💌 داستان عاشقانه و دنباله دار
💟 #مثل_هیچکس
#قسمت_شانزدهم
آن تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کرده بود. صبورتر شده بودم. در برابر پدر و مادرم با احتیاط بیشتری رفتار می کردم. دختر دلنشین قصه ام را فراموش نکرده بودم. حتی گاهی صدا و چهره اش را مرور می کردم. اما دیگر ساعتها در بهشت زهرا به انتظار نمی نشستم و مثل سابق هفته ای یکبار همراه محمد به آنجا می رفتم. بیشتر تمرکزم روی درس هایم بود. مادرم متوجه شده بود چند وقتی است با کسی به نام محمد دوست شده ام. اصرار داشت دعوتش کنم تا از نزدیک با او آشنا شود. اما میدانستم اگر محمد را ببیند مرا از دوستی با او منع می کند. با اصرار شدید مادرم قرار شد شب تولدم (که اواخر مهر بود) برای جشنی چهار نفره محمد را دعوت کنم. برخلاف تصورم محمد به محض اینکه پیشنهاد مادرم را شنید، قبول کرد. آن روز تا عصر کلاس داشتیم. پس از کلاس باهم به کتابفروشی رفتیم و بعد هم به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی رسیدیم ماشین پدرم در پارکینگ نبود. هرچقدر زنگ زدم کسی در را باز نکرد. فکر کردم حتما کار مهمی پیش آمده و رفتهاند. در را باز کردم. همه جا تاریک بود. به محض اینکه سمت کلید برق رفتم چراغ ها روشن شد. که ایکاش هرگز نمی شد...
"تولد تولد تولدت مبارک / مبارک مبارک تولدت مبارک..."
تمام اهل فامیل به دعوت مادرم جمع شده بودند. در فامیل ما هم کسی به حجاب اعتقادی نداشت! انگار دنیا روی سرم آوار شده بود... از شرمندگی پیش محمد آب شدم. طفلک سرش را زمین انداخته بود و نمیدانست چه کند. با گرفتاری و زحمت به بهانه ی لباس عوض کردن از وسط مهمان ها رد شدیم و به اتاق رفتیم. لال شده بودم. با خجالت به محمد گفتم :
_ بخدا من نمیدونستم مادرم اینارو دعوت کرده. واقعا معذرت میخوام. خیلی شرمنده شدم. منو ببخش. اگه میدونستم اینجوریه هیچوقت نمیگفتم امشب بیای. قرار بود فقط من و تو و مادر و پدرم باشیم. نمیدونم چی شد...
محمد با ناراحتی لبخندی زورکی زد و گفت :
+ ایرادی نداره. گاهی پیش میاد. اگه اجازه بدی من برم.
_ شرمندم... اصلا نمیدونم چی بگم.
مادرم را صدا زدم و گفتم محمد قصد خداحافظی دارد چون جمع خانوادگی است و او معذب می شود. مادر هم که دلیل رفتن محمد را فهمیده بود با لحن تمسخرآمیزی از او عذرخواهی کرد و گفت برای غافلگیر شدن من از قبل چیزی درباره ی تعداد مهمان ها نگفته بود. آن شب کاملاً فهمیدم که مادرم بو برده بود آشنایی با محمد باعث تغییر سبک زندگی ام شده و با این کار میخواست آب پاکی را روی دست محمد بریزد. از عصبانیت نمیتوانستم حتی یک لبخند خشک و خالی بزنم. هدیه ی تولد پدر و مادرم سوییچ یک رنوی سبز بود. در دهه ی هفتاد رنو تقریباً ماشین روی بورسی بود. با اینکه از دیدن این هدیه غافلگیر شدم اما ذره ای از ناراحتی ام کم نشد...
🖊 نویسنده: فائزه ریاضی
❌کپی بدون #ذکر_منبع و نام #نویسنده پیگردالهی دارد❌
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
و
@loveshq
#داستاݧ_شبانہ
❤عاشقانه_دو_مدافع ❤
#قسمت_شانزدهم
۵دیقہ بعد رامین رسید ...
