eitaa logo
این عمار
3.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
23.2هزار ویدیو
635 فایل
اتباط با مدیر @fanoodi
مشاهده در ایتا
دانلود
نه اینکه بگویم سینا دوستم نداشت ، اتفاقا داشت. اما تعریفش از دوست داشتن با تعریف من فرق می کرد. کم کم رابطه مان بیشتر و جدی تر می شد. پیام ها، تماس ها، هدیه ها، قرارها. هر روز که میگذشت چیزهای بیشتری از او می فهمیدم اما دلم نمیخواست به اینکه هیچ سنخیتی باهم نداریم اهمیتی بدهم. از دست تنهایی ام به خاکی زده بودم. فقط وقت میگذراندم و روزها را سپری می کردم غافل از آنکه این ارتباط های پیوسته مرا وابسته می کند. آدمی بنده ی عادت است حتی اگر این عادت مشام کشیدن به بوی تکه زباله ای باشد. گاهی با خودم می گفتم اگر نتوانستیم باهم کنار بیاییم راهمان را سوا می کنیم. مرا به خیر و او را به سلامت. اما ته دلم نمیخواستم این اتفاق بیافتد. خودم به خودم جواب میدادم که شاید به مرور زمان بتوانم روی سینا تاثیر بگذارم و تغییرش بدهم. با خودم درگیر بودم. چند صباحی گذشت تا آنکه فهمیدم نیت سینا از این دوستی سرانجامی نیست که من فکر می کردم. من به زندگی مشترک و ازدواج فکر می کردم اما او هیچ انگیزه و برنامه ای برای ازدواج نداشت! نه اینکه بگویم دوستم نداشت ، اتفاقا داشت اما به سبک خودش. اصلا روش زندگی و تربیتش با من فرق می کرد. مرا آفتاب و مهتاب ندیده بودند. البته بهتر است بگویم نصفه و نیمه دیده بودند. به قول مادرم که هروقت در کوچه باهم راه می رفتیم می گفت: " چادر سرت نمی کنی به جهنم، آبروی من و بابات برات مهم نیس به درک. لااقل اون شالِ بی صاحابو بکش جلوتر انقدر شراره های آتیش جهنمو به جون خودت و پسرای مردم ننداز. دو روز دیگه یه ننه مرده ای اومد در خونمونو زد خیرسرمون بتونیم بگیم دخترمونو آفتاب و مهتاب ندیده. همین بود که گفتم مرا آفتاب و مهتاب نصفه و نیمه دیده بودند، اما بالاخره آن نصفه ی دیگری که ندیده بودند هنوز آنقدر با ارزش بود که بخاطرش خودم را از آن منجلاب مسخره بیرون بکشم. هنوز صدای آقا بزرگ در گوشم می پیچد مروارید گرانبها مواظب قیمتت باش" من و سینا از جنس هم نبودیم، راهمان سوا بود. از همان اول هم این را فهمیده بودم اما امان از تنهایی. همه چیز از روزی شروع شد که در کافی شاپ نشسته بودیم و ناگهان بین چند نفر از مشتری ها دعوای شدیدی شد. نفهمیدم سر چه موضوعی بود. اول فقط داد و بیداد و فحش بود و کم کم به کتک کاری و شکستن میز و صندلی و فنجان ها رسید. سینا با عجله برای جدا کردنشان بلند شد و موبایلش را روی میز جا گذاشت. همانطور که با استرس به دعوایشان نگاه می کردم چشمم به موبایل سینا افتاد که درحال زنگ خوردن بود " LiLi is calling…"! حس ششمم می گفت کاسه ای زیر نیم کاسه است. کنجکاوی ام گل کرد چون میدانستم سینا فقط یک برادر دارد و خواهری در کار نیست. پس این لی لی خانم چه کسی بود که به موبایلش زنگ زده؟ همانطور مشغول مرور کردن احتمالات بودم که دعوا تمام شد و سینا سر میزمان برگشت. آن روز چیزی از آن اسم نگفتم و به روی خودم نیاوردم که نسبت به او دچار تردید شده ام. سینا باهوش بود. اگر هم خورده شیشه ای در کار بود میتوانست به راحتی همه چیز را جمع و جور کند. اول از همه باید خودم شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
باید شک و تردیدم را تبدیل به یقین می کردم و کردم! هنوز وقتی یاد آن روزها می افتم قلبم در سینه ام فشرده می شود. اغراق نیست اگر بگویم چه بر سر دلم آمد روزی که دیدم... بگذریم! هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد. مکان بعضی از اتفاقات فقط در سینه ی خود آدم است. اگر به زبان بیاید، اگر بیرون بریزد می شود سخن بی جا. بی جا نه به معنی بیهوده و گزاف! به معنی خودِ خودِ بی جا! یعنی برای بعضی از حرف ها در عالم جا و مکانی نیست. اگر به زبان بیاید در بی مکانی دنیا گم می شود. مثل آنچه که آن روز بر سر دلم آمد. همان روزی که بعد از پیاده روی در پارک سینا مرا به خانه ی دانشجویی ام رساند. آن روز باز هم برایم هدیه خریده بود. وقتی رسیدیم سر کوچه خودم را به حالت غش و ضعف زدم که مثلا فشارم افتاده. سینا هم با عجله از ماشین پیاده شد و برایم آب و شکلات خرید. در این فاصله موبایلش را داخل کیفم انداختم و با خودم بردم. وقتی مرا دم در رساند گفتم : _ من حالم بده، میخوام گوشیم رو خاموش کنم و بخوابم. نگرانم نشو اگه تا شب خبری ازم نشد. بعد هم فورا به خانه برگشتم و رفتم سراغ تلفن همراهش. نمیخواهم بگویم آن روز در آن موبایل چه ها دیدم... (این از همان حرف های مگو و بی جاست!) فقط آنقدر حالم بد بود که دلم میخواست زمین دهان باز کند و همه چیز همان جا تمام شود. ظاهرا سینا یک ساعت بعد متوجه شده بود موبایلش گم شده اما نمیدانست کجا دنبالش بگردد. فردای آن روز زنگ زدم و گفتم موبایلش در ساک کادویی که برایم آورده بود جامانده. از من خواست برای تحویل دادن موبایلش باهم بیرون برویم اما دیگر از فکر آنکه دوباره با او روبرو شوم حالت تهوع می گرفتم. بهانه آوردم که حالم بد است و او هم آمد دم در، موبایلش را گرفت و رفت. نمی فهمیدم آدمی که می تواند به آن اندازه کثیف باشد چطور آنقدر خوب نقش یک آدم عاشق را بازی می کند؟! بماند که واقعا هم عاشقم بود. شاید هیچ عقل سلیمی نتواند از آنچه در مغز سینا می گذشت سر در بیاورد. مثلا من عشق پاکش بودم. ژیلا عشق ناپاکش! ژینوس زاپاسِ ژیلا بود. لی لی و لاله ذخیره برای مهمانی های دور همی و... البته مرا شناخته بود، از حق نگذریم واقعاً هم هیچ وقت از حریم دوستی مان بیشتر تجاوز نکرد. اما : ما زیاران چشم یاری داشتیم/خود غلط بود آنچه می پنداشتیم. طی آن چند ماه هرگز به چیزی شک نکرده بودم. شاید اگر آن روز سر دعوای کافی شاپ کاملا اتفاقی چشمم به موبایلش نمی افتاد هنوز هم در کشمکش عقل و دلم سر سنخیت داشتن و نداشتن با سینا درگیر بودم. واقعاً برنامه ریزی دقیقش برای عدم تداخل قرار ملاقات هایش جای تحسین داشت. من آنقدر ناشی بودم که حتی برای پنهان کردن قرار ملاقات هایم با سینا در برابر ملیحه لو می رفتم. اما سینا باهوش ودقیق بود. البته این از خصوصیات بیماران روانی است! ملیحه به عقدش نزدیک می شد و درگیر تدارکات مراسم بود. حال عمو کمال هم بدتر شده بود. دکترها جوابش کرده بودند. خانواده ی شان بین شادی عقد ملیحه و غصه ی بیماری عمو کمال ملس شده بودند! خود به خود مشغله های ملیحه و فاصله گرفتن های اختیاری من، ما را از هم بی خبر کرده بود. بیتشر در خانه ی دانشجویی ام تنها بودم و حال بدم مرا مدام به باغ آرزوها می کشاند. باغ آرزوها، همانجایی که بعد از کشفش احساس کریستف کلمب بودن می کردم. در باغ آرزوها نشسته بودم و دنبال راهی برای دست به سر کردن سینا و بیرون کردنش از زندگی ام می گشتم. دلم نمیخواست چیزهایی که از او فهمیده و دیده بودم را به رویش بیاورم. اگر میگفتم همه چیز را فهمیده ام غرور خودم خدشه دار می شد. دختری که با وجود موقعیت های جور واجور تا آن روز به هیچ مردی رو نداده بود حالا پای یکی از کثیف ترین پسرهای اطرافش را به زندگی اش باز کرده بود. برای خودم کسرشان داشت. میخواستم بهانه تراشی کنم و جور دیگری این رابطه را پایان بدهم. هوایِ ابریِ دلم، اشباع چشمانم. فقط یک معجزه ی آفتابی می توانست بین ابر و باران پاییزی ام وساطت کند و رنگین کمانِ بهاری بسازد. یک معجزه مثل عروسکِ آقا بزرگ، یک معجزه مثل پاک کن عطری کلاس اول دبستان. یاد حرف های استاد موحد افتادم : معجزه یعنی انجام کاری که در نظر عامه ی مردم غیر ممکن به نظر می رسد و سایرین از انجام آن عاجزند. معجزه امری است که کسی بجز عامل انجام دهنده نمی تواند مثل و مانندش را بیاورد. راست می گفت. فرقی نمی کند چه معجزه ای باشد. اما هر معجزه ای فقط منحصر به فرد یک نفر است. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
خلاصه بعد از چند روز فکر کردن و دنبال بهانه گشتن برای جدا شدن از سینا، در همان کافی شاپ قرار ملاقات گذاشتیم. مثل همیشه صندلی را برای نشستنم عقب کشید، مثل همیشه قهوه ی ساده سفارش دادم، مثل همیشه مدتی به چهره ام خیره شد. هی حرف زد و سکوت کردم. هی خندید و نخندیدم تا بالاخره او هم ساکت شد. فهمید خبری شده. پرسید : _ حالت خوبه؟ چرا تو خودتی؟ رنگت پریده. سردته؟ سرم را بالا گرفتم و گفتم : _ پاییز تازه شروع شده، اما هوا مثل زمستون سرده... _ آره ، یکم سرده ولی نه انقدری که تو میگی. میخوای بگم شومینه رو زیاد کنن؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم و ساکت شدم. پرسید : _ نمیخوای بگی چی شده؟ مثل همیشه نیستی. نمیتوانستم به چهره اش نگاه کنم. نگاهش که میکردم لی‌لی و ژیلا و بقیه ی بانوان گرامی جلوی چشمم رژه می رفتند. همانطور که سعی می کردم نگاهم را به جاهای دیگری متمرکز کنم گفتم : _ من فکر می کنم عمر رابطه ی ما تموم شده. با خنده ی بلندی گفت : _ پرت و پلا نگو. با چهره ای مصمم گفتم : _ پرت و پلا نیست. من خیلی درباره ی چیزهایی که میگم فکر کردم. تعریف من و تو از یک رابطه ی مشترک دوتا مفهوم خیلی متفاوته. من نمیتونم از این بیشتر ادامه بدم. _ تا هفته ی قبل یادت نبود که تعریف من و تو از این دوستی متفاوته؟ _ بهرحال تو یه مقطعی بعضی چیزها به فراموشی سپرده میشن. مثل من که توی مدت اخیر یه چیزهایی رو فراموش کرده بودم. _ چی رو؟ _ خودمو! _ من نمیفهمم چی میگی. بذار بهت بگم که از این حرف ها برداشتی بجز یک شوخی کوچیک نمی کنم. _ اما من جدی حرف میزنم. من دیگه نمیتونم به این رابطه ادامه بدم. _ چرا؟ چون تو به ازدواج فکر میکنی و من نه؟ _ آره. اینم یکی از دلایلشه. _ من بهت احترام میذارم اما توی این رابطه فقط تو تصمیم گیرنده نیستی. من توی این مدت انرژی زیادی صرف تو کردم. با خودم گفتم : " آره راست میگی. اینکه چند ماه مرتب سعی کردی بقیه ی دخترها رو از من پنهان کنی واقعا انرژی زیادی ازت گرفته! حق داری." با لبخند مضحکی گفتم : _ آره درسته. میفهمم چی میگی! _ اگه میفهمی چی میگم پس این بحث خنده دار رو تموم کن. نگاهی به ساعتم کردم و گفتم : _ من باید برم جایی، نمیتونم از این بیشتر اینجا بمونم. زنجیر طلایی که روز تولدم هدیه داده بود را از کیفم بیرون آوردم و گفتم : _ بقیه چیزهارو نیاوردم فقط خواستم اینو بهت پس بدم چون ارزش مادی داره. زنجیر را روی میز گذاشتم و بلند شدم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : _ بشین. بی محلی کردم و صندلی را عقب کشیدم که بروم. ناگهان بلند شد و دستش را روی شانه ام فشار داد و به زور مرا روی صندلی ام نشاند و با صدای خیلی بلند گفت : _ وقتی میگم بشین باید بشینی! از صدای بلندش میزهای اطراف به ما خیره شدند. کتفم کمی درد گرفته بود. با عصبانیت گفتم : _ چته؟ ولم کن دیگه. چی میخوای از جونم؟ جوش آورده بود و رگهای پیشانی اش برجسته شده بود. زنجیر را از روی میز برداشت. از وسط گرفت و پاره کرد و گفت : _ این چیزها برای من ارزشی نداره. فهمیدی؟ با طعنه گفتم : _ که چی مثلا؟ به جهنم که ارزشی نداره. نگاه تندی کرد و درحالی که سعی داشت خودش را کنترل کند انگشتش را به سمت صورتم نزدیک کرد و گفت: _ تو! باید بفهمی چی از دهنت بیرون میاد. پس حالا که نمی فهمی دهنت رو ببند! از رفتارش کمی ترسیدم. تا آن روز این حالتش را ندیده بودم. خودم را عقب کشیدم و درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
