون موقع محمدجواد هفت هشت سالش بود و خانجونتم عمه سلیمه تو حامله بود. وسط حرفهایش پریدم و گفتم : _ ننه رباب، مگه عمه سلیمه ی من از بابام کوچیکتر نیست؟ پس بابای من چی؟ سرش را زمین انداخت و با ناراحتی گفت : _ صبر کنن ننه، میگم برات. با آهی عمیق سرش را رو به آسمان گرفت و گفت : _ آسیه، تو رو به نون و نمکی که باهم خوردیم از من راضی باش. خدا شاهده من نمیخواستم این اسرارو برملا کنم. چه کنم که این دختر امشب قسمم داد. سپس به من نگاهی کرد و گفت : _ اون موقع آسیه و ابراهیم خان هنوز برنگشته بودن شهر. اون دور دورا زندگی می کردن. آخه هنوز شاه رو تخت سلطنتش جولون میداد. برای همین می ترسیدن برگردن و بازم جون آسیه به خطر بیفته. فقط گَه گداری یواشکی میومدن یه سری به ما میزدن و میرفتن. خلاصه سرتو درد نیارم ننه اون شب من و آسیه با هرچی که تو خونه داشتیم یه شام اعیونی پختیم و یه سفره ی رنگ و وارنگ پهن کردیم. لبخندی زد و گفت : _ از قیمه و قرمه بگیر تا چند رنگ خورشت محلی. اصلا ضیافتی به راه افتاده بود که بیا و ببین... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... ناگهان با آب سردی که روی صورتم ریخته شد به خودم اومدم... یه نفر با دست به صورتم ضربه میزد و مدام صدام میکرد... +مروااا ، مرواااا ، چت شد یهو...!! پشت سر هم سرفه میکردم سعی کردم چشمام رو باز کنم... سردرد عجیبی داشتم ، آروم آروم پلک هامو باز کردم... مژده درست بالای سرم ایستاده بود... بهار و راحیل هم یکم اون ور ایستاده بودن. آقای حجتی هم قیافش خیلی درب و داغون بود و مشخص بود که حسابی ترسیده... وقتی متوجه شد دارم نگاهش میکنم سرشو انداخت پایین... رو به مژده کرد و گفت ×خب خانم محمدی خداروشکر دوستتون مشکل خاصی ندارند ، اگر کاری داشتید بنده رو در جریان بگذارید... یاعلی . +‌متشکرم آقای حجتی ، خدانگهدار. بهار بدو بدو به سمتم اومد =مری جونم اینقدر خوشگل کردی خودتو که چشمت زدن ، باید یه اسفندی چیزی برات دود کنما که چشمت نزنن مژده چشم غره ای به بهار رفت ... بعد هم رو به کرد +مروا جان دیشب که شام نخوردی ! اون روز هم تو بیمارستان که بودیم اصلا هیچی نخوردی ! خب ببین خودتو چقدر صورتت لاغر شده، زیر چشمات سیاه شده ... یکم به فکر خودت باشی بد نیستا آروم آروم سعی کن بلند بشی ، بریم لباساتو عوض کنیم ... از دماغتم یکم خون اومده ها !! چت شد یهو بیهوش شدی ؟ _نمیدونم مژده ، یهو سرم گیج رفت فکر کنم از گرسنگی بوده... سرفه ای کردم و با کمک های بهار و مژده بلند شدم دوباره به سمت نماز خونه راه افتادیم ... به در نمازخونه که رسیدیم راحیل اومد جلو و گفت ‌×مروا جان ، من اصلا ... نذاشتم حرفشو کامل کنه ... با مهربونی گفتم _گذشته ها گذشته ، من خیلی زود قضاوت کردم عزیزم ... و بعد هم لبخندی زدم و وارد نماز خونه شدم... به سمت ساکم رفتم و تازه یادم اومد لباس هام همش رنگ روشن هستند و اصلا مناسب اینجا نیست رو به مژده کردم و گفتم _مژی جونم من مانتوهام همش رنگ روشنه ! چی کار کنم ؟! یکم فکر کرد و گفت +روز اول یه مانتو مشکی لمه تنت بودا اونو چیکار کردی؟ _بابا ایول چرا به فکر خودم نرسید... اون رو تو پلاستیک گذاشتم ... وایسا الان درش میارم .... +باشه پس تو عوض کن من میگم صبحانه رو بیارن همین جا بخوریم... بیرون هم روشویی هست دست و صورتتو یه آب بزن دماغم خوب بشور... باشه ای گفتم ... لباس هایی که تنم بود رو در آوردم و گوشه ای انداختم... شلوار لی لوله تفنگی آبیمو در آوردم و پا کردم... مانتو لمه مشکی جلو بازمم تنم کردم... خواستم شالمو بندازم روی سرم که متوجه شدم پانسمان یکم خونی شده بهار اون بیرون ایستاده بود صداش زدم _بهاااار یه لحظه میای ؟ +جانم مروا ؟ _کمک میکنی این پانسمان سرمو عوض کنم ؟ +آره حتما ، یه چیزایی هم بلندما از خواهرم یاد گرفتم _خیلی هم خوب، پس بیا کمک کن... با کمک های بهار پانسمان سرمو عوض کردیم دست و صورتمم شستم و آرایشمو کاملا پاک کردم... بعد هم شالی که آقای حجتی خریده بود رو سرم کردم ... رفتم گوشه ای از نماز خونه نشستم و منتظر مژده شدم که صبحانه رو بیاره چون خیلی گرسنم شده بود... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─