سوار ماشیـݧ شدم بدوݧ اینکہ حرفے بزنہ حرکت کرد .
نگاهش نمیکردم ب صندلے تکیہ داده بودم بیرونو نگاه میکردم همش صداے سیلے و حرفاے ماماݧ تو گوشم میپیچید
باورم نمیشد .اوݧ مـݧ بودم کہ با ماماݧ اونطورے حرف زدم ؟؟؟
واے کہ چقدر بد شده بودم
باصداے بوق ماشیـݧ بہ خودم اومدم
رامیـݧ و نگاه کردم چهرش خیلے آشفتہ بود خستگے رو تو صورتش میدیدم چشماش قرمز بود مث ایـݧ کہ دیشب نخوابیده بود
دستے بہ موهاش کشید وآهی ازتہ دل
دلم آتیش گرفت آشوب بودم طاقت دیدݧ رامیـݧ و تو اوݧ وضعیت نداشتم
ناخودآگاه قطره اشکی از چشمام سرازیر شد
رامیـݧ نگام کرد چشماش پراز اشک بود ولے با جدیت گفت:
اسماء نبینم دیگہ اشک و تو چشمات
اشکمو پاک کردم و گفتم:پس چرا خودت..
حرفمو قطع کرد و گفت بخاطر بیخوابے دیشبہ
بیخوابے؟؟؟چرا؟؟
آره نگرانت بودم خوابم نبرد
جلوے یہ کافے شاپ نگہ داشت
رفتیم داخل و نشستیم
سرشو گذاشت رو میز و هیچے نگفت
چند دیقہ گذشت سرشو آورد بالا نگاه کرد تو چشام و گفت:
اسماء نمیخواے حرف بزنے
چرا میخوام
خوب منتظرم
رامیـݧ ماماݧ مخالفت کرد دیشب باهم بحثموݧ شد خیلے باهاش بد حرف زدم اونقدرے ک...
اونقدرے ک چی اسماء ؟؟؟
اونقدرے ک فقط با سیلے ساکتم کرد دیشب انقدر گریہ کردم ک خوابم برد و نفهمیدم زنگ زدے
پوفے کرد و گفت مردم از نگرانے
اما حال خرابش بخاطر چیز دیگہ بود
ترجیح دادم چیزے نگم و ازش نپرسم
اون روز تا قبل از تاریکے هوا باهم بودیم همش بهم میگفت ک همه چے درست میشہ و غصہ نخورم
چند بار دیگہ هم با ماماݧ حرف زدم اما هر بار بدتر از دفہ ے قبل بحثموݧ میشد و ماماݧ با قاطعیت مخالفت میکرد
اوݧ روز ها حالم بد بود دائم یا خواب بودم یا بیروݧ حال حوصلہ ے درس و مدرسہ هم نداشتم
میل بہ غذا هم نداشتم خیلے ضعیف و لاغر شده بودم
روزهایے ک میگذشت تکرارے بود در حدے ک میشد پیش بینیش کرد
رامیـݧ هم دست کمے از مـݧ نداشت ولے همچناݧ بر تصمیمش اصرار میکرد و حتے تو شرایطے ک داشتم باز ازم میخواست با خانوادم حرف بزنم
اوایل دے بود امتحانات ترمم شروع شده بود
یہ روز رامیـݧ بهم زنگ زد و گفت باید همو ببینیم ولے نیومد دنبالم بهم گفت بیا هموݧ پارکے ک همیشہ میریم
تعجب کردم اولیـݧ دفہ بود کہ نیومد دنبالم لحنش هم خیلے جدے بود نگراݧ شدم سریع آماده شدم و رفتم
رو نمیکت نشستہ بود خیلے داغوݧ بود...
#خانوم_علے_آبادے
#التماس_دعا_دوستاݧ
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_عاشقانه_مذهبی
#امین_کریمی_چنبلو
#قسمت_شانزدهم
#محافظ_درهای_حرم_حضرت_زینب(سلام الله علیها)
⭐دو شب قبل از اینکه امین حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
✔خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای امین کریمی فرزند الیاس کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
😢گریه امانم نمی داد،
🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرینبار باشد.
🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...» اشکهایم امانم نمیداد...
✳واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام امین و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
🔹گفت «برویم خانه حاجی؟»
پدرم را میگفت. قبول نکردم.
🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»
نمیخواستم هیچجا بروم.
🔹گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.»
🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.»
🔸گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
🍃با وجود تمام تلاشهایم، امین اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
امین وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
این عمار 👇👇👇
@aynaammar_gam2
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شانزدهم (بخش اول)
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده ...
+ای... این چه سر و وضعیه ؟ چی شده؟
_مامان ولم کن حوصله ندارم
خواستم راه پله ای که به اتاقم منتهی میشه رو پیش بگیرم که با صدای بلند و تهدید آمیز مامان متوقف شدم ...
+ مروا یه قدم دیگه برداری خودت میدونی چیکارت میکنم ...
کلافه به سمت مامان برگشتم
_میشنوم
+تا این موقع شب کجا بودی؟
_از کی تا حالا من براتون مهم شدم ! بیرون بودم .
+گفتم کجا بودی؟!
_واییی مامان !
+یامان
مروا تو چرا اینجوری شدی ؟ چته !! اون از مهمونی که یه دفعه غیبت زد و رفتی نصفه شب اومدی ، اینم از امشب که دیر اومدی اونم با این سر و شکل بگو مشکلت چیه تا حل کنیم .
_حل کنیم ؟
چی رو حل کنیم؟
ها؟
چی رو حل کنیم مامان ؟ تو از واژه مامان فقط و فقط اسمش رو به یدک میکشی توی این بیست سال یه بار شده کنار هم غذا بخوریم ؟ یه بار شده بوی غذای تو ، توی این خراب شده بپیچه ؟
یه بار شده بیای بگی مروا دردت چیه ؟
مردی ؟
زنده ای ؟
آره ؟ اومدی ؟
+ اما ... اما تو چیز هایی رو داشتی که کمتر دختری تو این شهر داشته ما بخاطر تو و آیندت اینهمه صب تا شب سگ دو میزنیم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شانزدهم ( بخش دوم )
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
داد زدم
_من این آینده کوفتی رو نمیخوام
کی رو باید ببینم ؟
من مامان میخوام ...
من بابا میخوام ...
من دوست داشتم روز اول مدرسه مامانم کنارم باشه نه زن همسایه ...
من میخواستم بابام بیاد دنبالم نه داداشم
توی این بیست سال تنها سنگ صبورم کاوه بود که اونم ازم گرفتن.
دیگه اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن ولی من کوتاه نیومدم
_تو حتی به من شیر ندادی ... میفهمی !
توفقط منو به دنیا آوردی که ای کاش همون موقع میمردم و به این دنیای کوفتی نمیومدم .
بعد از کاوه ، آنالی شد همه کسم
اون برام هر کاری کرد
ولی شما چی کار کردید؟
می دونی مشکل شما و بابا چیه ؟!
فکر میکنید همه چیز پولیه
همه چیز خریدنیه
حتی پدر
حتی مادر
تو دیگه مادرم نیس ...
با سوختن یه طرف صورتم ،ساکت شدم
ناباور به مادری چشم دوختم که برای اولین بار منو زد
چهره اش بر افروخته شده بود و از چشم هاش اشک سرازیر می شد .
بابا رو دیدم که سراسیمه خودشو به ما رسوند .
×چی شده مروا ؟ باز خوشی زده زیر دلت ؟
پوزخندی تحویلش دادم و به طبقه بالا رفتم و درب رو به هم کوبیدم ...
ادامه دارد...