درحالی که شوکه شده بودم نگاهش کردم. چشمهای قرمزش، رگهای بیرون زده ی پیشانی و گردنش... معلوم بود از کوره در رفته. چند ثانیه بعد انگشتش را پایین آورد، عقب تر رفت و سر جایش نشست. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و سکوت کرد. نمیدانستم چه بگویم. تا آن روز با چنین رفتاری مواجه نشده بودم. سرم را پایین انداختم و ساکت شدم. شاید ده دقیقه به سکوت گذشت تا آنکه مجید (شریکش) کنار میزمان آمد و گفت : _ تلفن کارت داره. همانطور که با بی حوصلگی فندکش را روی میز این طرف و آن طرف میکرد گفت : _ بگو بعداً زنگ میزنم. مجید من و من کنان گفت : _ کار واجبه... سینا بازهم حرفش را تکرار کرد. مجید خم شد و در گوشش چیزی گفت و بعد هم رفت. نفهمیدم پشت تلفن چه کسی بود و چه کارش داشت اما هرکه بود خدا امواتش را بیامرزد که آن روز مرا از آن مهلکه نجات داد. بعد از آنکه مجید رفت سینا از سرجایش بلند شد و به من خیره ماند، میخواست چیزی بگوید اما حرفش را خورد و رفت. من هم بلند شدم و از کافه بیرون آمدم. سرم گنگ بود. تصویر سینا مدام در مغزم بزرگ و کوچک می شد. به عواقب اتفاق آن روز فکر می کردم. یعنی با تصویری که از او دیدم حاضر میشد به این راحتی دست از سرم بردارد؟ سرم گیج می رفت. یک بطری آب خریدم، کنار جوی خیابان خم شدم و یک مشت به صورتم پاشیدم. موبایلم زنگ خورد. ملیحه بود، جوابش را ندادم. چند دقیقه بعد پیام فرستاد : " بهم زنگ بزن. کار واجب دارم. " روی پله های جلوی یک خانه، در خیابان نشستم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. خوبی؟ بابا چرا جواب نمیدی آخه. بغضم گرفته بود. دلم میخواست زار بزنم و همه چیز را برای ملیحه تعریف کنم اما نمی شد. او به اندازه ی کافی دغدغه و مشکل داشت. بعلاوه آنکه من تمام چندماه اخیر درباره ی سینا سکوت کردم و چیزی از رابطه ام با او نگفتم. حالا یکدفعه میخواستم چه بگویم؟! هرچند میدانستم ملیحه مثل مادرم نیست که وقتی پشیمانی ام را ببیند سرکوفت بزند و اشتباهم را به رخم بکشد اما نمی شد... سعی کردم بغضم را پنهان کنم و صدایم را عادی نشان بدهم، گفتم: _ سلام. ببخشید متوجه نشدم زنگ زدی. خوبی؟ چیکارم داشتی؟ _ اشکالی نداره... میخواستم بگم ممکنه بتونیم از اون تالاری که صاحبش دوست بابات بود جا رزرو کنیم برای عقد؟ یه مشکلی پیش اومده تاریخ عقد چند روز جابجا شده. حالا عقدمون آخر همین هفته است ولی هیچ جارو پیدا نمیکنیم برای مراسم. وقتی که گفت "مشکل" دلم ریخت. به خودم آمدم و دیدم بیشتر از دو هفته از ملیحه بی خبر بودم. ما که سالهای سال هر روز و همیشه از کوچکترین تغییرات و اتفاقات زندگی هم خبر داشتیم، حالا از مشکلات بزرگ هم بی خبر بودیم. با ناراحتی پرسیدم : _ چه مشکلی؟ _ بابام... _ بابات چی؟ با صدای لرزانی گفت : _ حالش بدتر شده. فهمیدم پشت گوشی اشک میریزد. من هم چشمانم پر از اشک شد. بعد صدایش را صاف کرد و گفت : _ قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. اشک هایم را پاک کردم و گفتم : _ باشه. من با بابام صحبت میکنم بهت خبر میدم. خداحافظی کردیم و گوشی را قطع کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است . این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
وقتی به خانه برگشتم دیدم یک کیسه جلوی در آویزان شده. داخلش پر از گلهای رز مشکی بود. وارد خانه شدم. به محض اینکه در را بستم سینا زنگ زد. انگار منتظر بود در را ببندم تا شماره را بگیرد! تلفن را برداشتم. گفت : _ الو... عزیزم از اینکه مرا "عزیزم" صدا می زد چندشم می شد. چیزی نگفتم و سکوت کردم. دوباره گفت : _ الو... مروارید؟ میدونم صدامو میشنوی. بخاطر رفتار امروزم ازت عذر میخوام. با اینکه نمیدونم دلیل اون حرفهایی که زدی چی بود اما ازت میخوام دیگه تکرارشون نکنی. با حرص گفتم : _ تو واقعاً نمیدونی یا خودتو به نفهمی زدی؟گفت :_ چه عجب حرف زدی! چی باعث شده از من دلخور بشی؟حوصله ام از این همه نقش بازی کردن سر رفته بود. نمیفهمیدم وقتی دوستی با من برایش عاقبتی ندارد چرا سعی می کند با پنهان کاری این رابطه را حفظ کند؟ با پوزخند گفتم : _ لی لی، ژیلا و بقیه شون باعث شده از تو دلخور بشم. البته دلخور که نه! متنفر... من همه چیز رو درباره ی تو فهمیدم. پس لطفا دیگه نه زنگ بزن نه بیا دنبالم. بهتره همه چیز همینجا به خوبی و خوشی تموم شه.توقع داشتم از شنیدن این اسم ها جا بخورد اما در کمال خونسردی خندید و گفت :_ مثلاً توقع داشتی چون من دوستت دارم با هیچ دختر دیگه ای هیچ نوع رابطه ای نداشته باشم؟ من دوستت دارم، برات احترام قائلم، هیچ وقت هم نخواستم چیزی بگم و بخوام که خلاف میل تو باشه. ولی تو چرا فکر می کردی هیچ دختر دیگه ای دور و بر من نیست؟ معلومه که هست. ولی تو برای من فرق می کنی! الانم چیز خاصی درباره ی من نفهمیدی. شاید اگه میپرسیدی خودم بهت میگفتم.از شدت عصبانیت مغزم داغ کرده بود. گوشم سوت می کشید! نمیدانستم چه جملات و کلماتی را باید به سمتش پرت کنم که شدت ناراحتی ام را نشان بدهد! بی اختیار گوشی را قطع کردم و کیفم را کوبیدم به سمت دیوار. بعد هم دویدم و سرم را زیر شیر آب سرد گرفتم. حس میکردم آنقدر عصبانی ام که از کله ام بخار بلند می شود. سردرد داشتم. قرص خوردم و خوابیدم.صبح روز بعد بیدار شدم و آماده ی رفتن به دانشگاه شدم. از کوچه بیرون نرفته بودم که سینا جلویم سبز شد. این رشته سر دراز داشت. حالا حالا ها ختم بخیر نمی شد. با بی اعتنایی از کنارش رد شدم اما جلوی من درآمد و راهم را بست و گفت : _ مروارید، اگه تو حاضری جای بقیه ی اونارو برام پر کنی فقط به یه اشاره ی تو من همشونو از زندگیم بیرون می کنم. درکش نمی کردم! پسره ی خل وضع اصلا تکلیفش با خودش معلوم نبود. با خزعبلاتی که می گفت فقط عصبانیت و تنفرم را بیشتر می کرد. سعی کردم از او فاصله بگیرم و به راهم ادامه بدهم اما نمی شد، مدام جلوی پایم می آمد و اراجیف می گفت : _ من دوستت دارم. تو برای من با همه دخترهایی که توی زندگیم دیدم فرق داری. نمیذارم از زندگیم بری بیرون. تو باید بمونی. باید کنار من باشی. حق نداری ولم کنی. باید دوستم داشته باشی... بالاخره کلافه شدم و خیره در چشمهایش داد زدم : _ بسه دیگه، خفه شو. دست از سرم بردار. با صدای بلندتری داد زد : _ اصلا تقصیر خودت نیست که انقدر املی، تقصیر خانوادته که اینجوری بارت آوردن. با آوردن اسم خانواده ام انگار دکمه ی نیتروی خشمم را فشار داد، جمله اش را تمام نکرده بود که یک کشیده در گوشش خواباندم و حرصم را خالی کردم. صورتش را گرفت و گفت : _ حق نداری از زندگیم بری بیرون! ترسیده بودم. به معنی واقعی کلمه! این همه ابراز عشق بی منطق و بیهوده آن هم از طرف کسی که غرورش را با هیچ چیز عوض نمی کرد ، آن هم در شرایطی که من به بدترین شکل ممکن با او رفتار کرده بودم ترسم را بیشتر و بیشتر می کرد. جمله ی آخرش را دوباره تکرار کرد، سوار ماشینش شد و رفت. من هم رفتم سر خیابان و چند دقیقه ای منتظر تاکسی ماندم. بالاخره یک ماشین جلوی پایم نگه داشت، گفتم : _دربست؟ + کجا میری خانم؟ _ دانشگاه. سری تکان داد و سوار شدم. روی صندلی مخمل پاره ی پراید زرد و خسته لم دادم. بوی نم تاکسی و عرق راننده ی چاقش حال بدم را بدتر می کرد. دلم آشوب بود. هرچه لعن و نفرین از بدو تولد یاد گرفته بودم از ذهنم عبور می کرد. اما به نظرم هیچکدام برایش کافی نبود. " پسره ی یک لا قبای الوات چه فکری پیش خودش کرده. نه... این فحش ها براش کافی نیست. تقصیر خودمه، اصلا این فحش ها مال خودمه. منِ خر که فکر می کردم این یکی با بقیه فرق می کنه... باز خوب شد زودتر فهمیدم با چه آدمی طرفم."توی حال خودم بودم و ناسزاهایم را بالا و پایین می کردم که راننده گفت: _ خانم اجازه میدی این پیرمرد بنده خدا رو سوار کنم؟ بارون می باره. گناه داره. جایی که میخواد بره تو مسیره. کرایه رو کمتر میگیرم.و آن پیر مردی که دستهای زمخت و سیاه و زخمی اش پیرِ پیر بود و دیدن لرزش دستانش مرا یاد آقا بزرگ خودم انداخت. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
بعد از آنکه بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم و خیسِ خیس به خانه برگشتم سرمای شدیدی خوردم. تب و لرز و بدن درد. از طرفی به مراسم ملیحه چیزی نمانده بود. دو روز دیگر باید حرکت می کردم و به عقدش می رسیدم اما با آن حال روحی و جسمی خراب امکان نداشت سرپا شوم. حتی اگر جسمم به زور با آمپول و قرص سرپا می شد ، توانی برای روح خسته ام باقی نمانده بود. مثل همیشه سراغ چاره ی کار رفتم، یعنی باغ آرزوها! روی صندلی طبیعت نشستم و دیوان شمس را از کوله پشتی ام بیرون آوردم. گفته بودم که برای ما ادبیاتی ها این کتاب ها مثل آچار فرانسه است، همیشه باید دم دستمان باشد. یک صفحه را باز کردم : اه چه بی رنگ و بی نشان که منم کی ببینم مرا چنان که منم؟! گفتی : "اسرار در میان آور" کو میان اندرین میان که منم؟ کی شود این روانِ من ساکن؟ اینچنین ساکنِ روان که منم... نم باران و اشکهایم همزمان باریدن گرفت. نگاهم به درختان باغ بود و طیف برگ های زرد و نارنجی و قرمزش را تماشا می کردم. سرم را رو به آسمان گرفتم و گفتم : " پاییزِ بی مذهب این همه غربت رو کجای ظاهر رنگیت جا دادی؟..." همیشه پاییز برایم دلگیر تر از بقیه ی فصل ها بود. دلگیر بود اما مکنونات قلبی ام در تنهایی پاییزی بیشتر بیرون می ریخت. تهِ تهِ فرار از خودم در دلم خدایی بود که دوستش داشتم. آنقدر پررنگ بود که پنج شنبه ها ارزن میخریدم و گوشه ی حیاط بقعه ی نزدیک خانه ی دانشجویی ام برای پرنده ها میریختم. یا ماهی یک روز یک جعبه آب میوه میخریدم، پیاده راه می افتادم و سر هر چهار راهی که کودکی فال و دستمال و گل می فروخت بینشان پخش می کردم. می ترسیدم همان آبمیوه را هم ببرند به دیگران بدهند، برای همین صبر می کردم تا یکی یکی آبمیوه ها را جلوی چشمم بخورند و بعد می رفتم. حتی همان روز هم که بار پیرمرد را تا دم در خانه ی دخترش بردم نیت کردم که اگر این کار ثوابی دارد برسد به روح آقا بزرگ. با آنکه فهم خاصی از عاقبت بخیری نداشتم اما دلم میخواست دعای شیرین پیرمرد که گفت : " عاقبت بخیر دو دنیا بشی " مستجاب بشود. اصلا عاقبت بخیری یعنی چه؟ عاقبت بخیر شدن شاید برای هرکس معنای متفاوتی داشته باشد. قطعاً عاقبت بخیر شدن برای کسی مثل سینا با کسی مثل من یا ملیحه یکسان نیست. واقعاً چه کسی میداند خیرِ عاقبتش در چیست؟ خیرِ عاقبت من در معجزه هایی بود که ندارمشان، آقا بزرگ و ملیحه... در همین افکار بودم که دیدم هوای پاییزی بهاری شد و آفتاب بیرون آمده. از جایم بلند شدم و چند قدم راه رفتم که ناگهان برق چیزی مثل یک تکه آینه چشمم را زد. به درختچه های گیلاس نزدیک شدم و دیدم زیر یکی از درختچه ها انگشتری با یک نگین زرد افتاده. حدس زدم انگشتر مال همان کسی است که درختچه ها را کاشته. با خودم گفتم صاحبش هرکه باشد بالاخره به دنبالش می آید. یک تکه کاغذ از کیفم بیرون آوردم و نوشتم : "من که نمیدونم شما کی هستی اما هرکی هستی از من دیوانه تری که توی دل علف های هرز این باغ خوفناک بیل دستت گرفتی و نهال کاشتی. درست زمانی که فکر می کردم کریستف کلمب شدم و باغ آرزوها رو کشف کردم خدا به من نشون داد که دیوانه ها تنها نیستند! گیلاس باغت شیرین دیوانه." از خواندن متنی که نوشته بودم خنده ام گرفت. گوشه ی کاغذ سنگی قرار دادم و آن را کنار انگشتر گذاشتم. از خدا خواستم تا زمانی که آن ناشناس برای برداشتن انگشترش بر می گردد باران نبارد که طنزم به باد فنا نرود. خداهم با من همکاری کرد و باران نبارید. فردا وقتی به باغ آرزوها برگشتم دیدم زیر کاغذم نوشته شده : "لطف دارید." صاحب انگشتر از من هم دیوانه تر بود! به چه چیزی لطف داشتم؟! کاغذ را لای کتابم گذاشتم، به خانه برگشتم و آماده شدم برای رفتن به مراسم ملیحه در شهر خودمان... نویسنده: کپی بدون دکر نام نوبسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
