eitaa logo
این عمار
3.1هزار دنبال‌کننده
28.5هزار عکس
22.9هزار ویدیو
614 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
" پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد... " با خودم تکرار کردم : صالح باشید و جبران کنید... او بازگشت کنندگان را می بخشد... میدانستم تنها راهی که پیش رویم وجود دارد راه برگشتن است. برگشتن به خودم. برگشتن از آن همه لج و لج بازی. برگشتن از آن همه خاکی های بی مقصد و بی نتیجه. قرآن را پایین آوردم. یاد روزی افتادم که برای سوال پرسیدن از سید جواد دستم را بالا بردم، بعد هم آستین مانتو سر خورد و عقب رفت. همان روزی که پرسیدم: _ اگه یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟ سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت: " هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ... یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ... پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ " راستی چرا آن روز وقتی که سوال پرسیدم او مرا با تعجب نگاه کرد؟ همان وقتی که سرش را به سمت صدای من برگرداند... با آنکه تا آن روزهیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. صدای حرف های اخیرش در گوشم پیچید: " من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. " بی صبرانه منتظر بودم تا ترم جدید دوباره آغاز شود و پای کلاسش بنشینم. اما هنوز تا زمان انتخاب واحد چندین روز مانده بود. آماده شدم تا سر خاک آقا بزرگ بروم. در آینه نگاهی به خودم انداختم و روسری گلدارم را مرتب کردم. گلهایش شبیه خاطرات بچگی ام بود. شبیه گلهای اولین چادری که سر کردم. تابستان بود و به محرم نزدیک می شدیم. مادرم برایم چادر گلدار دوخته بود تا وقتی محرم شد سر کنم و بین دسته ها سینه بزنم. وقتی می پوشیدمش کف سرم می خارید. هی باید آن را از زیر دست و پایم جمع می کردم. تازه مانع دویدنم هم می شد. از وقتی مادرم آن را دوخته بود پدرم اصرار می کرد که همیشه برای بیرون رفتن از خانه باید چادر بپوشم. اما من هنوز بچه بودم و دلم نمیخواست چادر مانع بازی کردنم بشود. با وجود آن دیگر نمیتوانستم وقتی در کوچه با بچه های همسایه دعوا می گیرم از دستشان فرار کنم. نمیتوانستم مثل بقیه بدوم و بازی کنم و مدام زمین می خوردم. بعد هم مادرم دعوایم می کرد که چرا باز هم دستت را زخم و چادرت را کثیف کردی. در بین همه ی خاطرات تلخی که از آن چادر گلدار داشتم، شیرینی بستنی هایی که آقا بزرگ برایم می خرید به همه چیز می ارزید. قول داده بود هربار که با چادرم به خانه اش بروم برایم بستنی بخرد. در گرمای آن تابستان هیچ چیز بیشتر از جایزه های آقا بزرگ دلم را خنک نمی کرد. من هم زرنگی می کردم، با چادر می رفتم و بی چادر بر می گشتم. اما با این وجود آقا بزرگ بازهم بستنی هایش را ازمن دریغ نمی کرد و به پاداش اینکه با چادر وارد خانه اش شده ام به من جایزه می داد. آقا بزرگ... آقا بزرگ... چقدر دلم برایت تنگ شده. چقدر احتیاج داشتم که باشی. حواست هست؟ خیلی مدت است که به من جایزه نداده ای. دلم از این همه رنج و بغض سربسته داغ شده. کاش بودی و با جایزه هایت دلم را خنک می کردی. ناگهان به سرم زد که برای رفتن سر خاک آقا بزرگ چادر سرم کنم. شاید اگر با چادر به دیدارش بروم او هم جایزه ام را بدهد. سراغ کمد اتاقم رفتم. کشو را باز کردم و چادر قدیمی ام را بیرون آوردم. رویش را خاک گرفته بود. همینکه چادر را تکان دادم خاکش در اتاق پخش شد و سرفه ام گرفت. آن را به داخل حیاط بردم تا بتکانم. وقتی مادرم مرا دید پرسید : _ چیکار میکنی؟ اون چیه دستت؟ میخواستم دروغ بگویم تا متوجه نشود قصد دارم چادر سرم کنم. مثل دفعات قبل که همه چیز را از آنها پنهان می کردم. اما یاد قولی که به خدا داده بودم افتادم. با خودم گفتم بگذار اگر با فهمیدن اینکه میخواهم امروز با چادر به دیدار آقا بزرگ بروم شاد می شود، خوشحالش کنم... نویسنده: کپی بدون ذکذ نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