🍃💚🍃💚🍃
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
بسم رب العشق
#قسمت_شانزدهم - هفدهم
😍 #علمــــــدارعشـــــــق😍#
تا رسیدن ما به مشهد ۱۶ ساعتی طول کشید
برنامه مشهدمون کلا متفاوفت بود
خانما یه هتل بودن
آقایون یه هتل دیگه
هرکس هم هرتایم و هرجا میخاست میتونست بره
منو زهرام باهم میرفتیم حرم ،بازار فقط تنها جایی که من و زهرا و آقای کرمی و آقای صبوری چهارتایی باهم رفتیم
پارک ملت مشهد بود
واگرنه حتی باغ وحش هم منو زهرا تنهایی رفتیم
من که انقدر خرید کرده بودم
با یه چمدون اومده بودم با چهارتا چمدون داشتم میرفتم
چمدون ها هم سنگین
-وای نرگس اینا رو چطوری ببریم
+نمیدونم زهرا
- آهان فهمیدم
زهرا گوشی مبایلش گرفت دستش
- الوسلام داداش
توهتل مایی؟
* الو سلام بله
چطور مگه؟
- میشه بیایی اتاق ما
* بله حتما
+زهرا این چه کاری بود کردی؟
من خرید کردم داداش بنده خدای تو زحمتش بکشه ؟
- ن بابا چه زحمتی
منو زهرا و آقای کرمی با چمدون ها وارد آسانسور شدیم
مرتضی: خانم موسوی ببخشید یه سوال
+ بله بفرمایید
مرتضی: اسم پدر بزرگوارتون سیدحسن هست؟
+ بله چطور؟
مرتضی؛ پدرتون فرمانده پدرماهستن
+ اسم شریف پدرتون چیه ؟
مرتضی : کمیل کرمی
+ وای خدای من
پدرمن سالهاست دنبال جانشینش تو عملیات کربلای ۵ میگرده
سوار ماشین شدیم و به سمت قزوین راه افتادیم
یه ساعت اومده برسیم قزوین
که گوشیم زنگ خورد
عکس و شماره سیدهادی رو گوشی نمایان شد
+ سلام عزیزدل عمه
•• سلام عمه خانم کجایی ؟
+ نزدیکیم چطور؟
•• بابا بیا که کاروان خاندان موسوی انتظارت میکشنن
+ کیا اومدید
•• همه
مگه حاج بابا میذاره کسی نیاد استقبال سوگلیش
+ به آقاجون بگو براش یه سوپرایز دارم
•• باشه کارنداری عمه خانم
+ نه عزیزم
تلفن که قطع کردم
رو به زهرا گفتم : زهرا میخام نشون بابا بدمتون به داداشتم بگوبی زحمت
- باشه
بعداز یه ساعت رسدیم
چمدونا رو داداش محمد و سیدهادی تحویل گرفتن
منو زهرا و آقای کرمی رفتیم به سمت آقاجون بعد سلام و احوال پرسی و مقدمه چینی
+ آقاجون یادتونہ گفتید چهره آقای کرمی براتون آشناست
°° آره بابا
پسرم اسم پدرت چیه ؟
••کمیل حاج آقا
جانشین شما تو عملیات کربلای ۵
آقاجون مرتضی سفت مرتضی در آغوش گرفت
بعدمدتی که آروم شد
شماره منزل و آدرسشون گرفت
به سمت خونه راهی شدیم
نویسنده :بانـــــــــو....ش
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
💐بسم رب الشهدا و الصدیقین💐
#هنوز_سالم_است
#قسمت_شانزدهم
یک روز گذشت . اذیت و آزار عراقی ها تازه شروع شده بود 😔 درد زخم تمامی نداشت.
محمدرضا به بچهها گفت : عراقی ها قابل نیستند که ما اسیرشان باشیم ؛ به فکر فرار باشید بچهها .💪
دو روز گذشت اذیت و آزار بود و درمانی در کار نبود . تب کم کم داشت مهمان محمدرضا می شد ،😢 اما لب های محمدرضا از ذکر نمی ایستاد.😍
سه روز گذشت . اذیت و آزار بود و دندادن درد هم اضافه شده بود😞 . درد و تب و زخم و لب و ذکر یک جا جمع شده بودند.