برای رفتن به شهرمان آماده شدم. مراسم ملیحه آبرومند بود. شغل پدرش ایجاب می کرد همه چیز سنگین و رنگین باشد. از لباس و فضا و موسیقی گرفته تا خود مهمان ها. دوستی من و ملیحه همه جا زبانزد بود و توقع دیگران از حضور من در کنار ملیحه بیشتر از چیزی بود که می دیدند. عمدا از عروس و داماد فاصله می گرفتم. دلم با فرید صاف نبود. نمیخواستم زیاد نزدیکشان بشوم. موقع عقد به اصرار مادرش برای ساییدن قند بالای سر عروس و داماد رفتم. هیچکس از ته دلش شاد نبود. پدرش با حال نزاری روی ویلچر گوشه ای از سالن نشسته بود. وقتی عاقد خطبه را شروع کرد انگار روضه خوان بالای منبر رفته، همه چشم هایشان پر از اشک شد. من هم که از اول مراسم غم عالم و آدم روی دلم سنگینی می کرد و سعی می کردم بخاطر ملیحه اشک نریزم ، بالاخره با خواندن خطبه ی عقد بغضم ترکید و اشکم سرازیر شد. وقتی خطبه تمام شد داخل دستشویی تالار رفتم، قید آرایش و دک و پز را زدم و تا میتوانستم اشک ریختم. عطر پاکن عطری کلاس اول دبستان و صدای خنده های بچگی مان همه جا می پیچید. بعد از شام با اولین گروه مهمان ها از تالار خارج شدم. میخواستم با تاکسی برگردم که مهدی مرا دید و گفت تا دم در خانه می رساندم. (گفته بودم که مهدی برادر واقعی ملیحه و جای برادر نداشته ی من بود...). سوار ماشین شدم. رادیو روشن بود. از پنجره به بیرون خیره بودم و او هم مشغول رانندگی بود. نیمه های راه صدای رادیو را کم کرد و گفت : _ مروارید خانم، میتونم ازت یه سوالی بپرسم؟ حدس زدم سوالش باید درباره ی من و ملیحه باشد. گفتم : _ بپرس؟ _ بین تو و ملیحه چی شده؟ همه ی ما میدونیم یه اتفاقی افتاده ولی نمیدونیم چی؟ اول میخواستم حرف را عوض کنم اما حوصله ی ظاهرسازی نداشتم، گفتم : _ بخاطر فرید سعی میکنم حریم دوستیم با ملیحه رو حفظ کنم. _ بخاطر فرید؟ یعنی چی؟ چطور مگه؟ _ آره بخاطر فرید. چون روی رابطه ی ما حساس شده بود، دلم نمیخواست ملیحه بخاطر من به مشکل بخوره. ازش فاصله گرفتم تا روی زندگی مشترک و همسرش تمرکز کنه. _ از کجا میدونی حساس شده بود؟ _ بگذریم... بعد هردو ساکت شدیم و تا پایان مسیر حرفی نزدیم. فهمیده بود حوصله ی حرف زدن درباره ی جزییات این اتفاقات را ندارم. مهدی کنجکاو نبود، نمیدانستم چقدر رفتار من و ملیحه دور از تصورش بود که آن شب به حرف آمد و از من درباره ی مشکلاتمان سوال پرسید. دو روز بعد همراه ملیحه به دانشگاه برگشتم. چوب خط غیبت های هردوی ما پر بود. باید هرجور شده خودمان را به کلاس هایمان میرساندیم. شب حرکت کردیم و صبح به محض رسیدن مستقیم به دانشگاه رفتیم. آن روز درسهایمان مشترک نبود. کمی دیرتر از ساعت 8 رسیدم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. آخوند جوان مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها نشستم. پنجمین یا ششمین جلسه از درسش بود اما من تا آن روز فقط یک بار سر کلاسش حاضر شده بودم. یاد روزی افتادم که با دیدن آخوند جوان در جایگاه استادی ناخودآگاه خندیدم! آخوند جوان متفاوت از بقیه ی آخوندها بود. یک جور "سرش توی کار خودش" همراه با "حواسش به همه چیز هست" خاصی داشت! جمع ضدین بود... کلاسش حضور و غیابی نبود. درس هایش مطابق سرفصل ها نبود. استادی بلد بود اما استاد نبود! شاید هم او استاد واقعی بود و بقیه نمیدانستند استادی کردن یعنی چه. همان روز اول گفته بود حضور و غیاب نمی کند اما برای امتحان میانترم همه باید سر کلاسش حاضر باشند. چیزی به امتحان میانترم نمانده بود. آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آن روز رفته بودم تا جزوه ی درسش را از بچه ها بگیرم. با انگشت به در نیمه باز کلاس زدم و در جیر جیر کنان باز شد. مثل همیشه سرجایش ایستاده بود. بفرما زد و من هم روی یکی از صندلی ها در همان ردیف جلو نشستم. قدم برداشتنش، حرف زدنش، حرکاتش همه آرام و با طمأنینه بود. وقتی که من رسیدم چند دقیقه ای از شروع درس گذشته بود. کلاس تقریبا پر شده بود. برایم جای سوال بود که چرا با آنکه حضور و غیاب نمی کند و کلاسش اجباری نیست اما تقریبا تمام دانشجوها حاضرند؟ شاید بخاطر اینکه نزدیک امتحان میانترم است و مثل من آمده اند جزوه هایشان را کامل کنند. وقتی کوله پشتی ام را بیرون آوردم و مستقر شدم به استاد که درحال درس دادن بود نگاه کردم. در همان نگاه اول ظاهر مرتب و منظمش توجهم را جلب کرد. پیچ منظم عمامه اش، لباس های اتو کشیده و مرتب و بدون چروکش! تا آن روز آخوندهای زیادی دیده بودم. هرسال که پدرم هیات می گرفت سخنران های مختلفی در خانه مان رفت و آمد می کردند که اکثرا هم روحانی بودند. اما هیچکدام به اندازه ی این آخوند جوان به ظاهرشان اهمیت نمی دادند. بجز عمامه ی مشکی اش همه چیز یکدست و روشن بود. عبا و قبا و پیراهن و ... حواسم به ظاهر و لباسش بود. پیچ های جلوی عمامه اش را بصورت تقریبی سانت می زدم. حرف هایش را نمی شنیدم که ناگهان با شنیدن یک جمله به خودم آمدم : " کی میدونه عاقبت بخیری یعنی چه؟ " از شنیدن سوالش جا خوردم! چرا دقیقا روی معضل ذهن من دست گذاشته بود؟ از اینکه میخواست درباره ی عاقبت بخیر شدن حرف بزند هیجان زده بودم. بچه ها یکی یکی دستهایشان را بالا می آوردند و جملاتی را می گفتند. بعد از اینکه چند نفر عاقبت بخیری را تعریف کردند، پای تخته رفت و نوشت : " وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ... " رو به ما برگشت و عبایش را کمی روی دوشش مرتب کرد، عینک بدون فریمش را روی چشمانش جابجا کرد و گفت : " شاید برای خیلی از ماها این سوال پیش اومده باشه که عاقبت بخیری یعنی چی؟ اصلا عاقبت بخیری فقط مختص آخرته یا شامل این دنیاهم میشه؟ وقتی یکی برامون دعا میکنه و میگه خدا عاقبت بخیرت کنه منظورش چیه؟ " دوباره عینکش را جابجا کرد و ادامه داد : " تِلْكَ الدَّارُ الْآخِرَةُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِينَ لَا يُرِيدُونَ عُلُوًّا فِي الْأَرْضِ وَلَا فَسَادًا ۚ وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ. ما بهشت ابدی آخرت را برای کسانی که در زمین اراده علوّ و فساد و سرکشی ندارند مخصوص می‌گردانیم و حسن عاقبت ویژه ی متقین است. " سپس روی صندلی اش نشست و با همان صدای آرام ادامه داد : " عزیزان خدا در این آیه نشانه ای برای عاقبت بخیری قرار داده. " بعد با انگشت اشاره تابلو را نشان داد و گفت : " وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ " دوباره عینکش را جابجا کرد و گفت : " پس وقتی کسی برای ما دعا می کنه که عاقبت بخیر بشیم یعنی آرزو می کنه که خدا بهمون تقوا بده. پس مساله ی مهمی که در راستای عاقبت بخیری حائز اهمیت و قابل بحثه معنای واژه ی تقواست. " مکثی کرد و گفت : " ریشه ی تقوا از کلمه ی وقی است. وقی یعنی حفظ و صیانت. اما صیانت از چی؟ شما فکر می کنید تقوا به معنای حفظ چه چیزیه؟ " دوباره بچه ها یکی یکی دست بلند کردند و نظراتشان را گفتند. همه ی نظرات را بدون تایید و تکذیب و با لبخند گوش می داد و بعد هم تشکر می کرد. سپس ادامه داد : " بهترین معادل فارسی تقوا خودنگهداریست. تقوا یعنی صیانت از گوهری که خدا در جان انسان قرار داده. تقوا یعنی محافظت روح از نفس اماره. خدا در قرآن نشانه هایی رو برای انسان های متقی ذکر کرده. مثلا اینکه : الذين ينفقون فى السراء و الضراء / و الکاظمين الغيظ / و العافين عن الناس / الذين يؤمنون بالغيب / ويقيمون الصلوة و... " معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
معنی جملاتش را به درستی متوجه نمی شدم. کمی گیج شده بودم اما همچنان برای شنیدن حرف هایش اشتیاق داشتم. در ادامه ی جملات عربی اش گفت : " نمیخوام خیلی عجیب و غریب حرف بزنم و پیچیده اش کنم. اولین قدم برای تقوا اینه که به محض اینکه خودت فهمیدی داری میزنی به خاکی، جلوی خودتو بگیری. بشینی کلاه خودت رو قاضی کنی و راه صاف رو انتخاب کنی حتی اگه به ظنّ خودت برات نفعی نداره ولی وقتی میدونی راه درست اونه بری و بیفتی توش. اونجاست که دعای عاقبت بخیری دیگران هم شامل حالمون میشه و دستمونو میگیره. هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی... درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله... " شوکه شده بودم. این آخوند جوان چه می گفت؟ خدایا انگار مغز مرا باز کرده بود و مو به مو مشکلاتم را بیرون میریخت و درباره اش حرف می زد! عاقبت بخیری، جاده خاکی... تقارن اتفاقی این همه جملات و عبارات آشنای آخوند جوان با زندگی من در چه بود ؟ به حرف هایش فکر کردم. مدتها بود که کلاهم را قاضی کرده بودم و به انتخاب خودم و با آگاهی کامل به دل جاده خاکی زده بودم. از روز لج و لج بازی با پدرم گرفته تا ماجرای سینا. جملات آخرش را دوباره مرور کردم و روی کاغذ داخل کلاسورم نوشتم : " هروقت به این نقطه رسیدی یعنی داری میفتی تو راه تقوا و از صفر شروع می کنی... درنتیجه صداقتی که برای حفظ نفس خودت به خرج میدی قدم اوله... " اما من در نقطه ی صفر هم نبودم، زیر صفر بودم! حالا تکلیف کسی مثل من که آگاهانه مسیر غلط را انتخاب کرد و ادامه داد چیست؟ تصمیم گرفتم سوالم را از استاد بپرسم. بعد از آنکه کمی با خودم کلنجار رفتم دستم را آرام بلند کردم. همینکه دستم را بالا بردم آستینم سر خورد و تا آرنجم عقب رفت. برای آنکه او را متوجه خودم کنم، درحالی که دستم بالا بود با صدای تقریبا بلندی گفتم : _ ببخشید سرش را به سمت صدای من برگرداند و نگاهم کرد. با آنکه هیچ شناخت قبلی از او نداشتم اما نفهمیدم چرا انگار از دیدنم متعجب شده. همینکه چشمش به آستینم افتاد سرش را زمین انداخت و گفت : _ بفرمایید؟ دستم را پایین آوردم، به آستینم نگاهی کردم و جلو کشیدمش. کمی مکث کردم. دوباره گفت : _ سوال داشتین؟ سرم را پایین انداختم و با صدای آرامی گفتم : _ اگه... یه نفر زیر صفر باشه، باید از کجا شروع کنه؟ وقتی جمله ام تمام شد سرش را بالا آورد و چند ثانیه نگاهم کرد، عینکش را جابجا کرد و بعد نگاهش را بین بچه های کلاس پخش کرد. پس از مکث کوتاهی گفت: " هرچند که یکی از نشانه های تقوا عدم اصرار بر گناهه. همونطور که خدا میگه : وَلَمْ يُصِرُّوا عَلَىٰ مَا فَعَلُوا وَهُمْ يَعْلَمُونَ... یعنی آنها هرگز با علم و آگاهى بر گناه خود اصرار نمی ورزند و تکرار گناه نمى کنند. اما اینم گفته که إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ التَّوَّابِينَ وَيُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِينَ... پس خدا توبه کننده هاش رو دوست داره. دقت کنیم که میگه یُحّب. یعنی نسبت به توابین محبت داره. پس درگه ما درگه نومیدی نیست / صد بار اگر توبه شکستی باز آ " نمیدانم چه شد که ناگهان اشک در چشمانم حلقه زد. به زندگی ام نگاه کردم و در چند لحظه گذشته را مرور کردم. چیز درخشان و چشمگیری نداشتم. دلم لرزیده بود. سید جواد موحد یک آخوند جوان معمولی و عمامه مشکی بود مثل هزاران آخوند دیگری که بارها پای منبرشان نشسته بودم. اما نفهمیدم چرا آن روز حرف هایش حالم را منقلب کرد. شاید دلم منتظر تلنگری بود که حباب دورش را بشکند و رها شود. شاید هم آخوند جوان از دل و جان حرف می زد که جملاتش به دلم می نشست. هر چه که از دل برآید لاجرم بر دل نشیند... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