💌داستان دنباله دار 💟 مادرم بمناسبت بدنیا آمدن یوسف برای جشن بزرگی برنامه ریزی کرده بود و قصد داشت تمام فامیل را دعوت کند. با وضعیتی که از جمع فامیلمان سراغ داشتم دلم نمیخواست این اتفاق بیفتد و نگران فاطمه بودم. هرچقدر سعی کردم جشن را بهم بزنم نشد. فاطمه که متوجه شده بود به بهانه های مختلف دنبال بهم زدن مراسم هستم دلیلش را از من پرسید. من هم همه چیز را برایش توضیح دادم و گفتم که دلیل نگرانی هایم چیست. او فقط چند نفر از بزرگترهای فامیل را روز عقد دیده بود و هیچ شناختی از بقیه ی آنها نداشت. نمیدانست وضع زننده ی پوشش زن های فامیل و بگو و بخندهای مختلطشان چقدر مشمئز کننده است. چند روز مانده به جشن در سالن مشغول بازی با یوسف بودم و مادر هم مشغول نوشتن لیست خرید بود که ناگهان فاطمه کنارش نشست و گفت : _ اینارو برای جشن میخواین؟ مادرم همانطور که به نوشتنش ادامه می داد گفت : + آره. برای جشن نوه ی گلمه. فاطمه لبخند زد و به لیست نگاه کرد. مادرم خودکار را زمین گذاشت و گفت : + ببین راستی بنظرت چه جوری صندلیارو بچینیم که همه ی مهمونا جا بشن؟ حدود هشتاد نفر میشیم. مبل ها و صندلی های میزنهارخوری که هست. شصت تا صندلی پلاستیکی هم سفارش دادم بیارن. مبلارو بکشیم اون ته سالن بهتره؟ یا بیاریم اینجا کنار میزنهارخوری؟ فاطمه کمی این طرف و آن طرف را نگاه کرد و گفت : _ راستش فکر می کنم هشتاد نفر برای داخل خونه خیلی زیاد باشه. یعنی خیلی شلوغ میشه. + وای آره. منم همش نگرانم جا کم بیاریم. حالا کلی هم بچه مچه میاد شلوغ ترم میشه. نمیدونم چیکار کنم. فاطمه کمی فکر کرد و گفت : _ اگه با بقیه ی همسایه ها حرف بزنید و رضایتشونو بگیرید نمیشه یه بخشی از مهمونارو بفرستیم تو پارکینگ؟ مثلا چهل تا صندلی رو تو پارکینگ بچینیم؟ مادرم چانه اش را مالید و کمی فکر کرد، بعد از چند دقیقه گفت : + نمیدونم. بذار شب با پدر رضا هم حرف بزنم، شاید بشه. همسایه ها که راضین، مشکلی نیست. فقط مهمونا ناراحت نشن... از فرصت استفاده کردم و گفتم : *برای چی باید ناراحت بشن؟ اتفاقا اینجوری خیلی بهتره. میدونین که چقدر سیگاری توی فامیل داریم. آقایونو بفرستیم تو پارکینگ و فضای باز که حداقل دود سیگارشون این بچه و بقیه بچه هارو اذیت نکنه. مادرم گفت : + آره. اینم فکر خوبیه. پس همینکارو میکنیم. دیگه از مهمونا عذرخواهی میکنم، میگم چون تعداد زیاد بوده همه باهم جا نمی شدیم. شب مادرم با پدرم حرف زد و بالاخره موفق شدیم با سیاست و برنامه ریزی آن جشن را ختم به خیر کنیم. خلاصه یک ماه مرخصی تمام شد و به انگلیس برگشتیم. فاطمه با دقت و تمرکز زیادی برای بچه داری وقت میگذاشت و یوسف را با جان و دل بزرگ می کرد. در تمام وعده های شیرش وضو می گرفت و بجای لالایی برایش قرآن می خواند. وقتی یوسف مریض می شد با صبوری بهانه گیری هایش را تحمل می کرد. ماه ها می گذشت و هر روز از فاطمه درس های بیشتری می گرفتم. هرچند که زندگی در غربت و میان آدم هایی که سنخیتی با اعتقاداتمان نداشتند برای ما دشوار