چهار روز گذشت اذیت و آزار بود و عفونت و خونی که آرام آرام بیرون می ریخت. 😓 محمدرضا صبور بود ، و ناراحت از اینکه چرا زیر دست عراقی ها اسیر است . آرام دعا می خواند و ذکر می گفت .🤲
پنج روز گذشت. از اتاق عمل خبری نبود . بچههای مجروح را از بیمارستان بصره به زندانی در بغداد منتقل کردند .🚑 محمدرضا غمی نداشت . بین او و خدا سر و سرّی بود .😍
شش روز گذشت . یکی از بچههای مجروح شهید شد ؛😭 مظلوم و غریب 😔
محمدرضا خیلی ضعیف شده بود . زخمش وخیمتر شده بود و لب هایش از تشنگی قاچ خورده بود😭😰 گاهی می گفت تشنه ام ، اما تمام لحظات دیگر را آرام بود .😞😔
هفت روز گذشت . از دشمن چه توقعی می شد داشت جز اذیت و آزار ؟ 😒😒درد هفت روز بود که امان محمدرضا را بریده بود . قطرات اشک دیگر نمی آمدند . 😥😓 لب هایش وَرم کرده بود از بس گزیده بودش . خودش را کشاند سمت ظرف آبی که کنار اتاق بود ، اما دوستانش امیدوار بودند که عراقی ها محمدرضا را درمان می کنند ؛ برای همین آبش ندادند تا زخمش بدتر نشود 😔. محمدرضا خنده تلخی کرد و آرام ذکر گفت .
هشت روز گذشت. زخم حسابی عفونی شده بود ترکش جا خوش کرده بود و عطش محمدرضا را بی تاب کرده بود .😭😭
محمدرضا سرش را که سنگین شده بود و خیس عرق ، به چپ و راست چرخاند .
چشمانش سیاهی رفتند به بچههایی نگاه کرد که مثل خودش بودند . زبان خشکش را در دهان چرخاند و گفت : آب می خواهم . خیلی تشنه ام. آب نمی دهید ؟😥😓
اشک مظلومانه از گوشه ی چشم بچهها چکید . 🥺 هر چه به عراقی ها گفتند، سودی نداشت پنبه ای را خیس کردند و روی لب های ترک خورده ی محمدرضا مالیدند . همه متحیر بودند از این همه صبر😧😮😭😭
محمدرضا آرام توی گوش دوستش میرزایی که او هم مجروح شده بود ؛ زمزمه کرد : « میرزایی ! من مطمئنم که ما پیروز می شویم ، ولی من شهید می شوم و تو آزاد می شوی .🙄😳 برو قم و به مادرم بگو ، دیدم محمدرضا شهید شد ، چشم به راه آمدنش نباشید »😭😭😭😭😭
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
#رمان
#به_توان_تو
#قسمت_شانزدهم
(ارزو)
رفتم سمت اتاق امیر و در زدم و گفتم:تتق تق تق تتق دنبکی رو باش!یوروم زنه ی این یکی رو باش!نی نی ناناش ناناش ناش
گل مخملی رو باش!بپا نره داشَم شصت پاش تو چشماش!
دیدم فایده نداره!جواب نمیده...
زدم ب در اتاق و اهنگ ایجاد کردم گفتم:کیه کیه در میزنه من دلم میلرزه.درو با لنگر میزنه من دلم میلرزه
امیر:دستت نلرزه!بیا تو😐
وارد شدم
انگار تازه از خواب بلند شده بود!
گفتم:امیر مامان میگه کم کم حاضر شو کارات رو بکن تا ی ساعت دیگه بریم خونه رویا اینا!
(امیر)
^با شنیدن اسم رویا پوزخندی ب لبم اورد و یاد حرفا و کاراش افتادم وباز مغزم شد پر از افکار بیخود درمورد رویا!
اینکه اخر سرنوشتش رو میتونم عوض کنم یا نه...