کلاس رو به پایان می رفت اما ذهن من هوز درگیر حرف ها و جملات استاد بود. ناگهان موبایلم صدا خورد و یک پیام رسید. سینا بود. نوشته بود : " منم زیر صفرم. منفی در منفی مثبت! " سرم را به سمت عقب برگرداندم و این طرف و آن طرف کلاس را نگاه کردم. تعداد دانشجوها زیاد بود اما بالاخره درانتهایی ترین نقطه ی کلاس او را دیدم. نفهمیدم آن ترم این درس را برداشته بود یا بخاطر من سر کلاس بدون حضور و غیاب استاد موحد حاضر شده بود. چند دقیقه بعد کلاس تمام شد و من اول از همه خارج شدم تا با سینا مواجه نشوم. جلوی راه پله ها بودم که خودش را رساند و گفت : _ سلام. چرا جواب تلفن و پیامم رو نمیدی خانم زیر صفر. چیزی نگفتم و بدون اینکه نگاهش کنم همانجا ایستادم. میدانستم اگر بخواهم به مسیرم ادامه بدهم بازهم مثل آن روز( که در خیابان باهم درگیر شدیم) جلوی پایم می آید و راهم را می بندد. دوباره گفت : _ با تو دارم حرف میزنم! کجارو نگاه میکنی؟ با جدیت گفتم : _ از سر راهم برو کنار. من کلاس دارم. _ میگم چرا جواب تلفن و پیامای منو نمیدی؟ _ چون قبلا هم گفتم هرچی بین ما بود تموم شد ولی تو نمیخوای متوجه حرف من بشی. _ منم جوابت رو دادم و گفتم تو حق نداری چنین تصیمی بگیری. دوباره داشت با جملاتش عصبانی ام می کرد. بازهم سکوت کردم و چیزی نگفتم. دوباره گفت : _ هوی، مگه کری دارم با تو حرف میزنم. داد زدم و گفتم : _ این آخرین باریه که دارم بهت میگم برو رد کارت. الانم از جلو چشمم دور شو تا حراستو صدا نزدم. به محض اینکه جمله ام تمام شد آخوند جوان که تازه از کلاس خارج شده بود از پشت سرمان درآمد و با لبخند رو به سینا گفت : _ آقا مشکلی پیش اومده؟ سینا کمی خودش را جمع کرد و گفت : _ نخیر حاج آقا چیزی نیست. من هم بدون اینکه چیزی بگویم فورا از پله ها پایین رفتم و داخل نمازخانه نشستم. از آن روز به بعد رفت و آمد من در دانشگاه مدام با استرس و ترس مواجه شدن با سینا همراه بود. کشیک می کشیدم که سر راهم نباشد و با سرعت مسیرها را طی می کردم اما بازهم گاهی به ناچار با او مواجه می شدم. از روز اول که وارد دانشگاه شدم مثل بختک جلویم سبز شد و بعد هم تبدیل شد به ملک عذاب من. ملیحه یک روز در هفته بصورت رایگان به خانه ی سالمندان می رفت و کار می کرد. یک هفته از عقدش می گذشت و آن روز نوبت رفتن به خانه ی سالمندان بود. در خانه تنها نشسته بودم که تلفن صدا خورد. گوشی را برداشتم و گفتم : _ الو؟ بفرمایید؟ _ سلام مروارید خانم. خوبین؟ _ ممنون، شما؟ _ فریدم. فکر کردم با ملیحه کار دارد. گفتم : _ ملیحه خونه نیست امروز شیفت خانه ی سالمندانش بود. هروقت اومد میگم زنگ بزنه. با استیصال گفت : _ نه نه، با ملیحه کار ندارم. با شما کار دارم. با تعجب گفتم : _ با من؟؟ _ میخواستم ازتون خواهش کنم یه لطفی در حقم بکنید.... یه اتفاق بدی افتاده. با نگرانی گفتم : _ چه لطفی؟ چی شده؟ دارم نگران میشم؟ _ عمو کمال... بعد هم صدایش لرزید و چیزی نگفت. دست و پایم شل شده بود... ناگهان یاد جمله ی ملیحه افتادم : " بابام... حالش بدتر شده... قرار بود آخر هفته ی بعد عقد کنیم ولی خودش اصرار داره که باید همین هفته مراسم رو تموم کنین. هرچی ما مخالفت میکنیم زیر بار نمیره. " اشکهایم سرازیر شد. زبانم بند آمده بود. چند ثانیه بعد فرید گفت : _ شما تنها کسی هستین که میتونه ملیحه رو آروم کنه. من هرکاری کردم نتونستم بهش بگم. فقط مراسم تشییع جنازه فردا صبحه. من الان راه میفتم میام دنبالتون که باهم برگردیم و تا صبح برسیم. نمیتوانستم حرف بزنم. دلم داشت می ترکید. باور نمی کردم عمو کمال مهربان و دوستداشتنی از دست رفته. فقط توانستم بگویم : _ سعی خودمو می کنم. و گوشی را قطع کردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
گوشی را قطع کردم. بلند شدم و ساکم را بستم. ساک ملیحه را هم بستم. میدانستم وقتی برگردد هم خسته است و هم برای ساک بستن دیر می شود. شام درست کردم. باید غذا می خورد تا توان عزاداری کردن را داشته باشد. شربت گلاب آماده کردم تا شاید با نوشیدنش کمی آرامش بگیرد. و منتظر نشستم تا ساعت 9 شب که ملیحه برگردد. هی جملات و حرف هایم را آماده می کردم. تا به حال خبری به این ناگواری به کسی نداده بودم. نمیدانستم چطور باید به ملیحه بگویم پدرش را برای همیشه از دست داده. هرچند مریض بود و بالاخره از درد و رنج راحت شده بود اما هرچه باشد پدرش بود. هنوز افکارم را جمع و جور نکرده بودم که ملیحه در زد. سعی کردم رفتارعادی نشان دهم. غذا را کشیدم و سر سفره آوردم. ملیحه وقتی برنج را دید گفت : _ دستت درد نکنه، چرا برنج گذاشتی؟ ما که شام برنج نمی خوردیم. گفتم : _ آخه هوس کرده بودم. حالا یه شب برنج بخوری هیچی نمیشه. مشغول غذا خوردن شد اما من چیزی از گلویم پایین نمی رفت. به زور چند قاشق خوردم و جویدن را کش دادم تا ملیحه سیر شود. وقتی که شام تمام شد برایش چای ریختم و کنارش نشستم. کمی از اتفاقاتی که آن روز در خانه ی سالمندان افتاده بود تعریف کرد اما حواس من به حرف هایش نبود. متوجه گیجی من شد و با تردید گفت : _ مروارید چیزی شده؟ چرا امشب یه جور خاصی شدی؟ نکنه سینا... حرفش را نصفه گذاشت و ادامه نداد. خواستم موضوع را عوض کنم و فعلا درباره ی عمو کمال چیزی نگویم اما چشمم به ساعت افتاد. نزدیک یازده شب بود. یاد حرف فرید افتادم که گفت هرطور شده ملیحه باید تا صبح برسد. سرم را زمین انداختم و گفتم : _ امشب یه نفر از من خواست سخت ترین کار دنیا رو برای عزیزترین آدم زندگیم انجام بدم. با نگاهی لبریز از سوال گفت : _ چی میگی؟ چرا اینجوری حرف می زنی؟ درست حسابی بگو چی شده؟ اشک در چشمانم حلقه زد. سعی کردم به احساسم غلبه کنم. ملیحه داغدار اصلی بود و من باید مرهم داغش می شدم. باید محکم می بودم. چشمهایم را مالیدم، اشکهایم را پخش کردم و گفتم : _ عمو کمال... مات و مبهوت نگاهم کرد و خشکش زد. فهمید میخواهم چه خبری بدهم. دستانش را روی سرش گذاشت و فقط گفت : _ نه... نـــــــــــه... سکوت کردم. چند دقیقه ای در همان حالت ماند. نه اشک می ریخت نه حرف می زد. فقط سرش را بین دستانش گرفته بود و فشار می داد. میدانستم اگر کسی بعد از شنیدن خبر مرگ عزیزی اشک نریزد نشانه ی خطرناکی است. نگران شدم. کنارش رفتم، دستانش را از روی سرش برداشتم و گفتم : _ حالت رو می فهمم. اشک بریز، جیغ بزن، خودتو خالی کن. نذار این غصه روی دلت بمونه. چیزی نمیگفت و فقط در چشم هایم خیره مانده بود. ترس و نگرانی ام بیشتر شد. سعی کردم حرفی بزنم که احساساتش کمی تحریک شود تا شاید اشک بریزد، گفتم: _ میدونم دلت برای خاطراتش تنگ میشه، میدونم دلت برای آغوش بابات تنگ میشه، میدونم چقدر از دیدن رنج و بیماریش ناراحت بودی، ولی به این فکر کن که دیگه آروم شده. منم دلم برای آقا بزرگم تنگه. خیلی تنگه. با گریه حرف می زدم و دستانش را می فشردم اما ملیحه فقط نگاهم می کرد. نه اشکی، نه شیونی، نه حرفی... وقتی دیدم تلاشم برای جریحه دار کردن احساساتش و درآوردن اشکش بی فایده است گفتم : _ فرید داره میاد دنبالمون. تشییع جنازه فردا صبحه. پاشو آماده شو. همانطور سرجایش بی حرکت نشسته بود. بلند شدم و به اتاق رفتم و ساک ها را آوردم. نیمساعت بعد فرید رسید اما ملیحه هیچ واکنشی نشان نمی داد. خلاصه به زور و زحمت راهی شدیم. در تمام طول مسیر نه یک قطره اشک ریخت نه یک کلمه حرف زد. خوابم گرفته بود، فردا هم روز سختی داشتیم. چشمهایم را روی هم گذاشتم و خوابیدم. آنقدر مغزم خسته و روحم پژمرده بود که تمام مدتی که چشمانم را بسته بودم کابوس می دیدم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
" در یک راهروی تاریک راه می فتم. شاید راهروی یک بیمارستان، شاید آسایشگاه معلولین... درست تشخیص نمیدادم کجاست. فقط از لای در نیمه باز اتاق های مخروبه تخت هایی را می دیدم که روی هرکدام از آنها بیماری با چهره ی وحشتناک و کریهی خوابیده بود. همه جا خرابه بود. نیمی از دیوارها ریخته بود، مثل زمان جنگ که بیمارستان ها را بمباران می کردند. ظاهر بیمارها مثل هم بود اما نمی فهمیدم مبتلا به چه بیماری لاعلاجی هستند که در آن محل بستری شده اند. همه با موهای دراز و سفیدی که نیمی از آن ریخته بود و پوست های کبود و چروکیده روی تخت ها به خودشان می پیچیدند. تنها تفاوتشان در عضوی از بدنشان بود که نداشتند. یکی دست نداشت، یکی چشم نداشت، یکی گوش نداشت، یکی دهان و... هرچه جلو تر می رفتم صدای همهمه و ناله ی بیمارها بیشتر می شد. ترسیده بودم. به عقب نگاه کردم، راهرویی که از آن عبور می کردم در پشت سرم هی باریک و باریک تر و دیوارهایش بهم نزدیک می شد. می ترسیدم بین دیوارها بمانم. مدام سرعت قدم هایم را بیشتر می کردم و می دویدم اما ناگهان به انتهای راهرو رسیدم. بن بست بود. دیوارها بهم می چسبیدند و آرام آرام به جایی که من ایستاده بودم نزدیک می شدند. نه راه پس داشتم نه راه پیش. قالب تهی کرده بودم. صدای نفس هایم را می شنیدم. میدانستم تا چند ثانیه ی دیگر میمیرم و بین دیوارها له می شوم. دلم نمیخواست با آن وضعیت و در آن مکان بمیرم. ناگهان صدایی بلند شد. از همان صوت های قرآنی که در قبرستان ها بالای قبر میّت روشن می کنند. عربی می خواند اما کم و بیش معنی آیه را می فهمیدم. البته بعد از بیدار شدن نمی توانستم آن آیه را بیاد بیاورم. فقط یادم می آید که از خدا خواستم یک عمر دیگر به من بدهد تا جور دیگری زندگی کنم و جای بهتری بمیرم... دیوارها بهم نزدیک می شد و خودم را عقب می کشیدم... " ناگهان با صدای ترمز شدید ماشین و کوبیده شدن به صندلی جلو از خواب پریدم. خدا رحم کرد که تصادف نکردیم. در آن شرایط بحرانی فقط همین را کم داشتیم. فرید با کنترل کردن ماشین خطر تصادف با کامیون جلویی را از سرمان رفع کرد. بعد از آن اتفاق دیگر نتوانستم چشم روی هم بگذارم. صبح وقتی رسیدیم یک راست به محل دفن رفتیم. با دیدن ملیحه جیغ و شیون ها اوج می گرفت. مادرش نای بلند شدن نداشت، گوشه ای از حال رفته بود و بقیه دورش را گرفته بودند. ملیحه حتی سراغ مادرش هم نرفت. مثل یک آدم آهنی با جسمی وا رفته فقط به اطراف خیره می شد و به هر سمتی که کسی می کشیدش می رفت. از حرکاتش می ترسیدم. من ملیحه را می شناختم. اگر گریه نمی کرد حناق می گرفت. می دانستم هرجور شده باید سعی کنم غمش را بیرون بریزد اما نمی دانستم چگونه. وقتی جنازه را غسل دادند و برای نماز آوردند از جایش حرکت نکرد. حتی وقتی با "لااله الاالله" پدرش را به سمت قبر بردند، رویش را باز کردند و تلقینش دادند بازهم ملیحه تکان نخورد. به اختیار خودش نبود. من به زور پشت جمعیت قدم های وارفته اش را می کشیدم و همراه جنازه می بردم. بعد از اتمام خاکسپاری همه رفتند اما من و ملیحه و فرید ماندیم. فرید هم مثل من نگران بود و نمیدانست چه کند. از او خواستم در ماشین منتظرمان بماند. روبروی ملیحه ایستادم صورتش را مقابل صورتم گرفتم. حرفی نمانده بود، هر چه که لازم بود را گفته بودم. صورتم خیس اشک بود. با ناراحتی به چشمهایش خیره شدم و یک کشیده ی محکم در گوشش زدم. صدای هق هق خودم بلند شد و بعد چند قدم آن طرف تر پشت یک درخت قایم شدم. چند دقیقه بعد دیدم ملیحه روی خاک افتاد و شیون زنان گریه کرد. من هم کنارش رفتم و پا به پایش اشک ریختم. وقتی یک دل سیر عزاداری کردیم به خانه برگشتیم. حال خوبی نداشت اما رفتارش عادی تر شده بود. شبیه کسی بود که عزیزی را از دست داده. کم تر حرف می زد اما با دیدن دیگران اشک می ریخت و عزاداری می کرد. تمام شبانه روز کنارش بودم. به زور قطره قطره آب و ذره ذره غذا در دهانش می گذاشتم تا از حال نرود. با وجود تمام اتفاقات تلخی که در مدت اخیر بینمان افتاده بود اما میدانستم که به حضورم نیاز دارد. خلاصه بعد از یک هفته باید به دانشگاه برمیگشتم. غیبت هایم زیاد بود، اگر بر نمی گشتم خیلی از درس هایم حذف می شد. با پایان مراسم هفتم از ملیحه و خانواده اش خداحافظی کردم و راهی شدم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