بود، اما شنا کردن بر خلاف جریان آب مرا قوی تر و محکم تر بار آورد. سالی یک بار به ایران برمی گشتیم. کم کم در طی این سال ها عمق علاقه ی پدر و مادرم به یوسف و فاطمه آنقدر زیاد شد که برای آمدنمان لحظه شماری می کردند. فاطمه از صمیم قلبش به دنیای اطرافش عشق می ورزید و همان عشق را هم دریافت می کرد. پس از تولد پسر دوممان "یاسین" پدر و مادرم خودشان تمام شرایط را برای برگشتمان فراهم کردند. امیلی در طول این سال ها آنقدر به فاطمه عادت کرده بود که چند روز قبل از اینکه انگلیس را ترک کنیم از شدت ناراحتی مریض شد. روز آخری که برای خداحافظی به خانه اش رفتیم زیر سرم بود و اشک میریخت. موقع خداحافظی گفت : _ با رفتنت دوباره تنها میشم. تو جای خانواده ی نداشته مو برام پر کرده بودی... فاطمه او را در آغوش گرفت و دلداری داد. امیلی یک روسری از کشوی کنار تختش بیرون آورد و گفت : _ از این دوتا خریدم. یکی برای خودم، یکی برای تو. میخوام هروقت سرت کردی یادم بیفتی. فاطمه او را بوسید و گفت : + احتیاجی نیست اینوسرم کنم تا یادت بیفتم. تو همیشه توی فکر و قلب من هستی. به سختی از امیلی خداحافظی کردیم و راهی فرودگاه شدیم... ✍🏻نویسنده: فائزه ریاضی این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2 و @loveshq
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... هیچ حرفی نزد و فقط سکوت کرد... این سکوت منو عصبانی تر میکرد ... رفتم طرفش ، فاصلمون خیلی کم بود به طوری که صدای نفس هاشو میشنیدم ... تو همون فاصله با صدای بلندی فریاد زدم و گفتم: _مگه با تو نیستم ؟؟؟ هاااا چرا زمینو نگاه میکنی ؟ چیزی گم کردی؟ نکنه داری سنگ ها رو میشمری ؟ و بعد به زمین نگاه کردم و گفتم _عجب زمین قشنگی!... رفتی تو فاز آدم مثبتااااا ؟؟ اصلا متوجه نبودم چی میگم و چی کار میکنم چون به شدت عصبانی بودم... دوباره صدای اون پسر سپاهی بلند شد و به طرفم اومد ... +خانوم محترم ادب رو رعایت کنید با آقای محمودی هم درست صحبت کنید اگر مشکل شخصی دارید میتونید توی موقعیت مناسب تری باهاشون صحبت کنید نه اینجا... دیگه هم لطفا این بچه بازی ها رو تمام کنید ... توی کسری از ثانیه چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که صورتش ۱۸۰ درجه چرخید و دستش رو ، روی جایی که من کتکش زده بودم گزاشت . با دیدن خونی که از دماغش می اومد با ترس عقب رفتم... مرتضی و مژده سریع سَرهاشونو بالا آوردند و نگاه وحشتناکی بهم انداختند . صدای غرغر های چند پیرزن بلند شد ... چند نفر هم به سمت اون پسر سپاهیه رفتن ... بقیه هم در گوش هم پچ پچ میکردند و منو با انگشت نشون میدادند ... از کاری که کردم خیلی متعجب شدم اصلا انتظار همچین کاری رو اونم از جانب خودم نداشتم تصمیم گرفتم فرار کنم ... اگر می موندم باید جواب صدنفرو میدادم و از طرفی حتما تلافی میکردن ... در حالی که عقب عقب میرفتم سریع به قدم هام سرعت بخشیدم و به طرف جاده دویدم ... صدا های جیغ و داد چند نفرو از پشت سرم میشنیدم اما بی توجه به اونها فقط و فقط میدویدم ... ناگهان متوجه شدم اونقدر که دویدم درست وسط جاده ایستادم ... به سمت چپ نگاهی انداختم و دیدم که ماشینی با سرعت به سمتم میاد هیچ عکس العملی از خودم نمیتونستم نشون بدم و فقط نگاه میکردم ... و بعد از چند ثانیه ... ضربه ای به بدنم خورد ... سیاهی مطلق... ادامه دارد... 🍃💚🍃💚🍃 https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10 این عمار ─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─