باشه ای گفتم
و ارزو گفت:ببین امیر جان
میدونی شاید بی ادبی بوده باشه اما من دیشب حرفات رو با رویا شنیدم
خیلی تعجب کردم!خیلی،میخام بگم ک اگه مشکلی بین شما دو تا هست
باید سریعتر حل بشه
چون قراره بزودی بهم دیگه محرم بشین
و ی یک عمر باهم زندگی کنید!
اگر مشکلی دردی چیزی هست بگو تا کمکت کنم...اگه ب کسی نیاز داری که باهاش درد ودل کنی بگومن سرتاپا گوشم!
^هنگ کرده بودم!مونده بودم چجور حرفای منو شنیده بود و چجور ب ذهنش خطور کردع بود ک اون رویا بوده!
اخمام رو تو هم کردم وگفتم:
اولا از کی تاحالا شما فال گوش وایمیسی؟
دوما از کی تاحالاقراربوده من و رویا بهم محرم بشیم؟
ارزو:هه
نگو ک نمیدونی!مامان داشت امروز میگفت که قراره بزودی جشن بگیریم براتون و بفرستیمشون خونه بخت!
شما ها هم ک مخالفت ب نظر نمیرسین!البته با حرفایی ک دیشب من شنیدم فهمیدم رویا خانم نسبت به شما داره کم لطفی میکنه!و انگار عاشق یکی دیگه شده!درسته؟
من:ارزو تو نمیدونی.....هیچی نمیدونی......چیزای زیادی هست.....که باید سالهای پیش بهت میگفتم...اماالان صلاحت نیست که بدونی...فقط همینو بدون....ارزو جان ابجی فال گوش من اون کسی ک دیشب باهاش حرف زدم رویا نبوده!من و رویا هم همو دوست نداریم و باهم عین خاهروبرادریم
عین خواهر و برادر.....نه چیز دیگه ای....بزودی همه ی مسائلی رو ک نمیدونی برات میگم.....حالام مث ابجیای خوب بلند شو و برو حاضرشو دیر شد!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
8.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◉━━━━━────
↻ ◁ㅤ❚❚ㅤ▷ㅤ⇆
•[ 📹 #انیمیشن •]
🔻ماجراهای سیامک و برانداز
😂🔞 سیامک زده به سیم آخر!
#قسمت_شانزدهم
🔖 #طنز_سیاسی
🇮🇷 #اغتشاشات #آمریکا
🖇 #تبیین #جهاد_تبیین #ثامن
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
631.7K
📚#ادبستان_کساء
💐هفتاد نکته تربیتی از حدیث شریف کساء
نکات تربیتی حدیث کساء
#قسمت_شانزدهم:
۱۹-توجه به سخنان مخاطب
۲۰-وقت شناسی برای صحبت با نوجوان
۲۱-بی ارزش ندانستن نظر نوجوان
۲۲-شنونده فعال بودن
#جهاد_تبیین
#لبیک_یا_خامنه_ای
#ایران_قوی
#شما_هم_رسانه_باشید
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
🇮🇷این عمار🇮🇷
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.18M
#جهادامیدآفرین
#قسمت_شانزدهم
راه حل پایان مشکلات کشور:
کلید هر گره های اقتصادی کشور اعم از تورم بیکاری و قدرت خرید
مرور تجربیات چند کشور است در اثبات اهمیت تولید و معجزه اقتصادی:
بریتانیا
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار
─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─
1.7M
#قسمت_شانزدهم
🔰 ادامه علل و عوامل پیروزی و شکست نهضتها
💠ارزیابی مجدد نمونهها
🍃چگونگی حمایت مردمی در نهضت تنباکو
🍃اتفاقات مثبت در زمان نهضت آیت الله کاشانی
🍂و چرا در سال ۴۲ انقلاب امام خمینی رحمت الله علیه به به پیروزی نرسید
🎙ر.#فنودی
#غزه
#مظلوم_مقتدر
#انتقام
#غیرقابل_ترمیم
#طوفان_الاقصی
#اقتدار
#ظهور
https://eitaa.com/joinchat/3105030160C48eb92cb10
این عمار─┅═ঊঈ🍃🍂🍁🍃ঊঈ═┅─