مهدی میخواست مرا تا ترمینال برساند اما فرید خواهش کرد که بجای مهدی با او بروم. میخواست در این فاصله بامن حرف بزند و از زحماتی که در طول آن یک هفته برای ملیحه کشیدم تشکر کند. او در عالم خودش بود. حساب و کتاب خودش را داشت. چه می فهمید من و ملیحه برای کارهایی که درقبال هم می کنیم نیاز به تشکر نداریم. وقتی میخواستم پیاده شوم گفت : _ توی مدت اخیر فهمیدم که از دست من ناراحتین، میدونم بخاطر من از ملیحه فاصله گرفتین. ولی من همیشه به شما مدیونم. چیزایی که به ملیحه میگم دعوای زن و شوهریه. اگه چیزی به گوشتون رسیده به دل نگیرین. شما واسه من مثل خواهرین، قابل احترامین. هنوز فداکاری هایی که قدیما بخاطر من و ملیحه انجام می دادین رو از یاد نبردم. من داشتن ملیحه رو مدیون شمام. با آنکه جملاتش دلم را با او صاف نمی کرد اما سعی کردم حرف هایش را بپذیرم. چیز بیشتری از ناراحتی و دلخوری هایم نگفتم. بعد هم سوار اتوبوس شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم. صبح روز بعد امتحان میانترم داشتم. جزوه درس استاد موحد را از کوله پشتی ام بیرون آوردم و مشغول خواندن شدم. همانطور که صفحه به صفحه پیش می رفتم به این جمله برخوردم : وَ ما أَصابَکُمْ مِنْ مُصیبَةٍ فَبِما کَسَبَتْ أَیْدیکُمْ وَ یَعْفُوا عَنْ کَثیرٍ چقدر این آیه برایم آشنا بود. دوباره خواندمش. ناگهان صدای صوت قرآن در گوشم پیچید و یادم آمد که این همان آیه ای است که آن شب در خواب شنیده بودم. به معنی اش نگاه کردم. نوشته بود : " هر مصیبتی به شما رسد، به خاطر اعمالی است که انجام داده‌اید و بسیاری را نیز عفو می‌کند. (سوره شوری آیه 30) یکی از فلسفه های حوادث دردناک و مشکلات زندگی مجازات الهی و کفاره ی گناهان است. اما خداوند فرموده مصیبت هایی که به شما می رسد تمام مجازات اعمال ناروای شما نیست چرا که خداوند بسیاری را عفو می کند." یاد چهره هایی که آن شب در خواب دیده بودم افتادم. حتما بیماری و عذاب آنها بخاطر اعمال خودشان بود. از اینکه مجهولات ذهنم دوباره در لابلای حرف ها و درس های آخوند جوان حل می شد شگفت زده بودم. احساس می کردم خدا دستم را گرفته و قدم به قدم برایم نشانه می فرستد. و چقدر دلنشین می شود زمانی که نگاه خدا را بیشتر احساس می کنی. خلاصه آن شب جزوه را دو سه مرتبه مرور کردم و روز بعد با تسلط کامل سر امتحان حاضر شدم. این بار برخلاف همیشه قبل از استاد رسیدم. وقتی وارد کلاس شد ابتدا چند دقیقه به سوالات بچه ها پاسخ داد و بعد هم امتحان آغاز شد. مدام آیات و احادیثی که حفظ کرده بودم را مرور می کردم تا مبادا از یادم بروند. آخوند جوان برگه های امتحان میان ترم را دستش گرفت و از ته کلاس پخش کرد. کم کم به ردیف ما نزدیک شد. برگه را روی صندلی ام گذاشت که ناگهان... برقم گرفت. خشکم زد! مگر چنین چیزی ممکن است؟! محال است خودش باشد! امکان ندارد... یعنی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهای من یک آخوند است؟! اما این انگشتری که در دستش دیدم همان است که آن روز زیر درخت افتاده بود. نه امکان ندارد! اصلا مگر فقط همین یک انگشتر با این رکاب و سنگ در دنیا ساخته شده؟ چه فکر مسخره ای به سرم افتاده. هرچه خوانده بودم از مغزم پرید. نگاهی به چهره ی استاد انداختم. سرجایش نشسته بود و سرش در کتابش بود. انگار تقلب کردن و نکردن دانشجوها برایش اهمیتی نداشت. دنبال بهانه ای بودم که به انگشترش نزدیک شوم و دوباره ببینمش. به برگه ی سوالات نگاه کردم تا شاید موردی پیدا کنم و به بهانه ی سوال پرسیدن او را کنار صندلی ام بکشانم اما از دیدن سوال امتحان برق گرفتگی ام بیشتر شد. آخوند جوان دل گنده فقط یک سوال امتحانی طرح کرده بود : _ بزرگترین معجزه ی خداوند در زندگی شما چیست؟ همه ی دانشجوها هاج و واج همدیگر را نگاه می کردند. استاد هم بدون توجه به کسی سرگرم کتاب خودش بود. کمی بعد یکی یکی مشغول نوشتن شدند. شخصیتش در عین سادگی مبهم بود. کشف تفکرات ذهنی اش برایم جالب شده بود. با دیدن این سوال امتحانی شکی که داشتم کم کم تبدیل به یقین شد. قطعاً این انگشتر همان انگشتر بود و سید جواد موحد هم همان دیوانه ای که در دل علف های هرز آن باغ خوفناک بیل دستش گرفته بود و نهال کاشته بود. با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
با خودم گفتم یعنی دلیل این همه اتفاقات و نشانه های پشت سر هم چیست؟ از کار خدا سر در نمی آوردم. حتی سوال امتحانی او هم برایم آشنا بود. خودم پیش از این بارها و بارها معجزات زندگی ام را مرور کرده بودم. فکرم را متمرکز کردم و نوشتم : " معجزه ی اول : ملیحه و پاک کن عطری کلاس اول دبستان. و همین سیزده سال دوستی ما که خودش چیزی شبیه معجزه بود. اصلا دوستی ما تمام سالها و ماه ها و روزهایش معجزه بود. هرچند حالا شاید فقط یک معجزه بتواند دوباره من و ملیحه را کنار هم نگه دارد. معجزه ی دوم : آقا بزرگ! وقتی در تاریکی انباری در را به رویم باز کرد و با عروسکی درست مثل همان که بهاره داشت (و من چشمش را کور کرده بودم) مرا در آغوش گرفت. نه اینکه بگویم فقط آن روز برایم معجزه کرد، نه! آقابزرگ من تمام نفس هایش معجزه بود. دم مسیحایی داشت. همیشه در سخت ترین روزهای زندگی به دادم می رسید و آرامم می کرد. حیف که دیگر نیست... معجزه ی سوم : سید جواد موحد و انگشترش. گیلاس باغتان شیرین... (استاد!) رجوع شود به باغ آرزوهای من یا همان باغ گیلاس شما " دانشجوها یکی یکی برگه هایشان را تحویل می دادند اما من منتظر ماندم تا زمان امتحان تمام شود. حدود یک ساعت بعد استاد برای جمع کردن برگه های من و دو سه نفر دیگری که باقی مانده بودند از جایش بلند شد. وقتی برگه را گرفت دوباره به انگشترش نگاه کردم. با آنکه تقریبا مطمئن بودم انگشترش همان بود که قبلا دیده ام اما مدام با خودم فکر می کردم که اگر اشتباه کرده باشم چه می شود؟ ممکن است آبرویم پیش استاد برود. خلاصه تمام آن هفته به دغدغه ی سید جواد موحد و انگشترش گذشت. هفته ی بعد برگه های تصحیح شده ی امتحان میانترم را به دانشجویان برگرداند. از 10 نمره 7 شده بودم! با تعجب برگه را نگاه کردم و با این جملات مواجه شدم : "لطف دارید! اما بدلیل عدم توجه به سوال امتحانی متاسفانه موفق به دریافت نمره ی کامل نشدید. مجددا سوال را با دقت بخوانید. " هرچه سوال امتحان و جوابهای خودم را خواندم نفهمیدم ایرادم کجا بود. تصمیم گرفتم دلیلش را از استاد بپرسم. همینکه خواستم دستم را بالا ببرم یاد دفعه ی پیش افتادم که آستینم سر خورد و عقب رفت. لبه ی آستینم را با مشتم گرفتم، دستم را بالا بردم و گفتم : _ ببخشید طبق معمول عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد و گفت : _ بفرمایید؟ پرسیدم : _ من متوجه نشدم دلیل اینکه نمره ی کامل رو نگرفتم چیه؟ بدون اینکه از من بخواهد برگه را نشانش بدهم گفت : _ چون در سوال ذکر شده بود که درباره ی بزرگترین معجزه ی زندگیتون بنویسید. شما به سه مورد اشاره کردید اما نگفتید کدومش بزرگترین بود. فهم دقیق مساله خودش بخشی از بارم امتحانیه. راست می گفت! من آنقدر ذهنم درگیر انگشتر و اتفاقات اخیر شده بود که اصلا نفهمیدم سوال از من چه می خواهد. فقط تا چشمم به کلمه ی معجزه افتاد هرچه دل تنگم می خواست روی کاغذ آوردم. اما بنظرم اهمیتش آنقدر زیاد نبود که بخاطرش بخشی از نمره ام کم شود. راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
راستش را بخواهید کمی حرصم گرفته بود. نه فقط بخاطر نمره. اصلا نمره بهانه بود. دلیل حرص خوردنم این بود که من آنقدر برای کشف معمای استاد و انگشتر و باغ آرزوها هیجان زده بودم که او را سومین معجزه ی زندگی ام خطاب کردم اما او در جوابم فقط نوشته بود "لطف دارید!" و بعد نمره ی کامل هم نداده بود. مثل دفعه ی قبل که زیر آن همه خلاقیتی که در نامه ام به خرج دادم فقط همین را نوشته بود. از این همه هیجان بیهوده ی خودم و بی تفاوتی او لجم می گرفت. تنها خوبی اش این بود که حالا دیگر شَکّم تبدیل به یقین شده بود و مطمئن بودم سید جواد همان باغبان درختچه های گیلاس است. راستی بگذار از اینجای قصه به بعد بجای آخوند جوان و استاد بگویم سید جواد. لابد می پرسی چرا سید جواد؟ زور نزن که فعلا دست و دلم به توضیح دادنش نمی رود. شاید روزی فهمیدی و شاید هم نه. اصلا مردم آزادند هرجور که می خواهند فکر کنند، قضاوت کنند. اصلا به کسی مربوط نیست که در ذهن کس دیگری چه می گذرد. بگذار فکر کنند پشت این "سید جواد" گفتن من چیزهای عجیب و غریبی بوده. که شاید هم بوده، نمیدانم... شاید از همان حرف های بی جا، از همان اسرار مگو. این روزها همه قاضی اند. بگذار هرچه می خواهند بگویند، بگذار قضاوت کنند. بگذریم... هر هفته سر کلاسش مو به مو حرف هایش را می شکافتم تا شاید از معمایی که خدا برایم طرح کرده چیزی دستگیرم بشود. اینکه به یک "لطف دارید" ساده بسنده کرده بود باعث می شد هربار که عزمم را برای حرف زدن درباره ی باغ آرزوها جزم می کردم باز یاد "لطف دارید"ش بیفتم و از فکر آشنایی دادن منصرف بشوم. تا پایان آن ترم صدها قطعه به پازل گیج کننده و مبهم ذهنم افزوده شد. جملات و عبارات و حرف های آشنای زندگی من و درس های سید جواد ابهام این مساله را بیشتر می کرد. من مانده بودم و حجم زیادی از علامت سوال هایی که نمیفهمیدم دلیل به وجود آمدنشان چیست. در تمام آن مدت سینا با اذیت و آزارهایش رنجم می داد. در اکثر مواقع وسط ابراز محبت های افراطی اش ناگهان دیوانه می شد و داد و بیداد و آبرو ریزی راه می انداخت. از حالات و رفتارهایش فهمیده بودم شرایط روانی اش عادی نیست. تصمیم گرفتم از مجید (دوست و شریکش در کافی شاپ) کمک بخواهم. یک روز برای حرف زدن با مجید به کافی شاپ رفتم. اول کشیک دادم تا سینا از آنجا خارج شود. بعد فورا وارد شدم و بدون اتلاف وقت سر میز مجید رفتم. از دیدنم خیلی تعجب کرد. وقتی ماجراهایی که در طول آن مدت اتفاق افتاده بود را برایش تعریف کردم با ناراحتی گفت : _ ببین مروارید خانم، سینا رفیق منه، برام عزیزه. ولی متاسفانه یه سری مشکلاتی داره که هرچقدر ما و برادرش تلاش کردیم حل نشد. پرسیدم : _ چه مشکلاتی؟ با ناراحتی سرش را زمین انداخت و سکوت کرد. دوباره پرسیدم : _ مشکل سینا چیه؟ من واقعا از این شرایط خسته شدم. زمانی که من تصمیم گرفتم وارد این رابطه بشم تصور دیگه ای ازش داشتم اما وقتی همه چیز رو درباره ش فهمیدم تمام افکارم بهم ریخت. حالا هم که ازش خواستم جدا بشیم دست بردار نیست. _ من نمیتونم چیز زیادی بهت بگم فقط اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتو گم و گور کنی. از این شهر برو. شماره تو عوض کن. نمیدونم هرکاری که فکر می کنی لازمه انجام بده تا نتونه پیدات کنه. وگرنه دست از سرت برنمیداره. فهمیدم مجید چیزی را از من پنهان می کند. پرسیدم : _ آقا مجید ازت خواهش می کنم بگو مشکل سینا چیه؟ اگه میخوای کمکم کنی بگو... _ من نمیتونم چیزی بگم. این جمله را گفت و بلند شد و رفت. مجید دوست قدیمی سینا بود. حتما چیزهای زیادی میدانست که تاکید می کرد برای خلاصی از دست سینا باید خودم را گم و گور کنم. بلند شدم تا از کافی شاپ بیرون بروم اما ناگهان دم در ورودی با سینا چهره به چهره شدم. هول کرده بودم. نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم. نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نمیدانستم باید برای حضورم در آنجا چه بهانه ای بیاورم. با لبخند مرموزی نگاهم کرد و گفت : _ از این طرفا؟ راه گم کردی؟ حرفی نزدم. دوباره گفت : _ اینجا چی کار می کنی؟ اومده بودی دنبال من؟ با چهره ای مصمم گفتم : _ نه! _ پس چی؟ _ با مجید کار داشتم. ابروهایش را در هم کشید و با اخم گفت : _ مجید؟؟ با اون چیکار داشتی؟ _ اگه چیزی بود که بخوام به تو بگم دنبال اون نمی اومدم. ناگهان دستم را گرفت و مرا پشت سرش کشید. با شدت دستش را پس زدم. نگاه خشمناکی کرد و کیفم را گرفت و به راهش ادامه داد. به پشت صندوق نگاهی انداخت. مجید آنجا نبود. مرا کشید و با خود به داخل آشپزخانه برد. پشت سر هم داد می کشید و مجید را صدا میزد. مجید مضطرب شده بود. جلو آمد و دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت : _ هیس. چه خبرته؟ سرش را از آشپزخانه بیرون برد و به مشتری ها نگاهی انداخت. میخواست خاطر جمع شود که چیزی از سر و صدای سینا نشنیده اند. در آشپزخانه را بست و گفت : _ چیه؟ چی شده؟ سینا با همان صدای بلند داد زد : _ این میگه اومده بود با تو کار داشت.چی بین شما دوتاست که من بی خبرم؟ مجید که با روحیات سینا آشنا بود و کارش را بلد بود گفت : _ چته خب چرا اینجوری می کنی؟ مثل آدم بپرس جوابتو بدم. اومده بود دنبال پلاک طلاش. سینا کیفم را رها کرد و با تردید نگاهی به من و مجید انداخت و چیزی نگفت. مجید ادامه داد : _ اون پلاک مسطیله که روش نوشته بود "الله" و چند ماه پیش پیدا شده بود مال مروارید خانم بود. به خودشم گفتم دیگه نا امید شده بودیم کم کم داشتیم میدادیمش بره. آخه هرچی پشت شیشه آگهی زدیم که یه پلاک طلا پیدا شده کسی نیومد دنبالش. میگه ظاهرا گردنبندشو شل بسته بوده چفتش باز شد و افتاد. تازه یادش اومد آخرین بار اینجا گردنش بود. من هاج و واج مجید را نگاه می کرم. تمام آدرس های پلاک طلا را داده بود تا سینا نتواند با سوال کردن درباره ی شکل و شمایلش غافلگیرم کند. سینا رو به من گفت : _ کو ببینمش؟ با اعتماد به نفس گفتم : _ دست من نیست. ظاهرا آقا مجید ردش کرد بره. حالا قراره پس بگیره بیاره برام. مجید میان حرفم پرید و گفت : _ آره همین دیشب بردم دادمش به آخوند مسجدمون. گفتم تو مغازه پیدا شده. حالا امروز باید برم پس بگیرم.فقط خدا کنه نگهش داشته باشه. سینا که نمیدانست حرف های ما را باور کند یا نه رو به من کرد و گفت : _ واسه چی به من نگفتی برات بیارمش؟ با عصبانیت گفتم : _ فهمیدنش اصلا سخت نیست! چون بارها گفتم نمیخوام باهات هیچ ارتباطی داشته باشم. دوباره صدایش را بالا برد و گفت : _ تو غلط می کنی. حضور مجید دل و جراتم را زیاد کرده بود. گفتم : _ تو نمیتونی برای من و زندگیم تصمیم بگیری. به تو هیچ ربطی نداره من چیکار می کنم. پاتو از زندگیم بکش بیرون. اصلا من دارم ازدواج می کنم. ناگهان مجید را دیدم که گوشه ی لبش را گاز گرفت و قیافه اش را طوری در هم کشید که منظورش این بود " نباید اینو میگفتی!" سینا میخواست روی من دست بلند کند اما خودش را کنترل کرد، داد کشید و گفت: _ تو به گور بابات می خندی. یبار دیگه مزخرف بگی میزنم تو دهنت پر خون شه. بعد هم تمام لیوانهایی که روی میز وسط آشپزخانه بود را پرت کرد و شکست. مجید دستهایش را گرفت و او را به دیوار کوبید و گفت : _ بس کن دیگه سینا یکی از گارسونهای کافی شاپ در آشپزخانه را باز کرد و با تعجب گفت : _ چی شده؟ صداتون تا سر خیابون میاد. مجید سرش را تکان داد و گفت " چیزی نیست. برو به کارت برس" و بعد در را به رویش بست. همه ساکت بودیم. وحشت کرده بودم. سینا دستش روی شقیقه هایش بود و به دیوار تکیه داده بود. نفهمیدم چرا بی اراده خم شدم و لیوانهای شکسته را جمع کردم. ناگهان دستم پاره شد اما همانطور به جمع کردن خورده شیشه ها ادامه دادم. از دستم خون میریخت. مجید دستمال آورد و از جمع کردن بقیه شیشه ها منعم کرد. دستمال را دور دستم گرفتم و از کافی شاپ خارج شدم. تمام دستمال مچاله و خونی شده بود. آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آنقدر بریدگی دستم عمیق بود که همانطور قطرات خون کنار قدم هایم می ریخت. حدس می زدم بریدگی دستم نیاز به بخیه داشته باشد اما مغزم از کار افتاده بود. قدرت تصمیم گیری نداشتم. دلم آرام و قرار نداشت. به سمت باغ آرزوها حرکت کردم. هوا تاریک شده بود. وقتی رسیدم آنقدر خون از دستم رفته بود که رنگ به رخسار نداشتم. خودم را به صندلی طبیعت رساندم، هنوز ننشسته بودم که ناگهان چشمانم سیاهی رفت و افتادم. " خانم؟ حالتون خوبه؟ صدای منو میشنوید؟ " آبی که به صورتم پاشیده می شد را حس می کردم اما نمی توانستم چشمانم را باز کنم. چند دقیقه گذشت تا کمی به حال آمدم. چشمانم را که باز کردم با چهره ی آشنایی مواجه شدم. سید جواد که از دستان خاکی و بیلچه ی کنار پایش مشخص بود مشغول باغبانی بوده. چراغ قوه را به سمت صورت من گرفته بود و سعی می کرد مرا به هوش بیاورد. اما من بیحال و بی جان کنار صندلی طبیعت افتاده بودم. نور چراغش چشمم را می زد. چراغ قوه را کنار کشید و گفت : _ صدای منو میشنوید؟ لبهایم خشک شده بود. به سختی گفتم : _ می شنوم. گفت : _ زنگ بزنم اورژانس بیاد؟ گفتم : _ نه. حالم خوبه. با لحن عاقل اندر سفیهی گفت : _ پس زنگ میزنم اورژانس بیاد. ته مانده ی انرژی ام را جمع کردم و گفتم : _ نه. گفت : _ پس حداقل صبر کنید بگم یه خانم بیاد کمکتون کنه. موبایلش را بیرون آورد و شماره گرفت. بعد هم به زبان محلی حرف زد. شاید کمتر از پنج دقیقه ی بعد یک پیرزن نقلی با چادر چیت گلدار بالای سرم حاضر شد. کمی آب قند به خوردم داد و زیربغلم را گرفت و مرا به خانه اش برد. گوشه ای از اتاق برایم بالش چید تا دراز بکشم. بعد پشت در اتاق رفت و مشغول حرف زدن با سید جواد شد. به زبان محلی حرف می زدند، همه ی جملاتشان را نمی فهمیدم اما کم و بیش متوجه حرف ها یشان می شدم. شنیدم که سید جواد گفت : _ من جایی منبر دارم، قول دادم باید برم. زحمتتون میشه ولی لطف کنین مراقب این بنده ی خدا باشین خاله جان. بعد هم خداحافظی کرد و رفت. فهمیدم که آن پیرزن خاله ی سید جواد است. مدتی گذشت و پیر زن با یک کاسه شعله زرد وارد اتاق شد. یک روسری و پیراهن نخی گلدار پوشیده بود. موهای نارنجی و سفیدش از جلوی روسری بیرون آمده بود. مشخص بود روی سرش حنا گذاشته. با خنده گفت : _ حالت بهتره دختر جون؟ بیا این شعله زرد رو بخور جون بگیری. اصلا سهم هرکسی توی دنیا از قبل معلومه. وقتی میخواستم برای افطار سید شعله زرد بپزم اندازه از دستم در رفت، زیادی شد. گفتم اشکال نداره میذارم نذری برای همسایه ها. آخه عطرش می پیچه، حق همسایگی میگه وقتی عطر غذا پیچید، شده قدر یه کاسه بریزی ببری براشون. شاید زن حامله ای، بچه کوچیکی چیزی داشته باشن هوس کنن. خدارو خوش نمیاد. سینی را جلویم نگه داشت. تا خواستم کاسه را بردارم دستانم سوخت و گفتم "آخ". با خنده نگاه چپ چپی به من کرد و گفت : _ دختر جون چقدر عجولی. وایسا سینی رو بذارم جلوت، کاسه داغه مادر، خب دستت میسوزه. سینی را مقابلم گذاشت. تشکر کردم و ساکت شدم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
دست زخمی ام را بالا آورد، با احتیاط دستمال دور دستم را باز کرد. خونش بند آمده بود اما دستمال خونی به جراحت دستم چسبیده بود. به محض اینکه دستمال را از روی زخمم بلند کرد ناگهان دردم گرفت و داد زدم. اما به من توجهی نکرد و به کارش ادامه داد. وقتی دستمال را جدا کرد عینکش را از روی طاقچه آورد و با دقت زخمم را بررسی کرد و گفت : _ من قدیما آمپول زن بودم. مادر خدابیامرزمم قابله بود. چند باری سر زایمان در و همسایه و فامیل رفته بودم کمکش. والا سوات ندارم ولی تجربه ی امثال من از این دکتر الکی ها خیلی بیشتره. چیکار کردی دستت همچین شده دختر جون؟ این زخم باید بخیه میخورد. گفتم : _ داشتم شیشه های شکسته رو جمع می کردم که یهو دستمو بریدم. _ واسه چی چی نرفتی دکتر؟ سرم را زمین انداختم و گفتم : _ نمیدونم. _ عیبی نداره. حالا که دیگه زخمت تازه نیست، کار از بخیه زدن گذشته. صبر کن برم ضماد بیارم و برات ببندم. رفت و در یک هاون کوچک چیزهایی را مخلوط کرد و کوبید. با بسم الله روی دستم مالید و با پارچه ی نخی دستم را بست. شعله زرد کمی خنک شده بود. کاسه را از سینی بیرون آورد و دستم داد و گفت : _ حالا خنک شده، میتونی کاسه رو دستت بگیری. بیا تا از دهن نیفتاده بخور. خودش هم یک کاسه ی کوچکتر آورد و همانطور که مشغول خوردن بود از من پرسید : _ اسمت چیه ؟ گفتم : _ مروارید. _ اسمت قشنگه. نمیخوای به پدری، مادری، کسی خبر بدی که اینجایی؟ _ خانوادم اینجا نیستن. من اینجا دانشجوام، تنها زندگی می کنم. با اجازه شعله زردم تموم شه رفع زحمت می کنم. _ خب حالا منظورم این نبود که مزاحمی. گفتم شاید خانوادت نگرانت بشن. جوادم سپرده تا خاطر جمع نشدم که حالت روبراه شده نذارم بری. یک قاشق شعله زرد در دهانش گذاشت و ادامه داد : _ خدا رحمتش کنه خواهرمو، جوون مرگ شد. رنگ دنیا رو ندید طفلی. سر زا رفت. اما نور به قبرش بباره که از دامنش همچین نور چشمی به بار اومده. یه تکه جواهره این بچه. یه پارچه آقاست. نجیب، چشم و دل پاک، عاقل، با سواد. الان تو یه دانشگاهی درسم میده. حاجی موحد، باباشو میگم، یه هف هش ده سالی میشه مریض احواله. این آخریا که از بستر نمیتونه تکون بخوره، بچم جواد مثل مادر تر و خشکش می کنه. یدونه از دوا داروهاش نیم ساعت اینور و اونور نمیشه. ناگهان چیزی یادش افتاد. با اضطراب شعله زرد را زمین گذاشت و از روی طاقچه یک کیسه دارو آورد و با عجله داخلش را گشت. کیسه را زمین گذاشت و گفت : _ بر شیطون لعنت، این قرصمو میخواستم بگم سید برام بگیره امشب. حواسم پرت شد. یادم رفت. از اتاق بیرون رفت و با دفترچه تلفن برگشت. دفترچه را دستم داد و گفت : _ این نمره موبایلا رو ازبس که طولانی درست می کنن منِ بی سوات نمیتونم بگیرمش. قبلا ها خوب بود که شماره ها سه چهار تا عدد بیشتر نداشت. الانه شماره گرفتن انقدر برام سخت شده که ماه به ماه قبض تلفنم هزار تومن میاد. مادر میتونی نمره ی موبایل سید جوادو برام بگیری؟ توی "س" ها بگرد. نوشته سید جواد موحد. من میرم تلفن رو بیارم این اتاق برات وصل کنم. گفتم : _ نه نمیخواد تلفن رو بیارین. من خودم میام همونجا زنگ میزنم. خواستم از سر جایم بلند شوم که دوباره سرم گیج رفت. پیرزن گفت : _ بشین مادر. تو هنوز حالت سرجاش نیومده. من میرم تلفنو میارم. تو فقط بگرد نمره شو پیدا کن. از داخل دفترچه شماره را پیدا کردم. چند دقیقه بعد با یک تلفن قدیمی (از آنها که برای شماره گرفتن باید انگشتت را داخل اعدادش بچرخانی) به اتاق برگشت. سیم تلفن را اشتباهی داخل پریز برق زد. ناگهان تلفن صدایی داد و سوخت! گوشی را برداشت و گفت : _ چرا همچین شده؟ بوق نمی زنه. گفتم : _ فکر کنم اشتباهی توی پریز برق زدینش. سوخت. با ناراحتی گوشی را سرجایش گذاشت و گفت : _ هی وای. حالا امشب بدون دوا می مونم. موبایلم را از داخل کوله پشتی ام بیرون آوردم و گفتم : _ با موبایل من زنگ بزنید. برق امید در نگاهش درخشید و گفت : _ خدا خیرت بده دخترجون. شادم کردی، خدا عاقبت بخیرت کنه. مادر من که سوات ندارم خودت بگیر دیگه. چه دعای شیرینی! حالا دیگر معنی عاقبت بخیری را خوب می فهمیدم. دفترچه را مقابل صورتم گذاشتم و شماره را گرفتم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
شماره را گرفتم و منتظر ماندم تا گوشی را بردارد. به محض اینکه گفت "الو" گوشی را به دست پیرزن دادم. موبایل را برعکس گرفته بود. هی پشت سر هم می گفت " الو... الو... صدا نمیاد... الو؟ ". گوشی را از دستش گرفتم و چرخاندم. وقتی متوجه اشتباهش شد غش غش شروغ به خندیدن کرد. آنقدر خندید که نفسش بند آمد. با آنکه اتفاق خنده داری نبود، اما از شدت خنده های عمیق و از ته دلش من هم خنده ام گرفت. بعد اسم و نشانی قرص را گفت و گوشی را قطع کرد و دوباره خندید. انگار منتظر بهانه ای برای خندیدن بود. با گوشه ی روسری چشمانش را که از شدت خنده اشکی شده بودند پاک کرد و گفت : _ خدا خیرت بده. شاید اگه گذرت به خونه ی من نمی افتاد امشب انقدر نمی خندیدم. لبخند زدم. دوباره گفت : _ آدم تنها زیاد خنده ش نمیاد. منم که تو این خونه تنها زندگی می کنم. سید و حاجی موحد خونه بغلی نشستن. برو و بیا تو خونم زیاده ها، نه که فک کنی بی کس و کارم صبح تا شب نشستم کنج خونه به غم و غصه، نه. ولی خب دیگه، خونه ای که همدم و مونسی توش نباشه خنده رو از روی لب آدم ورمیچینه. پرسیدم : _ بچه ندارین؟ آهی کشید و گفت : _ نه، بچم نمی شد. اون موقع هم مثل حالا نبود که این همه دوا درمون باشه. اون موقع مردا یا بایستی از نو زن می گرفتن و بچه می آوردن یا غم بی اولادی رو یه عمری به دوش می کشیدن. به قاب عکس کهنه و قدیمی روی دیوار اشاره کرد. نگاه کردم، عکسی رنگ و رو رفته که از نقطه های زرد روی تصویرش مشخص بود سالهاست در آن چهارچوب روی دیوار آویزان است. گفت : _ خدا رحمتش کنه. شوهرم پسرعموم بود. خیلی کم سن و سال بودم که زنش شدم. درست نمیدونم ده سالم بود؟ یازده سالم بود؟ ولی اونقدر بچه بودم که شب عروسی لج آوردم بایستی عروسکمم بدن تا با خودم از خونه ی آقام بیارم خونه ی شوهرم. آقام خدابیامرز من و آبجی مو داد به دوتا بچه های برادرش. یعنی من و مادر سید با دوتا پسرعموهامون ازدواج کردیم. الان سید جواد هم ازطرف پدرش سیده هم از طرف مادرش. ولی اون دوتا آبجی های دیگه مون با غیر فامیل و غیر سید ازدواج کردن. خوشبختم شدنا، نه که بگم بدبختن. ولی خب چیزی که از ازدواج این آبجیم به عمل اومد از بچه های اون دوتای دیگه در نیومد. بازم شکر. کمی ناراحت شد و در فکر فرو رفت اما فوراً فضا را عوض کرد و با لبخند گفت: _ خلاصه اینکه میبینی زورم به بچم میرسه و هرچی من میگم میگه چشم، واسه اینه که از دوطرف بزرگترشم. هم خالشم هم زنعموش. نگاهی به ساعت روی طاقچه انداخت. ساعت 10 شب بود. حتما پیرزن هم میخواست بخوابد و استراحت کند. باید به خانه بر می گشتم. گفتم : _ اگه اجازه بدین من دیگه رفع زحمت کنم. زنگ بزنم تاکسی بیاد دنبالم برم. گفت: _ وا؟ با این حال و روزت چطو میخوای بری؟ _ خوبم. حالم بهتره. سر و رویم را نگاهی کرد و گفت : _ تازه میخوام برات جوشونده دم کنم بخوری حالت سرجاش بیاد. بس که از دستت خون رفته رنگ و روت هنوز مثل گچ دیواره دخترجون. مگه میذارم این وقت شبی با این حال و روزت بری؟ من که تنهام، تو هم که تنهایی. کلی هم که خندیدیم. پس دیگه واسه چی بری؟ حالا که خدا راهتو کج کرده به خونه ی من یه امشبم بمون تا هم تو روبراه بشی هم من از تنهایی در بیام. پیرزن مهربان و سرحالی بود. از هم نشینی با او خسته نمی شدم. کمی اصرار کردم که میخواهم بروم اما درنهایت با مخالفتهایش مواجه شدم و آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
آن شب را در خانه ی قدیمی پیرزن ماندم. آنقدر برایم انواع جوشانده و سویق و کاچی آورد که احساس می کردم دوپینگ کرده ام. پس از اینکه کلی از خاطرات قدیمی اش حرف زد و اتفاقات تلخ و شیرینش را برایم تعریف کرد خوابیدیم. نیمه های شب با صدای چک چک شیر آب از خواب بیدار شدم. پیرزن آماده ی نماز می شد. هنوز تا اذان صبح یک ساعتی باقی مانده بود. یاد آقا بزرگ افتادم. هروقت که در خانه اش می خوابیدم می دیدم که نیمه شبها به نماز می ایستد. سر و صدا نمی کرد تا بیدارم نکند، اما من بیدار شدنش را حس می کردم. بعد هم دم در اتاقش می نشستم و از پشت سر یواشکی نماز خواندنش را تماشا می کردم. وقتی در نوجوانی چادرم را پس زدم و در کمدم چپاندم تا چند سال دور نماز خواندن را هم خط کشیده بودم. بعد از آن همیشه پدر و مادرم با زور و فحش و دعوا می خواستند مجبورم کنند نماز بخوانم اما من زیر بار نمی رفتم. چند باری که نیمه شب ها یواشکی نمازهای آقا بزرگ را تماشا کردم دوباره خودم تصمیم گرفتم سجاده پهن کنم و به نماز بایستم، اما دور از چشم پدر و مادرم. از آن لجبازی های بیخودی که از سر حماقت بود! تا وقتی پدر و مادرم مرا می دیدند وانمود می کردم که نماز خواندن برایم اهمیتی ندارد اما به محض اینکه تنها می شدم در اتاق را کلید می کردم و می خواندم. انگار میخواستم آنها را بیشتر سر لج بیاورم. پیرزن سجاده اش را پهن کرد، چادر نماز گلدارش را سر کرد و قامت بست. دم در اتاقش نشستم و به یاد آقا بزرگ نماز خواندش را تماشا کردم. یک ساعت بعد صدای اذان از مسجد بلند شد. صدا نزدیک بود.از جایم بلند شدم تا وضو بگیرم، اما نمی دانستم با دست بسته ام چه کنم. اینجور مواقع یا بدون وضو نماز می خواندم یا میگذاشتم وقتی خوب شدم قضایش را بجا بیاورم. از پشت سر به پیرزن نزدیک شدم تا از او سوال کنم، وقتی مرا پشت سرش دید ترسید و از جایش پرید. دستش را روی سینه اش گذاشت و نفس زنان گفت : _ بر شیطون لعنت. منو سکته دادی که دخترجون. گفتم : _ ببخشید. نمیخواستم شمارو بترسونم. همانطور که نفس نفس می زد گفت : _ تو کی پاشدی من نفهمیدم؟ _ چند دقیقه ای میشه. میخواستم بپرسم با این دست زخمی چطوری باید وضو بگیرم؟ گفت : _ وضوی جبیره ای بایستی بگیری دیگه. _ چه جوریه؟ بلد نیستم. دستم را گرفت و باهم بلند شدیم. کنار شیر آب رفتیم تا وضو گرفتن را یادم بدهد. بعد هم نماز خواندم و خوابیدم. صبح پس از خوردن یک صبحانه ی مفصل از او خداحافظی کردم وبه خانه برگشتم. آن روز به بازار رفتم و برای پیرزن یک تلفن خریدم تا به جبران زحماتی که برایم کشیده بود بجای تلفن سوخته اش به او هدیه بدهم. چند روز بعد وقتی نوبت کلاس سید جواد بود تلفن را با خودم به دانشگاه بردم. پس از پایان کلاس صبر کردم تا دانشجوها یکی یکی خارج شدند. سید جواد عادت داشت بعد از رفتن همه ی دانشجوها کلاس را ترک کند. چند نفر آخر مشغول جمع کردن وسایلشان بودند، مقنعه ام را در صفحه ی موبایلم چک کردم و کمی جلوتر کشیدم. میخواستم کنار میز استاد بروم و تلفن را به او بدهم که موبایلم زنگ خورد. فرید بود. نگران شدم، فکر کردم شاید برای ملیحه اتفاقی افتاده. فورا جواب دادم اما بعد فهمیدم زنگ زده بود تا از من تقاضا کند برای ملیحه یک کار اداری در دانشگاه انجام بدهم تا بتواند آن ترم درس هایش را طوری حذف کند که باعث پایین آمدن معدل و مشروط شدنش نشود. وقتی موبایل را قطع کردم استاد از در کلاس خارج شده بود. دوان دوان خودم را به او رساندم، در راهروی دانشگاه صدایش زدم و گفتم : _ ببخشید، میخواستم بگم میشه این هدیه رو از طرف من بدید به خاله تون؟ نگاهی به جعبه تلفن کادو پیچ شده کرد. بعد سرش را این طرف و آن طرف چرخاند و گفت : _ از لطف شما متشکر و ممنونم. فقط بهتر نبود در شرایط مناسب تری زحمتش رو می کشیدید؟ همانطور که جعبه را در مقابلش گرفته بودم به چند نفر از دانشجوهایی که اطرافمان درحال عبور بودند نگاه کردم و گفتم : _ شرمنده، حواسم نبود. جعبه را عقب کشیدم و ادامه دادم : _ پس میبرمش، بعد یه موقع دیگه بهتون میدم. راستی از بابت لطفی که اون روز در حق من کردید ممنونم. سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد، فقط گفت "شما لطف دارید" و بعد هم رفت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
"شما لطف دارید" ! کم کم از این جمله متنفر شده بودم. همیشه فقط یک " شما لطف دارید" ساده می گفت و از کنار همه چیز عبور می کرد. دلم میخواست رو در رویش بایستم و بپرسم که من دقیقا به چه چیزی لطف دارم؟! زیر نامه، زیر برگه ی امتحانی، در مقابل هدیه ی پیرزن، اصلا گفتن این همه "شما لطف دارید" چه لزومی داشت؟ این "شما لطف دارید" از آن "هوا چطور است؟" هم بدتر بود. اصلا حس می کردم با گفتن این جمله به من توهین می کند. انگار میخواست محترمانه بگوید "لطفا برو پی کارت و وقت منو نگیر". بازهم حرصم گرفته بود از اینکه حتی اجازه نمیداد در حد یک تشکر خشک و خالی سر حرف را با او باز کنم. آرام آرام قدم می زدم و از پله ها پایین می رفتم که با صدای داد زدن سینا به خودم آمدم : _ مروارید... مروارید... با توام، وایسا. صدایش را نشنیده گرفتم و سرعت قدم هایم را بیشتر کردم. باسرعت از پله ها پایین می رفتم و نگاهش نمی کردم اما او مدام صدایش را بالا می برد و اسمم را صدا می زد. _ هوی، با توام. میگم وایسا. با پوزخند گفت : _ انقدر بدبخت شدی که برای آخوند جعبه کادو میاری؟ نکنه اونی هم که میخوای باهاش ازدواج کنی این یاروئه؟ تو اصلا لیاقت منو نداشتی امل بدبخت. به طبقه ی هم کف رسیده بودم. از شنیدن حرف هایش عصبانی شدم. سرجایم ایستادم و حرکت نکردم. نزدیکم آمد و گفت : _ آره، بنظر منم بهم میاین. همین یارو آخونده برا تو و اون خونواده ی درپیتت خوبه. جوش آورده بودم. با اینکه میدانستم سینا تعادل روانی ندارد و دوباره از حرف هایش پشیمان می شود اما نمی توانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم. گفتم : _ آره، اصلا میخوام با همین آخوند داغون ازدواج کنم تا جفت چشمات در بیاد و کور شی. نه به تو و نه به هیچکس دیگه ای هم هیچ ربطی نداره. دوباره گفت : _ اصلا کی برا امل بدبخت و بی لیاقتی مثل تو بهتر از اون آخوند داغونه؟ از فردا هم وقتی میای بیرون خودتو تو هفت تا لحاف بپیچ که یه وقت آبروشو نبری. فقط مواظب باش چیزی از گذشتت نفهمه که اگه بفهمه با کیا بودی و کجاها پرسه می زدی با لگداز زندگیش پرتت میکنه بیرون. با عصبانیت نگاهش کردم و به چشمانش خیره شدم. اما حرفی نزدم. با پوزخند گفت : _ نه، نه. اصلا نگران نباش. من که قول میدم چیزی از اون قرار مدارهامون بهش نگم. قول میدم بهش نگم زنش قبلا دور و بر کیا می پلکیده. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. بلند فریاد زدم و گفتم : _ خفه شو عوضی هرزه، هرکی ندونه من که خوب میدونم تو چه آدم کثیفی هستی. اگه فکر کردی میتونی منو با خودت تو لجن زندگیت پایین بکشی کور خوندی. به من نزدیک تر شد. چشمانش را ریز کرد و با صدایی آهسته گفت : _ آره، من هرزه ام. ولی خیالت راحت، تو رو هم با خودم می کشم تو همین لجن. پکی به سیگارش زد و دودش را در صورتم فوت کرد و گفت : _ بچرخ تا بچرخیم. ناگهان انتظامات دانشکده از پشت سر آمد، روی دوشش زد و گفت : _ آقا، مگه نمیدونی توی دانشگاه نباید سیگار بکشی؟ خاموشش کن. سیگارش را زیر پایش له کرد و رفت... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
سینا از یک سرگرمی کوچک تبدیل به یک مهلکه ی بزرگ شده بود. هیچ راهی برای بیرون آمدن از این ماجرا به ذهنم نمی رسید. مدام حرف مجید یادم آمد که می گفت: "اگه میخوای از دست سینا خلاص بشی باید خودتوگم و گور کنی..." اما من نمیتوانستم همه چیز را رها کنم و بروم. نمی توانستم چشمم را به روی آن همه زحمتی که برای درس و دانشگاهم کشیده بودم ببندم. احساس درماندگی می کردم وهیچ راهی پیش پایم نبود. از حرف های سینا که گمان کرده بود آن هدیه را برای سید جواد آورده ام ناراحت بودم، اما ته دلم از اینکه فهمیده بود به کسی بجز او هم فکر می کنم احساس رضایت می کردم. نگاهی به جعبه ی تلفن انداختم، تصمیم گرفتم آن را به خانه ی پیرزن ببرم و مستقیم به خودش بدهم. خانه اش نزدیک باغ آرزوها بود. آن شب که در خانه اش مانده بودم برایم تعریف کرده بود که سید جواد چقدر به باغبانی علاقه دارد و تمام باغچه ی خانه ی پدرش و خانه ی پیرزن را گل و سبزی و میوه کاشته است. اما برای کاشت نهال گیلاس در خانه فضای کافی نداشت و به همین دلیل به سراغ باغ مخروبه ی پشت خانه شان (یعنی همان باغ آرزوهای من) آمده بود و گیلاس ها را آنجا کاشته بود. به خانه ی پیرزن رسیدم اما هرچقدر در زدم کسی باز نکرد. با نا امیدی سراغ باغ آرزوها رفتم. هدیه را زیر درختچه های گیلاس گذاشتم تا سید جواد ببیند و برای پیرزن ببرد. روی صندلی طبیعت نشستم. به درختچه ها نگاه کردم. درختچه ها چهره ی او را برایم تداعی می کردند. پیچ منظم عمامه اش، لباس یکدست و مرتبش. جملات و کلمات آشنایش... معماها را یکی یکی مرور می کردم. وجه اشتراک ها و حرف ها را. چقدر دلم می خواست بفهمم دلیل این اتفاقات چیست. چرا آن روز پس از امتحان وقتی که فهمید نویسنده ی نامه ی پای انگشتر، یکی از دانشجوهایش بوده اصلا تعجب نکرد؟ چرا کاملا اتفاقی ابهامات زندگی ام را بیرون می کشید و یکی یکی روشنش می کرد؟ چرا این همه وقت او را در باغ آرزوها ندیده بودم و درست همان روزی که دستم را بریدم و حالم بد شد با او مواجه شدم؟ تمام این سوالات و هزاران چرای دیگر در ذهنم مرور می شد. دلم میخواست درباره ی اتفاقاتی که افتاده با او حرف بزنم. دلم میخواست از تک تک قطعات پازلی که خدا در برابرم قرار داده بود بگویم. اما میدانستم بازهم می گوید "لطف دارید" و از کنار همه ی اینها رد می شود. همیشه با همین جمله لج مرا در می آورد. با خودم صادقانه فکر کردم. ناراحتی ام صرفا از شنیدن این جمله نبود، از معنای پنهان در پشت این جمله بود. زیر لب گفتم : پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست بر "لطف" نهان تو گمانی که مرا هست... نمیدانستم چقدر فکرم درست بود اما حس می کردم از اینکه با من مواجه شود فرار می کند. میخواستم هرطور شده حرف هایم را به او بگویم اما نمیدانستم این کار درست است یا اشتباه. بخاطر تجربه های تلخ گذشته ام که همه حاصل تصمیمات خام و نپخته زندگی ام بود می ترسیدم. دلم میخواست با کسی مشورت کنم اما هیچکس را نداشتم. یادش بخیر آن روزها را که تا دری به تخته می خورد همه چیز را کف دست ملیحه می گذاشتم و او هم در همفکری چیزی کم نمی گذاشت. دلم برای ملیحه تنگ شده بود. ملیحه ای که حالا مثل یک غریبه از من دور بود. با آنکه مدتی از فوت عمو کمال می گذشت اما ملیحه هنوز برنگشته بود و قصد هم نداشت آن ترم به دانشگاه برگردد. دلم هوای ملیحه را کرده بود. هی سبک و سنگین می کردم که باتوجه به شرایطی که ملیحه دارد بهتر است خودم تنهایی درباره ی این موضوع تصمیم بگیرم وچیزی به او نگویم یا بهتر است زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. شاید اصلا تمایلی به شنیدن حرف های من نداشته باشد. اما نه... او که مثل پدر و مادرم نیست تا در برابر من و دغدغه هایم بی حوصلگی به خرج بدهد، او ملیحه است. صاحب معجزه ی پاکن عطری کلاس اول دبستان... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
بالاخره روی شک و دو دلی ام پا گذاشتم و به ملیحه زنگ زدم. گوشی را برداشت و گفت : _ سلام. دوستِ پارسال و آشنایِ امسال! خوبی؟ با خنده گفتم : _ سلام. بد نیستم. تو چطوری؟ بهتری؟ _ منم هستم. سعی می کنم تلخی روزهارو توی خودم حل کنم. هردو ساکت شدیم.کمی بعد همزمان باهم گفتیم : _ چه خبر؟ هردو خنده مان گرفت، گفتم : _ اول تو بگو؟ _ خبری نیست. هستم دیگه. یه روز کمتر نفس می کشم، یه روز بیشتر. میگذره. حالا تو بگو؟ _ منم هیچی. میرم دانشگاه، میام خونه. با بالا و پایین زندگی می سازم و با مشکلاتش سر می کنم. بعد از یک مکث کوتاه گفتم : _ ملیحه، میخواستم درباره ی یه موضوعی ازت مشورت بگیرم. _ بگو؟ _ تو یه شرایط خاصی گیر کردم، یه حرف های مبهمی رو باید به کسی بگم که اگه نگم روی دلم می مونه. چون خیلی ذهنم رو مشغول کرده. ولی نمیدونم با چه واکنشی مواجه میشم، برای همین میترسم حرف بزنم. از طرفی هم نگرانم که نکنه حرفامو بگم و بعد از ارزششون کم بشه. میفهمی که چی میگم؟ _ آره میفهمم. _ تو بودی چیکار می کردی؟ _ من بودم حرفامو می گفتم. عکس العملش هرچی که میخواد باشه، مهم نیست. مهم اینه که اون حرفهای مبهم بیاد بیرون و تکلیف ذهن تورو مشخص کنه. _ آخه میدونی، بعضی حرف ها یا انقدر مهم و با ارزشه، یا انقدر پست و بی ارزشه که گفتنی نیست. وقتی به زبون بیان دیگه جایگاهشونو از دست میدن. انگار توی حجم دنیا گم و گور میشن. میترسم... وسط حرفم پرید و گفت : _ تو که میگی نمیدونی با چه واکنشی مواجه میشی. از کجا معلوم گم و گور بشن؟ شاید هم وقتی از ذهن و قلبت بیاد بیرون جای خودشو توی دنیا پیدا کنه. ملیحه راست می گفت. نگفتن و سربسته گذاشتن این ابهامات کار درستی نبود. بالاخره باید می فهمیدم حکمت حضور سید جواد در زندگی ام چیست. باید ناگفته ها را بیرون می ریختم و از او برای حل این معماها کمک می گرفتم. خلاصه بعد از همفکری سربسته با ملیحه تصمیم گرفتم همه چیز را به سید جواد بگویم. چند روزی با خودم کلنجار رفتم. نمیتوانستم با او رو در رو بشوم. تصمیم گرفتم حرف هایم را بنویسم. هی می نوشتم و هی کاغذ را پاره می کردم. هی می نوشتم و هی برگه ها را مچاله می کردم. چندین و چند روز تمرکز کردم تا بالاخره اینگونه نوشتم که: « پر گشت دل از راز نهانی که مرا هست نامحرم راز است زبانی که مرا هست زایل نکند چین جبین و نگه چشم بر "لطف" نهان تو گمانی که مرا هست سلام. نمیدانم چگونه باید انبوه جملات و اتفاقات این مدت اخیر را در قالب یک کاغذ آ-چهار ریز کنم و برایتان بنویسم. قطعا قلم از نوشتن تمام جزییات و شرح تمام احساسات من عاجز است اما به همین مقدار بسنده می کنم که بگویم : مدتها بود که برخلاف تعقیب و گریزهای مداوم در جستجوی باغبان درختچه های گیلاس باغ آرزوهایم ناکام مانده بودم.عاقبت با نشان انگشتر صاحب درختچه ها، به شما رسیدم. و این رسیدن درست مقارن شد با زمانی که ذهن مشوشم ابهاماتش را با روشنگری های واضح شما یکی پس از دیگری درمی یافت. در تکاپوی کشف راز تقارن دقیق درس های شما با سوالات ذهنم، یعنی همزمان شدن تفکرات من درباره ی معنای "عاقبت بخیری" و توضیح کاملا اتفاقی شما درباره ی مفهوم "العاقبة للمتقین" بودم که انگشتر آشنای شما را کنار برگه ی امتحان میانترم در مقابلم دیدم. و همان روز غافلگیری ام بیشتر شد وقتی که دیدم سوال امتحان شما مرتبط با معجزه های زندگی ماست. معجزه هایی که بارها از کودکی در ذهنم تکرار می شدند و با هر تکرار بیشتر به اعجاز حضور صاحبانشان پی می بردم. و تقارن دیگر این بود که آیه ی نجات بخش فراموش شده ای که از یک کابوس وحشتناک رهایم کرده بود را درست وسط جزوه ی شما پیدا کردم. و موارد ریز و درشت دیگر که در این مقال نمی گنجد. اینها همه قطعات یک پازل گیج کننده بود که من به تنهایی از پس فهمیدنشان بر نیامدم. به همین دلیل نیاز به حضور و کمک شما را در شفاف سازی این سوالات احساس کردم و این نامه را برایتان نوشتم. ضمن عرض گیلاس باغتان شیرین! ، تقاضا می شود از نوشتن هرگونه "لطف دارید" خودداری فرمایید. با تشکر. ارادتمند شما. » نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
تصمیم داشتم نامه را بعد از تمام شدن کلاس به او بدهم اما یکدفعه به دلم افتاد که مثل همان تلفن کادوپیچ شده، نامه را هم زیر درختچه های گیلاس بگذارم تا خودش ببیند و بردارد. اول فکر کردم شاید باد و باران و عوامل دیگر مانع از رسیدن نامه ام به دستش بشود اما بعد دلم را به دریا زدم و گفتم اگر قسمت او در خواندن این نامه باشد بالاخره به دستش خواهد رسید. نامه را در پاکت قرار دادم و زیر درختچه های گیلاس گذاشتم. یک روز، دو روز، سه روز، چند روز گذشت اما جوابی در مقابل نامه ام دریافت نکردم. هر روز باغ آرزوها را چک می کردم که شاید جواب نامه ام را همانجا گذاشته باشد اما خبری نبود. هفته ی بعد وقتی درسش تمام شد و دانشجوها از کلاس خارج شدند با ترس و لرز جلو رفتم و پرسیدم : _ ببخشید، اون هدیه ی امانتی و اون نوشته ای که زیر درختچه ها براتون گذاشته بودم به دستتون رسید؟ همانطور که مشغول مرتب کردن کاغذهای روی میز و بستن کیفش بود گفت : _ بله رسید. منتظر بودم حرفش را ادامه دهد اما چیزی نگفت. وقتی سکوتش را دیدم قدم هایم را عقب کشیدم و پشت کردم که از کلاس بیرون بروم. هنوز از در کلاس خارج نشده بودم، درحالیکه خودش را مشغول به جزوه های مقابلش نشان می داد گفت : _ منم مثل شما. با تعجب برگشتم و نگاهش کردم. از اینکه بالاخره به حرف آمده بود هیجان زده بودم. پرسیدم : _ بله؟ سرش را بلند کرد، عینک بدون فریمش را کمی جابجا کرد، از پنجره ی کلاس به دور دست ها خیره شد و گفت : _ رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد آنجا که خاطرخواه اوست این بیت را خواند و دوباره ساکت شد. خوب شد خدا او را پسر آفریده بود. اگر دختر می شد قطعا باید زیرلفظی سنگینی برای بله گرفتن از او پرداخت می کردند. دوباره پرسیدم : _ متوجه منظورتون نشدم؟ بازهم خودش را مشغول به برگه ها کرد و گفت : _ منم مثل شما و شاید بیشتر از شما درگیر این اسرارم. نمیدونم چرا... فقط میدونم اینها همه امتحان خداست. از حرف هایش سر در نمی آوردم. یعنی او هم ذهنش درگیر همین مسائل بود؟ پس چقدر تودار است که این همه مدت حرفی نزده. دلم میخواست همه چیز را با تمام جزییات از او بپرسم اما امکانش وجود نداشت. گفتم : _ یعنی شما هم مثل من متوجه این همه اتفاقات عجیبی که پیش اومده شدین؟ از برگه ها دست کشید و دستش را روی پیشانی اش گذاشت. کمی مکث کرد و سپس گفت : _ من از مدتها قبل متوجه ابهاماتی شدم که تازه الان ذهن شمارو درگیر خودش کرده. اما... دوباره سکوت کرد. حس راننده ی خسته ای را داشتم که وسط یک مسیر پر پیچ و خم هی ماشینش خاموش می شود و برای روشن کردنش باید دوباره استارت بزند و تلاش کند. اگر استادم نبود یا روحانی نبود شاید دق دلی ام را سرش بیرون می آوردم. اما شرایط ایجاب می کرد که به ساز او کوک شوم. با کلافگی گفتم : _ اما چی؟؟؟ نگاهی به ساعت مردانه اش کرد و گفت : _ اما الان دیره و دیگه باید بریم. در کیفش را بست و به سمت در حرکت کرد. با اعتراض و صدای بلند گفتم : _ یعنی چی؟ این چه رفتاریه؟ سرجایش ایستاد و گفت : _ متاسفانه الان شرایط مناسبی برای صحبت کردن نیست. گفتم : _ پس کی میتونم با شما صحبت کنم؟ دستش را زیر عینکش برد و چشمهایش را گرفت و گفت : _ نمیدونم. و رفت. از این آشفتگی و طفره رفتنی که برای حرف زدن با من به خرج می داد فهمیدم نه تنها جواب سوالاتم در دست او نیست بلکه ذهن او از من هم آشفته تر است. با کلافگی به خانه برگشتم. از حرف های نصفه و نیمه ی سید جواد سر در نمی آوردم اما همینقدر فهمیده بودم که او هم علی رغم تمام بی تفاوتی های ظاهری اش دغدغه هایی مشابه من دارد... نویسنده: کپی بدون ذکر نام نویسنده است این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2
نزدیک پایان ترم بود. احساس می کردم اگر در امتحان درس سید جواد شرکت کنم و قبول شوم پرونده ی این اسرار با ابهامات حل نشده اش بسته می شود. بنابراین تصمیم گرفتم روز امتحان حاضر نشوم تا بتوانم دوباره همان درس را با او بردارم. از وقتی کلاس ها تمام شده بود دیگر دسترسی به او نداشتم. ذهنم از هجوم آن همه افکار مبهم و حل نشده ثانیه ای رها نمی شد. به حکمت خدا فکر می کردم. یعنی در پس این پازلی که برایم چیده شده بود باید به چه چیزی می رسیدم؟ رشته ای بر گردنم افکنده دوست می کشد آنجا که خاطرخواه اوست این بیت را نوشته بودم و به دیوار خانه ام زده بودم. هر روز اتفاقات اخیر را مرور می کردم اما به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. بالاخره یک روز آنقدر خسته و کلافه شدم که تصمیم گرفتم همه چیز را کنار بگذارم و فراموش کنم. یک لیوان چای ریختم و روبروی تلویزیون نشستم. همینکه تلویزیون را روشن کردم صوت قرآن پخش شد. میخواستم شبکه را عوض کنم اما توجهم به زیر نویس آیات جلب شد : " پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. اگر یکی از آن دو یا هر دو نزد تو به پیری رسیدند، به آنان «اف» مگو و آنان را از خود مران و با آنان سنجیده و بزرگوارانه سخن بگو ..." لیوان را زمین گذاشتم و به تلویزیون نزدیک شدم. ترجمه ی آیات را دنبال کردم. قبلا هم پای قرآن نشسته بودم اما آن روز انگار حرف هایش را جور دیگری می فهمیدم. گاهی برای بهتر دیدن آنچه که پیش روی انسان قرار می گیرد باید حرکت کرد و زاویه ی دید را تغییر داد. زاویه ی دیدم تغییر کرده بود. انگار دریچه ی دلم به روی جملاتی که زیرنویس می شد باز شده بود و با همه ی وجودم درکشان می کردم. " و بال تواضع خویش را از روی مهربانی و لطف برای آنان فرود آور و بگو پروردگارا همان‌گونه که مرا در کودکی تربیت کردند مشمول رحمتشان قرار ده. پروردگار شما از درون دلهایتان آگاهتر است، هرگاه صالح باشید و جبران کنید او بازگشت کنندگان را می بخشد... " به خوبی میدانستم که من شامل این آیات نمی شوم. هربار که از دست خانواده ام خشمگین می شدم نه تنها از اشتباه آنها نمی گذشتم بلکه سعی می کردم بدتر از آنچه کرده بودند را برایشان تلافی کنم. یاد آخرین حرف های آقا بزرگ افتادم : " تو ارزشت از هر مرواریدی توی دنیا بیشتره دخترم. شاید قصور از من بود که پدرت حالا اینجوری باهات رفتار می کنه. شاید من توی تربیتش کم گذاشتم که بجای مدارا باهات لجبازی می کنه. خدا از سر تقصیرات همه ی بنده هاش بگذره. ولی تو نذار از ارزشت بیفتی مروارید من. من نگرانت نیستم، میدونم دلت انقدر صافه که خدا خودش دستت رو می گیره. ولی اگه از منِ پیر مرد می شنوی خیلی مواظب خودت باش. این دنیای لاکردار مثل یه جاده ی پر از پیچ و خم و لغزنده است. اگه شش دونگ نباشی میفتی ته دره بابا جون." همانجا پای تلویزیون نشستم و اشک ریختم. احساس می کردم درست وقتی از همه چیز خسته شدم و از حل ناکام معماها احساس درماندگی کردم خدا برایم نشانه ای فرستاده. آن شب با خدا معامله ای کردم. تصمیم گرفتم سراغ خانواده ام بروم و بخاطر تمام سالهایی که خاطرشان را آزرده کرده بودم از آنها دلجویی کنم. عوضش خدا هم پرده از رازهایی که پیش پایم گذاشته بردارد و همه چیز را روشن کند. پس از پایان آخرین امتحان به شهر خودمان برگشتم و قبل از رفتن به خانه یک دسته گل برای پدر و مادرم خریدم. نسبت به دفعات قبل لباس ساده تر و پوشیده تری را انتخاب کردم. نگفته بودم برمی گردم تا غافلگیرشان کنم. در کوچه عطر شله زرد پیچیده بود. هرچه به در خانه نزدیک می شدم عطرش بیشتر می شد. زنگ در را زدم و دسته گل را جلوی صورتم گرفتم. مادرم در را باز کرد و از دیدنم متعجب شد. وقتی قیافه و لباسها و دسته گل را دید تعجبش بیشتر شد و فورا گفت: _ چه عجب، این دفعه سر و ریختت مثل بچه ی آدم شده. سعی کردم به دل نگیرم، گفتم : _ بچه ی آدم نیستم که، بچه ی فرشته ام! با خنده مرا در آغوش گرفت و وارد خانه شدیم. عطر شله زرد همه جا را پر کرده بود. گفتم : _ شله زرد پختی؟ _ آره، امروز جلسه خونه ی ماست. نذر کردم شله زرد بدم شاید حاجتمو بگیرم. _ چه حاجتی؟ _ هیچی. ولش کن. وقتی کمی عرقم خشک شد به کمک مادرم رفتم تا در ریختن شله زردها کمکش کنم... نویسنده: کپی بدون ذکر نامنویسنده است. این عمار 👇👇👇 @aynaammar_gam2